۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۹_ بالاخره گریستم! البته نه از دل‌تنگی .

دیشب خوابی دیدم که حسِ خوبی نداشت ؛ تو خوابم بابام خسته‌بود ، همینجوری عادی از سرِکار اومده‌بود و خسته‌بود ، این خیلی عادیه ولی خب حتی همین‌الآن موقع نوشتن‌ش اشکام داره میاد . من یه بیماری دارم به‌نام خود‌مقصر‌پنداری ؛ بدین‌صورت که هر‌اتفاقی برای کسی بیفته و من به‌هرطریقی به اون شخص ارتباط داشته‌باشم ، می‌گردم ببینم نقشِ مخربِ من توی اون اتفاق چی بوده . و آیا غیر از اینه که پدرم و مادرم برای آرامش و آسایشِ من و داداشم کار می‌کنن . حالا کار هرقدر‌هم که آسون یا سخت و پردرآمد یا کم‌درآمد باشه ، مهم اینه که کاره و تفریح‌نیست و بقول استاد مهارت‌هامون هرقدر هم که یه‌نفر بگه من از کارم لذت می‌برم ، باز هم اون‌کار در دراز مدت باعث فرسودگی و خستگی‌ش میشه ؛ حالا جسمی نه ، روحی .  بنابه‌دلایلی این پاراگراف ادامه نمی‌یابد و شاید هم بعدا پاک شه :))

عصر داداشم زنگ زد و گفت دلش برام تنگ شده ، یه ذره مسخره‌بازی درآوردم که مثلا چقدر ذوق کردم که دلش تنگ شده و اینا ؛ بعدش که ادامه‌شو گفت و یه‌ذره‌ هم از درسا و جو مدرسه و کلاسشون گفت ، ناراحت شدم . می‌گفت این‌هفته اینقدر درس خوندم و دوروبر کامپیوتر نرفتم که آخر هفته مامان و بابا به‌زور منو نشوندن پشت کامپیوتر و گفتن بازی کن :|| به حقِ چیزای ندیده :| با توجه به اینکه خواهرش منم ، گونه‌ی نادری محسوب میشه واقعا :دی . من نمیدونم چرا هرچی تجربی دوروبرمه یجوریَن . نمیدونستم ورود داداشم به قلب دوران نوجوونی و دچارشدن به احساسات و پریشانی‌های بی‌دلیلِ گاه‌و‌بی‌گاه و بعضا مزخرف رو بهش تبریک بگم یا نه . اون از این‌چند روزش حرف می‌زد و نمی‌دونست که ممکنه من با ۲-۳تا از کلمه‌هاش بغض کنم اونقدر که دیگه نتونم از مسخره‌بازی‌های چند روز اخیر خودم تعریف کنم . بین خودمون بمونه پشت تلفن خیلی مهربون‌تر و قابل تحمل‌ترم :) 

 هم‌اتاقی‌م می‌خواست با دوستش بره جایی که من اونجا آرامش می‌یابم پس پیشنهادش‌رو پذیرفتم و باهم رفتیم ؛ توی راه ۲زوج گربه‌ی عاشق هم دیدم . این مسیر رو برای اولین‌بار بود پیاده می‌رفتم و شوق‌زایدالوصفی داشتم ؛ جاتون خالی اصلا جون می‌داد واسه گم‌شدن . این‌که یه کتاب باز کنی و بخونی و همینجوری راه بری ، بعد کتاب رو ببندی و سرت رو بیاری بالا و ببینی الآن دقیقا کجایی . به‌طور قطع اگه همراهی‌هام نبودن اینکار رو انجام می‌دادم . موقع بازگشت من از اونا خداحافظی کردم و موندم همونجا . اونجا تنها جاییه که توی این دانشگاه می‌تونم همه‌ی افکارم رو به زبون بیارم و بخندم و گریه کنم و آروم شم . 

بعد که اومدم خوابگاه ، چندی گذشت و دوباره دلم یجوری شد ، نه فقط روحی . دوشنبه‌ی هفته‌ی پیش هم وقتی سر کلاس مبانی داشتم به اینکه چجوری بعد از کلاس خودمو برسونم به ترمینال و ادامه‌ش فکر می‌کردم یهویی اونجوری شدم . در نتیجه هی توی راهرو راه رفتم و هی فکر کردم و هی ناخنا و لبم رو می‌جویدم . 

