﷽
من هی این عکسِ دستهجمعی رو نگاه میکنم هی ذوق میکنم . خیلی باحاله خب .
دیگه دیدم زشته همش برم تو نظرات مراتب ذوقم رو ابراز کنم گفتم اینجا بگم .
تازه عاشقِ ژست نیلوفر هم شدم :)) نمیشناختمش البته . بهار هم با تصوراتی که توی ذهنم داشتم مطابقت داشت :)
خلاصه همه واقعا گوگولی بودن .
جا داره یهبار دیگه از طریق همین تریبون به بلاگفانیها خسته نباشد بگم . خیلی عکسشو دوست دارم .
امروز میانترم زبان داشتیم که فقط ۴نمره بود و خوب بود .
جدای از برنامهی کلاسی اسم نوشتهبودم واسه کلاس برنامهنویسی . دیروز جلسهی توجیهیش بود ، گفت خودمونو معرفی کنیم و بگیم چقدر از برنامهنویسی میدونیم . منم گفتم . آرزو بووووق ، ورودی ۹۵ رشتهی کامپیوتر و صفرِصفر . انقدر ذوق کردم که گفتم صفرم . اصلا انگار یهبارِ سنگینی از روی شونههام برداشتهشد .
اون پستِ فلافلِ خبرساز بود که گفتم بدون بشقاب و قاشق و چنگال رفتم تو صف ؟ جاتون خالی دوشب پیش یادم نبود چی رزرو کردم و با بشقاب و قاشق و چنگال رفتم تو صف و چی شد ؟ آفرین ؛ یدونه دوغ داشتم فقط :دی . فکر کنم چهرهی منو هیچ وقت فراموش نکنن .
دیگه خبری نیست ، نه یهچیزی ؛ داداشم تغییر رشته داد به ریاضی . در طول مدت تصمیمگیریش خیلی ناراحت بودم که به هیچ دردی نمیخورم و نمیتونم از سردرگمی برهانمش . الآن با اینکه میدونم ممکنه بعدا پشیمون بشه حتی اگه اون احساسش اشتباه باشه ، همینکه پشتِ تلفن صداش خوشحالتره ، منم خوشحالم . فقط امیدوارم دیگه مثل یه بچهی خوب بچسبه به همین .
# اَبرھای سیــَـہ مُژدههاے بارانند .
# تـُـــو بخنــد تا سراسیـــمہ شود بوے بَـہار .
﷽
سلام
اولین میانترمِ عمرمو پشتِ سر گذاشتم امروز و دقیقا آسونترین سوال رو اشتباه نوشتم .
استادِ مبانیمون - که نمیدونم چرا انقدر فکر میکنم مهربونه و بعضی از بقیهی بچهها اینطور فکر نمیکنن - ۷تا تمرین دادهبود که مهلت تحویلش تا ۴شنبه بود . من تا دیروز فقط یدونهشو حل کردهبودم و خجالت میکشیدم برم اونو بدم . بازم فکر کردم و دوتای دیگه رو هم نوشتم و رفتم دانشکده . دقیقا نیمساعت توی راهروها دنبال اتاقش میگشتم ، بالاخره توی گروه پرسیدم و تونستم پیداش کنم و جواب همون ۳تا رو بهش بدم . یعنی تقریبا ۲/۵ ساعت واسه مبانی وقت گذاشتم و تازه انقدر انرژی گرفتهبودم که میخواستم بازم مبانی بخونم ، دیگه ضمیر ناخودآگاهم به صدا در اومد و گفت بشین ریاضی بخون بچه ، فردا امتحان داری . دیروز استاد ریاضی رو هم دیدم و با خودم گفتم کاش دفترم رو آوردهبودم که اشکالام رو ازش میپرسیدم . بعد همونجا توی ایستگاه شروع کردم به حدحلکردن که اگه به یهاشکال دیگه برخوردم تا نرفتم خوابگاه همینجا ازش بپرسم ، بههرحال یدونههم یدونهست . و ۲تا سوال پیدا کردم . یکیشو حل کردم و دیدم فقط ۲کلمهست و با خودم گفتم حتما یهنکتهای داره که من ازش غافلم . ۱۰ دقیقه هم دنبال اوشون گشتم تا بالاخره توی یه راهرو دیدمش . اونسوالِ مسخره و آسون با همون ۲-۳ کلمه حل میشد و خیلی خجالت کشیدم که ازش پرسیدم ، فکر کردم با خودش میگه این مثلا فردا هم امتحان داره ! و اون سوال آسونی که گفتم امروز اشتباه نوشتم دقیقا شبیهِ همین دیروزی بود .
