۲۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۷اُمین پست

چند روز پیش مکالمه‌ای بین من و مادرم صورت گرفت بدین مضمون :

+ چقدر تو گوشیتی تو ؟ پاشو ظرفا رو بشور حداقل میری خوابگاه یه چیزی بلد باشی 

- بشکنه این دست که نمک نداره ، کل این تابستون آن هنگام که من برنج‌ها می پختم و ظرفها می شستم ، در حالی که سرِپا ایستادن برای سلامت روح و روان و جسم و جان من خوب نبود ؛ شما پشت میزت روی صندلی لمیده بودی و راحت بودی .*

+ فکر میکنی فقط پشت میز نشستنه ؟

- آره اصلا حاضرم جامو باهات عوض کنم . صبح تا ظهر میشینم و کارمو میکنم .

+ صبح تا ظهر میشینم و اشکای مردم رو می بینم و آه و ناله و درد دل هاشون رو گوش میکنم .

و من ساکت شدم و فکرکنان به آشپزخونه رفتم تا ظرفا رو بشورم . 

و من باشم دیگه حرفِ اضافی نزنم .

سخته گوش دادن به حرفای آدمای درد کشیده‌ای که ؛ انقدر تحمل کردن که بالاخره یه‌جا مقابل یه غریبه شکستن ؛ و دیگه نتونستن تو خودشون بریزن ...

من نه میتونم و نه دیگه میخوام که جامو با مامانم عوض کنم .


* حسابی پیاز داغشو زیاد کردما ؛ شاید دوبار در هفته ظرف شسته باشم کلا

** چندتا میخچه‌ی ناقابل کفِ پای اینجانب ظاهر شد و دکتر گفت زیاد نایستم . من این سخن را آویزه‌ی گوش نموده و در قبال خواسته‌های اطرافیان روزی چندبار با آب و تاب بهشون میگم :دی

*** محل کار مامانم بیمارستانه .



از بادِ خـــــزان در چمنِ دهر مرنج

#حـــــافِظ


بہ هر کَس می‌رسم نامِ تـُــو را با ذوق می‌گویَم ؛

شبیہِ اولیـن تکلیفِ یک طفلِ دبســـــتانی

سیّدتقی سیدی


+این پست ۲۶اُم نوشته شده بود البته ولی دوست داشتم در آینده نمایش داده شود .

  • آرزو
  • سه شنبه ۳۰ شهریور ۹۵

۲۲_کوتاهترین پستم

در کمال ناباوری نتایج اومد :)

مشہـــــد


بعدانوشت : راستی عیـــــدتون مُبـــــارک باشه :))

  • آرزو
  • دوشنبه ۲۹ شهریور ۹۵

۲۱_دو هفته‌ی دیگه این موقع

( تو پرانتز بگم دقیقا هرچی که میاد به فکرمو مینویسم یعنی از قبل بهش فکر نکردم که بدونم چی دارم مینویسم )
اگه خدا بخواد بنده خوابگاه تشریف دارم .
و احتمالا با اندک عذاب وجدانی بیدارم چون مامانم خیـــــلی توصیه میکنه که وقتی رفتم اونجا به موقع بخوابم .
خب حتما دلمم برای خانواده تنگ شده و دارم حسرت میخورم که چرا وقتی مامانم صدام میکرد دیر میرفتم پیششون .
مطمئن نیستم ولی ممکنه گریه هم کنم . ولی اینو مطمئنم که دارم به خودم میگم : دخترک لوس هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد . تـــــازه این‌چیزایی که الآن بهشون فکر میکنی و آزارت میدن هیچی نیستن در واقع . فکر اینجای آینده‌ی دلخواهتو وقتی باید میکردی که هی منم منم میکردی . خجالتم نمی‌کشه :دی
خب از هرکی می‌پرسم فقط از دل‌تنگیاش میگن . 
اصلا قسمت خوب هم داره آیا ؟؟ 
وقتی پسر همکار مامانم به مامانش میگه من هرجایی که قبول شم ، شما هم باید با من بیاین . من چی بگم ؟؟ دقیقا چی بگم ؟؟ خجالتم نمی‌کشه پسره‌ی گنده :دی
این فقط خوابگاهه . رشته و دانشگاه‌ رو کجای دلم بذارم آخه ؟
دانشگاه رو که هنوز نمیدونم ولی رشته هم درواقع اطلاعات بدرد بخوری ندارم ازش .
مجددا از هرکی می‌پرسم از سختی‌های دختر بودن در یک رشته‌ی مهندسی میگه ( حالا رشته‌ی انتخابیِ من خوبشه ) .
 وقتی پسرای مهندس فامیل که دانشگاه‌هاشونم خیلی بد نبوده اظهار پشیمونی میکنن . اصلا من اولش به فکر شغل نبودم که . الآنم دوست دارم نباشم ولی یه کی نیست بگه پس مرض داشتی رشته‌ایو که از بچگی دوست داشتی رها کردی و رفتی تو فکر اونی که کارش مناسب تره ؟؟ موقع انتخاب رشته روزی یه بار به این نتیجه میرسیدم که من به درد نمی خورم و مامانم کلی حرفای خوب‌خوب میزد بهم . ترجیح میدادم یه رشته رو بهم تحمیل میکردن تا بعدا میتونستم غر بزنم :دی
خب چه توقعی دارین ؟
من میترسم پشیمون شم . همیشه از پشیمون شدن میترسیدم . همیشه وقتی دعا میکردم و چیزی رو از خدا میخواستم تهش میگفتم البته اگه بعدا پشیمون نمیشم . 
الآن دارم به خودم میخندم . شما هم بخندین اصلا . تکلیفم با خودم مشخص نیست . هم از انتخاب رشته‌م راضیم و هم میگم اینو نمی زدی چی میزدی خب ؟؟ تهش میرسیدی به همین . میخوایش دیگه . چرا الکی ناز میاری ؟؟

