من میدونستم بالاخره اینجا گم میشم . امروز این اتفاق افتاد . مجبور شدم به آژانس زنگ بزنم . اون بندهی خدا هم تازه اومده بود و مقصد رو بلد نبود ؛ از یه نفر دیگه پرسید و مثلا ما رو رسوند به مکان مورد نظر که البته فهمیدیم اشتباه میکرده . یه ترم اولی دیگه که مثل خودم سرگردان بود رو دیدم و بعد از پرسیدن از چندنفر بالاخره رسیدیم .
علاوه بر بقیه خودمم نمیدونستم تا این حد به لحاظ احساسی مستقل میباشم . تا این لحظه هنوز هم دلم واسه کسی تنگ نشده :) همیشه به بقیه میگفتم من سنگدلم و وقتی بدونم یه نفر حالش خوبه حتی اگه اونسرِ دنیا هم باشه اصلا احساس ناراحتی و دلتنگی بهم دست نمیده . بعد تو ذهنم به خودم میگفتم بیچاره بذار از خونوادت دور بشی اونموقع میبینمت . و خب الآن نظرم تغییر نکرده البته به جز اینکه احساس میکنم به سنگدل بودن ربطی نداره . البته همونطور که گفتم احساس من به خوب بودن خانوادم بستگی داره . پس تا جایی که امکان داره دارم سعی میکنم به مامانم بفهمونم که اینجا عالیه . البته به لحاظ روحی و نه نیازهای جسمی تا اونم خیالش مثل من راحت باشه ولی خب مامانا موجودات همیشه نگرانی هستن غالبا ؛ به همین علت دیروز وقتی برای ناهار یه بستنی خوردم و اون ساعت پنج زنگ زد و گفت چی خوردی گفتم الآن نمیتونم حرف بزنم و بعدا بهت زنگ میزنم چون نمیتونستم دروغ بگم بهش حتی واسه چیزای خیلی کوچیک چون به شدت معتقدم هرکاری رو با هر توجیهی برای یکبار انجام بدم میتونه به بار هزارم هم بکشه .دیگه اینکه امیدوارم تا وقتی که اینجام بخاطر دوری از خانواده گریه نکنم چون بنظرم دلایل باارزشتری واسه اشک ریختن وجود داره . البته اگه قرار باشه مثل دبیرستان برای گرفتن نمرهی غیرمنتظره گریه کنم همون علت بالا رو ترجیح میدم . تو وب قبلیم یه چیزی نوشتهبودم که فقط بعضی قسمتاش یادمه . خب من وقتی میبینم یه آدم تا چه حد میتونه خوب و آسمونی باشه و من چقـــــدر بد بودم از خودم بیزار میشم و البته در کسری از ثانیه بعدش حالم خوب میشه و امید میبندم به آیندههای دور و دوباره یهکم نگران میشم و در نهایت به این نتیجه میرسم که فعلا فقط میتونم دعا کنم و البته مطالعه و خودشناسی و فکر و فکر و فکر ...
خب میدونین ؟ هَـــــوا الآن فوقالعادهست . پنجره بازه و نسیم خنکی میاد . فقط دوست داشتم وقتی به پنجره نگاه میکنم به جای دیدن طبقهی سوم اونور و کمی از درختا یه منظرهی بهتر میدیدم مثلا یه عالمه درخت با لونههایی که روی شاخههاشون باشن . فضای سبز اینجا هم فوقالعادهست . خیلی خوبه . فقط بیکاری حالمو میگیره .
یه چیز دیگه . بچههای مسجد اینجا هم فوقالعادهاَن . حتی فکر کردن به رفتارشونم به لبم لبخند میاره .
و دیگه اینکه بجز این چیزای فوقالعادهای که گفتم چیز دیگه ای نیست فعلا و واقعا هنوز هیچ حسی نسبت به رشته و دانشگاهم ندارم . از دانشکدهمونم میترسم هنوز ؛ خیلی پیچپیچیه خب :)
کل تابستون بیکار بودم کلاس خط نرفتم بعد این روزای آخر یه دفتر خریدم و دادم به دوستم که برام سرمشق بنویسه که اونم سنگ تمام گذاشت و همین چند دقیقه پیش داشتم تمرین میکردم . متاسفانه خیلی امیدوار کننده نیست ولی باید تلاش کنم .
ما زنده بہ آنیـــــم که آرام نگیریم
موجیـم که آسودگےِ ما عدمِ ماستـ
#صائب تبریزے
چَشـــم و اَبروےِ خشن از بس کہ مےآید به تـُـــو
گـــاهـــــے آدم عـــاشقِ نـامہربانـــــے مےشـــــود
#مرتضی خدمتی
من غُصہ را شـــــادے کُنَم
#مولانا
بعدا نوشت : و باز هم گم شدیم:دی . یک دور کامل با اتوبوس دانشگاه رو دور زدیم و دوباره جلوی خوابگاه پیاده شدیم در واقع پیادهمون کرد ؛ ناچاراً پیاده راه افتادیم به سمت مقصد :)
بعداًنوشت۲ : تصمیمم عوض شد . من رشتهمو دوست دارم میدونم کلیشهایه ولی میخوام پرانرژی ادامه بدم:)