۲۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۲_اندر احوالاتِ بچگی من ۲

خب ، میخوام از عید قربان در طفولیتم بگم .

من بچه بودم که درباره ی فلسفه ی قربانی کردن هیچی نمیدونستم .

ففط چون دلم به حال گوسفنده میسوخت ، شبِ قبلش جوری میخوابیدم که فرداش وقتی بیدار میشم هیچ اثری از گوسفند و خون و اینا نباشه . 

سرِ کوچمون یک عدد قصاب زندگی میکرد اون موقعها به نام اصغر :) روبروی خونه‌ی اصغر اینا هم روی دیوار با اسپری نوشته بودن کوچه‌ی نبوت . واسه آدرس دادن عده ای میگفتن کوچه‌ی ۲۸ ، بعضیام میگفتن کوچه‌ی نبوت و دسته آخر میگفتن کوچه‌ی اصغر‌قصاب:دی

من از همه ی قصابای روزگار میترسیدم و هنوز هم میترسم کمی و از سبیلوها هم میترسیدم ولی الآن دیگه نمی ترسم . من این جناب اصغر رو هیچوقت رویت نکردم ( و یا دیدم و یادم نمونده ) ولی تو رویام همیشه با سبیلی خفن تصورش میکردم .

بالاخره من داستان حضرت ابراهیم و اینکه اولش میخواستن حضرت اسماعیل رو قربانی کنن ، فهمیدم .

تا مدتها فکر میکردم خوب شد حضرت ابراهیم از دستور اطاعت کردا وگرنه ممکن بود یجوری بشه که رسم بر این باشه پسرا رو قربانی کنن و در همین راستا یه شب خواب دیدم : خونه ی خالمیم و عید قربانه و رفتیم تو حیاط برای انجام مراسم قربانی کردن پسرخاله:دی . ایشون دورتادورِ حیاط میدویدن و پدرش هم چاقو بدست دنبالش و هی میگفت وایسا ، چرا سرپیچی میکنی ؟؟ خداروشکر از خواب پریدم و صحنه‌‌ی آخر رو ندیدم . بعد از خوابم همش به این فکر میکردم که خب پس چرا شوهرخاله ام زنده است ؟ توجیه میکردم که حتما قوانین خاصی داره و برای بقای بشر یه پسرِ خانواده رو زنده میذارن . خلاصه تا مدتها هر پسری که میدیدم با ترحم و به چشم قربانی بهش نگاه میکردم . ( واقعا از همه‌ی آقایون معذرت میخوام )

چندی گذشت و این بار با خودم فکر میکردم که اگه قرار بود دخترا قربانی شن ، چی میشد ؟

پس دوباره در همین راستا خوابی دیدم . من تو کوچه در حال دویدن بودم و اصغر قصاب هم ساطور( یا ساتور ) بدست دنبالم میدوید و میخواست سر از تنم جدا کنه . خداروشکر اینجا هم از خواب پریدم .

یه شب دیگه خواب ( ربطی به عید قربان نداشت ولی در اثر فکر کردن به به فرضیه هام بود ) دیدم . توی اتاق تنها دراز کشیدم و دارم به پنجره نگاه میکنم که یهو شوهر عمم رو بالای نرده‌هاش دیدم به همراه پسرعمم . ایشون چاقو بدست بطور روح مآبانه ای از پنجره اومد تو و گفت میخوام پاتو ببُرم . من دورتادورِ خونه میدویدم و از مامان بابام کمک میخواستم ، انگار نه انگار . بابام داشت میوه میخورد و مامانم در حال ظرف شستن بود ، اصلا انگار ما سه تا رو نمیدیدن ، هرچی جیغ میزدم ، شوهر عمم میگفت من فقط پاتو میخوام :|

نکته‌ی قابل توجه اینه که تو خواب شوهرعمم سبیل داشت . بازم از خواب بیدار شدم و لازم به ذکره بگم تا مدتها از شوهرعمه و پسرعمه‌ی مذکور میترسیدم و رابطم باهاشون مثل قبل نشد :دی البته فقط تو بچگی ها .