دیشب خیلی استرس داشتم و بهمرحلهی ( خدایا غلط کردم ، از شنبه جدیتر شروع میکنم ) رسیدهبودم ، مامانم گفت شربت زعفرون بخور . یادِ امتحان نهاییها افتادم .
کوثر و فاطمه خونهی ما بودن و فرداش امتحان هندسه داشتیم ، ساعت ۱۴:۳۰ بود و علیرغم تمام تلاشهایی که فاطمه برای فهموندن قضایای هندسه به من داشت ، من هیچـــــی یادم نمیموند . خیلی وضعیت بدی بود ، هنوز یهفصل هم کامل نخونده بودم . مامانم شربت زعفرون واسمون آورد که از استرسمون بکاهد و خب میدونین که زعفرون شادیآوره دیگه . حالا تقیبهتوقی میخورد میزدیم زیر خنده . انقدر اونروز خندیدم که واقعا دلم درد گرفتهبود . از اون بهبعد هرزمان که یکی زیاد میخندید میگفتیم حتما زعفرون زده :دی
واسه عصرونه هم روزایی که پیشِ هم بودیم از اقلامِ روبرو هرچی در دسترس بود میاوردیم سرِ سفره : نان و پنیر و گردو و گوجه و خیارسبز و سبزی . بعد من یه مشکلی دارم اینه که بنظرم اینا باید همزمان تموم شن .
حالا شما در نظر بگیرین ، خیار تموم میشد ، گوجه میموند پس دوباره خیار خرد میکردیم . بعد اینا میموند پنیرِ هدفگذاریشده تموم میشد ، دوباره پنیر میاوردیم . بدین شکل ما تا یکساعت هم مشغول خوردن بودیم حتی :))
بچهها امروز میگفتن از سر و صدای طوفانِ دیشب نتونستن خوب بخوابن ، من گفتم : طوفان ؟؟! گفتن آره دیگه ، گفتم ؛ پس حتما چون پنکه روشن بوده ما متوجه نشدیم ، بعد اونا گفتن : پنکه ؟؟!
انقدر اینجا منظرههای خوشگلخوشگل دیده میشه با این برگهای پاییزیِ رنگارنگ ، منم هی فرتوفرت عکس میگیرم و صدالبته که عکسا اونقدر خوشگل نمیشه :(
اسمِ هماتاقیم دراومده واسه کربلا ؛ انقدر خوشحال بودم که من زودتر به مامانم خبر دادم تا اون بهخانوادش .
راستی یکشنبهها میرم مرکز مشاوره ، اینهفته یه تست گرفت و رنگِ شخصیتمون و ویژگیهاشو گفت ؛ احساس خیلی خوبی داشتم که آدمایی مثل خودم اونجا بودن ؛ اینکه نمیتونستیم احساساتمون رو بروز بدیم ، وقتی کسی باهامون دردودل میکنه نمیتونیم همدردی کنیم و فقط دنبال راهحل میگردیم ، برنامهریزی روزانه و خیلی ویژگیهای دیگه که من همیشه فکر میکردم بعضیاز اونا بخاطر روابط عمومیِ ضعیفمه و نباید اونجوری باشم . خیلی خوب بود مخصوصا وقتی واسه مشاغل مناسب ، تخصصهای کامپیوتری رو هم گفت .
فعلا همینا دیگه . شاید با خودتون بگید من چرا اینا رو مینویسم ، باید بگم چون میخوام همهی اینا رو بعدا یادم بمونه :)
# الهـــــے و ربّـے مَن لــے غَیرُڪ ...
اون لحظههایی که خیلی ناامید یا خسته میشم و دلم میخواد غر بزنم یا گریه کنم ، فکر کردن به این جمله عجیب حالمو خوب میکنه و مشکلاتمرو برطرف ، مخصوصا که یجورایی کسی رو اینجا ندارم ( منظورم خانواده و دوسته وگرنه صدالبته که شهرِ امامرضا و اینحرفا ؟ :) ) .