از همه‌ی چیزایی که گفتم اینو مطمئـــــن ترم که ۳۱ شهریور من فوق العاده خوشحالم و عاشق رشته‌م میشم .
و منِ دوهفته دیگه به منِ دوهفته پیش میخنده و میگه دیدی الکی نگران بودی ؟؟ می بینی چقدر خوش میگذره ؟؟ دل تنگم هستی ولی نه اونقدر که فکرشم آزارت میداد .

این روزا در عین بلاتکلیفی و اندکی انتظار از اغلب روزای ۹۵اَم آروم ترم . و تنها دغدغه‌م اینه که ماهیتابه و قابله‌مو تو چی بذارم :دی
  • آرزو
  • دوشنبه ۲۹ شهریور ۹۵

۲۰اُمین پست

سَـــــلام 


دروغه آقا دروغ . حالا دسته‌جمعی شاید ولی تنهایی نمیشه .

اینجانب یک عدد نفله هستم که ساعاتی پیش از کلاس و خرید به تنهایی برگشتم و دارم براتون پُست بی‌مزه میذارم . دستها و پاهام کلی درد میکنه . حالا خوبه زیاد خرید نکردما وگرنه همین پستم نمی‌تونستم بذارم .


دیروز رفته‌بودم مدرسه . رفتم تو کلاسمون . دلم براش و برای هم‌کلاسیام و معلمام و حتی آبدارخونه تنگ شده بود .

این کلاس نسبتا کوچولو و بهم ریخته که می‌بینید ؛ واسه ما بود و شاهد همیشگی شیطنتا و مسخره‌بازیا و خنده‌هامون .


اینم یه نکته‌ی آموزشی که مطمئنم ۸۰ درصد شما هم دیدِنت نُو دیس آنتیل نَو :دی

غُصّہ نخـــور دیــوونہ

کے دیده کہ شب بمونہ 

# احمد شاملو



کسے از تـُـو چـون گریزد

کہ تـُـــواَش گریـــزگاهی 

#سَـــــعدی


+ ملت ، اگه حجم عکسا زیاده و با مشکل مواجه میشید بگید . تنهاکاری هم که میتونم براتون بکنم اینه که حجمشون رو کم کنم . نمیتونم نذارم که . اصلا پست بدون عکس حال نمیده زیاد .

  • آرزو
  • يكشنبه ۲۸ شهریور ۹۵

۱۹_ از عوارض اعتیاد به اینترنت و در ادامه دوتا خواب

چندیـــــن وقت پیش ( یعنی خیلی گذشته ) رفتم داداشمو برا نماز صبح بیدار کنم ؛

در حالتی بین خواب و بیداری گفت : وسط گوگل که نمیتونم نماز بخونم بذار برم تو یه سایت دیگه :دی


یه بار دیگه دوستش زنگ زد و از خواب بیدارش کرد ( البته هنوز در همون حالتی بود که بالا گفتم )

بعد از چند دقیقه که طرف حرف زده میگه : من تازه شروع شدم وایسا راه بیفتم ، بهت زنگ میزنم .


مامانم میگه منم قبلنا چرت و پرت زیاد میگفتم موقع خواب ؛ البته در این زمینه نبوده و خداروشکر مفهوم هم نبوده .