نزدیکای عید بود و منِ خنگ هنوز درگیر ماجراهای بیمارگونه ی ذهن خودم بودم که مامانم یه دست چاقوی جدید خرید و این شد زمینه‌ای برای توهمات من . من فکر میکردم اینا امسال دیگه منو ذبح میکنن چون به هرحال از علی‌اصغر بزرگترم . آخ که نمیدونین چه روزها و شبهایی به من گذشت وقتی فکر میکردم این روزا واپسین ساعات زندگیمه . بالاخره باید میفهمیدم چرا چاقو خریدن! پس یه روز که عصرش مامانم خونه نبود ، رفتم سراغشون . میخواستم ببینم اونقدر تیز هستن که بدون زجرکشیدن بمیرم یا نه ؟ اول میخواستم رو گردنم امتحان کنم ولی همون نیمچه عقلی که داشتم به کمکم اومد و به خودم گفتم :حالا خنگه فرض کن حسابی تیز باشه ، الآن که نباید بمیری فلذا چاقو رو گذاشتم روی انگشت شستم و شروع کردم به بریدن :دی خداروشکر تیز نبود و خیلی پیش نرفتم و با خیالی آسوده چاقو رو شُستم گذاشتم سرِجاش . میترسیدم چسب بزنم مامانم بپرسه دستت چی شده . پس همینجوری فشارش میدادم تا خونش بند بیاد . قشنگ یادمه مامانم اومد و املت درست کرد و من این دستمو محکم به فرش فشار میدادم و با اون یکی لقمه میگرفتم . بخیر گذشت ولی خیلی خنگ بودما ، خداروشکر الآن دیگه اونقدرا نیستم:دی!


چــون شاخہ‌ے گُلے بہ دهـان تفنگ‌ھاست

آرامـــشِ نگــاهِ تــــُـو پــایـانِ جنگ‌ھاست

# اصغر معاذی


+ فردا روزِ عرفه است . یه کوچولو واسه ما هم دعا کنین اگه یادتون موند.

+بعدا نوشت : عیدتـــــون مبـــــارک 

  • آرزو
  • شنبه ۲۰ شهریور ۹۵

۱۱_من عاشق شَـــہریورم

اونقدر که اگه قرار بود تو ماهی به جز دِی بدنیا بیام ،

ترجیح میدادم شَـــہریوری باشم :)


خیلی خوبه که با چیزای کوچک خوشحال میشم ؛ مثلا از دیروز که تم گوشیمو تغییر دادم به شدت ذوق زده ام .

هرچند الآن کمی فروکش کرده ولی ته‌مونده‌ی حس خوبی که دارم واسه امروز بسه .


از مزایا و حتی معایب خاطره نویسی اینه که مثلا یه تاریخهایی اصلا از ذهنت پاک نمیشن :)


آمـدے تا زندگـے روےِ خوشش را رو کُند

آنچہ رویایِ مَحالم بود حالا ممکن است

#امیر اکبرزاده


+ اینایی که با رنگ سبز مینویسم بدون مخاطبن فقط دوسِشون دارم :)

  • آرزو
  • شنبه ۲۰ شهریور ۹۵

۱۰_ صُبحِ شَہـــریوَری‌تون بِخِیر

چندروز دیگه اگه دیدید ؛ 

یه کیف ، واسه خودش پیاده حرکت میکنه ؛

تعجب نکنین ، اینا کلاس اولی اَن!



هی نگیم دلم فلان چیز رو میخواد ؛ ازش صلاحمون رو بخوایم .


+ امکان نداره این دوتا رو ببینم و لبخند نزنم :)

و


با هـــــرچہ نشینے و با هرچـــــه باشے ، خوےِ او گیرے ...

# مقالات شمس


  • آرزو
  • شنبه ۲۰ شهریور ۹۵

۹_ اندر‌احوالاتِ بچگیِ من

من میخوام هرچی خاطره از قبلا یادمه اینجا بنویسم ، کسی که مشکلی نداره ؟؟

پیشاپیش بگم ممکنه بی مزه هم باشن ،فقط می نویسم که واسه خودم بمونه . شما اگه حال ندارین، نخونین!

