با دوستم رفته‌بودیم بانک که سرویس پیام‌کوتاه رو برای من فعال کنیم. من دوتا کارت همراهمه که از یکیشون بیشتر‌ استفاده می‌کنم که از قضا این‌کار براش امکان‌پذیر نیست. به‌دوستم گفتم:
+ کاش میشد واسه این فعالش می‌کردم.
-چرا؟
+بیشتر با این روزگار می‌گذرونم.
-خب از این به بعد با اون بگذرون.
+آخه رمز اینو بیشتر دوست دارم.
- :\ خب رمز اینو بذار روی اون‌یکی.
+نمیشه، آخه رمزش فقط به خودش میاد!
در ادامه ایشون فقط نگاه کرد و بقول خودش دیگر هیـــــچ( کشیده بخونید) نداشت که بگوید.
این‌کارت رو چندسال پیش گرفتم که همون موقع هم گم شد تا یک‌سال بعد! بعد از پیدا شدنش کل خانواده داشتیم فکر می‌کردیم که رمزش چیه! بعد که یه‌بار داشتم از توی کوچه‌ی کناری‌مون می‌گذشتم چشمم افتاد به ماشین داماد همسایه، یادم افتاد که پلاک ایشون رو به کمک شماره‌تلفن خونه‌ی دوستم که شبیهشه حفظ کردم، بعد یهو یادم اومد عه! رمز کارتمم دوتا دوتا برعکس شماره‌ تلفن همین دوستم بود. و بدین‌شکل دلم می‌خواد رمزش واسه خودش بمونه :)
( الآن دیگه فقط پلاک خودمون و چندی از اقوام رو به‌یاد میارم.)


و میریم که داشته‌باشیم ۴اُمین شبی رو که فرداش خونه نیستم، البته فکر کنم این‌بار مثل یه‌بچه‌ی خوب و منطقی فکرهای چرت‌و‌پرت نیاد تو ذهنم و نگِریم. یعنی اینقدری که من اون ۳شب قبل از حرکت گریه کردما تو کل این ۴ماه توی خوابگاه گریه نکردم. نمیدونم چرا مامانم نمیذاره از همینجا تنهایی برم، خداحافظی رو یهویی باید کرد دیگه، به‌اندازه‌ی چندکیلومتر دیرتر چه‌فرقی داره آخه؟!
و عمیقا دعا می‌کنم در اتوبوس فیلم آبنبات‌چوبی رو پخش نکنن، حتی اگه فیلم دوست‌داشتنی‌ای هم بود دیگه دوست نداشتم برای بار سوم ببینمش! بذارین یه‌دعای دیگه هم بکنم؛ امیدوارم دمای قطار هم متناسب باشه و گرم نباشه و ترجیحا هم‌سفر‌هام بطور غیرمستقیم هی به حرف‌نزدن من اشاره نکنن :)


من وقتی یه توصیف خوب و دقیق برای احساساتم پیدا می‌کنم خوشحال میشم. طبق معمولِ این‌چند روز در حال گوش‌دادن به آهنگ‌های همون خواننده‌ی قبلی بودیم که ایشون یه‌جا فرمود: به این احساس دل‌بستن دارم وابسته میشم...( یعنی ادامه داره و یادم نمونده). توصیف جالبی بود برام. یه‌ذره که فکر کردم متوجه شدم من به احساسی که نسبت به اطرافیانم دارم، به نسبتی که باهاشون دارم و حتی به وظایفی که در قبالشون دارم وابسته‌ام، نه به خودشون. یعنی مثلا اگه دوسال از دوستم دور باشم ولی همچنان دوستم باشه دلم تنگ نمیشه و احساس بدی هم بهم دست نمیده، اما کافیه کنارم باشه ولی دیگه دوستم نباشه چنان دل‌تنگ میشم که خودمم تعجب می‌کنم.


بقدری در این ۹روز بچه‌بازی در آوردم که فکرش رو هم نمی‌کردم. دارم با خودم فکر می‌کنم ۱۶ یا ۱۷سالم بود بزرگتر بودم تا الآن! و البته مامانم ربطش میده به اینکه؛ آخی مامان‌جان اونجا در دیار غربت بهت خوش نمیگذره، اینجوری شدی!


حافظه هم موجود عجیبی‌ست‌ها، شاید ۵یا۶سال پیش بود که یادم نبود امروز تولد دوستمه و دلخوری‌هایی پیش اومد و الآن که دیگه دوستی در کار نیست، شونصدبار از همون ساعات اولیه‌ی بامداد تا الآن چشمم افتاده به تاریخ و گفتم عه!؟ ۶بهمن:)
مخاطب‌‌دار نوشت: اگه سال‌های بعد خودم آدرس اینجا رو بهت دادم و اتفاقی اینو دیدی، تولدت مبارک نزدیک‌ترین رفیق قدیمی من.

امشب آخرین شبی‌ست که با خیال راحت تا سحر بیدار می‌مونم البته قطعا اونجا هم بیدار می‌مونما ولی نه با خیال راحت:دی زیرا هر ۵ روز رو ۸تا ۱۰ کلاس دارم! دیگه ان‌شاءالله از شنبه ترم جدید شروع میشه و با سوتی‌های جدید در خدمتتون هستم :)

+ امشب می‌خوام مدتی رو در حیاط بگذرونم و اینقدر به‌ستاره‌ها نگاه کنم که مثل خیلی قبل‌تر‌ها گردنم درد بگیره:دی



مَـن هـَر کـجاى این شہر رفتم ڪہ او ببینَم
اى دل کـجاى کارى؟ هـَـر جا ڪہ او ندارد 

#شاهین‌ پورعلی‌اکبر



صُبح یعنی وسط قصہ‌ی تردید شُما
کسـے از در برسد نــور تعارف بکند

#میترا ملک‌محمدی
( پتانسیل بعنوان صبح بخیــر منتشر شدن رو داشت :) )


یک سلامم را اگر پاسخ بگویـے مے روم
لذتش را من بـا تمام شہر قسمت میکنم

#کاظم بهمنی