یه‌بیماری‌هم جدیدا پیدا کردم ؛ اصلا دفترچه‌ یادداشت که می‌بینم نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم و نخرمش ، امروز شدن ۵تا :دی .

یه روش دارم که احتمالا شمام دارین به‌نام عکس درمانی که حالمو خیــــــــــلی خوب می‌کنه مخصوصا بعضی اسکرین‌شات‌ها . چیز خاصیَم ندارنا ، ولی چون موقع اتفاق افتادن اون مکالمات نیشم تا بناگوش باز بوده الآن هم همون اتفاق میفته :))

با اینکه حدیث هیچ‌وقت صمیمی‌ترین دوستم نبوده ولی با خودم میگم اگه نبود کی این حس‌و‌حال رو به من می‌داد ؟

حدیث‌جان ؛ لطفا با دیدن این‌عکس به بیشتر به اتهامم دامن نزن :)) عاقا خب من عاشق این لحنِتَم ، Ok ؟

یه‌چیز دیگه‌م اینجا در خفا بهت بگم : بیشترین اسکرین‌شات‌هایی که گرفتم از مکالماتی بوده که با تو داشتم :))

ادامه‌ی پست : امروز از اون روزایی بود که می‌گفتم خداروشکر که من عاشق هیچ احدالناسی نیستم وگرنه توی این عصرجمعه و هوای ابری و دل‌گرفتگی می‌شد قوزِ بالاقوز ؛ و در این راستا شاعر می‌فرماد :

نیستی ببینی زندگی‌م بی تو چقدر قشنگ‌تره : دی

یه پوشه‌ تو گالری‌م دارم به‌نام تا حدودی آرامش که سعی می‌کنم عکس‌نوشته توش نباشه . اینم از اونجاست که دوسش دارم :


و اینم مثل همه‌ی حرفام و عکسام یه عکس بی‌ربط دیگه :

میدونم خیلی طولانی شد تازه از یه عکس هم صرف‌نظر کردم :))

نمی‌خواستم اینا رو اینجا بنویسم ولی احساس کردم دارم به دفتر یادداشتم که قبل از اینکه اینجا رو تاسیس کنم حس و حالم رو توش می‌نوشتم خیانت می‌کنم که خوب‌خوباشو اینجا می‌نویسم و بغضناک‌هاشو اونجا . 

با توجه به این پست و چندی دیگر روشِ درمانی دیگری هم هست ظاهرا به‌نام وبلاگ‌درمانی که حالِ بد و اشک‌های بلاگر را تبدیل به حالی عالـــــی و نیشی باز می‌کند :)))

باتشکر :))))

آخرین روزِ مهرِ نود و پنج :))

آرزوی اینجوری‌ای :)))))

  • آرزو
  • جمعه ۳۰ مهر ۹۵

۳۸_عنوان آخرین پست سارا ( ۴اُمی از پیوندها ) رو کاملا درک می‌کنم

شاید منطقی نباشه ولی من میگم وقتی از جماعتی دورین و بهتون دسترسی ندارن ؛

در انتخاب عکس پروفایل‌تون دقت کنین خب .

وقتی می‌بینم عکس پروفایلش یجورِ دیگه‌ایه ؛ احساسی که به من منتقل میکنه از دل‌تنگی هم فراتره ،

و خب کاری نمی‌تونم بکنم جز اینکه هی هرروز سرِ صحبتو باز کنم و بگم خوبی ؟ بگه خوبم و بگم چه‌خبر و بگه سلامتی ، بیشتر نگرانش میشم . بعد به خودم میگم توی غریبه کی باشی که بخواد از احساساتش با تو صحبت کنه ؟

از دیرترین کارهای انجام‌داده‌ی عمرم احساس دوستی قلبی با اونایی بود که خیلی وقته جلوی چشمم هستن .

