خدا رو شکر عصر یکشنبه کلاس نداشتم و تونستم کلش رو با کیمیا و غزال بگذرونم. غزال رو از خرداد و کیمیا رو از آخرای شهریور ندیده‌بودم. بعد از ابراز احساسات نشستیم و شروع کردیم به حرف‌زدن. یه‌ذره اونا درباره‌ی نبرد سهراب و گردآفرید حرف زدن و من شنیدم، بعد درباره‌ی شغل آینده‌ی غزال که قراره معلم بشه و کمی هم از هم‌رشته‌ای‌ها و استادا حرف زدیم. و نهایتا رسیدیم به بحث شیرین لهجه‌ها! و چندی هم شیرازی و مشهدی و یزدی به هم آموختیم و تمرین کردیم و کلی خندیدیم. بعدشم رفتیم موزه‌ی حرم که جل‌الخالق گویان از یک بخش به بخش دیگر می‌رفتیم. و حقیقتا می‌خواستم عکس ماهی شیطان یا چیزی شبیه به این رو بذارم که الآن فهمیدم منتقلش کردم به لپتاپم، دیگه خودتون سرچ کنین و ببینین و شگفت‌زده شین:دی


امروز فردی به‌نام نسرین زنگ زده‌بود که اصرار داشت من فریبا هستم دخترعمش! و اگه نیستم چرا شمارم به‌نام فریبا روی گوشیش سیوه؟ بعد از کلی تکرار این جمله که من فریبا نیستم و نمی‌دونم چرا شماره‌ی من توی گوشی شماست، موقع قطع‌کردن به فرد دیگری که اونور موجود بود گفت: اینم که همش میگه من فریبا نیستم، شارژمم الکی تموم کرد، اَه!



 تا حالا زیاد اتفاق افتاده که دل و عقلم با هم هماهنگ نباشن، و موقع دعا‌کردن یا درخواست از دیگران حتی اونی رو به‌زبون آوردم که عقلم میگه، در حالی که در اون لحظات خواسته‌ی قلبیم دقیقا برعکس بوده، فقط اون حسی که پشیمونی در آینده رو بهم هشدار میده وادارم کرده تا اونجوری حرف بزنم. و در این موارد حتی اگه منصفانه هم باشه، به خودم حق نمی‌دم که مخاطبم رو سرزنش کنم، این جمله باید  نهادینه بشه که آدما قدرت فکرخوانی ندارن و من حق ندارم انتظاراتی ازشون داشته‌باشم که به این قدرت احتیاج داره حتی اگه مثلا بدیهی باشه!

این چند روز چندین‌بار موقعیتی پیش اومده که یه نفر خواسته‌ای ازم داشته که احتمال می‌دادم خواسته‌ی قلبیش برعکس گفتارش باشه. ولی من دقیقا کاری رو انجام دادم که خودش گفته و متقابلا به دیگرانم حق نمیدم که بعدها منو سرزنش کنن!

و الآن دارم فکر می‌کنم که نکنه من فقط فکر می‌کردم که اونا خواسته‌های عقلم بوده و نکنه یک خودفریبی‌ای بیش نبوده‌باشه!


   +خدایا لطفا یه‌لبخندی، حرفی، راهنمایی‌ای، پس‌گردنی‌ای حتی! لابلای صفحات کتابا و رفتار آدما و توی آبی آسمونم باشه قبوله، فقط من بفهممش! مثل اون آرامش و اطمینانی که تابستون بین حرفای مصدقه بهم دادی. این بنده‌ی فراموشکارت هرچند وقت یه‌بار یه‌تلنگر می‌خواد دیگه، که بفهمه باید کدوم طرف بره، بنده‌ای که حتی نمیفهمه همین الآن هم کدوم‌ طرفیه!


++ همه‌چی خوبه و مسئله دقیقا همینه که همه‌چی خوبه! آدم باید یه احساس دغدغه‌ای،  دردی، رنجی داشته‌ باشه که باعث انگیزه‌ی تلاش مضاعفش بشه دیگه، از اونا که تهش میشه یه لبخند و یه‌خدایا شکرت و احساس سبکی‌ای که تا هفته‌ها همراهشه و تعجب می‌کنه از اینکه چگونه هنوز از خوشحالی پرواز نکرده :))

+++ امروز به یک سوال اساسی برخوردم و اون اینه که چرا بعضی از وبلاگ‌ها یا پست‌ها هستن که نمی‌تونم نظرنداده از اون صفحه خارج شم؟ نمی‌دونم جدا. دیگه ببخشین اگه نظرات بی‌ربط و خنده‌دار و حتی نامفهومی براتون می‌نویسم، در این موارد" دلم می‌خواد" ِ دلم بر این ندای عقلم که "اینا چیه می‌نویسی دختر؟" فائق اومده :)



مرگ تو درست از لحظه ای آغاز می شود،

که در برابر آنچه مهم است؛ سکوت میکنی.

#مارتین لوتر کینگ

× : و من امروز سکوت کردم! چون اون دوتا جمله‌ی اوشون تا زمانی که واکنش مخالفی دریافت نکنه مشمول حرف سیاسی و خلاف قوانین گروه نمیشه! سکوت کردم و هی حرص خوردم. و این جمله رو دیدم و بیشتر خودمو سرزنش کردم.


کسـے از تـُـــو چون گریزد

ڪـہ تـُــو‌اش گریزگاهـے

#سعـــــدی

÷! :میدونم تکراری بود!


٪! : یا ایهاالعزیز تمام ندارها!

ما را بہ جبر هم که شده سربہ‌زیر کن

خیری ندیده‌ایم از این اختیار‌ها