سلاااام
خب حقیقت اینه که نمیخواستم امشب بنویسم ولی من الآن خیلی خوشحالم و باید انرژیم تخلیه شه! درسته که فیزیک رو فعلا و بدون بردن روی نمودار ۱۲ گرفتم ولی مبانی رو هم فعلا و بدون محاسبهی تمرینات و پروژهها از ۱۴ یجورایی ۱۲ گرفتم( پیچیده بود محاسباتش!)! نظرتون چیه نمرهی زبان و اخلاق رو هم بگم که فقط ۳تا بمونه؟:دی. اخلاق ۲۰، البته بنظرم استاد با فضلشون سنجیدن نه با عدلشون! و زبان هم ۱۹. از اون ۳تا هم یکیش میمونه واسه فروردین! یعنی پروژه داره که قرار شده زمان انجامش اسفند باشه!
دیروز ساعت ۱۲:۳۰ رسیدم و بعد از خوردن ناهار و خوندن نماز، چون ۱۶ساعت در راه بودم و فقط ۳یا۴ ساعت خوابیدهبودم واقعا به خواب احتیاج داشتم، این ۴ماه همش با خودم فکر میکردم چقدر روابطم با داداشم بهتر شده و جفتمون عاقلتر شدیم ولی دریغا که پشت تلفن اونجوری بنظر میرسید! ایشون آببازیش گل کرده بود و نمیذاشت من بخوابم، پس در بدو ورود یه دعوای درست و حسابی انجام دادیم که با مداخلهی مامانم ختم بخیر شد! خب خیلی زشته ولی ما هنوز هم موهای هم رو میکشیم، بعد از دعوای لفظی هم مهارتهای رزمیِ فراموششدهمون رو به رخ هم میکشیم و نهایتا داد میزنیم: مـــــامـــــان آرزو/ علیاصغر منو زد:دی!( این شیوهی کلی دعوامون بود و دیروز فقط دعوای لفظی بود)
امروز رفتهبودیم خونهی مامانبزرگم. خب هرقدر که باغشون توی بهار پر از شکوفههای سفید و صورتی باشه و تابستونا سبزِ سبز و پر از میوه باشه و پاییز هم قشنگ و نارنجی باشه، به همون اندازه زمستون دلگیره. کلی درختِ بدون برگ با اون کلاغهایی که وقت غروب آسمون رو پر میکنن، واقعا سرد و زمستونیه:)
رفتیم تو و من و داداشم کنار هم نشستیم و بیبی و بابابزرگم روبروی ما بودن. بابابزرگم در حالی که کلی ذوق میکرد، میگفت؛ شما خواهر و برادر باید نفستون برای هم بره( یا یه همچین چیزی) و ما با یک لبخند معنادار به هم نگاه کردیم و گفتیم؛ میره میره، خیالتون راحت!
داداشم اونجا هم دستبردار نبود و سر به سرم میذاشت، منم زدم روی دستش. اوشونم سریع دستشو به بیبیم نشون داد و با یه لحن دخترونه گفت؛ میبینی بیبی؟ همش منو میزنه، اصلا حقوق منو رعایت نمیکنه، تو خونه هم همش میگه اتاقا رو مرتب کن، جارو بزن، غذا بپز، دیوارها رو تمیز کن و... یجوری اینا رو میگفت که نتونستم نخندم!
یه قسمتم همزمان بابابزرگم برای داداشم از خاطرات کربلاش تعریف میکرد و بیبیم از خاطرات سفرش به سوریه برای من. یهلحظه با خودم فکر کردم عجب شنوندهی بدیام که بعد از چندسال هنوز اینا رو حفظ نشدم و هربار ماجرای جدید میشنوم، همهچی خوب بود تا اینکه دیدم بابابزرگ هم داره به من نگاه میکنه و حرف میزنه. دیگه از هیچکدوم چیزی متوجه نمیشدم و نگاهم هی بین بیبی و بابابزرگم در گردش بود که بالاخره زدم زیر خنده!
داداشم در جواب بیبیم که واسش دعاهای خیر میکرد، گفت: قربونت برم عجیجم!! ابتدا تعجب کردم و بعد گفتم خجالت نمیکشی با اون سبیلات؟:دی
با یهجملهی مامانم اصلا ناامید شدم:دی، بیبیم از نشستن خسته شده بود و داشت دراز میکشید که مامانم گفت: مامان نخواب دیگه، اینا رو آوردم برای تو نمایش اجرا کننها:دی. مهر و محبت و اعتماد مادری بود که در فضا پخش شدهبود.
واسه خداحافظی داداشم خیلی محتاطانه رفت سمت بیبیم و طی حرکتی ناگهانی لپش رو هم کشید! ( این حرکت رو متاسفانه من رواج دادم!)
بابابزرگم کلا از بوسیدن و بوسیدهشدن زیاد خوشش نمیاد، داداشم بعد از اون حرکت غیرمنتظره رفت سمت بابابزرگم و در حالی که صورتش رو بردهبود جلو به لپش اشاره میکرد و تقاضای بوسیدن مینمود، میگفت من تا یهبوس نگیرم پامو از اینجا نمیذارم بیرون!:دی بعد که دید بابابزرگم میخواد پیشونیشو ببوسه و نه لپش رو، تصمیم گرفت که حداقل خودش اقدام کنه و خب بابابزرگم هی مقاومت میکرد. خیلی خندهدار بود اصلا، کلی پیرمرد بیچاره رو اذیت کرد و متاسفانه ما هم کلی خندیدیم.
بعدانوشت: و البته که داداشم این مسخرهبازیا رو فقط برای خندوندن ماها انجام میده :)
این از این، مدرسه هم رفتم امروز، بههمراه فاطمه. ولی من هنوزم از مدیر و معاون و اینا میترسیدم و نذاشتم که زیاد به فاطمه خوش بگذره! الآن ۴۵تا عکس مربوط به خودم در ۵ موقعیت مختلف دارم که فقط از ۱۰تاشون راضیم و کمی از این مسئله مربوط میشه به اینکه هنوز و بعد از یکسال نمیدونم عینک بهم میاد یا نه!
+ همین چند دقیقه پیش مامانم ازم پرسید دفعهی پیش توی ایستگاه راهآهن ناهار چی خوردی؟ منم گفتم: اتوبوس:دی
مِـــــرا کیفیت چَـشم تـُــو کافیستـ
#باباطاهر
من ز فکـــــر تـُـــو بہ خود نیز نمـےپردازم
#سعـــــدی
چــون یاد تـُــو میآرم خود هیــچ نمـےمانم
#سعـــــدی