بعد به خودت میگی شاید اونم مثل تو از اونایی باشه که نخواد درباره‌ی ناراحتی‌هاش با بقیه صحبت کنه که اونا هم ناراحت نشن . بعد بگی کاش اونم وبلاگ داشت که لااقل اونجا می‌نوشت و دوباره بگی اصلا همون بهتر که نداره . اون موقع هرروز باید احساساتش‌رو میخوندی و به‌روی خودت نمی‌آوردی . اصلا دخترا بعضی موقعا خودشون‌هم خودشونو نمی‌فهمن :|


+ اگه کسی راه‌حلی واسه بیدارشدن برای نماز صبح داره بگه ؛ شدیدا بهش نیاز دارم .


از جمله کارهایی که اگه انجام نمی‌دادم ضرر میکردم :


اگه با اونایی که بدون هیچ برخوردی احساس خوبی بهشون نداشتم هم‌کلام نمی‌شدم تا بفهمم بی‌خود اون احساس‌رو داشتم ،

اگه به خانمای مسئول خدمات و سلف و اون‌پیرمرده که جارو میزنه سلام‌نمیکردم و سلامت‌باشی باباجان هاشو نمی‌شنیدم ،

اگه واسه یه‌بار هم که شده پیش شهدای گمنام دانشگاه نمی‌رفتم ،

اگه اون چندتا کدِ رشته و دانشگاهِ دیگه رو مطابق میل بقیه بالاتر از اینجا زده بودم ،

اگه قبل از توقف وبلاگ خانم الف بهش سر نمی‌زدم ،

اگه دیرتر از این دیری که هست به خانواده و دوستام میگفتم دوسشون دارم ،

اگه دوسال پیش سر کلاس فیزیک روی اون صندلی نمی‌نشستم و اگه امسال شماره‌‌ی خونمونو بهش نمی‌دادم و اگه در جوابِ می‌شناسی گفتنش نمی‌گفتم مگه میشه نشناسم واقعا پشیمون می‌شدم ( گرچه میدونم درک کردین ولی باز واسه اطمینان باید بگم فرد مذکور دختره ) ،

اگه زنگ تفریح دوم دبیرستان بابت بدقولی‌ای که پنجم دبستان کردم ازش عذرخواهی نمی‌کردم تا سرِ صحبت باز شه ،

و خیلی اگه‌های دیگه که سرِ فرصت تکمیلش می‌کنم .

آخیش چقدر احساس خوبِ یه‌جا بهم دست داد :))))


شبیه نیستما ؛ صرفا بخاطر حس خوب عکسش گذاشتمش :))


هرجا روے نشستہ‌اے ، در دلِ ما 

# مولانا 


خواه در بالاے زین و

خواه در میدان میـن

جان اگــر جان‌ست

قربان حسین‌بن علے

#ناصر حامدی


شاه‌نشینِ چشــم من تکیہ‌گہِ خیـالِ تـُــوستـ 

جاے دعاست شاهِ من بـے‌تـُـو مباد جاے تـُــو

#حـــــافِظ

  • آرزو
  • دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵

۳۷_اصغر۷۶ و چندسوال

بعد از ده‌سال سوار قطار شدم ؛ بسی ذوق‌زده بودم .

میتونست خیلی هم حوصله‌سربَر باشه اما نه این‌بار و باوجود دوتا خواهر مسن باحال که کلی خاطره‌ی بامزه واسه تعریف کردن داشتن . جمله‌ای شنیدم که تاحالا زیاد نشنیده بودم . می‌گفت : خونه‌ای که توش مرد نباشه آبادی نیست ، عزت و احترام نیست . اینو اوشونی می‌گفت که ۲۱ سال از فوت همسرش می‌گذشت .


یکی از سرگرمی‌هام اینه که هرچندوقت یه‌بار که حوصله داشته باشم مخاطبین تلگرام‌رو حذف میکنم تا ببینم خودشون چه اسمی گذاشتن . خانمِ پسرعمه‌م اسمشو گذاشته‌بود نیما۶۹ که نیما برادرِ کوچکترشه و ۶۹ هم سال تولد پسر‌عمه‌ی من . تو دلم گفتم احسنت به این هوش و ذکاوت .