سلام
هی یه اتفاقای کوچولویی پیش میاد که دوس دارم بنویسم که همون لحظه نمیشه و بعدا هم حسش میره .
امروز از همون اول صبح خیلی خسته و خوابالو بودم . ساعت ۱۳:۴۰ رفتم نشستم تو کلاس و منتظر که استاد بیاد . وقتی دقیقا نیمساعت بعد که استاد اومد و بهش نگاه کردم ، دیدم عه ! این که اوشون نیست و برنامهمو نگاه کردم و فهمیدم اشتباهی اومدم . خب بلند شدم و رفتم کلاس کناری . همینجوری که داشتم وسایلمو میذاشتم رو صندلی ناگاه همهمهای شد و استاد پاشد رفت . واقعا نفهمیدم و اصلا هم مهم نبود فقط عمیقا خوشحال بودم که میتونم بیام خوابگاه . اندر سخنان استاد اخلاق اسلامیمون و سخنران مسجد فهمیدم خیلی کوتاهیها دارم و از اونورم رو بعضی چیزا زیادی تعصب دارم ؛ راستشو بخواین هنوزم مرز حساسیت روی اون چیزا رو نفهمیدم ولی باید بیشتر فکر کنم .
اصلا انگار قرار نیست من مثل اغلبِ بقیه باشم ؛ توی این دوهفته اصلا دلم برای خونه تنگ نشد و اگه واقعا مجبور نبودم فردا هم نمیرفتم بههرحال اهل خونه دلشون تنگ شده دیگه . هرشب که داداشم زنگ میزنه اصلا ابراز دلتنگی و اینقرتیبازیا :دی رو نداریم . یهذره اون از زیستش میناله یهذره من از درسام و کمی هم تهدیدش میکنم که خوب درساشو بخونه و خداحافظی . و در ادامه فکر کنم من همونجوری که الآن اومدم ۴سال بعد برم بیرون چون هیـــــچ دوستی ندارم که اخلاقم بخواد تحت تاثیرش قرار بگیره . این روزا دارم به این فکر میکنم که سالهای آینده با دلتنگیام واسه مراسمای مسجد اینجا واسه محرم چه کنم ؟
چندسال پیش با چندتا از هممدرسهایهام که باهاشون راحتتر از بقیه بودم رفتهبودیم بازار . اونجا خالهمو دیدیم و من میخواستم به خالم معرفیشون کنم . از اولی شروع کردم و گفتم ایشون دوستم فلانیه . و فلانی سریعا گفت : دوست نه ، اوممم همکلاسی . و من همیشه به این مفاهیم فکر کردم . الآن افراد جدید رو توی گوشیم بصورت هماتاقی ۱ و هماتاقی۲ و فلانی ( مهندسی کامپیوتر ) و اینجوری سِیو کردم . همیشه فکر میکردم دانشگاه که برم از دوستای قبلیم فاصله میگیرم ( فاصلهی قلبی ) ولی الآن میبینم بیشتر از اون موقع بهشون فکر میکنم البته حال زنگزدن ندارما . اصلا آداب معاشرت =صفر . با هرکس که پشت تلفن حرف میزنم دو صورت داره ؛ یا اونقدر حرف میزنم که به اون فرصت نمیدم ( البته بعد از اتمام حرفام میگم خب تو چهخبر ) یا دقایقی رو ( بصورت منقطع البته ) به سکوت میگذرونیم .
دیگه اینکه تازه فهمیدم عاشق زیرشلواریاَم :) اصلا چهقدر یه لباس میتونه راحت باشه ؟ خلاصه اینکه نعمتیست واقعا .
در چند روز گذشته واقعا شانس آوردید که حالِ پست گذاشتن نداشتم چون به اندازهی یه پیرزن بالغ و ناعاقل غر میزدم : تو اتاق ، تو گروه ، پشت تلفن واسه مامانم . کلی از ترسیدنم واسه سختبودن درسا بهشون میگفتم .
