این دفعه اصلا هم قرار نبود شنبه ننویسم و تا همینجا هم طاقت آوردم!

پنجشنبه روز خوبی بود :)

ریحانه رو دیدم که اومده‌بود اردو. از آخرای شهریور ندیده‌بودمش. ریحانه رفیق چندین و چندساله‌ای‌ست که خیلی رفیقه اصلا! همیشه درکَم کرده، بدون قضاوت حرفامو شنیده، به‌جا بهم تذکر داده، و از همه مهمتر اینه که اون از انگشت‌شمار افرادی‌ست که اگه چندماه هم خبری از هم نداشته‌باشیم، هیچ خللی به دوستی‌مون وارد نمیشه! اینجوریه که اگه بعد از یه مدت طولانی به هم زنگ بزنیم مکالمه رو با چطوری بی‌معرفت آغاز نمی‌کنیم:دی و اصلا انگار نه انگار و شروع می‌کنیم به تعریف کردن خاطراتمون. دلم واسه روحیه‌ی فوتبالیش تنگ شده‌بود و نمی‌دونست که وقتی میرفتیم یه‌جایی که آنتن بده تا من بتونم با کسی که منتظرش بودیم در تلگرام پیام بدم و اونم بتونه گزارش بازی پرسپولیس رو دنبال کنه، چقدر خوشحال بودم.

یه کلمه اسم تسبیح آوردم، هی گیر داده‌بود که تسبیحش رو بده به من! خب از گلوم پایین نمی‌رفت. و نکته‌ی دیگری هم درباره‌ی این هدایای معنوی هست که عذاب وجدان میگیرم اگه گم بشن یا خوب ازشون استفاده نکنم. دیگه با پیشنهاد من رفتیم یه تسبیح فیروزه‌ای خوشگل با انتخاب اون خریدیم که همیشه به‌یادش باشم. و بوی خوبی هم میده :)

و اما جدا فکر نمی‌کردم بعد از یه تشکر ساده در اون پست، یه خواننده‌ی خاموش روشن بشه و با یه آدم مجازی جدید آشنا بشم که بطور کاملا اتفاقی اوشونم اردو اومده باشه مشهد!

من و ریحانه توی صحن انقلاب کنار سقاخونه دنبال کسی می‌گشتیم که شال سبز پوشیده‌باشه و می‌خواستیم پِخش هم بنماییم و بعدم بخوایم خودش حدس بزنه کدوممون منم!  و ایشونم توی صحن جمهوری کنار سقاخونه دنبال کسی می‌گشت که دونفرن!( خودم میدونم داغون آدرس دادم! خب میخواستم اول ما اوشونو پیدا کنیم!) یه‌جایی بین این دو صحن همدیگر رو دیدیم و بس که من مثل اشخاص منتظر نگاه می‌کردم تشخیص داده‌شدم! راستش خیلی نگران بودم که تصوراتش فرو بریزه! که به گفته‌ی خودش نریخت. البته در باب مقایسه‌ی پرحرفی وبلاگیم و کم‌حرفی غیروبلاگیم جای فروریختن بود که فکر کنم قبلا در تلگرام این اتفاق افتاده‌بود. و تصوری که از خونگرمی خوزستانیا داشتم برام قشنگ تثبیت شد. اینقدر خونگرم و قابل اعتماد بود که من بعد از خداحافظی‌مون شرمنده شدم که چرا قبلش شمارمو نداده‌بودم. هیجان‌انگیز بود دیگه، گرچه فقط نیم‌ساعت بود و باید برمیگشتم خوابگاه ولی خوش گذشت :))) همیشه به خودم میگفتم: ببین آرزو هرچیزی در این فضای نسبتا مجازی ممکنه، اصلا از کجا معلوم خودِ تو اصغر نباشی ۴۰ساله( تحت تاثیر اون جکه!) از ناکجاآباد؟ دیگه خیالم راحت شد که خودمم :)) در عنوان نوشتم تکرارنشدنی چون فقط اولینه که اولینه دیگه!؟ :)


داشتم به مامانم میگفتم: خوب شد فهمیدم مامان ریحانه هم وبلاگم رو میخونه، اگه یه‌وقت در آینده‌های بسیار دور عاشق شدم حواسم هست که زیاد چرت و پرت ننویسم! مادرم در اینجا هیچی نداشت که بگه! یعنی هیچیا!:دی یه‌ذره مکث کرد و در حالی که معلوم بود جا خورده، گفت: حالا می‌خوای آدرسش رو بده، ما هم بخونیم بد نیستا! 

میدونین؟ مامانا بر خلاف همه‌ی عالم و آدم میتونن احساسات ناپایدار پشت پرده‌ی جملات بی‌ر‌بطت رو تشخیص بدن و مثل همیشه برای این احساسات غیرمهم و زودگذر هم که البته متاسفانه درک نمی‌کنن غیرمهم و زودگذره نگران بشن، نگرانی اونا مهمه، زودگذر نیست، قدرت خیالبافی خوبی هم دارن و میتونن از کاه کوه بسازن. در نتیجه بهش نگفتم که از علی‌اصغر بگیرین( خطاب به برادر: حالا خودشیرینی‌ت گل نکنه بری بهشون بگیا! آفرین!)


عمیقا خوشحالم که همه‌جا مشمول برف و بارون و لطف و رحمت الهیه :)) روم نمیشه وگرنه بازم عکسایی رو که الآن گرفتم میذاشتم تا درک کنین چرا از ذوق خوابم نمی‌بره؟ چرا شبای برفی اینجا از پشت این پنجره‌ها اینقدر خوشگله؟ :))

چند روزه هی با خودم فکر می‌کنم من بعد از این ۴سال اینجا جا می‌مونم! اینجا شهر رویایی من بوده از همون بچگی، شهری که آرامشم رو تعریف کردم توش! و مطمئنم که ۴سال دیگه پشیمون میشم از کارایی که نکردم و شاعر در این زمینه شعری می‌فرماد که این چند روز عجیب ورد زبانمان است و بقیه‌ش را هم عجیب یادمان نیست:

مثل عاشق که نمےداند مقام وصل را

#مهدی رحیمی


دلا چہ دیده فروبسته‌ای؟ سپیده دمید

سری برآر که خوش عالمےست عالمِ صبح


#طالب آملی


بعدانوشت: داشتم اشعار مشاعره رو مرور می‌کردم، دیدم یه‌جا با الف تموم شده و من با ی شروع کردم، همینجوری هم ادامه یافته! اول‌هاشم بوده تازه!