من خیلی خیال پرداز بودم و هستم البته .

فکر کنم وقتی بچه بودیم هممون برچسب زیاد میخریدیم دیگه . یه بار که برچسب ماهی ها رو خریده بودم ، چشمم افتاد به فرشته ماهی . من فکر کردم واقعا فرشته است . زدمش پشت پنجره ی اتاقم و هربار که میخواستم دعا کنم میرفتم می نشستم تو پنجره و به اون میگفتم دعاهامو به خدا بگه . کلا اینو یادم رفته بود . اونم نصفش کنده شده بود ، پارسال که دیدمش و یادش افتادم یک حس خوبی بهم دست داد.


یه عروسک داشتم که خیلی دوستش داشتم . دهنشم سوراخ کرده بودم و هرچیزی رو که میشد بصورت مایع درآورد به خوردش میدادم . بیچاره همیشه خیس بود ، منم دعواش میکردم که چرا خودشو خیس کرده . دیگه بزرگتر که شدم دست از این کارا برداشتم ولی همچنان بهش وابسته بودم . کلاس دوم یا سوم دبستان که بودم عمم اینا اومدن خونمون .خیلی خوش گذشت یجورایی اولین بار بود که مهمون داشتیم که چندروز خونمون بمونه . دیگه خیلی کاری به عروسک مذکور نداشتم . یه روز همینجوری درِ کابینت رو باز کردم و با یه صحنه ی دلخراش مواجه شدم . سرِ عروسکم توش بود . اصلا کاری به این که دوستش داشتم ، نداشتم ، واقعا ترسیده بودم . کـــــلی گریه کردم . عمم اینا ساعت ۴ صبح حرکت کردن و من خواب بودم . وقتی بیدار شدم دیدم یه عروسک جدید کنارم خوابیده‌‌( بعدا مامانم بهم گفت اون شاهکار کارِ دخترعمه‌ی سه‌سالم بوده)اون روزا خیلی خوش گذشت ، من هنوز بچه بودم و شیطون ؛ مثل الآنم نبودم . یادمه معلم گفته بود خاطرات عید رو بنویسیم و من اولین دفتر خاطراتمو همون روزا خریدم . شبیه شمع بود . سال ۸۵ بود .


کلاس دوم بودم . یه نفر فقط واسه چند روز اومد تو کلاسمون . اون موقع معلم املا نمره نمیداد بهمون . از اون مهر ها داشت که مثلا معادل نمره ی ۲۰ میشد عالی و شکل یه گل کامل بود و همینجور بر حسب کسر نمره از گلبرگهاش کاسته میشد . همکلاسی جدید ما تو این درس عالی نشد و گل اخذشده کامل نبود . زنگ تفریح یک گریه ای راه انداخت ، بیا و ببین . همه دورش جمع شده بودن ، میگفت مامانم منو می کُشه . تو دلم میگفتم بچه اینقدر لوس ؟؟

من خودم نمره ی صفر هم داشتم حتی ، حالا از ۲۰ نبود ولی مهم اینه که صفر بود . خلاصه ایشون مدرسه شو عوض کرد . آخرای سال یه بار اومد تو حیاط مدرسه ، ما اون زنگ ورزش داشتیم . دوباره بچه‌ها جمع شدن دورش و اصرار که امروز رو پیش ما بمون . گفت مامان بزرگم تو آموزش و پرورشه باید یکیتون با من بیاین تا ازش اجازه بگیرم . منم شجاع بازی درآوردم و گفتم من میام و بی اجازه زدم بیرون ، البته مدرسمون کنار اداره بودا ولی کارش طول کشید ، آخرشم اجازه نداد . و من تنها برگشتم ، کسی تو حیاط نبود . کلاس پنجما امتحان داشتن تو سالن . داشتم از بین اونا رد میشدم که مدیر با صورتی برافروخته اومد جلو و من اولین سیلی مو نوش جان کردم ، جاتون خالی . یه بار دیگه هم بی اجازه با یکی دیگه رفتم اداره که این یه ربع بیشتر نشد و کسی نفهمید . من اون سال ۱۱ یا ۱۳ بار دقیقا یادم نیست از کلاس بیرون شدم البته بیشترش بخاطر تاخیر بودا . کلا بچه ی خونسردی بودم ، اونایی که با من بودن میرفتن پشت پنجره و شروع میکردن به گریه و زاری . من لذت می‌بردم!


