۱. وسط باغ بابابزرگم اینا یه جوی آبه. قدیما آب داشت معمولا ولی جدیدا فقط وقتهایی که سیل میومد پر از آب میشد و تا چند روز یه مقداری هم میموند توش. پشت دیوارهای سمت چپ، باغ یه فرد دیگهای بود به نام غلامرضا. ما نوهها، گاهی از توی جوب رد میشدیم میرفتیم باغ غلامرضا رو دید میزدیم. خیلی منعمون میکردن از این کار و برای همین هیچوقت زیاد جلو نمیرفتیم. همین که میرسیدیم اونور دیوار، کمر خممون رو راست میکردیم، یه کم نگاه میکردیم و سریع دوباره خم میشدیم و برمیگشتیم اینور. تنها چیزی که از باغ غلامرضا یادم میاد، اینه که در ابعاد انبوه یه چیزهایی شبیه خوشۀ گندم داشت، که واسه همینم باغش توی خاطراتم زرد و طلاییه. و اون آخرهاشم درخت داشت. جای اسرارآمیزی بود برام، همیشه دوست داشتم بین این چیزهای زرد و اون درختهای تهِ باغ آزادانه، تنها و بدون ترس بدوم. گذشت و من توی این هفت هشت سال اخیر اصلا یاد این باغ نکرده بودم. توی همین دوران قرنطینه، یه بار که از کوچۀ پایین خونۀ بابابزرگم رد میشدم وایسادم و دیدم عه! اینجا باغ غلامرضا بود که. هیچ نشانی از باغ نداشت در واقع. هیچی. تمام دیوارها به جز اون دیوار مشترک نابود شده بودن و هیچ گیاه زرد و درختی هم نبود. یه زمین خالی بود فقط که توش مقداری شن و ماسه ریخته بودن. رفتم کنار جوی بدون آب ایستادم و اطرافم رو نگاه کردم. حس عجیبی بود و کمی هم دلم برای باغ غلامرضای بچگیهام تنگ شد.
۲. امشب توی راه، این آهنگ حجت اشرفزاده رو که دربارۀ وطن میخونه، شنیدم و کمی احساساتی شدم از درون. بعد داداشم راجع به این گفت که امروز یه نفر اومده بخشی از درختهای باغ بابابزرگ رو قطع کنه. اون داشت راجع به درختها صحبت میکرد و آروم میروند که ببینه از بیرون چقدر از حجمشون کم شده، و من همینطور که توی گوشم میشنیدم "شعری و شوری وطنم، وقتی صدای تو منم، باید که از تو بخوانم..." و سعی میکردم این تصاویر جلوی چشمم رو با تمام جرئیات و تصاویر شاخههای روی دیوارهای کاهگلی حفظ کنم، آروم اشک میریختم. برای درختهای پیر خونۀ بیبی و بابابزرگ، و خاطرات بچگیم در اونجا.
یک هفته بعد از فوت بابابزرگم از حیاط خونهشون یه عکس گرفتم، چون فکر میکردم بهزودی این اندک شمعدونیهای باقیموندۀ بعد از فوت بیبی هم بیسرپرست یا بدسرپرست میشن و میمیرن. از یه طرف دوست دارم دیگه هیچوقت پام رو نذارم اونجا، که تصویرش همونجوری برام بمونه، و از یه طرف میترسم اوضاع بدتر هم بشه و خب، دلم تنگ میشه. فکر اینکه بخوان کل خونه و باغ رو خراب کنن و جاش یه خرابشدۀ امروزیتر بسازن، اذیتم میکنه. یا حتی اصلا فقط خراب کنن و باغ بچگیهای منم به سرنوشت باغ غلامرضا دچار بشه. و جوری خراب بشه که انگار هیچوقت هیچ باغی اینجا نبوده.
کاش خیلی بزرگ بودم و خیلی پولدار بودم و همهش رو میخریدم و میذاشتم دستنخورده بمونن. حتما بالاخره به این رویای دوسهسالهمم جامۀ واقعیت میپوشوندم و داس و اره و اینها میخریدم و سر و سامون میدادم به باغ.
نمیدونم آدم توی زندگی پس از مرگ و قبل از معاد، نسبت به دلبستگیهای دنیویش چه حسی داره. اگه هنوز حس تعلقی مونده باشه، احتمالا بیبی و بابابزرگم ناراحتن. کاش میومدن به خوابم و با هم گریه میکردیم.
۳. داداشم وقتهایی که چنین حرفهایی میزنم یا گریه میکنم، جور جالب و دقیقی نگاهم میکنه و میگه شما دخترا موجودات عجیبی هستین. (که من معتقدم بیخودی قضیه رو جنسیتی میکنه)
اون بار آخری هم که با خانواده دعوا کرده بودم، وسطش اومد با اون هیکل عظیمالجثهش سر من رو بغل کرد و هی فشار میداد. من همونجوری که تحت فشار بودم باز بلندبلند گریه میکردم و از مشکلاتم حرف میزدم. سرم رو رها کرد و همونجور دقیق و جالب نگاهم کرد و گفت خیلی عجیبه، مگه نمیگن اینجور وقتها بغل جواب میده؟ و باز کلهم رو بغل کرد و محکمتر فشار داد!
این دوتا رو همین آخر یادم اومد و گفتم بنویسم که کمی فضا رو تلطیف کنم.
- آرزو
- دوشنبه ۱۷ شهریور ۹۹
- ۲۳:۴۳