میخواستم این پاراگراف رو فقط بنویسم صد و دومین دلخوشیِ البته نهچندان کوچکم دوستان و آشنایان ماه و محشریست که دارم چه غیرمجازی و چه نسبتا مجازی، بعد دیدم ممکنه چندسال دیگه که اینا رو میخونم یادم نباشه منشا اینفکر چی بوده. پس باید بشکافم موضوع رو. یکی از بهترین لذتها، لذت یادگیری و فهمیدنه. البته درمورد من واسه مسائل درسی صدق نمیکنه! فقط شاید یهذره درسای تجربیتر و ملموستر استثنا باشن. دوستی دارم که شیراز درس میخواند و در دانشگاه اونا ترماولیها را آنگول مینامند! از آنجهت که مثلا در آنی گول میخورند و سالبالاییها را نیز سرآنگول گویند. ایشون منو به گروهی افزود که خودش و سرآنگولش بودن و قضیه اینجوریه که هرروز بخشی از یک pdf رو میخونیم و شب دربارهش حرف میزنیم. توی همین چندشب چیزای زیاد و لذتبخشی یاد گرفتم و فهمیدم که چقدر درمورد برخی مسائل زندگی اشتباه فکر میکردم. جدای از این چیزا دارم راه و روش بحثکردن رو هم یاد میگیرم. در واقعیت و در چندسال پیش من اینجوری بودم که معمولا نمیتونستم از باورهام دفاع منطقی کنم و استدلال ارائه بدم و در مواقع کمآوردن نهفقط صدا یا دستام که در موارد حادتر تصویر طرف مقابل توی چشمامم میلرزید:دی بچه بودم دیگه. از چندسال پیش تا الآن هم سعی کردم اصلا با کسی بحث نکنم. ولی به هرحال ممکنه پیش بیاد و خوشحالم که دارم مهارتهاشو یاد میگیرم.
امشب اولین شب تنهایی من تا اینجای عمرمه! یهشب هماتاقیم، همونی که هماستانیم بود و دوستش به هماتاقی بودن من باهاش غبطه میخورد، اومد و گفت آمادگیشو داری یهچیزی بهت بگم؟ گفتم: آره بگو. گفت: من دارم از این اتاق میرم. گفتم: میری پیش الف؟( همون دوستش) و تایید کرد. گفتم:چه جالب، بسلامتی. گفت ناراحت نشدی؟ گفتم: نه، اونم تنها شدهبود دیگه، اینجوری به جفتتون بیشتر خوش میگذره. هرچند که با اوشون شباهتهای بیشتری داشتم و میدونم که با رفتنش دیگه از بعضی حرفا و کارا و حسها خبری نیست، ولی بههر حال قرار نبود همیشه کنار هم باشیم که. آخر هفتهها رو هم دیگه تنهام و شاید تازه خوابگاهیبودن و از خانواده دور بودن رو حس کنم، اونم شاید:دی
من بچگیهام فقط از ۲چیز میترسیدم؛ تنهایی و تاریکی. در واقع مورد دوم به این علت بود که مامانم از تاریکی میترسید و من احساس میکردم وقتی مامانم میترسه حتما چیز وحشتناکیه پس منم باید بترسم! هرچند الآن دیگه فقط من میترسم! و دارم به این فکر میکنم که خیلی کار بدیه که لامپ تا صبح روشن باشه آیا؟
امشب توی سلف یه فسقلی ۲یا۳ساله بود که لابد بچهی یکی از مسئولین بود و همینجوری واسه خودش اونجا میچرخید. براش دست تکون دادم و اومد پیشم، چند جملهای اون گفت که من نفهمیدم و چند جمله هم من گفتم که اون نفهمید و فقط فهمیدم که اسمش سِوْداست و اونم فهمید که من فهمیدم اسمش سوداست:دی بدینصورت که بعد از اونکه اسمشو بهم گفت، رفت یهدور زد و امد گفت: اگه گفتی اشمم چی بود؟ گفتم: سودا. اونم گفت: آفّلین! دوباره داشت یه چیزی میگفت که من نمیفهمیدم و یهو وسطش دوید رفت سمت مادرش احتمالا. چندی گذشت و غذام تموم شدهبود. من یه اصل واسه خودم دارم و اینه که از بچهجماعت نباید بیخداحافظی جدا شم، حتی اگه دیدار اول و آخرمون باشه. در این راستا تا جایی که میشد آروم رفتم ظرفمو تحویل دادم و برگشتم سمت میزی که نشستهبودم، واسه اینکه ضایع نباشه بازم آهسته رفتم سمت آبسردکن و ناچارا با طمانینه یهلیوان آب خوردم و دوباره اومدم سمت همون میز و یهذره منتظر شدم. نگاهم افتاد به یکی از مسئولین که داشت منو نگاه میکرد و دیدم ضایعست همونجا بیکار ایستادم، پس دوباره آرومآروم رفتم سمت آبسردکن و بالاجبار یهکم دیگه آب خوردم:دی و واقعا گنجایش سومینبار آبخوردن رو نداشتم پس ایندفعه در جایی دور از دید مسئولان منتظر شدم که بالاخره اومد و براش دست تکون دادم و با خیال راحت اومدم بیرون :)
نمیدونم چرا تازه ۲روز بعد از تایید نهایی همهی نمرات یادم افتاد که معدلم رو که ۱۶/۵۲ شده به مامانمم اعلام کنم و تنها دغدغهی تحصیلی من در حال حاضر اینه که نمرهی اون درسی که فروردین وارد میشه جوری باشه که معدلم بشه ۱۶/۶۱ که حداقل یه حسی بهش داشتهباشم!
از مزیتهای قبولیم در اینشهر اینه که اگه هرجای دیگهای بودم امکان نداشت هفتهی آینده ۲تا از دوستامو و هفتهی بعد هم یکی دیگه رو اونجا ببینم، میان اردو :))
احساس میکنم مامانش بهش گفته لباساتو کثیف نکنیا! و بقیهی بچههای کوچه دارن جلوش فوتبال بازی میکنن.
حالا لطفا الآن نیاین بگین جلوش کوچه نیست! :)
گوینـد دِل به آن بُتِ ناِمهـربان نده
دِل آن زمان رُبود که نامِهربان نَبود
#اصلی قمی
مرغ دل مـــــا را
که به کس رام نگردد،
آرام تـُـویـــے
دام تـُـویــــے
دانه تـُـویـــے، تــُو
#حبیب خراسانی
بعدانوشت: شاید باورتون نشه، در واقع منم باورم نمیشه ولی داره برف میاد، اونم یهویی و درست و حسابی :))
راستی برف مذکور در پست قبل بیش از یکساعت نبارید و حتی به ایندرجه هم نرسیدهبود. 00:55ـه
و مجددا بعدانوشت: من الآن انقدر خوشحالم که در پوست خود گنجانیده نمیشم. اصلا هم انگار نه انگار که تنهام و آسمون هم انقدر خوشرنگ و دوستداشتنیه که حتی لامپ رو هم خاموش کردم. چقدر خوبه که تخت آدم کنار پنجره باشهها :) خداجونم یهعالمه ممنونتم! :) ۳۲ دقیقه بعد از قبلی!