هرقدر که بعضی موقعا از حافظهی کوتاهمدتم مینالم همونقدر حس ششم شگفتزدهم میکنه!
از رمز قبلی گوشیم که یک الگو بود خستهشدهبودم و دوماه پیش خواستم عوضش کنم، با خودم گفتم شروع میکنم به فکر کردن و اولین و بیربطترین کلمهای که به ذهنم اومد رو میذارم واسه رمز و اینچنین کردم. چند روز پیش هی با خودم فکر میکردم فرض کن یهروز مجبور شی رمزتو به یهغریبه بگی، با توجه به اینکه غریبهست، مسخرهست خب!
و دیروز هرچی رمزشو میزدم میگفت اشتباهه، آخراش دیگه بعد از هربار سیثانیه هم باید صبر میکردم، خیلی تمرین خوبی بود برای بالابردن آستانهی تحمل! بعد دیدم یهو شارژش از ۱۰۰ اومد به ۱۴! دیگه ترسیدم، بعد از کلاس رفتم تعمیرات موبایل، اولینسوالی که پرسید: رمزش رو بگو!
منم تو دلم گفتم: عمرا! و بلند گفتم: نمیتونم بگم! گفت: چرا؟ گفتم: راستی شارژشم اینجوری شده! گفت اصلا مطمئنی رمزت درسته؟ گفتم بله، چند دقیقه قبلش باهاش کار کردهبودم. چندتا سوال دیگه پرسید و دوباره گفت: رمزش چی بود؟ گفتم: آقا رمزش رو هرچی زدم نشد دیگه، کار دیگهای میتونین بکنین؟
منم که نمیتونستم با اطلاعات روی گوشی خداحافظی کنم، از اوشون خداحافظی کردم و ناامیدانه برگشتم خوابگاه. بعد از سیبار تلاش بالاخره باز شد! با اینکه فهمیدم مشکل کوچکش از کجا بود ولی بهسان یک مارگزیدهی بیمنطق بازم میترسیدم و تا شب نذاشتم قفل شه!
+ اولین جلسهی تربیتبدنی بالاخره امروز تشکیل شد، استادش هم مثل اغلب بقیهی استادا خیلی خوب بود و در نوع خودش متفاوت هم بود. منم بر اثر ذوقزدگی و جوگیری بسیار و تلاش برای ورزشکار نشاندادن خود! (که البته موفق هم بودم) الآن بیحرکت افتادم روی تخت!
+ از بینظمی پست قبلی خوشم نمیومد(؟)، گفتم یهچیزی بنویسم همینجوری! و میترسم مثل مرداب باشه و فردا هم با همین بهانه دوباره یهچیزی بنویسم همینجوری!
آن چنان مِـــــهرِ تـُـواَم دَر دِل و جـان جای گِرِفت
ڪـہ اَگَر سَـر بِرَوَد اَز دِل و اَز جان نَرَوَد
#حافظ
بعدانوشت: خوانندگان محترم؛ یک مشاعرهی کوچولو هم با هنرنمایی محبوبهی شب در ادامه صورت گرفته :)))
بعدانوشتتر: و خانومِ حدیث و جناب دچـــار هم حضور پررنگی به عمل رساندند :)))
با تشکر از هر۳نفر :))