دیشب خوابی دیدم که حسِ خوبی نداشت ؛ تو خوابم بابام خستهبود ، همینجوری عادی از سرِکار اومدهبود و خستهبود ، این خیلی عادیه ولی خب حتی همینالآن موقع نوشتنش اشکام داره میاد . من یه بیماری دارم بهنام خودمقصرپنداری ؛ بدینصورت که هراتفاقی برای کسی بیفته و من بههرطریقی به اون شخص ارتباط داشتهباشم ، میگردم ببینم نقشِ مخربِ من توی اون اتفاق چی بوده . و آیا غیر از اینه که پدرم و مادرم برای آرامش و آسایشِ من و داداشم کار میکنن . حالا کار هرقدرهم که آسون یا سخت و پردرآمد یا کمدرآمد باشه ، مهم اینه که کاره و تفریحنیست و بقول استاد مهارتهامون هرقدر هم که یهنفر بگه من از کارم لذت میبرم ، باز هم اونکار در دراز مدت باعث فرسودگی و خستگیش میشه ؛ حالا جسمی نه ، روحی . بنابهدلایلی این پاراگراف ادامه نمییابد و شاید هم بعدا پاک شه :))
عصر داداشم زنگ زد و گفت دلش برام تنگ شده ، یه ذره مسخرهبازی درآوردم که مثلا چقدر ذوق کردم که دلش تنگ شده و اینا ؛ بعدش که ادامهشو گفت و یهذره هم از درسا و جو مدرسه و کلاسشون گفت ، ناراحت شدم . میگفت اینهفته اینقدر درس خوندم و دوروبر کامپیوتر نرفتم که آخر هفته مامان و بابا بهزور منو نشوندن پشت کامپیوتر و گفتن بازی کن :|| به حقِ چیزای ندیده :| با توجه به اینکه خواهرش منم ، گونهی نادری محسوب میشه واقعا :دی . من نمیدونم چرا هرچی تجربی دوروبرمه یجوریَن . نمیدونستم ورود داداشم به قلب دوران نوجوونی و دچارشدن به احساسات و پریشانیهای بیدلیلِ گاهوبیگاه و بعضا مزخرف رو بهش تبریک بگم یا نه . اون از اینچند روزش حرف میزد و نمیدونست که ممکنه من با ۲-۳تا از کلمههاش بغض کنم اونقدر که دیگه نتونم از مسخرهبازیهای چند روز اخیر خودم تعریف کنم . بین خودمون بمونه پشت تلفن خیلی مهربونتر و قابل تحملترم :)
هماتاقیم میخواست با دوستش بره جایی که من اونجا آرامش مییابم پس پیشنهادشرو پذیرفتم و باهم رفتیم ؛ توی راه ۲زوج گربهی عاشق هم دیدم . این مسیر رو برای اولینبار بود پیاده میرفتم و شوقزایدالوصفی داشتم ؛ جاتون خالی اصلا جون میداد واسه گمشدن . اینکه یه کتاب باز کنی و بخونی و همینجوری راه بری ، بعد کتاب رو ببندی و سرت رو بیاری بالا و ببینی الآن دقیقا کجایی . بهطور قطع اگه همراهیهام نبودن اینکار رو انجام میدادم . موقع بازگشت من از اونا خداحافظی کردم و موندم همونجا . اونجا تنها جاییه که توی این دانشگاه میتونم همهی افکارم رو به زبون بیارم و بخندم و گریه کنم و آروم شم .
بعد که اومدم خوابگاه ، چندی گذشت و دوباره دلم یجوری شد ، نه فقط روحی . دوشنبهی هفتهی پیش هم وقتی سر کلاس مبانی داشتم به اینکه چجوری بعد از کلاس خودمو برسونم به ترمینال و ادامهش فکر میکردم یهویی اونجوری شدم . در نتیجه هی توی راهرو راه رفتم و هی فکر کردم و هی ناخنا و لبم رو میجویدم .
یهبیماریهم جدیدا پیدا کردم ؛ اصلا دفترچه یادداشت که میبینم نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و نخرمش ، امروز شدن ۵تا :دی .
یه روش دارم که احتمالا شمام دارین بهنام عکس درمانی که حالمو خیــــــــــلی خوب میکنه مخصوصا بعضی اسکرینشاتها . چیز خاصیَم ندارنا ، ولی چون موقع اتفاق افتادن اون مکالمات نیشم تا بناگوش باز بوده الآن هم همون اتفاق میفته :))
با اینکه حدیث هیچوقت صمیمیترین دوستم نبوده ولی با خودم میگم اگه نبود کی این حسوحال رو به من میداد ؟
حدیثجان ؛ لطفا با دیدن اینعکس به بیشتر به اتهامم دامن نزن :)) عاقا خب من عاشق این لحنِتَم ، Ok ؟
یهچیز دیگهم اینجا در خفا بهت بگم : بیشترین اسکرینشاتهایی که گرفتم از مکالماتی بوده که با تو داشتم :))
ادامهی پست : امروز از اون روزایی بود که میگفتم خداروشکر که من عاشق هیچ احدالناسی نیستم وگرنه توی این عصرجمعه و هوای ابری و دلگرفتگی میشد قوزِ بالاقوز ؛ و در این راستا شاعر میفرماد :
نیستی ببینی زندگیم بی تو چقدر قشنگتره : دی
یه پوشه تو گالریم دارم بهنام تا حدودی آرامش که سعی میکنم عکسنوشته توش نباشه . اینم از اونجاست که دوسش دارم :
و اینم مثل همهی حرفام و عکسام یه عکس بیربط دیگه :
میدونم خیلی طولانی شد تازه از یه عکس هم صرفنظر کردم :))
نمیخواستم اینا رو اینجا بنویسم ولی احساس کردم دارم به دفتر یادداشتم که قبل از اینکه اینجا رو تاسیس کنم حس و حالم رو توش مینوشتم خیانت میکنم که خوبخوباشو اینجا مینویسم و بغضناکهاشو اونجا .
با توجه به این پست و چندی دیگر روشِ درمانی دیگری هم هست ظاهرا بهنام وبلاگدرمانی که حالِ بد و اشکهای بلاگر را تبدیل به حالی عالـــــی و نیشی باز میکند :)))
باتشکر :))))
آخرین روزِ مهرِ نود و پنج :))
آرزوی اینجوریای :)))))