﷽
سلام
اولین میانترمِ عمرمو پشتِ سر گذاشتم امروز و دقیقا آسونترین سوال رو اشتباه نوشتم .
استادِ مبانیمون - که نمیدونم چرا انقدر فکر میکنم مهربونه و بعضی از بقیهی بچهها اینطور فکر نمیکنن - ۷تا تمرین دادهبود که مهلت تحویلش تا ۴شنبه بود . من تا دیروز فقط یدونهشو حل کردهبودم و خجالت میکشیدم برم اونو بدم . بازم فکر کردم و دوتای دیگه رو هم نوشتم و رفتم دانشکده . دقیقا نیمساعت توی راهروها دنبال اتاقش میگشتم ، بالاخره توی گروه پرسیدم و تونستم پیداش کنم و جواب همون ۳تا رو بهش بدم . یعنی تقریبا ۲/۵ ساعت واسه مبانی وقت گذاشتم و تازه انقدر انرژی گرفتهبودم که میخواستم بازم مبانی بخونم ، دیگه ضمیر ناخودآگاهم به صدا در اومد و گفت بشین ریاضی بخون بچه ، فردا امتحان داری . دیروز استاد ریاضی رو هم دیدم و با خودم گفتم کاش دفترم رو آوردهبودم که اشکالام رو ازش میپرسیدم . بعد همونجا توی ایستگاه شروع کردم به حدحلکردن که اگه به یهاشکال دیگه برخوردم تا نرفتم خوابگاه همینجا ازش بپرسم ، بههرحال یدونههم یدونهست . و ۲تا سوال پیدا کردم . یکیشو حل کردم و دیدم فقط ۲کلمهست و با خودم گفتم حتما یهنکتهای داره که من ازش غافلم . ۱۰ دقیقه هم دنبال اوشون گشتم تا بالاخره توی یه راهرو دیدمش . اونسوالِ مسخره و آسون با همون ۲-۳ کلمه حل میشد و خیلی خجالت کشیدم که ازش پرسیدم ، فکر کردم با خودش میگه این مثلا فردا هم امتحان داره ! و اون سوال آسونی که گفتم امروز اشتباه نوشتم دقیقا شبیهِ همین دیروزی بود .
دیشب خیلی استرس داشتم و بهمرحلهی ( خدایا غلط کردم ، از شنبه جدیتر شروع میکنم ) رسیدهبودم ، مامانم گفت شربت زعفرون بخور . یادِ امتحان نهاییها افتادم .
کوثر و فاطمه خونهی ما بودن و فرداش امتحان هندسه داشتیم ، ساعت ۱۴:۳۰ بود و علیرغم تمام تلاشهایی که فاطمه برای فهموندن قضایای هندسه به من داشت ، من هیچـــــی یادم نمیموند . خیلی وضعیت بدی بود ، هنوز یهفصل هم کامل نخونده بودم . مامانم شربت زعفرون واسمون آورد که از استرسمون بکاهد و خب میدونین که زعفرون شادیآوره دیگه . حالا تقیبهتوقی میخورد میزدیم زیر خنده . انقدر اونروز خندیدم که واقعا دلم درد گرفتهبود . از اون بهبعد هرزمان که یکی زیاد میخندید میگفتیم حتما زعفرون زده :دی
واسه عصرونه هم روزایی که پیشِ هم بودیم از اقلامِ روبرو هرچی در دسترس بود میاوردیم سرِ سفره : نان و پنیر و گردو و گوجه و خیارسبز و سبزی . بعد من یه مشکلی دارم اینه که بنظرم اینا باید همزمان تموم شن .
حالا شما در نظر بگیرین ، خیار تموم میشد ، گوجه میموند پس دوباره خیار خرد میکردیم . بعد اینا میموند پنیرِ هدفگذاریشده تموم میشد ، دوباره پنیر میاوردیم . بدین شکل ما تا یکساعت هم مشغول خوردن بودیم حتی :))
بچهها امروز میگفتن از سر و صدای طوفانِ دیشب نتونستن خوب بخوابن ، من گفتم : طوفان ؟؟! گفتن آره دیگه ، گفتم ؛ پس حتما چون پنکه روشن بوده ما متوجه نشدیم ، بعد اونا گفتن : پنکه ؟؟!
انقدر اینجا منظرههای خوشگلخوشگل دیده میشه با این برگهای پاییزیِ رنگارنگ ، منم هی فرتوفرت عکس میگیرم و صدالبته که عکسا اونقدر خوشگل نمیشه :(
اسمِ هماتاقیم دراومده واسه کربلا ؛ انقدر خوشحال بودم که من زودتر به مامانم خبر دادم تا اون بهخانوادش .
راستی یکشنبهها میرم مرکز مشاوره ، اینهفته یه تست گرفت و رنگِ شخصیتمون و ویژگیهاشو گفت ؛ احساس خیلی خوبی داشتم که آدمایی مثل خودم اونجا بودن ؛ اینکه نمیتونستیم احساساتمون رو بروز بدیم ، وقتی کسی باهامون دردودل میکنه نمیتونیم همدردی کنیم و فقط دنبال راهحل میگردیم ، برنامهریزی روزانه و خیلی ویژگیهای دیگه که من همیشه فکر میکردم بعضیاز اونا بخاطر روابط عمومیِ ضعیفمه و نباید اونجوری باشم . خیلی خوب بود مخصوصا وقتی واسه مشاغل مناسب ، تخصصهای کامپیوتری رو هم گفت .
فعلا همینا دیگه . شاید با خودتون بگید من چرا اینا رو مینویسم ، باید بگم چون میخوام همهی اینا رو بعدا یادم بمونه :)
# الهـــــے و ربّـے مَن لــے غَیرُڪ ...
اون لحظههایی که خیلی ناامید یا خسته میشم و دلم میخواد غر بزنم یا گریه کنم ، فکر کردن به این جمله عجیب حالمو خوب میکنه و مشکلاتمرو برطرف ، مخصوصا که یجورایی کسی رو اینجا ندارم ( منظورم خانواده و دوسته وگرنه صدالبته که شهرِ امامرضا و اینحرفا ؟ :) ) .