سه هفته‌ ست که توی یک مدرسه مسئول برگزاری کلاس‌های مجازی‌ بودم، و این فقط عنوان آبرومندانه‌شه و در اصل نقش سه‌پایۀ متحرک و سیبل غرغرهای بچه‌ها از وضعیت داغون نت رو ایفا می‌کردم. امروز گفتم که فقط تا آخر هفته هستم که بتونن جایگزین پیدا کنن. گفتم چون ترم خودم شروع شده و نمی‌رسم به درس‌هام. ولی این فقط بخشی از ماجرا بود. قسمتی‌ش هم برمی‌گشت به حس بدی که از اونجا می‌گرفتم. چند روز پیش چشمم افتاد به بنرهایی که توی دفتر نصب کرده بودن و طبق سند تحول نمی‌دونم‌چی‌چی معیارهای یک معلم خوب رو نوشته بودن. یک مشت صفت کیفی غیر قابل اندازه‌گیری بی‌ربط به معلمی؛ دانا و دلسوز و بابصیرت و متعهد و انقلابی و ... . یا روی یک بنر دیگه هدف از تاسیس مدرسه رو عنوان کرده بودن رشد و تعالی بچه‌های شهر. و روی دیوار روبرو اسم معلم‌های مرد رو به‌دروغ با اسامی زنانه جایگزین کرده بودن که اگر بازرس اومد بهشون گیر ندن. جایی که قراره باعث رشد و تعالی بشه، توی دفترش کلی دروغ و حرف‌های شعاری نصب شده. توی کلاس‌ها بودم و می‌دیدم که متاسفانه اکثر معلم‌ها چقدر هنوز همه‌چی رو عدد و رتبه می‌بینن. و اگر رتبۀ کسی از یک حدی بالاتر می‌شه، می‌گن "هیچی" نشد و باز به معنی رشد و تعالی فکر می‌کنم...

به سال‌هایی از زندگی خودم فکر می‌کنم که طبق معیارهای این‌ آدم‌ها، موفق بودم. و بعدها وقتی که با خودم و یک جامعۀ موفق‌تر (طبق همون معیارها) تنها شدم یهو دیگه هیچی نبودم. هیچیِ هیچی.

واقعا از آیندۀ بچه‌های کوچک ترسیدم وقتی شنیدم مدرسۀ قدیمی خودمم دیگه شعبۀ ریاضی نداره و فقط یک مدرسه توی شهرمون هست که برای دخترها ریاضی داره. انگار بیشتر آدم‌ها قراره به‌دنیا بیان که برن رشتۀ تجربی و بعد برای پزشکی تلاش کنن، اونم نه با هدف خدمت و نجات جان و تسکین آلام هم‌نوعان‌شون، صرفا چون بهشون القا شده. ترسناک نیست؟ من عاشق این شهر و زندگی کردن توشم ولی شاید برای اولین بار فکر کردم که اگر قرار باشه بچه‌ای داشته باشم، نباید توی این جو بزرگ شه. و کلا کاش سیستم آموزشی‌مون زودتر کن فیکون شه.

چقدر دلم می‌خواد بازم در این راستا غر بزنم.

 

+ با یک معلم هم آشنا شدم که حس بهتری بهم می‌داد. اول به‌خاطر اینکه همه رو یک مشت عدد و رقم و جایگاه شغلی نمی‌دید و به همه احترام می‌ذاشت. و دوم برای اینکه به‌خاطر دخترش حاضر بود از خیر تدریس توی این مدرسه بگذره. چون از یک شهر دیگه میاد اینجا و دخترک شش‌ساله‌ش اخیرا ابراز ناراحتی کرده که وقتی بیدار می‌شه، ایشون خونه نیست و گفته باهاش قهره. عزیزُم :))

 

++ دیگه اینکه فهمیدم از معیارهای شغل دلخواهم اینه که خدمت‌رسانی برای طبقۀ مرفه‌تر محل زندگی‌م نباشه.

 

○ از لحظات کوچک غمگین و عجیب اخیرم: توی واتساپ وضعیت یک آدمی رو دیدم که نسبت خاصی باهاش ندارم ولی حس خوبی ازش می‌گرفتم. فکر می‌کردم آدم خوشحال، راضی و خوشبختی‌ست. این رو نوشته بود که مرا از دور تماشا کن، من از نزدیک غمگینم. برای چند لحظه تصمیم‌های عجیب و غریب و خطرناکی از ذهنم گذشت. و دیدم چقدر اینجا به یک آدم دیگه‌ای که اخیرا توی دلم قضاوت و سرزنشش کرده بودم، نزدیک شدم.

 

○ سه روزه که صبح‌ها با دوتا از دوست‌هام می‌ریم زمین چمن. یه کم راه می‌ریم و کمتر از اونم می‌دویم. خیلی زود خسته می‌شم و احساس تنبلی می‌کنم. ولی ببین، یادم نمیاد توی این بیست‌و‌دوسال و نه ماه زندگی‌م، انقدر بارضایت و خوشحالی تصمیم گرفته باشم که شب‌ها زود بخوابم و صبح‌ها زود بیدار شم، مگر شب‌های قبل از سفر و شب‌های پنج‌شنبه‌ای که صبحش باید می‌رفتم خونۀ ایرانی. آخه منِ خواب‌دوست کجا، پنج‌شش صبح کجا؟ :/ توی تغذیه‌مم یه سری نکات رو چندماهه دارم رعایت می‌کنم و از بعضی دو‌ست‌داشتنی‌هام می‌گذرم، هرچند که بعضی موارد رو مجبور بودم و در راستای پیشگیری نبوده. ولی کلا یه کم حساس شدم. آخه واقعا ترسوام و ترجیح می‌دم از خوراکی‌های مورد علاقۀ فعلی‌م بگذرم ولی در ازاش سالم باشم و کارم به دکتر و بیمارستان و تحمل درد نکشه.

 

○ امیدوارم زودتر هوا سرد شه که حالم بهتر شه و باز سرخوش و الکی‌خوش باشم یک مدت طولااانی.

 

○ دلم برای اتاق توی خوابگاه و درخت‌های بزرگ و برگ‌های زرد و نارنجی‌شون که از پنجره پیدا بودن و نور پاییزی‌ اتاق و لم دادن روی تختم که طبقۀ پایین بود و دیدن This Is Us تنگ شده. 

 

خب دیگه من برم بخوابم که خیلی وقته از ساعت خوابم گذشته :))