باید اعتراف کنم من آدم جوگیری هستم. اونقدر که آخر ترم وقتی مطمئن شدم این ترم چشمم به چشم استاد فیزیکم نمیفته از طریق صفحهی درخواست تجدید نظر بخاطر رفتار و حوصله و لبخند همیشگیش ازش تشکر کردم، شاید نمیدونست که چقدر بعضی کارای کوچکش اول صبحی به آدم انرژی میداد!
البته جدای از اونکه بعضی اوقات شدید میفتم روی دور تشکرکردن، کلا خوشم میاد از اینکار. احساس میکنم در بعضی موارد یهذره هم در کاهش غروری که همه میگن دارم و خودمم تازگیا پذیرفتم موثره. در باب تشکر و شکرگزاری اول سعی کردم این عبارت رو قشنگ واسه خودم جا بندازم که من لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق. و حالا که فکر میکنم تقریبا برام جا افتاده، رفتم روی یک مفهوم دیگه که توی کتاب اخلاق خوندم. این که شکرگزاری یعنی اظهار نعمت و استفاده از اون در راهی که منعِم صلاح میدونه. این یکی رو واقعا تا حالا بیتوجهی میکردم بهش. یاد اون وقتایی میفتم که مامانم غذای ابداعی درست میکنه و من بعد از چندقاشق دست میکشم و تشکر میکنم، و مامانم میگه: تو که خوب نخوردی! یا مطمئنا همین استادم خوشحالتر میشد اگه نمرم بالاتر میبود. یا اصلا اگه از پستهای آموزندهی جناب میرزا طی نظری حاوی غلط نگارشی تشکر کنم شاید با خودشون بگن: کاش استفادهی لازم رو هم میکردین! کلا دارم بیشتر به این موضوع توجه میکنم. همهی اینا رو نگفتم که اینو بگما ولی باعث فکرکردن به این موضوع این بود که میخواستم از فردی که اوایل سال تحصیلی واسه بیدارشدن برای نماز صبح بهم یهراهکار دادهبودن، تشکر کنم.
خطاب به اوشون: نمیدونم رهگذر بودین یا نه و اگه آره بازم گذرتون میفته یا نه، ولی بههرحال اگه بعدها اینا رو دیدین، بگذریم از وقتایی که یادم میره، ولی شبهایی که یادم مونده و خوندمش، حداقل بیدار دیگه شدم. و اونقدر ذوقزده شدهبودم که فقط چون خصوصی نظر دادهبودین عمومیش نکردم وگرنه همون روزا مینوشتمش! :)
بذارین یهچیزی رو بگم؛ شانس آوردیم که نگار، همون که خودش آدرس اینجا رو پیدا کردهبود و دوستش داشتم و متولد ماه تولد من بود، آدرس اینجا رو داره و ممکنه بعدها بخونه اینجا رو وگرنه باید پستهای طولانی شامل توصیفات من از رفتارای خوب اساتید رو تحمل میکردیم! هرچند فکر میکنم نتونم از استاد اندیشهمون نگم و بالاخره یهروز دربارش مینویسم.
نمیدونم چرا این استادای بیشتر دروس عمومی، موقع درسدادن انقدر به من نگاه میکنن، یعنی خیلی ضایع است که هم خودشون و هم درسشون رو دوست دارم؟
یه کِرِم مرطوبکننده خریدم که حاوی روغن بادامه و پس از چندبار استفاده مطمئن شدم که هرچی بادوم تلخ داشتن ریختن توش، حتی بوشم تلخه!
چیپس با طعم ماست و خیار و نعناع خوردهبودین؟! من که اولینبارم بود میدیدم حتی! یه خوراکی هم دیدم که فکر کردم بستنی زمستونیه و با ذوق و شوق و با یاد بچگیهام خریدم. بعد که بازش کردم و تعجب کردم، دیدم روش نوشته: پشمک لقمهای حاج یعقوب! بهشخصه اگه جای حاجعبدالله بودم، این شباهت رو برنمیتابیدم(معنیشو نمیدونم ولی احساس کردم اینجا بکار میاد! با کلاسم بود تازه!) و یه حرکتی میزدم!
جالب نیست که از بین اینهمه دستاندرکاران سلف همونی که من ازش خوشم میاد و نیمروهای خوشمزهای هم میپزه، اسمش آرزوئه؟ این همون بعد آرزوشناسیه که میگفتما! :)
خیلی بیشتر از یک هفتهست که اون پیرمرده رو ندیدم و سلامت باشی باباجانهاشو نشنیدم.
در این طبقه فقط یک نفر هست که اتفاقا اتاق بغلیه و تا حالا یک کلمه هم باهم حرف نزدیم و اصلا صداشو هم نشنیدم. جالب اینجاست که این ترم یک کلاس عمومی مشترک هم داریم و بذارین در این وانفسا اشاره کنم به مسیر یهذره طولانی پیادهرویای که این دانشکده تا ایستگاه اتوبوس داره! و حتی در این مسیر هم هیچوقت با هم همقدم نشدیم! و تمام سعیام اینه که یادم نیفته اسمش ساراست که تصورم از ساراها فرو نریزه :) ولی احساس میکنم بالاخره باید یهحرکتی جهت آشناییمون بزنم!
در عوض این یکی اتاق بغلی یهنفر هست که اسمشم نمیدونم و صبحا که تازه از خواب پا میشه، خیلی دوستداشتنی غر میزنه و کلا خیلی پرانرژیه. شبا هم گیتار مینوازد و ما را هم به فیض میرساند. و هرچی بگم از پرانرژی و خونگرمبودنش کم گفتم :) وقتی میبینمش یاد پرتقالبانو و فینگیلبانو( بهترتیب حروف الفبا) میفتم!
علاقهی من به اینجا و شما اونقدر پیش رفته که در واقعیت هم از شما حرف میزنم. خداییش اینهمه احساس خوبی که داشتم و چیزای مفیدی که آموختم و لبخندهای یهوییای که توی کلاس و اتوبوس و خوابگاه بهیاد شما زدم، که همهی اینا در حالیه که تازه ششماهه با بیان آشنا شدم( جا داره که دوباره فینگیل یاد ورزشکارا بیفته! )، حتی بیست درصدشم توی اون سهسال و نیمِ قبلیِ وبلاگنویسیم نبوده و اون درصد کمی هم که بوده باز مربوط به دوستای بیانیم بوده!
میخواستم دربارهی یه موضوع دیگه هم بنویسم ولی انگار فقط تونستم با نگار بی رودروایسی دربارش حرف بزنم و موضوع مربوط میشه به وبلاگهایی که میخوندیم و خداحافظی کردن.
و من حس و حال پست گذاشتن نداشتم و فقط میخواستم که یه تشکر کنم ولی وقتی قبلش پست پرانرژی فینگیلبانو رو خوندم، اینچنین شد! عنوان پر فینگیلترین پست تا اینجا هم تعلق میگیره به ایشون قطعا! :)
مى گویند تقوا از تخصص لازم تر است!
آنرا مى پذیرم، اما مى گویم؛
آنکس که تخصص ندارد و کارى را مى پذیرد، بى تقواست!
#شهید مصطفى چمران
کوچہ بہ کوچہ دستان بستہاش چہ عاشقانه میلرزید، حیدر!
پ.ن: الآن معنی اوشونو سرچ کردم.
پ.ن۲: اگه اینجوری فکر میکنین که چون پست طولانی بود و میخواستم هم خودم و هم شما رو گول بزنم؛ سایز فونت رو بهجای ۳ گذاشتم روی ۲، درست فکر میکنین! با عرض معذرت از بانو هوپ البته! :)