یه نجار اومده بود خونمون که واسمون از این کمد دیواری ها بسازه . یه چوب نوک‌تیز در حد ۶۰ یا ۷۰ سانت اضافه اومده بود که من برش داشتم . یه مترِ خیاطی هم بستم بهش و تصور کردم که مثلا تفنگه و شروع کردم به سرباز‌بازی و رژه رفتن . داداشم اون موقع پنج سالش بود . من برای لحظاتی تفنگمو گذاشتم رو زمین و رفتم دستشویی . یهو دیدم بابام داد میزنه یا اباالفضل . من دیگه تو نیومدم ( دستشویی تو حیاط بود ) از همونجا رفتم خونه بی بی‌ . سی ثانیه فاصله است بینمون . و به بابابزرگم گفتم برو ببین چه خبره هرچند خودم حدس میزدم . بابابزرگم اومد و گفت علی اصغر چوب رو زده به چشمش و دارن می برنش بیمارستان . بنده صبر کردم تا اونا برن و بعد رفتم خونمون . اعزامش کرده بودن به یه جا دیگه آخه چشم پزشک درست و حسابی نداشتیم هم اون‌موقع که . دیگه شب اومدن و بعد از مراسم آشتی کنان فهمیدم چقدر خدا لطف کرده . اگه چند میلی متر پایین تر زده بود دیگه نمی دید .


سال بعد مدرسه ی من عوض شد و سوم و چهارم و پنجم رو در مدرسه ی جدید گذروندم . انتخابات شورا که بود من میدیدم بچه ها تبلیغات کاندیدا ها رو پاره میکردن ، با این که کاندید نشده بودم با دوستان یه مشورتی زدیم و اسممون رو نوشتیم و در جای‌جای مدرسه آویز کردیم . بازی‌ای به نام طعمه ابداع کرده بودم ؛ بدین صورت که یه جا کمین میکردیم و منتظر میشدیم تا یه بیچاره ای بیاد و تبلیغات ما رو بکَنه . بعد ما سه چهار تایی میریختیم سرش و میزدیمش و دعوا بصورت برره‌ای ادامه میافت . دو سه بار بیشتر بازی نکرده بودیم که ناظم ما رو دید و برای اولین بار خط کش به کف دست بنده فرود اومد ( من چون خرابکاری زیاد داشتم دقیقا یادم نیست که در همین قضیه این اتفاق افتاد یا بقیشون ولی به احتمال زیاد همین بود .)

هر وقت هم آبمیوه میخریدیم و خالی میشد ، پر از آبش میکردیم و وقتی از پشت بقیه رد میشدیم بطور نامحسوس آبیاریشون می کردیم . اینو کسی نفهمید خداروشکر .


به قول شباهـــنگ پستی طویله‌طور شده‌ها . چندتا نیمچه خاطره هم هست مخصوص عید قربان . فردا پس‌فردا میذارم .

فکر کنم بیشتر شبا پُستَم میاد :دی

  • آرزو
  • جمعه ۱۹ شهریور ۹۵

۸_ مهربون خدایِ من

شد یازده به بعد ولی این یکی انرژیش مثبته :))

وقتی حسابی گیج شدم و شک کردم به راهی که خیلی وقته اومدم و به آینده ای که تو ذهنم میخواستم ؛

وقتی فکر میکنم تمام تصمیمام از ریشه اشتباه بوده و هراس و تردید وجودمو میگیره ؛

و اون موقع یه دوست حرفایی رو بهم میزنه ؛ که دقیقا همونا رو تا چند روز پیش خودم به بقیه میگفتم ؛

احساس میکنم خدا اون بالا لبخند میزنه و میگه : به این زودی یادت رفت بنده ی خطاکارِ کوچولوی من ؟

حرفاتو ؟ قولاتو ؟ حرفامو ؟ 

حواسم بهت هست بنده ی ِ فراموشکارم . 

