توی این چهار سال، همیشه دوست داشتم یه بار به این اشاره کنم که اولین دوست صمیمی‌م توی دانشگاه چه‌جوری به وبلاگم راه یافت، چون به نظرم خفن بود. یا بهتر بگم، طریقۀ خبر دادنش خفن و منحصربه‌فرد بود. 

دیروز چند پیام بین‌مون رد و بدل شد و من از اینکه با چه کلماتی خطابم کرده بود، احساساتی شدم، گریه‌م گرفت و به خودم قول دادم به همین زودی‌ها ازش بنویسم.

و خوشحالم که سرِ شب حال هیچ‌کاری رو نداشتم و تونستم این پست رو بنویسم. 

 

من یک سوتی فلافلی داشتم ترم اول که یک پست هم براش نوشته بودم و رادیوبلاگی‌ها هم بهش اشاره کرده بود. رادیو پستش رو جمعه‌ها می‌ذاشت. من شنبه‌ها هشت صبح کلاس اخلاق داشتم و در حالی که بداخلاق و اخمو از در خوابگاه می‌زدم بیرون و منتظر اتوبوس می‌موندم، رادیوبلاگی‌های اون هفته رو پخش می‌کردم و تا استاد برسه سر کلاس، تموم می‌شد و اول هفته‌م رو خوب و خندان شروع می‌کردم. اون هفته وقتی دیدم پست خودمم مورد عنایت‌شون قرار گرفته خیلی هیجان‌زده شدم و کاملا انتحاری به دوستم گفتم که من یه وبلاگ دارم، یه وبلاگ دیگه‌ای هم هست که همچین برنامه‌ای داره و این اتفاق افتاده. اون قسمت مربوط به خودمم براش پخش کردم. ازم خواست که عکس فلافلم رو براش بفرستم و منم فرستادم و تموم شد. اون عکس اولین پیامی‌ست که توی تلگرام بهش دادم :))

چند روز بعد، بعد از کلاس ۶ تا ۸ زبان عمومی‌مون، وقتی توی مسیر غیر میان‌بر دانشکده به خوابگاه راه می‌رفتیم، ازم پرسید اگر یک دفتر خاطرات پیدا کنم می‌خونمش یا نه. و اگر بخونم و صاحبش رو بشناسم، بهش می‌گم که خوندم‌ یا هیچ‌وقت به روش نمیارم؟ ما انقدر راجع به چیزهای مختلف و عجیب حرف می‌زدیم که سوالش عجیب نبود برام و حرف زدیم و نهایتا گفتم آره، بهش می‌گفتم. و خب اونم بهم گفت که وبلاگم رو پیدا کرده و خونده. توی گوگل ایمیج عکسی رو که براش فرستاده بودم سرچ کرده بود و مثل آب خوردن پیداش کرده بود¹ :)) و گفت که اگر راضی نباشم دیگه نمی‌خونه، ولی من ناراضی نبودم. و وی شد اولین آدم واقعی راه‌یافته به وبلاگ. و خب برخوردش طوری بود که من پشیمون نشدم و آدم‌های دیگه‌ای از زندگی‌م رو هم به این فضا راه دادم. 

اون شب هم هیجان‌زده بودم و هم ناراحت. ناراحت از اینکه چرا توی اون سه‌ماه چیزی ازش ننوشته بودم. بعدا هم زیاد ننوشتم. ولی بذارین الآن بگم که همه‌چیز اون چند ماه دوستی‌ِ نزدیک‌مون (به لحاظ فیزیکی. یعنی بعد از اون چندماه هم دوست بودیم و هستیم، ولی دیگه اون‌قدر با هم نبودیم) برای من دوست‌داشتنی بود. اینکه جفت‌مون قبلش از هم خوش‌مون میومده و دوست داشتیم با هم دوست بشیم، اون لحظه‌ای که فهمیدم اونم متولد دی‌ماهه، اینکه ساعت‌ها راجع به بلاگستان و مخصوصا یکی از وبلاگ‌ها با هم صحبت می‌کردیم، اون همایش مربوط به فیزیک و نجومی که توی دانشکدۀ علوم شرکت کردیم و هیچی ازش نفهمیدیم (حداقل من نفهمیدم)، یکشنبه‌هایی که اون ۴ تا ۶ دانشکدۀ اقتصاد کلاس داشت و جفت‌مون ۲ تا ۴ رو بیکار بودیم و با هم می‌رفتیم اونجا و تا کلاسش شروع بشه حرف می‌زدیم (البته قبلش قرار می‌ذاشتیم که تمرین‌های مبانی رو حل کنیم)، اون نون و ماستی که توی یکی از همین یک‌شنبه‌ها روی چمن‌ها نشستیم و با امکانات محدود خوردیم، چت‌هامون حتی، وقت‌هایی که باید چند ثانیه تامل کنم تا بفهمم چی گفته، نقطۀ آخر صحبت‌ها و ... خیلی چیزهایی که گرد فراموشی نشسته روشون و کاش زودتر می‌نوشتم ازشون.

1. ناگفته نماند که به‌طور ناجوانمردانه‌ای، منم خیلی تلاش کردم وبلاگش رو پیدا کنم، ولی موفق نشدم :)) 

 

+ رفیقِ شفیقُم، وقتی بچه بودیم در حین یک واقعۀ ترسناک و هیجان‌انگیز، بهم گفت دوست دارم آدم‌هایی رو که دوست‌شون دارم، بکشم که روح‌شون همیشه کنارم باشه. بعضی مواقع یاد حرفش میفتم و می‌گم کاش واقعا یه راه تضمینی و البته بدون خون و خون‌ریزی وجود داشت که حداقل خاطره و حس بعضی‌ها همیشه در قلب آدم بمونه.

 

++ بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم جایی برای اومدن آدم‌های دوست‌داشتنی جدید توی زندگی‌م ندارم. منظورم اون وقت‌هایی نیست که از بی‌اعتمادی یا حس‌های منفی دیگه رنج می‌برم. اون وقت‌هاییه که اتفاقا دنیا رو قشنگ می‌بینم ولی فکر می‌کنم ظرفیت خودم محدوده و نمی‌تونم برای بیش از n نفر، دوست باشم و دوست‌شون داشته باشم. ولی بعد با اومدن یک دوست جدید، یاد اون متنی میفتم که توی کتاب ادبیات یکی از سال‌های تحصیلی بود و می‌گفت "قلب آدمی به اندازۀ تمام کسانی که دوست‌شان دارد، جا دارد.".

+++ الآن سرچ کردم و دیدم متن اون درس مال نادر ابراهیمی بوده. اون موقع نمی‌دونستم چقدر در آینده قلمش رو دوست خواهم داشت. :))

تازگی‌ها به‌طور اتفاقی یک کتاب خوندم از عرفان نظرآهاری به نام کرگدن‌ها هم عاشق می‌شوند. یه کوچولوی کوچولو شبیه داستان آدم‌آهنی و شاپرک بود که اونم زیاد دوست داشتم اون زمان‌ها. ولی باز هم انقدر کلمات و عبارت‌های جدید قشنگ داشت که باعث شد خیلی متاثر و هیجان‌زده بشم. :)

 

بهتره تا از موضوعات دیگر این مدت هم حرف نزدم و پست رو بیش از این به بی‌راهه نکشوندم به پایان برسونم و برم. فقط اینم بگم که من حالاحالاها توی خاطرات دوران حضوری دانشگاه و خوابگاه به‌سر می‌برم و طبیعیه که شاید وبلاگ هم تاثیر بپذیره از این موضوع. :))