نمی‌دونم دقیقا چی رو باید به ققنوس تشبیه می‌کردم.

امروز هم در ادامۀ دیروز، توی اون روزایی از Pms بودم که به هزاران چیز فکر می‌کردم و واقعا برام سخت به نظر میومد ادامۀ زندگی. فکر کردن به اینکه ممکنه چهل پنجاه سال دیگه مجبور باشم زندگی کنم، اشکم رو درمی‌آورد. عصر با بچه‌ها رفتیم بیرون و بعد از هفت هشت ماه اینقدر خندیدم که دلم درد گرفت و به سرفه افتادم. حالا امشب در حالی که وضعیت سایر هورمون‌ها تغییری نکرده، هورمون‌های شادی جوری مانور می‌دن که بیا و ببین. به مسئله‌های جدیِ فعلی‌م فکر می‌کنم و می‌گم یه چیزی می‌شه دیگه بالاخره، یه چیزی که می‌گذره و زنده می‌مونی و خوشحال می‌شی باز از زندگی. بعد از مدت‌ها دلم می‌خواد چندتا صلوات نذر کنم برای حال خودم و امید دارم بهش. و نمی‌دونم، یه‌جوری واقعا خوشحال و امیدوارم؛ در حالی که می‌دونم تاثیر جمع دوستانه و خنده‌های امروزه و شاید کاذب باشه. ولی خب مگه حس و حال آدم تحت تاثیر چیزی جز یک مشت هورمونه؟ که حالا اونا تحت تاثیر عوامل درونی و بیرونی‌ان. به معجزۀ خنده و دوست ایمان آوردم باز. به دوست ایمان داشتم ولی به خنده نه. کاش همیشه وقت‌هایی که نیاز داریم، بهانه‌های خنده دوروبرمون پیدا شن. :)

چند لحظه پیش خدا رو به‌صورت خدای ممکن کردن ناممکن‌ها به یاد آوردم و خوشحالم از فکر کردن بهش.