اون موقع که وبلاگم هک شده‌بود با خودم گفتم اگه دوباره خواستم وبلاگ بسازم اسممو میذارم اصغر۷۶ . اصغر هم نسبت به علی‌اصغر کوتاه‌تره و هم باابهت‌تر . سال تولد خودمو هم میذارم دیگه . این‌روزا یادش افتاده بودم و دیدم چقدر هم که محتوای اینجا متناسب با احساسات اصغر۷۶ میتونه باشه واقعا .


 من از همون بچگی تا الآن از شکستن تخم‌مرغ واسه نیمرو واهمه داشتم ؛ می‌ترسیدم توش جوجه باشه . اونجوری نگاه نکنین بچه بودم دیگه و همینجوری هم مونده خب . تجربی هم نخوندم که آنچنان انتظاری از خودم داشته باشم . هرچند با اینکه می‌فهمم بازم می‌ترسم .گفتم تجربی یاد یه‌چیز دیگه‌م افتادم .

چند روز پیش یهویی به هم‌اتاقی‌م گفتم بنظرت چرا مورچه‌ها وقتی میفتن لِه نمیشن . بنده‌ی خدا اول تعجب کرد و بعد از خنده ترکید . خب دوستانی که تجربی خوندن به سوالای من جواب بدن لطفا ؛

آیا دلیلش اینه که استخون ندارن ؟ یعنی ما‌هم اگه اسکلت‌بندی نداشتیم کمتر آسیب می‌دیدیم ؟؟ در مورد کرم‌ها هم همین‌جوریه ؟؟

دوم اینکه اینا قلب و مغز ندارن ؟؟ 

و آخریش اینکه کاهوی دریایی گیاهه یا جانور؟؟


در بندِ کسے باش کہ در بندِ حسیـــــن است


یا رب نَظَـــرِ تـُــو برنگردد

برگشتنِ روزگـار سَہـــل استـ 

# مولانا


+ این‌پست تقریبا دیشب نوشته‌شده .

+ شرمنده من حواسم نبود امروز شهادت امام سجاد ( علیه‌السلام ) ـه . تسلیـــــت .

  • آرزو
  • جمعه ۲۳ مهر ۹۵

۳۶_ دواحساس متناقض در آنِ واحد

حس خوب یعنی : یه کانال یا گروه رو ترک میکنی چون اونقدر ادب و شعور ندارن که روز عاشورا جک نذارن یا عزاداری‌های یه ملت رو ( جدای از جغرافیا ؛ منظورم همه‌ی اوناییه که آداب این روزا رو میدونن ) رو به سخره نگیرن .

و اعصاب خوردی یعنی یه گروه از همین دسته‌ی بالا رو نتونی ترک کنی چون مثل اغلب اوقات جرئت و عرضه‌ی خیلی کارای کوچک رو هم حتی نداری و مثل همیشه مقابل بی‌احترامی‌های غیرمستقیم‌شون سکوت کنی چون بزرگترن و احترامشون مثلا واجب که تو اگه شروع کنی نمی‌تونی بزنی به درِ شوخی و خنده و به احتمال خودت برچسب افراطی هم می‌خوری . 

پس مثل همیشه سکوت میکنی تا نتونن بیشتر از این و مستقیم‌تر از این به ارزش‌هات بی‌احترامی کنن .


# کربلا در کربلا مے‌ماند اگـــــر زینب نَبود 


# اُمُّ‌المَصــائِب زینب ؛ یا زینب یا زینب 


بعدانوشت : همینجوری یهویی یاد شهدای مدافع حرم و شهدای گمنام افتادم ؛ یادی کنیم از اونایی پارسال این روزا مشغول نوکری ارباب بودن و امسال اسمشون جزو فدایی‌های عمه‌ی ساداته و جاشون توی عزادارا خالی .

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم

  • آرزو
  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۹۵

۳۵_ تسلیـــــتـ


التماس دعـــــای حسابی .

  • آرزو
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵

۳۴_اندکی خسته‌طورانه

سلام


هی یه اتفاقای کوچولویی پیش میاد که دوس دارم بنویسم که همون لحظه نمیشه و بعدا هم حسش میره .


