مثل بعضیوقتهای قدیمها اومدم بنویسم که آرومتر شم فقط. نمیدونمم منتشرش میکنم یا نه.
تقریبا دو سه ماه پیش یه مزاحمتی برای من و دوستانم ایجاد شد که برای من جدیترین بوده، منظورم نسبت به تاریخچۀ زندگی خودمه، نه نسبت به بچهها. بعد از اینکه به لطف خدا به خیر گذشت؛ زدیم به درِ شوخی و خنده و تا وقتی که از هم جدا شدیم و رفتیم خونههامون، خندیدیم. اولین باری که بهطور تقریبی برای کسی تعریفش کردم، اشک ریختم و لرزیدم و اشک ریختم. و بعد تعجب کردم که پس چرا اون شب خندیدم. ناراحت شدم از خودم که چرا عین آدم همون لحظه واکنش نشون نمیدم که بعدا به این حال و روز نیفتم. وقتی که برای روانشناسم (اون حال افسردهای که آذرماه نوشته بودم، با کنترل کمکاری تیروئید رفع نشده بود و چند هفته بعد تصمیم گرفتم برای سومین بار از کسی کمک حرفهای بگیرم، این دفعه میدونم که میخوام طولانیمدت باشه اگر انشاءالله مشکلی پیش نیاد) تعریف کردم دیگه بدم نمیومد از اون خندهها و فهمیدم به خاطر بهتزدگی بوده یا بالاخره یه دلیلی داشته و شاید اون خندهها بهترین کاری بوده که از پس سیستم روانیم برمیومده.
امشب خوابش رو دیدم. شرایط تقریبا پنجاه درصد شبیه بود. توی یه خیابونِ دیگه بود ولی همون حرفهایی بینمون ردوبدل شد که اونجا هم شده بود، فقط قبل از اینکه تعقیب و گریز تموم بشه و اون سکانس پایانی اتفاق بیفته از خواب پریدم. داشتم فکر میکردم چقدر شبیه بودن حرفهامون، ولی چرا من صندلی شاگرد نشسته بودم در حالی که اون شب من عقب بودم؟ داشتم فکر میکردم خدا رو شکر که عقب بودم وگرنه این صحنهای که توی خوابم دیدم برای من زیادی سخت بود و دعا میکردم در خوابهای بعدی یه وقت باز جامون عوض نشه که من راننده باشم. و باز شروع کردم به تصور کردن و یادآوری کردن و لرزیدن و اشک ریختن. الآن که نیم ساعت گذشته تازه یادم اومده که اون شبم من صندلی شاگرد نشسته بودم و توی خوابم چیزی رو دیدم که توی واقعیت هم دیده بودم. یاد مکانیسمهای روانی و تحریف خاطرات و اینا افتادم؛ که وقتی تحمل یه خاطره سخت باشه، روان جوری تغییرش میده که فرد بتونه تحمل کنه (و به نظرم چقدر شگفتانگیزه این). با اینکه ترجیح میدادم نصفهشبِ آرومتری داشته باشم ولی راضیام که این خواب رو دیدم. فکر میکنم حالا که خوابش رو دیدم و بعدشم این تحریف خاطرۀ هرچند نیم ساعتی رو بهش پی بردم، کمکم ناخودآگاهمم داره هضمش میکنه، یعنی امیدوارم. و اینکه امشب اولین باریه که اون لحظهها رو یادآوری کردم و دارم سعی میکنم دچار نفرت نشم. حسم فقط دلسوزی و ناامیدی برای خودم و سایر آدمهاییست که مزاحمت رو تجربه کردن و میکنن، و اولین باره که دارم سعی میکنم (واقعا دارم سعی میکنم وگرنه خیلی پتانسیلش رو دارم) حداقل در سطح ابراز، جنسیتی نکنم قضیه رو.
- آرزو
- جمعه ۲۰ فروردين ۰۰
- ۰۴:۳۸