سلاااام:)
بعد از دیدن پست جولیک( که شما هم دعوتید به دیدنش و انجام این بازیِ وبلاگی:)) به این فکر میکردم که چجوری مادر رو خوشحال کنم، و بطور ضایعی زنگ زدم بهش و گفتم مامان چکار کنم که خیلی خوشحال شی، گفت همینکه داری میای من خیلی خوشحال میشم، گفتم خب حداقل یهچیزی بگو برات بیارم که دوست داشته باشی و دوباره گفت: خودت بسلامتی بیای برای من کافیه! مطمئنا اگه تا فردا هم این سوال رو میپرسیدم به شیوههای مختلف همینو میگفت:دی. بهش گفتم پس فعلا علیالحساب برای شادی و لبخند مادرجانِ جولیک و تمام مادرای دنیا دعا کن تا من برسم:)
+ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم:)
ایندفعه خودِ خودم تنهایی و بدون کمک کسی اومدم شهرمون منظورم اینه که هی از بقیه سوال نپرسیدم و ابراز نگرانی هم ننمودم:)
هرچند اینکه چشمان خانواده بعد از ۷۵ روز به جمال من روشن شد خودش جای بسی فرح و شادمانی داشت اما بمنظور خوشحالتر ساختنشان( بویژه مامانم) هدایایی نیز به خودم ضمیمه کردم:).
خب حالا میخوام از صحنهی پیادهشدنم از اتوبوس براتون بگم، میتونین یه دختر چادری ۱۹ ساله( الآن فهمیدین به روایتی فردا تولدمه یا واضحتر بگم؟:دی) رو تصور کنین که کولهپشتی بر پشت و کیف بر دوش و پلاستیک در دست و فرفرهای بهغایت گوگولی در اون دست تصور کنین که در عین حال که سعی میکنه جوری وایسه که فرفرهش تندتر بچرخه با لبخندی ضایع به خیابان و مغازههای وطنش چشم دوخته و ذوق هم دارد بسی:)) نمیدونم بیان امشب قاطی کرده و عکس آپلود نمیشه یا مشکل از منه، بههرحال فردا هم تلاش میکنم تا عکس فرفرهمو بذارم:))
بعدانوشت: بالاخره شد!
عصر هم رفتیم بیرون که عینک بخرم چون قبلی در خوابگاه شکست و خب از اینبابت هم ذوق دارم:) کلا امروز برای هممون یه روز خوب بود:)
و جا داره بگم جدای از اینکه هیچجا خونهی خود آدم نمیشه، هیچ حمامی هم حمامِ خونهی خود آدم نمیشه!
و اما؛ در باب تاریخ تولد من روایات مختلفی وجود داره که محکمترینشون میگه فردا یعنی ۹اُم پای به عرصهی هستی نهادم:) که البته شناسنامه اینو نمیگه. امشب که رفتم سراغ گوشی و با حجم انبوه پیامهای تبریک دوستام مواجه شدم، علیالخصوص پیامک و عکس پروفایل حدیث، حسابی مشعوف و ذوقزده شدم:) چقدر زود گذشت، سهسال پیش که همین موقعا تولد دخترعمهم بود تو دلم میگفتم فاطمه چقدر بزرگ شده، کِی میشه منم ۱۹سالم بشه؟:دی
و # سعـــــدی در رابطه با دوستانِ عزیزِ ما میفرماد:
ذوقـــــے چُنان ندارد بـــے دوست زندگانـــــے^_^
بهای وصل تو را گر جان بَود خریدارم
#حافظ
+برای من پست بیعکس مانند آشِ بیکشک میباشد.(شاید واسه شما فرقی نکنه ولی واسه من آشِ بیکشک مانندِ پستِ بیعکس میباشد:دی( بعدانوشت: شبیه اثبات به روشِ بازگشتی شد!))
++ آقا، داداشم فردا امتحان داره، خاموشی زدن، خب من خوابم نمیبره!
+++ مسابقهی فانساز بلاگفان (اولی از پیوندهای روزانه ) اینا رو هم شرکت کنین دیگه، جملهسازیِ طنزتون از من که بدتر نیست، بعدم قراره دور هم بخندیم، هرچی بدتر بهتر اصلا:دی)
بعدانوشت: رفتیم عینکهامون رو تحویل گرفتیم( من و داداشم)، من عینک اونو زدم گفتم چقدر شبیهِ مامانبزرگا میشم، اونم عینک منو زد و گفت منم شبیه بابابزرگا میشم، وقتی پیر شدیم باید عوض کنیم!۱۸:۰۰ ِ نُهُمِ دیماه
بعدانوشتتر: گاهی وقتا حس میکنم دارم شورشو در میارم با این بعدانوشتهام:دی. غرض از مزاحمت اینبود که بگم من اون بالا واسه این نوشتم چادری که یعنی باید با اون وسایل حواسم به چادرمم باشه که خب صحنهی جالبی بوجود میاره وگرنه من کی باشم که بخوام ادعایی در هر زمینهای داشتهباشم و البته که اشتباه از من بود که یادم رفت اینو همون بالا بگم:)) ارادتمندِ همهی غیرچادریها(گرچه کلا دستهبندی جالبی نیست) هم هستیم ما;) یهربعبه۲۳ ِ همینروز.