امروز از همون اول صبح خیلی خسته و خوابالو بودم . ساعت ۱۳:۴۰ رفتم نشستم تو کلاس و منتظر که استاد بیاد . وقتی دقیقا نیم‌ساعت بعد که استاد اومد و بهش نگاه کردم ، دیدم عه ! این که اوشون نیست و برنامه‌مو نگاه کردم و فهمیدم اشتباهی اومدم . خب بلند شدم و رفتم کلاس کناری . همینجوری که داشتم وسایلمو میذاشتم رو صندلی ناگاه همهمه‌ای شد و استاد پاشد رفت . واقعا نفهمیدم و اصلا هم مهم نبود فقط عمیقا خوشحال بودم که میتونم بیام خوابگاه . اندر سخنان استاد اخلاق اسلامی‌مون و سخنران مسجد فهمیدم خیلی کوتاهی‌ها دارم و از اونورم رو بعضی چیزا زیادی تعصب دارم ؛ راستشو بخواین هنوزم مرز حساسیت روی اون چیزا رو نفهمیدم ولی باید بیشتر فکر کنم . 


اصلا انگار قرار نیست من مثل اغلبِ بقیه باشم ؛ توی این دوهفته اصلا دلم برای خونه تنگ نشد و اگه واقعا مجبور نبودم فردا هم نمی‌رفتم به‌هرحال اهل خونه دلشون تنگ شده دیگه . هرشب که داداشم زنگ می‌زنه اصلا ابراز دل‌تنگی و این‌قرتی‌بازیا :دی رو نداریم . یه‌ذره اون از زیستش می‌ناله یه‌ذره من از درسام و کمی هم تهدیدش می‌کنم که خوب درساشو بخونه و خداحافظی . و در ادامه فکر کنم من همونجوری که الآن اومدم ۴سال بعد برم بیرون چون هیـــــچ دوستی ندارم که اخلاقم بخواد تحت تاثیرش قرار بگیره . این روزا دارم به این فکر می‌کنم که سالهای آینده با دل‌تنگیام واسه مراسمای مسجد اینجا واسه محرم چه کنم ؟ 


چندسال پیش با چندتا از هم‌مدرسه‌ای‌هام که باهاشون راحت‌تر از بقیه بودم رفته‌بودیم بازار . اونجا خاله‌مو دیدیم و من میخواستم به خالم معرفی‌شون کنم . از اولی شروع کردم و گفتم ایشون دوستم فلانیه . و فلانی سریعا گفت : دوست نه ، اوممم هم‌کلاسی . و من همیشه به این مفاهیم فکر کردم . الآن افراد جدید رو توی گوشیم بصورت هم‌اتاقی ۱ و هم‌اتاقی‌۲ و فلانی ( مهندسی کامپیوتر ) و اینجوری سِیو کردم . همیشه فکر می‌کردم دانشگاه که برم از دوستای قبلی‌م فاصله میگیرم ( فاصله‌ی قلبی ) ولی الآن می‌بینم بیشتر از اون موقع بهشون فکر می‌کنم البته حال زنگ‌زدن ندارما . اصلا آداب معاشرت =صفر . با هرکس که پشت تلفن حرف می‌زنم دو صورت داره ؛ یا اونقدر حرف می‌زنم که به اون فرصت نمی‌دم ( البته بعد از اتمام حرفام میگم خب تو چه‌خبر ) یا دقایقی رو ( بصورت منقطع البته ) به سکوت میگذرونیم . 


دیگه اینکه تازه فهمیدم عاشق زیرشلواری‌اَم :) اصلا چه‌قدر یه لباس میتونه راحت باشه ؟ خلاصه اینکه نعمتی‌ست واقعا .


در چند روز گذشته واقعا شانس آوردید که حالِ پست گذاشتن نداشتم چون به اندازه‌ی یه پیرزن بالغ و ناعاقل غر میزدم : تو اتاق ، تو گروه ، پشت تلفن واسه مامانم . کلی از ترسیدنم واسه سخت‌بودن درسا بهشون میگفتم . 