این هماتاقیهام که خیلی حرف نمیزنن ، تو گروه هم دوستام همینطوریان . انقدر احساس پرحرف بودن دارم . اونایی که فقط رفتار ظاهری منو میبینن مطمئنا باوراشون فرو میریزه حتی اگه اینجا رو ببینن :))
راستی استاد ریاضیمون گفت : گروهبندیتون میکنم و بعدش باید باهم آشنا شین و تمرینا رو هم باهم حل کنین و تازه واسه گروهتون اسم هم بذارین :||| برای تمرینا شانسی یه نفرو میاره و اگه درست حل کنه به کل اعضای گروه مثبت میده و برعکس . باید به نگرانیهای مسخرهم کتک خوردن از سایر اعضای گروه رو اضافه کنم .
بیشترین علتی که از بازگشت به خونه خوشحالم اینه که لباسامو تو ماشینلباسشویی میشورم :)
بیانصافی نکنم از دیدار با خانواده هم عمیقا خوشحال میشم . وای اتاقم :) کاکتوسام ( البته اگه سالم باشن :|) :)خشنودم عاقا خشنود ؛ فقط از خستگیش بدم میاد و اینکه سالهایسال است که با قطار و اتوبوس ( اگه سفر کاروانی امسال رو نادیده بگیرم ) سفر نکردم . مثل همیشه واسهی این چیزای خندهدار نگرانم :)
همونطور که فکر میکردم الآن دیگه خسته نیستم ( وبلاگم و خوانندههای وبلاگم منو ببخشین که برای باانرژیتر شدن و خوبتر شدن حال خودم ازتون سوءِاستفادهی ابزاری ( حالا هرچی ) میکنم .) :))
پیچیده شمیمت هـــــمہجـــــا اے تـــنِ بــےسَــر
چـُون شیشہے عَطـرے کہ سرش گُــم شده باشَد
#سَـــــعید بیابانَکی
بـےجهـت دنبال بُـرھان و کلام و منطقیـــــم
چـــــای بعد روضہ کافــر را مسلمــان مےکنَد
بعضے آدما از همون برخورد اول نشون میدن که رفیق خوبی میشن :)
+ اللهمرزقنا از این بعضی آدما :)
خب بریم سرِ اصل مطلب که حال پست گذاشتن ندارم ولی در راستای همون خودآزاری که قبلا به عرضتون رسوندم میخوام بذارم .
امروز نماز صبحم که متاسفانه قضا شد و یادم رفته بود واسه کلاسم ساعتو کوک کنم . بطور کاملا اتفاقی بیدار شدم و دیدم ساعت ۷:۲۶ است و سریعالسیر آماده شدم و ۷:۳۳ توی ایستگاه نشستهبودم . فکر میکنم اینجا یجوریه که اگه از اولین سرویس جا بمونی دیگه ممکنه وسط کلاس برسی .
درسی داشتیم که هدفش آشناکردن ما با رشتهمون بود و نظراتی که دوستان در طول کلاس میدادن نسبتا از روی تحقیق و علاقه بود و من باری دیگر به این نتیجه رسیدم من اومدم این رشته و این دانشگاه که چی بشه واقعا ؟؟ و طبق معمول عقلم به کمک اومد و منو نجات داد . جلسهی اول هر کلاس استادا دربارهی تفاوت دانشآموز و دانشجو صحبت میکنن . خب فهمیدیم دیگه بسه . اگه تصمیم داشته باشیم عمل کنیم همون استاد اول و دوم کافیه .
امروز رفتم کتاب بخرم و با اینکه حتی دستفروشها هم دیگه کارتخوان دارن ، این مغازه نداشت و رفتم از نزدیکترین عابربانک پول بگیرم که دوتا کنار هم بودن و در عین حال هردو به علت نقص فنی از ارائهی خدمت به منِ بیچاره معذور بودن . با دیدن کتابا حسابی ترسیدما .
امروز معارفهی کانون نجوم بود و متاسفانه به برنامهی امشب مسجد نرسیدم .قبل از معارفه تصمیم داشتم حتما اون کلاس نجوم مقدماتی رو ثبت نام کنم . خب مراسم شروع شد . بچههای باانرژی و جالبی بودن . اما بعد از مراسم از تصمیمم منصرف شدم . جوِش یجوری بود که میدونم حتما خوش میگذره ولی اون بعد وجودم میدونه که نباید بگذره . حداقل یه ترم صبر میکنم تا به ثبات در تصمیمم برسم .