فکر میکنم یه روزی مسیرم از اون جاده ای که خیلی از اطرافیانم فکر میکنن توشم ، جدا میشه .

میام تو یه میانبر ؛ یه فرعیِ خاکی که دیگه هیچ دوراهی‌ای نداره . 

اونجا هنوز اول راهه . وقتی میبینم مسیر خلوته گاهی اوقات ممکنه فکر کنم اشتباه اومدم ؛

ولی وقتی می بینم کار بلداش از این جاده میان ، اونایی که سالهاست کارشون اینه ؛

دلم قرص میشه .


+ خدایا من از هر وابستگی و دلبستگی ای که رنگ و بویی غیر از تو داشته باشه میترسم . 


  • آرزو
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۹۵

۷اُمین پست

فکر میکنم پست دیشب از اثرات شب و تغییرات هورمونی بود !

امروز که بیدار شدم ؛ به قدری با دیشب فرق داشتم که میخواستم پاکش کنم اونو.

نتیجه گرفتم از یازده به بعد دیگه نباید پست بذارم اصلا نباید فکر کنم .


+ صبور و مهربون باش آرزو .


  • آرزو
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۹۵

۶_ حالَم خوبِه

نمیدونم جدیدا چرا انقدر بی جنبه شدم . فرت و فرت دلم میخوام گریه کنم .

طوریمم نیست ، اگه کسیَم حالمو بپرسه میگم خوبم و واقعا هم خوبم . بدین صورت :


من از پیدا کردم این کیبورد خیلی خوشحال شدم :)))


الآن داشتم از طریق تلگرام با دخترعموم حرف میزدم . میگفت اونجا انقدر بارون اومده که تو کوچه باید شلوارتو بزنی بالا و رد شی و جوی ها پرِ آب شدن . یه لحظه دلم واقعا آب بازی خواست . اینجا هوا کاملا معمولیه .

فکر میکنم احساسم مربوط به اینه که ماه دیگه این موقع من خونمون نیستم و احتمالا دلم واسه خونوادم تنگ شده :(

اون پست۲ که نوشته بودم ولی قسمت نبود شما بخونین یجورایی وصف حال الآنمه .

وسط لحظه های خوشم وقتی فکر میکنم ممکنه تا چندماه دیگه خبری از این حال و هوا نباشه ، دیگه لذت نمی برم .

وقتی میدونم دلم برای این ساعتهایی که اینجام تنگ میشه ، از همین الآن احساس دلتنگی میکنم .

من ، چند سال پیش به اینی که الآن هستم میگفتم یه بچه ی لوس و هیچ وقت فکر نمی کردم خودم تا این حد لوس باشم . البته بروز نمیدما چون متاسفانه تا همون حد هم ... هستم : اممـ فکر کنم مغرور صفت مناسبی باشه برای وصفم .

یه چیز دیگه هم بگم ؟ من میترسم چون فکر میکنم یه شهر بزرگ و دور از خانواده جای خوبیه که خدا امتحانم کنه ؛ حالا به هر روشی . نکته ی دیگه هم اینه که من نمیخوام تغییر نزولی داشته باشم . من زحمت کشیدم واسه اینی که الآن هستم ، من از بعضی چیزا زدم ، جلوی بعضیا کم آوردم ، چقدر سرزنش شدم ، چقدر هیچکس درکَم نکرد ، میدونین ؟ سخته یه چیزیو نتونی واسه بقیه توضیح بدی و اونا خودشون بر حسب تصوراتشون قضاوتت کنن . راستش الآن و با تفکراتِ الآنم که فکر میکنم میبینم زیادم سخت نیست یعنی میشه سخت نگرفت ولی اون موقع واقعا برام سخت بود  ( چقدر خوبه که خدا ستار العیوبه نه ؟؟ )

از طرفی هم خوشحالم چون همون شهر بزرگ و دور از خانواده جای خوبیه که خدا بخواد امتحانم کنه و من سربلند بیرون بیام . جای خوبیه برای پیشرفت ؛ تغییر صعودی ، اوج گرفتن ...