این هم‌اتاقی‌هام که خیلی حرف نمی‌زنن ، تو گروه هم دوستام همینطوری‌ان . انقدر احساس پرحرف بودن دارم . اونایی که فقط رفتار ظاهری منو می‌بینن مطمئنا باوراشون فرو می‌ریزه حتی اگه اینجا رو ببینن :))


راستی استاد ریاضی‌مون گفت : گرو‌ه‌بندی‌تون میکنم و بعدش باید باهم آشنا شین و تمرینا رو هم باهم حل کنین و تازه واسه گروهتون اسم هم بذارین :||| برای تمرینا شانسی یه نفرو میاره و اگه درست حل کنه به کل اعضای گروه مثبت میده و برعکس . باید به نگرانی‌های مسخره‌م کتک خوردن از سایر اعضای گروه رو اضافه کنم .


بیشترین علتی که از بازگشت به خونه خوشحالم اینه که لباسامو تو ماشین‌لباسشویی می‌شورم :)


بی‌انصافی نکنم از دیدار با خانواده هم عمیقا خوشحال میشم . وای اتاقم :) کاکتوسام ( البته اگه سالم باشن :|‌) :)خشنودم عاقا خشنود ؛ فقط از خستگی‌ش بدم میاد و اینکه سالهای‌سال است که با قطار و اتوبوس ( اگه سفر کاروانی امسال رو نادیده بگیرم ) سفر نکردم . مثل همیشه واسه‌ی این چیزای خنده‌دار نگرانم :) 

همونطور که فکر میکردم الآن دیگه خسته نیستم ( وبلاگم و خواننده‌های وبلاگم منو ببخشین که برای باانرژی‌تر شدن و خوب‌تر شدن حال خودم ازتون سوءِاستفاده‌ی ابزاری ( حالا هرچی ) می‌کنم .) :))


پیچیده شمیمت هـــــمہ‌جـــــا اے تـــنِ بــے‌سَــر

چـُون شیشہ‌ے عَطـرے کہ سرش گُــم شده باشَد 

#سَـــــعید بیابانَکی


بـے‌جهـت دنبال بُـرھان و کلام و منطقیـــــم

چـــــای بعد روضہ کافــر را مسلمــان مے‌کنَد


بعضے آدما از همون برخورد اول نشون میدن که رفیق خوبی میشن :)

+ اللهم‌رزقنا از این بعضی آدما :)

  • آرزو
  • يكشنبه ۱۸ مهر ۹۵

۳۳_ از مادر خود تا به‌ابد ممنونم :)

بچه که بودم هروقت این موقعا میرفتیم مسجد ، به پسرا حسودیم می‌شد .

کلا به شور و حال اونور پرده‌ی وسط مسجد حسودیم می‌شد . دوست داشتم پسر می‌بودم .

تو خونه جلوی آینه می‌ایستادم و واسه خودم زنجیر میزدم ، سینه می‌زدم با همون شور و حالی که از سایه‌های روی پرده متوجه می‌شدم .

ولی الآن که بزرگ شدم ، دختر‌بودنم رو از ته قلبم دوست دارم ؛ هنوزم یه کوچولو به آقایون غبطه می‌خورما ولی همین ور پرده رو ترجیح میدم ؛ با همین حالِ آروم و ناآروم . یه آرامشی داره اصلا :)



در کرب‌و‌بلا بـےطرفان بےشرفان‌اَند

تاریخ همان‌است حُسِینے و یزیدے

#میـــــلاد عرفان‌پور


نوکَـــــرے شغل شریفـــےست بہ شرط آنکہ

اَرباب فقط حُسیـــن‌بن‌عَلــے باشَد و بَــــس

( دوکلمه‌ی اولِ مصراعِ دوم رو جابجا کردم )


+ امشب شبِ حــُـــر هم بود . واسه من و امثال من شبِ امیدبخشی بود .

  • آرزو
  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۹۵

۳۲_ کلی حرف بی‌ربط

خب بریم سرِ اصل مطلب که حال پست گذاشتن ندارم ولی در راستای همون خودآزاری که قبلا به عرضتون رسوندم میخوام بذارم .

