به نظرم مهم‌ترین جملۀ پست همینه که عنوان رو هم تصاحب کرده.

و این پست صرفا شرح ما وقع یک اتفاقه و ممکنه برخلاف دستاوردهایی که برای من داشته، برای دیگران اصلا مفید نباشه.

امروز توی یکی از گروه‌هایی که عضو بودم یک بحثی پیش اومد. پیام اول یه چیزی بود تو مایه‌های هرکی ناراحته جمع کنه از این گروه بره. من ناراحت و عصبانی شدم و اعتراضم رو نسبت به حرفش اعلام کردم. چندین نفر دیگه هم حرف‌شون رو زدن و بعد از ظهر هم در ادامۀ اون پیام‌ها کلا بحث رفت به یک سمت دیگه. این وسط من فهمیدم اون کسی که پیام رو نوشته چه پیشینه‌ای داشته و تونستم خودم رو جاش بذارم و دلخوری‌م رو رفع کنم. این اولین دستاوردم از بحث بود، و تا حالا چنین همدلی‌ای در خودم ندیده بودم. البته با لحنش هنوز مشکل داشتم ولی تونستم نیازهای برآورده‌نشدۀ پشت اون لحن بد رو ببینم. بحث جدید دو سه ساعتی طول کشید و من اولش واقعا ناراحت بودم که چرا به جای اینکه به رسم دو سال قبلم بشینم روز عاشورا، کتاب ماه به روایت آه رو بخونم، نشستم پشت گوشی که ببینم چی می‌شه. بعد خودمم وارد بحث شدم. چند نفر می‌گفتن بهتره که بحث تموم شه و حضوری حل بشه ولی یکی از بچه‌ها گفت: "چرا آخه؟ هممون حرف داشتیم برا گفتن. هممون نگفته بودیم. گفتنش و حتی دعوا کردنش بهتر از نگفتنشه. اینجا نگیم کجا بگیم؟ کجا حل کنیم؟" و این دومین دستاورد من بود، که همیشه دنبال تموم شدن یا بهتر بگم بریدن دعواها و بحث‌ها نباشم اگر زیاد هم فضا متشنج و بر پایۀ توهین نیست. جمله به جملۀ این پیام برام زیبا بود. به نظرم حرمت‌ها اولش شکسته شده بود و دلخوری‌ها با همون پیام اول به وجود اومده بود و زخم حرف‌های نگفتۀ یک مدت طولانی سر باز کرده بود، پس چه بهتر که حالا که فرصتی برای حرف زدن هست، حرف‌های منطقی و حتی دلی رو بگیم و هرکس بفهمه توی دل دیگری چه خبره و چه نیازی داره و مشکلش چیه. البته بازم تاکید می‌کنم که به نظر من بحث به‌جز همون پیام اول هیچ توهینی نداشت (البته شاید هم از چشمم دور مونده) از طرف هیچکس و همینش خوب بود و اگر این‌چنین نبود دیگه خوب نبود :/ خلاصه بحث ادامه پیدا کرد. منم نذاشتم حرف‌هام توی دلم بمونه و حرف زدم. توی این مدت خیس عرق شده بودم و برای اون شش‌هفت‌تا پیامی هم که دادم، هربار که دکمۀ ارسال رو می‌زدم ضربان قلبم می‌رفت بالا. ولی باید ادامه می‌دادم، چون نمی‌تونستم به‌صرف خجالتی بودن بکشم کنار و بعدا از خودم خجالت نکشم. در پایان از اینکه بچه‌ها اون بحث رو ادامه دادن و هرکس چیزی رو که به نظرش مفید بود با احترام گفت و منم حرف‌هام رو زدم احساس سبکی می‌کردم. اولین بارم بود که داشتم به کسی می‌گفتم از چیزی می‌ترسم و از چیزی رنج می‌برم. اصلا این فعل رنج بردن. تا حالا به کسی که توی یک بحث مقابل همیم، نگفته بودم که از فلان چیز رنج می‌برم. انگار واقعا باور داشتم که ما توی یک تیمیم و فقط سر این مسئله اختلاف نظر داریم. اینم سومین دستاورد. 

 

یک پیام دیگه هم اون وسط‌ها بود که ذهنم رو مشغول کرد. نوشته بود : "در حمایت از مظلوم اگر نباشیم در دسته ظالمین قرار میگیریم." تمام بحث سر این بود که من و بعضی‌های دیگه چرا حمایت نمی‌کنیم از یک شخصی. با خودم فکر کردم توی این روز عاشورا، که نماد زیر بار ظلم نرفتن و براش جنگیدنه، اگر واقعا من بی‌خودی شک داشته باشم و اون فرد واقعا مظلومانه توی چنان شرایط بدی باشه، می‌تونم خودم رو تبرئه کنم؟ می‌تونم بی‌طرف بودنم رو بی‌شرف بودن تلقی نکنم؟ که "در کرب‌وبلا بی‌طرفان بی‌شرفان‌اند / تاریخ همان است، حسینی و یزیدی". اگر زمان خود امام حسین بودم و حق برام ثابت نشده بود و ظهر روز عاشورا توی خونه‌م نشسته بودم و نمی‌دونستم چه جنگ و همآورد ظالمانه و تاریخی‌ای داره رخ می‌ده و کمکی نمی‌کردم، می‌تونستم بعدش وجدانم رو آروم کنم و بازم از این حرف‌های روان‌شناسانه بزنم که من با توجه به اطلاعاتم که محدوده بهترین تصمیم رو گرفتم و سرزنشی بهم وارد نیست؟ نمی‌دونم. به این فکر می‌کنم این کسی که نسبت بهش بی‌طرف بودم و می‌ترسم که نکنه مظلوم باشه، اگر مظلوم نباشه چی؟ اگر ظلمی در کار نباشه چی؟ بازم نمی‌دونم.

اون حدیثی بود که می‌گفت نگه داشتن ایمان در آخرالزمان مثل نگه داشتن زغال گداخته در کفِ دسته، خب؟ قدیما فکر می‌کردم منظور از ایمان فقط ایمان به خدا و دین و این‌هاست. الآن فکر می‌کنم منظورش همه‌چیز می‌تونه باشه. هر ایمان و باوری.

 

[و این تکه شامل شکوه و شکایت از مسئولان و "اون‌هایی که دست‌شون به جایی می‌رسه ولی کاری نمی‌کنن‌"های این کشور بود، که چون همه‌مون می‌دونیم کوچک‌ترین فایده‌ای نداره و فقط باعث اعصاب‌خردی خودمون می‌شه، پاکش می‌کنم]

 

+ چهار روز دیگه، چهار سالگی وبلاگمه. چون که ممکنه اون روز حس و حال و دلیل پست گذاشتن نداشته باشم، این نکته رو همین الآن خاطرنشان می‌کنم و به رسم معمول تولدها، ازتون می‌خوام که اگر پیشنهاد یا انتقادی دارین بگین. لطفا تبریک نگین فقط. چون آن‌چنان واقعۀ قابل تبریکی نیست از نظر منی که نویسنده‌شم و حداقل فعلا نظرم اینه که این کار بی‌معنیه.