یه خواب هم چندوقت پیش دیدم میخوام اینجا بمونه برام ( مسخره است ؛ شما نخونید )

یه اکیپ ۵ یا ۶ نفره بودیم متشکل از دختر و پسر( که البته این مورد فقط در خواب اتفاق می‌افتد:) )

من تازه اومدم و دیدم گروه آشفته است گفتم باز چه گندی زدیم ؟

فهمیدم یکی از پسرا میخواد یه داستان ترسناک رو برای یکی تعریف کنه و هیچکس حاضر به شنیدنش نیست .

اومد طرف من ؛ منم هی فضا رو دور میزدم و فرار میکردم و میگفتم بابا من میترسم تازه علی‌اصغرم میترسه ( تو خوابم نبودا ) *

بالاخره یه جا ایستادم و چشمم به چشمش افتاد و به طرز شگفت آوری هرچی که تو فکرش بود بهم منتقل شد .

عاقا منم عین افسار گسیخته ها قاطی کردم و میخواستم به یکی دیگه بگم . همینجوری که ما دنبال بقیه میدویدیم یه یاروی ترسناکی وارد شد به اسم گــُرد ( :دی) که همونی بود که اون یارو دربارش فکر میکرد . منم گفتم این مسخره‌بازیا چیه ؟ من اصلا ازت نمیترسم گـــُرد ( حالا داشتم عین بید می‌لرزیدما ) و اومدم برم که دیدم نمی‌تونم . انگار یه دیوار نامرئی بود فقط یه سوراخ بود میخواستم از همونجا فرار کنم که گُرد فهمید و گفت : آهای تو برگرد سرِ جات . و با انگشت بنده رو نشون داد . با نگاه کردن به چشماش یه ترسی بهم منتقل شد که از شدتش بیدار شدم . نمیدونم تا حالا اینجوری شدین یا نه ولی به طرز عجیبی بعد از خواب با اینکه ترسناک نبوده احساس ترس و اضطراب میکنم .

نیم ساعت بعد دوباره خوابیدم .

خواب دیدم تو پارک بودیم . یه دخترخانم خیلی باحجاب که همسن خودم بود رو دیدم با خانواده‌اش . یهو یادم اومد این دوست دوران بچگیامه و سهیلاست ( در واقعیت اصلا دوستی به‌نام سهیلا نداشتما) اومد طرفم و گفت تو چقدر عوض شدی . منم فکر کردم منظورش اینه که چقدر خوب و باحجاب و گوگولی شدم ! و ادامه داد : چقدر بی‌بند و بار و لاابالی شدی ! همینجور که تعجب میکردم داداششو دیدم . ظاهرا بچگیام عاشقش بودم و البته هنوز هم دوستش داشتم !! نگران بودم که داداششم همین نظر رو درباره‌‌ی من داشته باشه . یهو لوکیشن تبدیل شد به خونه‌‌ی ریحانه اینا ( دوست واقعیمه ) من و داداش سهیلا و سهیلا خونه تنها بودیم . اینجای خواب ظاهرا متاثر از دیدن و خواندن داستانهای خون آشامی بودم . به چشماش که نگاه کردم ( توی این دوتاخواب اگه به چشمای اینا نگاه نمی کردم فکر کنم هیچ اتفاقی نمیفتادا )احساس کردم دارم تغییر میکنم . دقیقا همون ویژگیهایی که قبلا خونده بودم با این تفاوت که لباسمم تغییر کرد و شد یه لباس مشکی خیـــــلی بلند . عاقا منم خوشحال که این حتما دوسم داره که منو مثل خودش کرده . صدای چرخیدن کلید اومد و منو هل داد تو اتاق و در رو از پشت بست . خدا رو صدهزار مرتبه شـُـــــکر بیدار شدم . اصولا خوابهای من همیشه نافرجام میمونن .

من تا چندشب از ترسِ جناب گـُــرد خوابم نمی برد .


** خیلی وقت پیشا چندتا داستان فوق ترسناک واسش تعریف کردم ، اون شب که اصلا نخوابید ؛ فرداشم به شدت مریض و بی‌حال شد . از آن پس من گفتم غلط بکنم داستانی واسه این تعریف کنم . بی‌جنبه :دی . والا :)

** چند روز قبلش میخواستم بگم گوگرد ، اشتباهی گفتم گی‌گُرد و کلی به این کلمه‌ی نامانوس خندیدم ؛ فکر کنم اومده بود انتقام بگیره .

