مقدمه:

دقیق یادم نیست ولی دوست داشتم شغلی داشته باشم تو مایه‌های اون یاروی نقش اول فیلم Her. نه که یک نفر بیاد بهم ‌یه کمی اطلاعات بده و من از طرف اون برای کسی که می‌خواد نامه بنویسم. دوست دارم از طرف خودم باشه. هر روز صبح بیان چندتا پرونده بذارن جلوم و یه کمی ‌‌‌اطلاعات از آدم‌های مورد نظر (که تقریبا تنهان؛ و یا تولدشونه یا هر موقعیت معمولا خوشحال دیگه‌ای (یا بهتر بگم موقعیتی که من دوست دارم آدم‌ها توش خوشحال باشن) و یا دارن موقعیت سختی رو می‌گذرونن) بهم بدن و من تا آخر شب برای اون‌ها نامه بنویسم و بفرستم. از طرف یک ناشناس. نامه‌هایی که فقط برای خودشون باشه و کپی‌پیست نباشه. خودم اسم این شغل دلخواهم رو گذاشتم نویسندۀ خا‌ص‌منظوره. هروقت نوشتۀ خوب یا مفیدی خوندم، پسِ ذهنم این بوده که با این اپسیلون اطلاعاتی که بهم اضافه می‌شه بتونم بهتر برای اطرافیانم بنویسم (یا حرف بزنم). حتی اگر قراره یک یادداشت یک خطی روی کادوی تولدی باشه و حتی اگر قراره بیست سال دیگه نتیجه بده.

موخره:

چند وقتی هست که ما یک پیج گروهی زدیم و خب پیج‌های مشابه رو باهاش دنبال می‌کنیم. این وسط یه اکانت‌هایی هستن که من واقعا حس خوبی ازشون می‌گیرم و با اشتیاق بیشتری دنبال‌شون می‌کنم و چون مشخص نیست که منِ آرزوی مضطرب اجتماعی، پشت کامنت‌های اون پیج هستم، فرض می‌کنم یک آدم عادی‌ام و گاهی حسم رو با کامنت‌هایی که می‌ذارم بروز می‌دم. شاید اون‌ها فکر کنن که پشت اون حرف‌ها، هدفِ بیشتر دیده شدن و تعامل با بقیه‌ست، ولی من واقعا خوشحالم که می‌تونم حسم رو بگم.¹

حالا امشب با اکانت واقعی‌م برای یکی از همون‌ها که اصلا من رو نمی‌شناخت و استوری غمگینی گذاشته بود، از اون یادداشت‌های دلخواهم نوشتم. نه یک نامۀ درست‌وحسابی و فکرشده، چون خودمم فکرم مشغول بود و تمرکز نداشتم، اولش فقط در حدی که وجدانم راحت بشه و بی‌تفاوت از ناراحتی‌ش رد نشده باشم و بعدش که جوابم رو داد، تلاش کردم در حدی باشه که حداقل یک لبخند کم‌جون روی لبش بشینه. اون‌ورِ صفحه رو مطمئن نیستم ولی با واکنشش، خودم که سه ساعت بود یک جا نشسته بودم و داشتم لب و انگشتم رو می‌جویدم و فکر می‌کردم؛ برای لحظه‌ای احساس آسودگی کردم و شاید لبخند هم زده باشم. :)

 

بی‌ربط به مقدمه و موخره:

۱. می‌خواستم یه بار بیام و کامل بنویسم و با ذکر جزئیات یک تجربه، بگم چقدر خوبه گاهی احساساتم رو بروز بدم. از این لحاظ که دیگه توی دلم گیر نمی‌کنه و هی بهش فکر نمی‌کنم و آزاد می‌شه فکرم. ولی این‌قدر از این لحاظ آزاد شد و دیگه بهش فکر نمی‌کنم که یادم رفت بنویسم و حسشم نیست دیگه حتی! :/ ولی هر بار که به یک واقعه‌‌ای که مثلا سه چهار سال پیش اتفاق افتاده فکر می‌کنم و احساس دل‌تنگی می‌کنم، با خودم می‌گم اگه همون موقع به خود افراد حاضر در واقعه گفته بودی، شاید الآن دیگه بهش فکر هم نمی‌کردی. 

+ اون روزی که من بیام بنویسم چند ماهه علیرغم موقعیت‌های استرس‌آور یا ترسناک، دچار استرس یا ترس زیاد نشدم و تونستم خودم رو مدیریت کنم، عید من و بسیاری از اعضا و جوارحمه! 

++ پیاده‌روی صبح‌گاهی‌مون به علت سرما و باشگاهِ بعدش به علت بحرانی شدن کرونا تعطیل شده و خواب زودهنگامم هم به علت کوئیزهای ۱۱ شب سیگنال مزخرف‌ به‌هم ریخته. واقعا چرا درست کردنش یکی دو هفته وقت می‌بره و خراب کردنش، یک روز؟ :/

+++ نمی‌دونم چرا چند روزه فکر می‌کنم توی شش‌ماهۀ اولیم هنوز :/ سر سفره نشسته بودیم و بحث این بود که مناسبت تعطیلی‌ فرداش چیه. من گفتم بابا سه خرداده دیگه (و بگذریم که سه خرداد تعطیلی نداره). و این در حالیه که چند ساعت قبلشم فکر می‌کردم اون روز دو اردی‌بهشته. یه لحظه‌هایی هم یهویی به این فکر می‌کنم ای وای نکنه از فلان روز تیر گذشتیم و یادم رفته تولد فلانی رو تبریک بگم :/ خیلی جالبه برای خودم :دی