تعداد آشنایانی که آدرس اینجا رو دارن بیشتر شده، وقتی به اونایی که با مقدمهای حاوی جملهی قبل درِ وبلاگشون رو تخته کردن یا آدرسشون رو عوض کردن، فکر کردم یه کوچولوی کوچولو یه حسی بهم دست داد. اما سریع رفع شد و خوشحالی جاشو پر کرد. من همیشه نگران بودم که اینجا خودم نباشم و با کلمهها یه تصویر رویایی و ایدهآل از خودم خلق کنم. حالا خیالم راحته که هرجا زیادهروی کنم، دوستام بهم تذکر میدن. و با تشکر فراوان از موسی عزیز(همینجوری که نوشتهشده بخونید یعنی نخونید موسا، اصلا شما بخونید فاطمهی۲:دی) که وبلاگم رو شخم زد و بعدش نظرش رو بهم گفت و بار دیگر خیالم رو راحت کرد که منِ اینجا تا حدود زیادی خودمم :))) و با فرستادن پیامی حاوی این جملات لبخند گندهای در اتوبوس بر لبم نشاند :)) از دیدن تصویر نتیجه میگیریم که اگه بیرونِ من رو رنگارنگ نیافتین، تعحب نکنین :)) (وسطاشم یهچیزایی بود که تعریف هم توش داشت و این متاثر از اینه که موسی( فاطمهی۲) تا حالا وبلاگهای شما رو نخونده که بهش پیشنهاد دادم بخونه :))
من یه ندای درونی دارم که وظیفهش اینه که میگه؛ بیخیال، بعدا میفهمی :)
توی درسخوندن هم زیاد وظیفهش رو انجام میداد. یعنی خیلی وقتا بود که مفهومی رو نمیفهمیدم، بیشتر در مفاهیم آغازین هر مبحث جدید، ولی از معلمم یا دوستام سوال نمیپرسیدم و مطمئن بودم یهذره که بریم جلو و بیشتر با مبحث آشنا بشم اینو هم متوجه میشم. واسه همینم وقتایی که واسه امتحان دستهجمعی میخوندیم و نوبت من بود که مسئلهای رو توضیح بدم این مکالمه زیاد شنیدهمیشد که:
- آرزو؟
+بله؟
-تو بیا و یه لطفی به خودت و جامعه بکن!
+چه لطفی؟
-هیچوقت سراغ معلمی نرو!
+اتفاقا خودمم میدونم، بچههای مردم گناه که نکردن من معلمشون بشم!
و ادامهی حل مسئله! یعنی در آغاز باید چیزی رو توضیح میدادم و نمیتونستم و فقط میگفتم: بریم جلو میفهمیم! و بچهها در مقابل نفهمیدن یک مفهوم پایه مقاومت میکردن! الآن که فکر میکنم میبینم کار خوبی میکردن اصلا :)
جدای از مسائل تحصیلی هم حکمت خیلی از اتفاقهایی رو که دوستشون نداشتم، نمیفهمیدم و میگفتم: بعدا میفهمم. مسلما حکمت اتفاقهایی رو هم که دوست داشتم کاملا نمیفهمیدم ولی اونا اونقدر دوستداشتنی بودن که غرقِ افتادنشون باشم و دنبال دلیلشون نباشم! در این مسائل یه ندای درونی دیگه هم میاومد و میگفت: بعضی وقتا فقط باید به رضایت و اطاعت محض از خدا(از نظر من یجورایی معنیِ بندگی) فکر کنی، تو نه لازمه و نه میتونی خیلی چیزا رو درک کنی.
چند وقته که نسبت به هردوی اینها بیتوجه شدم. حتی در تحصیل هم!
