﷽
اول سلام
و بعدش اینکه باور کنین این پست قرار بود یه پستِ فلسفی ! ، سطحبالا ! یا حداقل غمانگیز باشه .
اما وقتی دقیقا قبل از واردشدن به بیان ، پیامای تلگرام رو نگاه کردم ، شد این .
بچههای گروه دوتا از این رباتهای مسخره پیدا کردهبودن یکی واسه پیشبینی زمان و علت مرگ ، یکی هم واسه عکس همسر آینده و خب جوابای خودشونو فوروارد میکردن . اولی خیلی خندهدار نبود ولی دومی :دی . خیلی خندیدم ، خیلی . اصلا جاتون خالی . یه موردِ دیگه هم بود . یهنفر یه کانال پیدا کردهبود که مدیر کانال هرشب عکسِ یه چنگال رو میذاره . منظورم دقیقا یه چنگاله و بطور دقیقتر یهعکس . ۳۳۱ روزه ! . فازِ مدیر این کانال رو بیخیال شیم ، میمونه فازِ اون ۷۹۰نفری که عضوشن . واقعا چرا ؟ واسه اینم خیلی خندیدم . حالا شاید بندهی خدا عاشق یکی بوده و اون چنگاله تنها یادگاری اون باشه ، ما که نمیدونیم . ولی چرا چنگال آخه ؟ :دی
بیربط و وسطِپستنوشت : چقدر نسبت به همهی همکلاسیهام بهعنوان همکلاسی و شاید همکارِ آینده حسِ خوبی دارم :) حتی اونایی که گاهی ازشون بدم میاد !
راستی اوشونی که در چندینپست قبل بهش خوشامد گفتم خب ؟ متولدِ همون ماهیه که منم . نمیتونم نگم که چقدر اونلحظه ذوق نمودم :))
امروز هماتاقیم بهم گفت میای بادیگارد رو ببینیم ؟ اکرانش دانشکدهی الهیاته ، ساعت ۱۴ . گفتم آره . و همینجوری گذشت تا ساعت شد ۱۳:۳۰ و من یهو دیدم نه ناهارمو خوردم و نه نماز خوندم . بهش گفتم نمیام . اونم تنها رفت . همینکه در رو بست ، احساس کردم میخوام گریه کنم . این قبلیا رو گفتم که بگم همینقدر بیدلیل واقعا . بین دوتا تخت که واسه گریه فضای دنجی محسوب میشه نشستم و شروع کردم به گریه . دیدم اینجوری نمیشه . حرم که نمیتونم برم حداقل برم مزار شهدا . رفتم سلف واسه ناهار و دیدم هوا جورِ ناجوری سرده و باید به نمازخونه اکتفا کنم و تو دلم داشتم میگفتم باید یکی باشه که به این بچهها بگه واسه درسخوندن باید رفت کتابخونه یا سالن مطالعه ؛ نماز خونه جای نمازه و پناهگاهِ اونایی که میخوان تو روزِ روشن گریه کنن . اومدم بالا و به اونیکی هماتاقیم که تازه اومدهبود سلام کردم و دراز کشیدم روی زمین و رفتم تو گوشیم و فقط برای ۵ دقیقه چیزی نگفتم . و پرسید طوریته ؟ گفتم : نه فقط چند دقیقه پیش دلم میخواست گریه کنم .گفت : چیزی شده ؟ گفتم : نه . گفت : دیدی بالاخره دلت واسه مامانت اینا تنگ شد ؟ گفتم نهبابا ، از اینبابت خیالت راحت . و چادرم رو برداشتم رفتم نمازخونه و خداروشکر کردم اونقدر سرد هست که بچهها اتاقشونو به نمازخونه واسه درسخوندن ترجیح بدن . و بعد از نماز کمی قرآن خوندم کمی هم گریه کردم و حالم خوب شد . و به این فکر کردم چقدر توی ایندوماه کم گریه کردم نسبت به وقتی که خونه بودم ؛ حداقل یکپنجمش ! و چرا ؟ چون اونجا حداقل چنددقیقه در روز خلوت بود و موقعیتش فراهم بود . و به این فکر کردم چرا یهجای خلوت میخوام واسه گریه ؟ و اینکه تاحالا جلوی کسی راحت گریه کردم ؟ و اینکه چقدر دلم برای بعضی از دوستام تنگ شده . و به همهی اینایی که الآن هی نوشتم و هی دوباره پاک کردم :))) الآن عالیَـــــم . کلا هر پستی که ارسال میکنم یعنی الآن حالم خوبِ خوبه :)) البته نمیدونم این ، استثنا هم ممکنه بعدا داشته باشه یا نه .