بعضی موقعا میخوام زودتر برسه ؛ نه بخاطر اینکه مشتاق باشم نه ؛ بخاطر اینکه ... نمیدونم . فقط میدونم دلم پادرهوا بودن رو دوست نداره . هیجان زده هم هستم کمی .

الآن دیگه دلم نمیخواد گریه کنم . خوبِ خوبم :)))

این شما و اینم یه اُردک خوشگل :


حال و روزَم اگرچہ جـــالب نیستـ 

شَـب همیـــــشه بہ صُبح غالب نیستـ 


# شایان مصلح


+ اَلحَمدُ لِلّه 

++ دقیقا یادم نیست ولی یه روایت بود درباره ی امام صادق ( علیه السلام ) که مضمونش این بود که ایشون فرموده بودن که کاملترین عبارت برای شکرگزاری همین عبارت بالاییه .

  • آرزو
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۹۵

۵_ تابستان خود را چگونه گذراندید ؟

داشتم با خودم فکر میکردم تابستان خود را چگونه گذراندم ؟

به دوست نداشتنی ترین شکل ممکن

تا قبل تابستون ۹۴ یعنی تا قبل از این که به کنکور فکر کنم ، خیلی خوش میگذشت.

تابستونا کلاس میرفتم ؛ زبان ، کامپیوتر ، فوتسال ، بسکتبال و کاراته که جزءِ لاینفک زندگیم بود

 ( البته کاراته رو قبل تر از این ترک کردم به خاطر پام ولی بعد از ممنوعیت یک ساله مامانم توصیه کرد یه سال دیگه هم واسه کنکور ازش بگذرم )

رفتن به کتابخونه رو بگو ؛ از اینایی بودم که هفته ای دو یا سه بار میرفتم و حداقل ۴تا کتاب میگرفتم .

عاشق کتاب خوندن بودم .

خب کنکور یهو وضعیت منو تغییر داد اما از اونجایی که من آدمیم که باید بهم خوش بگذره پس سعی کردم از درس خوندن لذت ببرم و بردم . این ماههای آخر واقعا بهم حال میداد و با علاقه ی وافری درس میخوندم ، خیلی هم منظم شده بودم .

کنکور که تموم شد . کلی برنامه ریزی داشتم واسه تابستونم . از کلاسای ورزشی شروع کردم .

اول رفتم باشگاه و گفتم کلاس فوتسال ، بسکتبال ، تنیس روی میز و بدمینتون دارین ؟

یه نگاه به سرتاپام انداخت و گفت واسه سن شما نه !

خب هنگ کردم اولش . مگه من چندسالمه ؟ اصلا پرسیدی چندسالمه ؟ قَدَم هم که بلند نیست که .


گفتم یعنی هیچی ؟ گفت فقط والیبال :( تربیت بدنی که رفتم گفت واسه شما فقط والیبال :((

و من چقدر بدم میاد از این والیبال . البته از تماشا کردنش نه ، از بازی کردنش .

کاراته هم که استادی دلخواهم نبود و اصلا سبک ما هم نبودن .

کلا پنچر شدم . حسابی بی نظم شدم .

دیگه دنبال کلاس زبان هم نرفتم با خودم گفتم همینجوری لغت حفظ میکنم با گرامر هم که حال نمیکنم .

 برام عجیبه که حالِ کتاب خوندن هم دیگه ندارم .

دلم واسه دیف و فیزیک تنگ شده فقط و البته فصل آخر شیمی .

الآن فقط کلاس نقاشی روی شیشه میرم . سه تا کار تموم شده ، حوصله ی آخریو هم ندارم .

اگه طرح جالبی داشتین واسم بفرستین لطفا .

خلاصه اینکه بنده حداقل ده ساعت میخوابم و شش ساعت هم وبگردی و تلگرام . سه ساعت هم یا کلاس یا خرید . و چقدر از خرید هم بدم میاد من :( . بقیشم همینجوری میگذره .