مثلا اوایل حل مسئله یهچیزی هست که نمیفهممش و همینجوری درگیر درک اون میمونم. بعد یهو میبینم استاد تختهی اونوری رو هم پر کرده و با اشاره به اولی میگه: اینو پاک کنم دیگه؟ همه فهمیدین؟
یهسوال دربارهی قضا و قدر و سرنوشت در فضای مجازی دیدم که جوابی براش نداشتم. توی یهگروه هم مطرح کردم و جوابهایی شنیدم و نه تنها قانع نشدم که به عدل و عدالت الهی هم ربط پیدا کرد! و میدونم که اینجا یکی از اونجاهاییست که باید یهذره به حرف ندای دوم گوش کنم. ولی لجباز شدم! گیر کردم روی همون! حالا تو همین شرایط چپ و راست چیزایی رو میبینم یا میشنوم که مستقیم و غیرمستقیم ربط داره به همون سوال حلنشده، مکالمات ملت توی اتوبوس و خبرای معمولیای که میخونم و حتی کتابی که دوهفته پیش خریدهبودم و دقیقا قبل از نگارش این پست داشتم برای دورشدن از درگیریهای فکریم میخوندمش هم اشارهای به این سوال داشت:دی
سوالات دیگهای هم در زمینههای تاریخی، سیاسی و ملی اضافه شده و فکر میکنم دیگه باید تنبلبازی رو بذارم کنار و تا بیشتر از این روی اعصاب خودم راه نرفتم، کتابای تخیلی و شعر و رمان رو برای مدتی بذارم کنار و خوندن کتابای اینمدلیای رو شروع کنم. حالا یه مسئلهی دیگه برای من و موسی( فاطمهی۲) بوجود اومده! من قدیما که یهبار میخواستم تاریخ مربوط به قبل از انقلاب و انقلاب رو بخونم، میخواستم از بقیه بپرسم از چه نویسندهای بخونم که حرفاش راست و درست باشه، و الآن اینطور به نظر میرسه باید کتابای مختلف رو بخونیم تا ببینیم کدوم نویسنده بهتره! و مشکل بعدی هم اینه که از کجا بفهمیم اصلا!:دی
خیلی سوال مسخرهایست ولی کتابها یا نویسندههایی سراغ ندارین که بحران فکری ما را جوابگو باشد؟ و اگه میدونستم در چهزمینهای میخوام در واقع یکچهارم راه رو رفتهبودم. میدونین؟ من تازه فهمیدم هیچی در هیچ زمینهای نمیدونم و واقعا نمیدونم از کجا باید شروع کنم.
البته علیرغم همهی اینا هنوز اینو میدونم که این به اصطلاح بحران فکری هم جزئی از این واپسین سالهای دوران نوجوانیه و شاید تا آغازین سالهای جوانی هم ادامه داشتهباشه :))
امروز بعد از پایان ساعت اداری به مامانم زنگ زدم و فهمیدم که هنوز خونه نرفته و علت رو جویا شدم و گفت که بزودی بازدید دارن و باید کارای عقبموندش رو انجام بده. منم گفتم: پس این روحیهی تنبلی و دقیقهنودی من به جنابعالی رفته؟ خندید و گفت: اگه با شنیدن آره خیالت راحت میشه، آره، مغز بادام دور از بادام نمیفته!( یا چیزی شبیه این! یادم نمیمونه خب!) برای لحظاتی از مغزِ بادام بودن خوشمان آمد :))
+ تفاوت بین بلاگرها برام جالبه، اینکه بعضیها چقدر خوانندهی خاموش دوست ندارند و بعضیها چهقدر بامحبت از خوانندگان خاموششان حرف میزنند.
یا همان اوّل قدم بر قلبِ ویرانم مَنِه!
یا غلط کردی که حالا میل رفتن کردهای
#علی زکریائی
+فکر کنم ایشون از شاعرانی باشه که برای ابراز علاقه از در و دیوار سخن نمیگه و یهراست میگه: میخوامت!
از آمدنت گیجم و شاد و متحیّر
تو فرض بکن برف ببارد عسلویه
#کنعان محمدی
× اگه تا دوسال دیگه یکبار دیگه توی این دانشکده کسی از من بخواد که تصویر شغلیم در ۱۰سال آینده رو بگم، میزنم زیر گریه! موقع انتخاب رشته هم که مجبور شدهبودم جدیتر به آیندهی شغلیم فکر کنم، همین احساسات رو داشتم. خیلی مشکل بزرگیه که کسی اصلا فعلا نخواد به آیندهی کاریش فکر کنه؟ شما ۱۹سالتون بود، راهتون مشخص بود؟ دوسال دیگه هم موقع انتخاب گرایش دوباره همینجوری میشم احتمالا :/ مسئله اینه که من احساس میکنم بدون مشخصکردن یک شغلِ هدف:| هم میتونم خوشحال باشم، زیاد هم خوشحال باشم :))) حالا شاید چندسال دیگه که تو خونه مگس میپروندم یهذره هم غر بزنم ولی اگه اونموقع هم مثل الآن باشم، بازم میدونم که چجوری خوشحال باشم :)))