احساس میکنم حتما باید برای مشاوره هم وقت بگیرم . واسه آشنایی با برنامهریزی و اینا ؛ آخه دیروز اومدم واسه خودم برنامه ریزی کنم دیدم بیشتر از روزی ۳ یا ۴ ساعت نمیتونم بخونم و با این حجم کتاب و سرعتی که فعلا من دارم میبینم واقعا کمه .
خب با دخترای کلاس هم آشنا شدم و فکر نمی کنم بتونم با کسی صمیمی شم البته با یکی از مشهدیا آشناتر شدم . اون روزایی که یه خط در میون کلاس داریم نمیتونه بره خونه و میمونه دانشکده و میخواد بره سالن مطالعه البته بعد از این که پیداش کنیم . منم تصمیم گرفتم اون ساعتا رو بمونم همونجا . راستی نفر سومی هم به اتاق اضافه شده که گیاهپزشکی میخونه و دختر خوبیست :)
دیگه اینکه عادات غذاییم متحول شده . روزی یکی دولیوان آبمیوه میخورم و ۲یا۳تا بستنی و کلی آب که قبلا اصلا اینجوری نبودم . میدونین ؟ البته که نمیدونین . من خیلی گوشتخوار نیستم یعنی فقط کباب و سالاد الویه و ماکارونی و اینایی که گوشت چرخکرده دارن البته همونا رو هم بعضی مواقع جدا میکنم . غرض از گفتن این بود که عذاب وجدان میگیرم واسه دور ریختهشدن اون قسمت از غذام که گوشتی یا مرغی یا هرچی میباشد .
استاد اخلاق اسلامیمون مردیست تقریبا مسن که خیلی مهربون و گوگولی بنظر میاد . از طرز حرفزدن و لهجهشم خوشم اومده . میگفت : مبارک است و خیر است انشاءالله .
لازم به ذکره من گوگولی رو به دو دسته از افراد نسبت میدم ؛ دستهی اول اونایین که اصلا هیچی بجز گوگولی نمیتونه توصیفشون کنه و این تقریبا بالاترین درجهایه که من میتونم به یه نفر نسبت بدم ( البته خیلی قبلتر صفت باابهت این افتخار رو داشت :دی) و دستهی دوم اونایین که دارای صفت لُپلُویی هم هستن که خب اینجا گوگولیای که بهشون نسبت میدم تقریبا ناخودآگاهه و اون بالاترین درجه رو دارا نیست ولی بازم خوبه به هرحال .
حالا خوبه حال نداشتما ؛ ولی نه ؛ خداییش حالم اومد سرِ جاش .
این شبا هرجا حال دلتون خوب شد میدونم سخته یادتون بمونه ولی اگه موند واسه منم دعا کنین .
# من بہ عِـــــشقِ تـُـــو دِل از عِِـــــیشِ جَـــــوانے کَندَم
# باخَبَـــــرانِ غَمَـــــت بـےخَبَر از عالَمَنـــــد
میدونین ما هروقت میایم مشهد دوساعت فقط میچرخیم تا یه جایی رو پیدا کنیم برای فراغت .
دیشب هم همینطور بود .
امروز ساعت ۷ اومدیم دانشگاه فردوسی ؛ یک ساعت هم اینجا چرخیدیم تا من بفهمم کجا باید برم و پیداش کنم .
کارای خوابگاه رو گفتن به تنهایی و بدون کمک والدین اجام بدیم یعنی نگفتن مجبور نمودن .
بالاخره یه اتاق دونفره به من تعلق گرفت . من از همین الآن بگم واسه ترم بعد ۴ نفره میگیرم .
هماتاقیم با این که هماستانیمه فعلا هنوز باهاش نمیجوشم .
