یه مدتی میشه که خیلی بیحوصله و خستهام. چه روانی و چه فیزیکی. بیشتر از میانگین همیشگیم میخوابم و در اوقات بیداریمم معمولا خوابم میاد. احساس افسردگی هم که گاهی بود و گاهی نبود، این دفعه موندگارتر بود. همینجوری بودم و داشتم فکر میکردم جلسات مشاوره رو از سر بگیرم؛ تا اینکه دکتر رادیولوژیست، گفت یه آزمایش خون بدم برای بررسی یه مسئلهای. منم که خیلی خیلی از سوزنیجاتِ پزشکی میترسم، گفتم حالا که قراره آزمایش بدم چکاپ کلی باشه و همهچی رو بررسی کنم یه جا. جوابش اومد و چون هورمون مربوط به تیروئید خیلی خارج از بازه بود، گفتن تکرار کنم آزمایش رو و ایندفعه یه آزمایشگاه دیگه. من رفتم سرچ کردم و دیدم چقدر همۀ علائم کوچک و بزرگی که این مدت داشتم به ایشون ربط داره. و راستش خوشحال شدم که حتی احساس افسردگیمم میتونه به همین دلیل باشه و دعا کردم که درست باشه و اولین باری بود که دعا میکردم بیمار باشم :/ خلاصه دوباره آزمایش دادم و این دفعه بالاتر هم بود و وقتی رفتم دکتر، گفت که کمکاری تیروئید دارم و با توجه به اون عدد توی برگه حال انجام هیچ کاری رو نباید داشته باشم. این رو که گفت انگار یه وزنۀ سنگین از روی مغزم برداشته شد. توی ذهنم شروع کردم به کندن برچسبهایی که این مدت به خودم زده بودم؛ ضعیف، تنبل، بیکفایت، از زیر کار در رو و یه سری عبارات توصیفی دیگه که طولانیان.
از مطب که اومدم بیرون اینقدر خوشحال بودم که رفتیم شیرینی (نارنجک :) ) هم خریدم و بعد برگشتیم خونه :))
یه مدتی طول میکشه علائمش بهتر شه و همچنان مثل قبلم؛ ولی همینکه میدونم این احساسات غمگینانه، خستگی مداوم و چیزهای دیگهم یک دلیل کاملا موجه جسمی دارن و قراره که خوب بشن، حالم رو بهتر کرده و کمتر ناراحتم بابتشون. یا حداقل کمتر خودم رو سرزنش میکنم؛ چون تا یه حدیش تقصیر من نبوده.
دستاورد دیگر این ماجرا هم این بود که ترسم از آزمایش خون ریخته شد و دارم فکر میکنم به همین زودیها یه سر هم برم دندونپزشکی؛ شاید ترسم از اون آمپول بیحسی هم تموم شده باشه و خبر نداشته باشم :/
+ رفقای نزدیک همشهریم در این دوره از زندگیم دوتا هستن. رفیقِ شفیقُم یهویی تصمیم گرفت ارشد شرکت کنه و اومد تو گروهمون این رو مطرح کرد و از اون یکیمون (که ارشد میخونه) راهنمایی خواست بابت رشته و سایر مسائل. این دوتا یه تلنگری به من هم زدن و قلقلکم دادن که ثبتنام کنم. اون شبِ اول من در خلوت خویش گریه کردم و با ذکرِ "خستهام"، به ارشد دادن یا ندادن و ادامۀ این زندگی مشقتبار فکر کردم.
چند روز فکر کردم و باهاشون حرف زدم و نهایتا تصمیم گرفتم ثبتنام کنم. پروژۀ کارشناسیم رو هم که بخش زیادی از استرس این مدتم رو به خودش اختصاص میداد گذاشتم برای ترم ۱۰ (البته استادم هنوز جواب نداده ولی انشاءالله که با ملاطفت قبول کنه). کتاب و جزوه هم سفارش دادم و منتظرم برسن تا شروع کنم. حس عجیبی دارم :) مثل دوران دبیرستان میشینیم راجع به آینده و برنامههای مشترک بعد از کنکور حرف میزنیم و ذوقزده میشیم. :)) برای خود رشته هم، اگر قبول شم؛ به آرزویی رسیدم که از پونزده سالگی دلم باهاش بوده ولی خودم چیزهای دیگه رو بهش ترجیح دادم و هی بهش توجه نکردم. اگر واقعبینانه فکر کنم، امسال نمیرسم بهش. ولی خب دوست دارم این اولش رو با خوشبینی زیاد شروع کنم و فقط از مسیر لذت ببرم و از دانستههای جدیدم که با اشتیاق میخونمشون کیف کنم (اشتیاقِ توأم با ترس از پس زده شدن که بازم حس هیجانانگیزیه) و فوقش اون آخرها یه کمی هم غصه میخورم و احساس خسران میکنم و اگر واقعا نشد، میخونم برای سال بعد.
میگم این اشتیاق هم حس قشنگیه ها.
++ رفیقِ راه دورم، با اینکه دوره همچنان موتور محرک و پایۀ بعضی تصمیمهای یهویی جالبمونه. چندوقت پیش یه کمی راجع به بافتن حرف زدیم و خیلی یهویی تصمیم گرفتیم شروع کنیم جفتمون. :)
من همیشه دوست داشتم بافتن بلد باشم :)) توی حرفهوفن راهنمایی که یاد میدادن، سختم بود و یاد نگرفتم. الآن واقعا خوشحالم که رفتم سراغش. خیلی کج و معوج داره پیش میره ولی مطمئنم که بسیار دوستش خواهم داشت و نتیجه هرقدر هم که داغون باشه، با شوق و ذوق خواهم پوشیدش ^_^
+++ "درازکش در ساعت خواب" اسم یه رمانه از زهرا شاهی. البته نخوندمش من.