امروز نماز صبحم که متاسفانه قضا شد و یادم رفته بود واسه کلاسم ساعتو کوک کنم . بطور کاملا اتفاقی بیدار شدم و دیدم ساعت ۷:۲۶ است و سریع‌السیر آماده شدم و ۷:۳۳ توی ایستگاه نشسته‌بودم . فکر میکنم اینجا یجوریه که اگه از اولین سرویس جا بمونی دیگه ممکنه وسط کلاس برسی .

درسی داشتیم که هدفش آشناکردن ما با رشته‌مون بود و نظراتی که دوستان در طول کلاس میدادن نسبتا از روی تحقیق و علاقه بود و من باری دیگر به این نتیجه رسیدم من اومدم این رشته و این دانشگاه که چی بشه واقعا ؟؟ و طبق معمول عقلم به کمک اومد و منو نجات داد . جلسه‌ی اول هر کلاس استادا درباره‌ی تفاوت دانش‌آموز و دانشجو صحبت میکنن . خب فهمیدیم دیگه بسه . اگه تصمیم داشته باشیم عمل کنیم همون استاد اول و دوم کافیه .

امروز رفتم کتاب بخرم و با اینکه حتی دستفروش‌ها هم دیگه کارتخوان دارن ، این مغازه نداشت و رفتم از نزدیکترین عابربانک پول بگیرم که دوتا کنار هم بودن و در عین حال هردو به علت نقص فنی از ارائه‌ی خدمت به منِ بیچاره معذور بودن . با دیدن کتابا حسابی ترسیدما .

امروز معارفه‌ی کانون نجوم بود و متاسفانه به برنامه‌ی امشب مسجد نرسیدم .قبل از معارفه تصمیم داشتم حتما اون کلاس نجوم مقدماتی رو ثبت نام کنم . خب مراسم شروع شد . بچه‌های باانرژی و جالبی بودن . اما بعد از مراسم از تصمیمم منصرف شدم . جوِش یجوری بود که میدونم حتما خوش میگذره ولی اون بعد وجودم میدونه که نباید بگذره . حداقل یه ترم صبر میکنم تا به ثبات در تصمیمم برسم . 

احساس میکنم حتما باید برای مشاوره هم وقت بگیرم . واسه آشنایی با برنامه‌ریزی و اینا ؛ آخه دیروز اومدم واسه خودم برنامه ریزی کنم دیدم بیشتر از روزی ۳ یا ۴ ساعت نمیتونم بخونم و با این حجم کتاب و سرعتی که فعلا من دارم می‌بینم واقعا کمه .

خب با دخترای کلاس هم آشنا شدم و فکر نمی کنم بتونم با کسی صمیمی شم البته با یکی از مشهدیا آشناتر شدم . اون روزایی که یه خط در میون کلاس داریم نمیتونه بره خونه و میمونه دانشکده و میخواد بره سالن مطالعه البته بعد از این که پیداش کنیم . منم تصمیم گرفتم اون ساعتا رو بمونم همونجا . راستی نفر سومی هم به اتاق اضافه شده که گیاه‌پزشکی میخونه و دختر خوبیست :)

دیگه اینکه عادات غذاییم متحول شده . روزی یکی دولیوان آبمیوه میخورم و ۲یا۳تا بستنی و کلی آب که قبلا اصلا اینجوری نبودم . میدونین ؟ البته که نمیدونین . من خیلی گوشتخوار نیستم یعنی فقط کباب و سالاد الویه و ماکارونی و اینایی که گوشت چرخ‌کرده دارن البته همونا رو هم بعضی مواقع جدا میکنم . غرض از گفتن این بود که عذاب وجدان میگیرم واسه دور ریخته‌شدن اون قسمت از غذام که گوشتی یا مرغی یا هرچی می‌باشد .

استاد اخلاق اسلامی‌مون مردی‌ست تقریبا مسن که خیلی مهربون و گوگولی بنظر میاد . از طرز حرف‌زدن و لهجه‌شم خوشم اومده . میگفت : مبارک است و خیر است ان‌شاءالله .

