۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

233_

گفتم من می‌ترسم. دکتر گفت حالا اگه غریبه بودیم یه چیزی.
و الآن در حال انتظار و با این قیافه‌ی مضحک ناشی از زدن بی‌حسی‌م، نشستم به گریه کردن. فقط به خاطر همون جمله. و ‌این‌که یاد شش سال پیش افتادم که اومده بودم دقیقا همین دندون رو پر کنم. چقدر عوض می‌شه همه‌چی.

راستی نوزده روز پیش میم رو حضوری دیدم و مرور خاطرات کردیم. بعد از پنج سال. جفتمون به این دقت کرده بودیم که ما هیچ عکس دونفره‌ای از اون پنج سال دوستی قبل از این پنج‌سال نداشتیم. موقع خداحافظی اولین عکس دونفره‌مونم گرفتیم. چند لحظه قبل از گرفتن این عکس، یه شیطنت کوچک هم کرد که کامل فضای همون موقعا بازسازی شد. چقدر حالم خوب بود از دیدنش اون روز. :)
می‌گفت شاید اگه گذشته جور دیگه‌ای رقم می‌خورد ما آدمای الآن نبودیم. ولی من همیشه یه حسرت گوشه‌ی دلم هست که کاش خدا می‌خواست که جور بهتری رقم می‌خورد. امیدوارم خدا درک کنه که من علمش رو ندارم و نمی‌دونم بقیه‌ی راه‌ها به کجا ختم می‌شدن. وگرنه که خودم همیشه میگم الخیر فی ما وقع.

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل، به یک لحظه کوتاه به هم میریزد

#فاضل نظری

وقتی حصار غربت من تنگ می‌شود 
هر لحظه بین عقل و دلم جنگ می‌شود
از بس فرار کرده‌ام از خویشِ خویشتن
گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود...

#محمدعلی بهمنی


  • آرزو
  • دوشنبه ۱۵ مرداد ۹۷

یعنی یه نفرم پیدا نمیشه یه تجربه‌ی کم‌درد و کم‌درد‌سر از این دندونای عقل نهفته‌ی مسخره داشته باشه؟

داشتیم زندگیمونو می‌کردیما؛ مامانمون گفت حالا که جلوی مطبیم و خلوته بیا یه سر بزنیم. برای دندون کناری‌ش رفتم ولی دکتر گفتن که دندون عقلتم باید جراحی کنی، حالا اگه می‌ترسی می‌تونی اول همین رو درست کنی و هروقت اون اذیتت کرد بیای برای جراحی. 
از اون روز مرورگر گوشی و لپتاپم همه‌ش شده سرچ کلیدواژه‌های مربوط به دندون عقل نهفته.
بعد چرا پزشکان و دندون‌پزشکان محترم در و دیواراشون رو عایق صدا نمی‌کنن؟ این‌جوری که اون افراد منتظر زهره‌ترک میشن که! امروز رفتم که توی دفتر بیمه‌م بنویسن واسه عکس گرفتن و اینا، که صدای دوتا آخِ پی‌درپی پیچید تو فضا. وقتی کارشون تموم شد از توصیه‌هایی که می‌کردن به بیمار، فهمیدم که مربوط به همین دندون عقله ولی باز واسه دلداری خودم پرسیدم از دکتر؛ و تایید کردن. باز برای کورسوی امید ته دلم پرسیدم که مثل مال من؟ گفتن نه، از تو پیچیده‌تره :(((
حالا درسته که همیشه از تجربیات خنده‌دار فرارهام و جیغ‌جیغو بودن‌هام در مطب‌ها و اتاق‌های تزریقات گفتم؛ ولی یادم نمیاد تا حالا زیر دست دندون‌پزشک گریه کرده باشم¹ یا جیغ بزنم، حتی اون موقعا که دوتا دوتا دندون می‌کشیدم و با گازهای استریلی که می‌ذاشتن یاد سبیل گربه‌ها میفتادمم باجم رو می‌گرفتم می‌رفتم پی بازی‌م! دوست ندارم الآن توی بیست‌سالگی این اتفاق بیفته -_-
1. به جز اون یه باری که فکر کردم قراره برام دندون مصنوعی بذارن و قبلا خاطره‌ش رو تعریف کردم.

به یه چیز هم فکر کردم. کاش می‌شد آدم پایان عمرش رو بدونه. اگه می‌دونستم قراره دو سه سال دیگه بمیرم نمی‌رفتم درستش کنم که الکی هم درد بکشم. راستش دلم می‌خواست همین‌جوری هم بشه :| ولی فقط به خاطر روی گل نوه‌م که قراره تولد شش سالگی‌ش هم هنوز خاطره‌های تکراری‌ دوران جوونی مامان‌بزرگی که الکی خودش رو می‌زنه به فراموشی تا دوباره تعریف‌شون کنه، بشنوه؛ پشیمون شدم. انتخاب سختی بود ولی :| البته هنوز مطمئن نیستم که بتونم به ترسم غلبه کنم و همین امسال برم :|

توی این چند هفته خیلی اتفاق‌های معمولی و خوشحال کننده افتاد که اگه دستم می‌رفت می‌نوشتم ولی خلاصه‌شون میشه همون جمله‌ای که به خیلیا گفتمش در واقعیت؛ این‌که اون دو هفته‌ی بعد از اومدنم به اندازه‌ی یک ماهِ کامل زندگی کرده‌م! :)

+شاید برای اولین بار در طول تاریخ وبلاگ‌خوانی‌م به ۵۶ستاره‌ی روشن دست یافتم! :)
  • آرزو
  • يكشنبه ۱۴ مرداد ۹۷
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________