+ آیا همینقدر که من پُستامو ویرایش میکنم ، شما هم این کار رو میکنید ؟؟

  • آرزو
  • يكشنبه ۲۸ شهریور ۹۵

۱۸_ با عرض معذرت ، غلط کردم

من معذرت میخوام ولی غلط کردم .

لطفا هر کس میخواد منو دنبال نکنه ، نکنه آغاجان ( بقول حدیث البته )

باید بگم اینجانب بر اثر رودروایسی عده‌ای رو دنبال کردم  

الآن که حال ندارم ولی فردا اونا رو حذف میکنم .

میدونم که برای خیلیاتون ، خیلیم مهم نیست ، فقط خواستم شرمندگیمو به اطلاع برسونم .

مجددا معذرت میخوام .

البته به وباتون سر میزنما اگه آدرستون رو به هر طریقی داشته باشم ؛ فقط اون ستاره‌هه رو مخمه .

دیگه حرفی نیست ( البته هست ولی حالِ ثبتش نیست )


  • آرزو
  • يكشنبه ۲۸ شهریور ۹۵

۱۶_از بدی خوبی بوجود نمیاد

این جمله رو دوسال پیش توی رمان کلبه‌ی عمو‌تُم خوندم و در واقع تنها جمله‌ایه دقیقا ازش یادم مونده و گهگاهی بهش فکر میکنم .

خب من هرجمله‌ای که میبینم ناخودآگاه با آموزه‌های قبلیم از جمله معنویاش مقایسه میکنم .

و بنظرم این عبارت تا الآن مغایرتی نداشت باهاشون . اگه نظرتون مخالفِ اینه بگید لطفـــــا .



با این همہ مـــــہر و مـــــہربانے

دل مے‌دهدت کہ خـــــشم رانے ؟

#مولانا


بندگان را نه گُزیر است ز حُکمت نه گُریز

#سَـــــعدی


+ خودم میدونم نوشته‌های مشکی هیچ ربطی به سبزنوشته‌ها نداره و به عکسها هم . خب سلایق متفاوت رفت‌و‌آمد میکنه اینجا . امیدوارم از یکیشون خوششون بیاد که دستِ خالی صفحه رو نبندن .

  • آرزو
  • جمعه ۲۶ شهریور ۹۵

۱۵_حسِ خوبِ دعا کردن

حسِ فوق‌العاده‌ایه بشینی برای تمام کسایی که یه روز ازشون بدت میومده دعا کنی 

یا تک‌تک فامیلتو و دوستاتو نام ببری و برای هرکدوم یه دعای مخصوص بکنی 

یا برای اونایی که تا حالا ندیدیشون ، منظورم جهانیه‌ها ؛

مثلا همون دعا برای شفای بیماران رو جزئی‌تر میکنم ، یه افراد خاص ، یا بیماریهای خاص .

فکر کن یه بیماری هایی هستن که به معنای واقعی کلمه شناخته‌نشده‌اَن یعنی ممکنه حتی فقط چند نفر به اون دچار باشن که احتمالا در سراسر جهان پراکنده‌اَن . چقدر احساس تنهایی میکنه آدم اینجوری .

یه‌بار امتحان کنین ؛ دعا کردن به یه شیوه‌ی متفاوت و یا برای کسایی که تا حالا براشون دعا نکردین .



+ اَلحَمدُ لِلّہ


# گـــــر برود جـــــانِ ما در طلبِ وصــــــــلِ دوستـ 

حیـــف نباشد کہ دوست ، دوست تر از جانِ ماستـــ

سَعـــــدی


# ما را سرِ باغ و بوستان نیستــ

هرجا کہ تــُــویی تَفَــرُّج آنجاستــ

سَعـــــدی


+ بعضی از اینایی که با رنگ سبز مینویسم واسه زمانیه که تست قرابت میزدم و خوشم میومد ازشون . تنها بخش خیلی دوست داشتنیه اوقات کنکوری بودنم :)

  • آرزو
  • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵

۱۴_جون میده واسه خوابیدن کنار پنجره‌ی باز و کتاب خوندن .

من عاشقِ هوایِ پاییزی و بارونِ بهاری و درختایِ نیمه‌تابستونیِ شَـہریورم :دی


  • آرزو
  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۹۵

۱۳_یه عالمه کارِ نکرده دارم :)

من همین امروز یه چیزی فهمیدم؛

اینکه من بی صبرانه منتظرِ ۳۱ شهریورم تا نتایج اعلام شه و تکلیفم مشخص.

ولی اصلا دوست ندارم مثلا فردا یا پس‌فردا نتیجه‌ها بیان!

و چرا؟

  • آرزو
  • دوشنبه ۲۲ شهریور ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________