لازم به ذکره من گوگولی رو به دو دسته از افراد نسبت میدم ؛ دسته‌ی اول اونایین که اصلا هیچی بجز گوگولی نمیتونه توصیفشون کنه و این تقریبا بالاترین درجه‌ایه که من میتونم به یه نفر نسبت بدم ( البته خیلی قبل‌تر صفت باابهت این افتخار رو داشت :دی) و دسته‌ی دوم اونایین که دارای صفت لُپلُویی هم هستن که خب اینجا گوگولی‌ای که بهشون نسبت میدم تقریبا ناخودآگاهه و اون بالاترین درجه رو دارا نیست ولی بازم خوبه به هرحال .

حالا خوبه حال نداشتما ؛ ولی نه ؛ خداییش حالم اومد سرِ جاش .

این شبا هرجا حال دلتون خوب شد میدونم سخته یادتون بمونه ولی اگه موند واسه منم دعا کنین .



# من بہ عِـــــشقِ تـُـــو دِل از عِِـــــیشِ جَـــــوانے کَندَم 


# باخَبَـــــرانِ غَمَـــــت بـے‌خَبَر از عالَمَنـــــد


  • آرزو
  • يكشنبه ۱۱ مهر ۹۵

۳۱_ ارباب خوبم

ماهِ عَـــــزاتُ عِـــــشقہ ...

فقط توی مجالسِ توِ که وسطِ روضه‌هات ، وسطِ گریه‌هام ، لبخند میزنم و میگم خدایا شکرت :))

بقول معروف :

اَصلاً حُـــــسین جنسِ غَمَش فَرق مے‌کُنَد ...



میخوام ماه‌محرم سبزنوشته‌ها رو متناسب با حال و هواش بذارم و عکس‌ها رو هم احتمالا .

  • آرزو
  • جمعه ۹ مهر ۹۵

۳۰_ فاطمه اگه میدید تعجب می‌کرد از این همه احساسات اصلا!

الآن داریم میریم حَــــرَم ...


لازم نیست بگین ؛ به یاد همتون هستم و براتون دعا می‌کنم حتی اگه اولین باره که میاین اینجا :))

از عنوان تعجب نفرمایید ؛ نیست که من خیلی تُف هستم بقول خودش ، همینشم واسشون تعجب آوره :دی

مسخره است اگه بگم کمبود رفیقامو بیشتر احساس می‌کنم تا خانواده ؟

دلم اینجا یه دوست میخواد ؛ و میدونم به این زودیا پیدا نمیشه :)

دلم مسخره‌بازی میخواد با دوستام ؛ با همشون .

من کلا دیر می‌گیرم و اینکه رفیق یک نیاز اساسیه رو هم دیر فهمیدم . طبیعیه بنظرم البته حداقل واسه من :)

حدیث الآن داشتم فیلمی رو که روز آخر از مینا گرفتیم نگاه می‌کردم ، تو اون موقع اومده بودی ؟؟

+ خداجونم لطفا یدونه از اون خوبا و گوگولیاشو واسه من بذار کنار ، باشه ؟؟


هفته‌ی آخر ؛ من و فرد مذکور در عنوان : )))


خـُـــوش آن ساعت نشیند دوست با دوست 

#سَعـــــدی


در طریق عشق‌بازے امـن و آسایـــــش بلاستـ 

ریش باد آن دل کہ با دردِ تـُـــو خواهَد مَرهمے

#یادم نیست و حس اینکه برم نگاه کنم هم نیست :)


بعدا نوشت : این دومیه رو خیلی دوست دارم . بازمانده‌ی مطالعه واسه امتحان نهاییِ ادبیاته . راستی از حـــــافِظ می‌باشد

بعدا نوشت۲ : به الآن ربطی نداره‌ها ، از وب قبلیم رو دلم مونده بود اینو بگم : اگه نظری به ذهنتون نرسید و صرفا میخواستید اعلام حضور کنید الکی الکی و نامربوط نگید عالی بود و جالب بود و اینا ؛ یه + هم بذارید کافیه دیگه .

باتشکر .

  • آرزو
  • پنجشنبه ۸ مهر ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________