واسه این طرح آخر میخواستم خودمو بکشم .

کلی گشتم یه افکت مناسب پیدا کنم که به اندازه ی کافی عکسها رو آنالیز شده کنه .

حالا که پیدا کردم مامانم میگه نه دوست ندارم خودتو بکشی . میگم خب چرا ؟؟؟

خالم میگه تو میری دانشگاه مامانت دلش برات تنگ میشه . چشمش بیفته به تابلو بیشتر دلش تنگ میشه .

 خود من اون شش سالی که پسرم نبود اصلا نمی تونستم برم تو اتاقش گریم میگرفته . خب آدم انقدر احساساتی ؟؟

میگم بالاخره عادت میکنین که . دیگه مامانم حسابی مستاصل ( درمانده ) شده بود گفتم الآنه که اشکش در بیاد . قبول کردم دیگه .

خلاصه کلا میخواستم بگم که زندگی من به سه دوره تقسیم شده : قبل از کنکور ، کنکوری بودن ، پساکنکور .



+ اگه یه کتاب جذاب و ترجیحا تخیلی و یا مذهبی بهم معرفی کنین ، حسابی ممنون میشم .گرچه معتقدم کتاب رو باید ورق زد ولی حالا الکترونیکی هم از هیچی بهتره .


حس خوبی ندارم نسبت به اونایی که میگن مدافعان حرم برای پول میرن . پول نمیتونه انگیزه خوبی باشه ؛ که بی قراری های همسرت رو ببینی و به صبر دعوتش کنی و همسرت هم رضایت بده و بگه مبادا اشکای من دلسردت کنه ، میخوام گریه هام پیش خودت باشه نه بعد از رفتنت جلوی دیگران ( شهید محمدمهدی مالامیری ) و نمیتونه انگیزه ی خوبی باشه که اینجوری اشکا و التماسای بچه هاتو ببینی و منصرف نشی ( شهید علی جوکار ) ، اصلا مگه شوخیه ؟ شما میتونی بخاطر پول بری وسط میدون جنگ ؟؟ جلوی آدمایی که به کشتنت افتخار میکنن ؟؟ نمیتونه انگیزه ی خوبی باشه ... فقط یه عشق بزرگتر میتونه انگیزه باشه . وقتی بی احترامی ها رو می بینم و مجبورم سکوت کنم احساس میکنم خیلی بی احساس و ... نمیتونم حس اون لحظه مو نسبت به خودم توصیف کنم ...


  • آرزو
  • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۹۵

۴- المَرأَةَ رَیحانَةٌ

نمیدونم چجوریه که یه خانوم محترم و عزیز که احتمالا از من بزرگ تره و انتظار دارم منطقی تر هم باشه 

می نویسه این مملکت و اصلا اسلام مرد سالاره! گذشته از زمان این حرفا .

نمیدونم چرا ایشون به این نتیجه رسیده و من که کوچکترم و طبیعتا مطالعه ی بسیار کمتری هم داشتم ،

با خودم فکر میکنم اتفاقا خدا هوایِ دخترا رو بیشتر داره ، اسلام برای خانما ارزش و احترام بیشتری قائله .

درباره ی تحصیل و اشتغال که شاید فرصتهای بیشتری برای آقایون باشه که البته من اینجوری فکر نمیکنم ،

خب بین خودمون بمونه ! بعضی موقعا فکر میکنم حقشونه ،

وظیفه ی مرد کار کردنه ، باید فرصتش براشون فراهم تر باشه . البته اینا نظر الآنمه . شاید خود من سالهای آینده وقتی دنبال کار می‌گردم و هی نمیشه به حرفای الآنم بخندم ، شاید .

البته من معتقدم اغلب کسی جای کسی رو نمیگیره و هرکس بر اساس نیت و عملش نتیجه میگیره 

این همه حدیث از پیامبر و بقیه ی ائمه مبنی بر محبت به خانواده و احترام به زنها چی میگه پس ؟

 

این دوتا حدیث رو خیلی دوست دارم :

۱_فَإِنَّ المَرأَةَ رَیحانَةٌ 

۲_(لولاک لما خلقت الافلاک و لولا علی لما خلقتک و لولا فاطمه لما خلقتکما)

لطفا برای جلوگیری از برداشت اشتباه از حدیث قدسی و مطالعه ی بیشتر به این لینک مراجعه کنین .