انقدر خسته بودم که موقع خداحافظی با مامانبابام حال بوجود آوردن صحنههای احساسی و دلتنگ شدن براشونرو نداشتم ، البته هنوز هم وضعیتم همینه . ناهار نخوردم و راه افتادم که برم کلاس . تو اتوبوس از یکی میپرسم دانشکدهی مهندسی میخوام برم کِی پیاده شم میگه ایستگاه آخر ؛ خب اینجا که پیچپیچیه ، منم خنگ ، از کجا بدونم آخری کدومه ؟؟ ولی از بعدی که پرسیدم گفت باهاش پیاده شم تازه با این که خودش دانشکدهی اونوری کلاس داشت باهام اومد بالا و بقیهش هم کامل برام توضیح داد ، شمارهش رو هم داد و وقتی فامیلشو گفت فهمیدم تقریبا همشهری هستیم . رفتم کلاس . فقط من اومده بودم و چندتا از آقایون که خب هرکدوم ۵ دقیقه نشستن و رفتن . منم آخرین نفر پاشدم . این از اولیش . میگم پیدا کردن کلاسا خیلی پیچیدهستها . من چکار کنم تا اون موقعی که یاد بگیرم ؟؟
االآن منی که با همه رودروایسی دارم چجوری به هماتاقیم بگم از این آهنگایی که گوش میده خوشم نمیاد ؟؟
چقدر دوشواره همهچی :|
من ۶ واحد بیشتر در پرتالم مشاهده نمیکنم ، قضیه چیه ؟؟ چجوری وارد عمل شم وقتی واسه انتخاب واحد مینویسه برای شما در دسترس نیست یا یه همچین چیزی ؟؟ حتما باید حضوری اقدام کنم ؟؟
خیلی حوصلم سر رفته . فردا هم کلاس ندارم تازه :|
سه روز آخر هفته هم همینطور ، البته فعلا .
با این وضعیت فکر نکنم به این زودی دوست پیدا کنم ، اصلا بهتر :|
همون دوستای قبلیم عالین ، به دوست جدید هم فعلا نیاز ندارم مگر اینکه خودش پیدا شه :)
آهنگا رو مخمه :|||| تعجب آوره اگه بگم اصلا خیلی آهنگ گوش نمیدم ؟؟
تازه همهچی به کنار . غذا رو باید ۴۸ ساعت قبلش رزرو کرد و منم که فعلا هیچی ؛ پس تا سه شنبه غذا ندارم و دو روز آخر هفته هم کلا نمیدن فقط ۴شنبه رو میتونم راحت باشم البته اونم اگه تا فردا رزرو کنم یعنی یادم بمونه .
فعلا چیز دیگهای واسه گفتن ندارم ، بنظرتون امشب دلم برای اهل خانه تنگ میشه ؟؟
شب قبل از رفتن دلم تنگ شدهبودا تازه کلی هم گریه کردم ولی الآن ؟ فکر کنم از خستگیه .
اگه تنگ بشه که حتما در جریان قرار میگیرین چون بجز اینجا و گروه تلگرامی بچهها جایی رو ندارم که بگم :)
اینم کلاس خالی از سَکَنهمون :))
جدیجدی دانشجو شدیم رفتا ، عجبا :دی
فحـــــش از دهنِ تـُـــو طیبات استـ
#سَـــــعدی
دریاچهے نمڪ تو صورتت گُـــمہ
تـُــو بانمڪترے دریا تَوَهٌّمـــــہ
و ممکنه فایدهای برای سایر خوانندهها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفینامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمیگردونمشون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمیدونم که اون "بعدا" کِی فرا میرسه.
___________________________________
- پلاکت
- lumière
- مجموعه سایتهای موضوعی پرسمان دانشجویی
- ❣ کمک آنلاین به موسسهی محڪ
- اهدای عضو ، اهدای زندگی
- شباهنـگ
- ● بازتابِ نفسِ صبحدمان ●
- لافکادیُو
- دو کلمه حرف حساب
- مردی بهنام شقایق
- رادیوبلاگیها
- حریم خصوصی
- فیشنگار
- ر.گ. ــهـ .ا
- من نوشته
- colors
- دختری از نسل حوا
- قوی باش رفیق
- Six Feet Under Scream
- حِــصار آسمـــــان
- فیلینگنوشت
- لانتـــــوری
- گاهنوشتهای من
- روزنوشت های آقای سَــر به هَــوا . . .
- یک آشنا
- TEDEXT
- سرو سَهی
- حاشیهنگاران
- یه خورده من!
- گوشوارههای گیلاس
- دل! به دریا بزن!
- پنت هاوس کاهگلی
- حبذا. . .
- دلآرام