هرچی بیشتر به دوشنبه نزدیک میشم ، میبینم بیشتر دلم نمیخواد برم . حوصلهی حداقل ۱۶ ساعت تو راه بودنو ندارم خب ! کاش اونام دلشون تنگ نمیشد دیگه و دیگه اینکه وقتی خواهرِ داداشمْ منم ، نتیجه میشه این :دی
عکسِ پروفایل بعدش شده این .
دوساعت پیش رفتم مسواک بزنم و با خودم گفتم چند ساعته تلگرام رو نگاه نکردی ؟ و دیدم عجب ! چندین ساعته ! و چرا ؟ چون بعد از اومدن از کلاس در حال خوندن یه کتابِ نسبتا جذاب بودم . اولینبار اسمش رو توی وبلاگ سارا شنیدم و بعد عکسِ بازیگرای فیلمش رو توی کانال یکی دیگهتون دیدم . البته نمیدونستم که این مال همونه و هی عکسو به همه نشون دادم و گفتم نمیدونین این مال چه فیلمیه ؟ و کسی نمیدونست ، تا اینکه امروز واسه یکی از دوستام فرستادم و اون میدونست و خیلی هم تعریف کرد . جوری که گفتم هرطوری شده امروز باید دانلودش کنم . و از اونجایی که سرعت خیلی عالیه:دی بیخیالش شدم و کتابش رو دانلود کردم . زیاد نبود و اگه بخوام دقایقی رو که براش صرف کردم بذارم پشتسر هم میشه گفت ۳ساعت طول کشید فقط . من تحلیل و اینا بلد نیستم ؛ نسبتا زیبا بود . البته براش گریه هم نکردم . راستی اسمش به فارسی میشه خطایِ ستارگانِ بختِ ما ! یا بختِ پریشان ! و در آخر امیدوارم گذاشتن یه اسکرینشات از قسمتِ مصاحبه با نویسنده ، استفادهی تجاری و جرم محسوب نشه .
عضو فیدیبو هم اگه نیستین ، ابتدا تحقیق فرموده و سپس اگه صلاح دونستین بشین :))
# یه قانونی هست که میگه :
تا قبل از اینکه پرواز کنی ؛
هر چقدر خواستی بترس ، فکر کن ، شک کن ، دو دل شو ، پشیمون شو ؛
اما وقتی که پریدی ، اگه وسط راه پشیمون شدی ، بازی رو باختی !
خب اینبار باید بابتِ طولانی بودن پستم عذرخواهی کنم :)) شاید باورتون نشه ولی حداقل یهساعت و نیمه که دارم مینویسم :دی
نمیدونم چرا با اینکه خیلی از انتشار آخرین پستم نمیگذره اما دلم تنگ شدهبود :))
بعدانوشت : یه وبلاگ هست که یجورایی احساس میکنم اونجا غارمه :) غار تنهاییام :))
وقتایی مثل الآن که از چک کردن وبلاگای دیدهشدهی شما و پیامای دیدهشدهیتلگرام خسته میشم ؛ وقتایی که کسی آنلاین نیست تا چرتوپرتامو براش تعریف کنم و سرِ صحبت باز شه ، به غارم پناه میبرم :)
یهگلدختر که با وجود اینکه یهسال ازم کوچیکتره ، چیزای زیادی ازش یاد گرفتم و هنوز باید یاد بگیرم . ۴اردیبهشتِ ۹۴ باهاش آشنا شدم ؛ از اون وبلاگ کلی حسِ خوب دریافت کردم ، باهاش امیدوار شدم ، لبخند زدم ، گریه کردم ، از آرمانهایی که اونموقع داشتم و نمیخواستم به کسی بگم براش گفتم ، از رویاهام :)
فقط نمیدونم چرا دوست ندارم آدرسش رو به کسی بگم ! ( غارمه دیگه ، مگه نه ؟! :) )
اونم آدرس اینجا رو نداره و احتمالا نخواهد داشت :)
۲:۰۴