راستی من قصد توهین به کسی یا عقاید کسی رو ندارم ، فقط افکارم رو اینجا می نویسم .همین .

 

   

 

+ دوستے ها درست در آن هنگام شکل مےگیرند کہ

 شما به کسے کہ کنارتان نشستہ مےگویید :

"چہ جالب!

من فکر مےکردم تنھا کسے هستم کہ این کار را مےکند . . . "

 

#سی اس لوییس

ترجمہ : بابڪ زمانے

 

+خالقِ قصه های مجید تولدت مبارک

 

بعدا نوشت : وقتی واقعا از یه وبلاگ یا لحن نویسندش خوشم بیاد تا اولین پستش میخونم البته اگه دیگه واقعا طاقت فرسا نباسه:دی . ۰۰:۱۰

 

  • آرزو
  • سه شنبه ۱۶ شهریور ۹۵

۳-خونه ی مادربزرگه ...

ساعت ۱۱ که از خواب بیدار شدم !:-) ، مامانم زنگ زد و گفت که برای ناهار چی بپزم .

غذای مورد نظر با سرخ کردن سیر و پیاز شروع میشه که من خیلی این کار رو دوست دارم .

پس با خوشحالی اینا رو خرد کردم ( خرد کردنشون رو هم دوست دارم ) و پرداختم به سرخ کردنشون .

در حین این کار همش به خونه ی مادر بزرگم فکر میکردم شاید چون چشمم به کدوهایی میفتاد که مادربزرگم اونا رو کاشته بود . لازم به ذکره که من به این مادربزرگم که مادری باشه و از سه سالگی به بعد هم فقط همین مادر بزرگ و پدربزرگ رو دارم میگم بی بی .

مامان و بابای من و دایی و زنداییم شاغلن و به همین دلیل صبح ها من و داداشم و دختردایی شماره ی ۱ و دختردایی شماره ی ۲ رو میذاشتن خونه ی بی بی ام . البته تا قبل از دبستان . من با مهد کودک سازگار نبودم .

بیبی بیچارم چه ها که از دست ما نکشید :-) من اون زمان بچه ی خیلی شیطون و سرکش و بی شخصیتی بودم :دی

و به جز شیطنتهایی که داداشم یا دختردایی شماره ی ۲ بطور خودجوش انجام میدادن ، نقشه ی اغلب خرابکاری های برنامه ریزی شده با من بود :دی . هعی ... . خیلی خون دل خوردن و خیلی زحمت کشیدن . 

خیلی بیبیمو ( املاش یه ذره نافرم شده نه ؟ ) دوست دارم و دعاهاشو و کلا حرف زدنشو .

من : سلام بیبی

بیبی : خوش اومد دختر گلم ، دختر باشخصیتم ( تنها کسیه که به من میگه با شخصیت )

موقع خداحافظی هم کلی دعا میکنه واسم : الهی که شاگرد اول بشی ،الهی که چشم طایفه بشی ، الهی که هزار نفر سر سُفرت نون بخورن و ...

مواقع سفر هم البته برای همه حصار می نماید ( وردهای این یکیو هنوز یاد نگرفتم )

همیشه دوست داشتم اینا رو یه جا بنویسم که بزرگ شدم یادم نره . واسه بابابزرگم هم شاید عصر بنویسم .

 

+ منی که برای خشک شدن یه کاکتوس کلی غصه میخوردم ، الآن که چندتاشون به طور دسته جمعی که البته تقصیر خومه رو به خشکیدگی هستن و عین خیالم نیست ، یعنی چی ؟؟؟

 

پ.ن : داداشم : کمتر از ۱۶ و دختردایی شماره ی ۱ : بیشتر از ۱۷ و دختردایی شماره ی ۲ : ۱۳ یا ۱۴ساله .

  • آرزو
  • سه شنبه ۱۶ شهریور ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________