- آرزو
- دوشنبه ۲۳ اسفند ۹۵
سلاااام:)
بعد از دیدن پست جولیک( که شما هم دعوتید به دیدنش و انجام این بازیِ وبلاگی:)) به این فکر میکردم که چجوری مادر رو خوشحال کنم، و بطور ضایعی زنگ زدم بهش و گفتم مامان چکار کنم که خیلی خوشحال شی، گفت همینکه داری میای من خیلی خوشحال میشم، گفتم خب حداقل یهچیزی بگو برات بیارم که دوست داشته باشی و دوباره گفت: خودت بسلامتی بیای برای من کافیه! مطمئنا اگه تا فردا هم این سوال رو میپرسیدم به شیوههای مختلف همینو میگفت:دی. بهش گفتم پس فعلا علیالحساب برای شادی و لبخند مادرجانِ جولیک و تمام مادرای دنیا دعا کن تا من برسم:)
+ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم:)
ایندفعه خودِ خودم تنهایی و بدون کمک کسی اومدم شهرمون منظورم اینه که هی از بقیه سوال نپرسیدم و ابراز نگرانی هم ننمودم:)
هرچند اینکه چشمان خانواده بعد از ۷۵ روز به جمال من روشن شد خودش جای بسی فرح و شادمانی داشت اما بمنظور خوشحالتر ساختنشان( بویژه مامانم) هدایایی نیز به خودم ضمیمه کردم:).
خب حالا میخوام از صحنهی پیادهشدنم از اتوبوس براتون بگم، میتونین یه دختر چادری ۱۹ ساله( الآن فهمیدین به روایتی فردا تولدمه یا واضحتر بگم؟:دی) رو تصور کنین که کولهپشتی بر پشت و کیف بر دوش و پلاستیک در دست و فرفرهای بهغایت گوگولی در اون دست تصور کنین که در عین حال که سعی میکنه جوری وایسه که فرفرهش تندتر بچرخه با لبخندی ضایع به خیابان و مغازههای وطنش چشم دوخته و ذوق هم دارد بسی:)) نمیدونم بیان امشب قاطی کرده و عکس آپلود نمیشه یا مشکل از منه، بههرحال فردا هم تلاش میکنم تا عکس فرفرهمو بذارم:))
بعدانوشت: بالاخره شد!
عصر هم رفتیم بیرون که عینک بخرم چون قبلی در خوابگاه شکست و خب از اینبابت هم ذوق دارم:) کلا امروز برای هممون یه روز خوب بود:)
و جا داره بگم جدای از اینکه هیچجا خونهی خود آدم نمیشه، هیچ حمامی هم حمامِ خونهی خود آدم نمیشه!
و اما؛ در باب تاریخ تولد من روایات مختلفی وجود داره که محکمترینشون میگه فردا یعنی ۹اُم پای به عرصهی هستی نهادم:) که البته شناسنامه اینو نمیگه. امشب که رفتم سراغ گوشی و با حجم انبوه پیامهای تبریک دوستام مواجه شدم، علیالخصوص پیامک و عکس پروفایل حدیث، حسابی مشعوف و ذوقزده شدم:) چقدر زود گذشت، سهسال پیش که همین موقعا تولد دخترعمهم بود تو دلم میگفتم فاطمه چقدر بزرگ شده، کِی میشه منم ۱۹سالم بشه؟:دی
و # سعـــــدی در رابطه با دوستانِ عزیزِ ما میفرماد:
ذوقـــــے چُنان ندارد بـــے دوست زندگانـــــے^_^
بهای وصل تو را گر جان بَود خریدارم
#حافظ
+برای من پست بیعکس مانند آشِ بیکشک میباشد.(شاید واسه شما فرقی نکنه ولی واسه من آشِ بیکشک مانندِ پستِ بیعکس میباشد:دی( بعدانوشت: شبیه اثبات به روشِ بازگشتی شد!))
++ آقا، داداشم فردا امتحان داره، خاموشی زدن، خب من خوابم نمیبره!
+++ مسابقهی فانساز بلاگفان (اولی از پیوندهای روزانه ) اینا رو هم شرکت کنین دیگه، جملهسازیِ طنزتون از من که بدتر نیست، بعدم قراره دور هم بخندیم، هرچی بدتر بهتر اصلا:دی)
بعدانوشت: رفتیم عینکهامون رو تحویل گرفتیم( من و داداشم)، من عینک اونو زدم گفتم چقدر شبیهِ مامانبزرگا میشم، اونم عینک منو زد و گفت منم شبیه بابابزرگا میشم، وقتی پیر شدیم باید عوض کنیم!۱۸:۰۰ ِ نُهُمِ دیماه
بعدانوشتتر: گاهی وقتا حس میکنم دارم شورشو در میارم با این بعدانوشتهام:دی. غرض از مزاحمت اینبود که بگم من اون بالا واسه این نوشتم چادری که یعنی باید با اون وسایل حواسم به چادرمم باشه که خب صحنهی جالبی بوجود میاره وگرنه من کی باشم که بخوام ادعایی در هر زمینهای داشتهباشم و البته که اشتباه از من بود که یادم رفت اینو همون بالا بگم:)) ارادتمندِ همهی غیرچادریها(گرچه کلا دستهبندی جالبی نیست) هم هستیم ما;) یهربعبه۲۳ ِ همینروز.
سَـــــلام
دروغه آقا دروغ . حالا دستهجمعی شاید ولی تنهایی نمیشه .
اینجانب یک عدد نفله هستم که ساعاتی پیش از کلاس و خرید به تنهایی برگشتم و دارم براتون پُست بیمزه میذارم . دستها و پاهام کلی درد میکنه . حالا خوبه زیاد خرید نکردما وگرنه همین پستم نمیتونستم بذارم .
دیروز رفتهبودم مدرسه . رفتم تو کلاسمون . دلم براش و برای همکلاسیام و معلمام و حتی آبدارخونه تنگ شده بود .
این کلاس نسبتا کوچولو و بهم ریخته که میبینید ؛ واسه ما بود و شاهد همیشگی شیطنتا و مسخرهبازیا و خندههامون .
اینم یه نکتهی آموزشی که مطمئنم ۸۰ درصد شما هم دیدِنت نُو دیس آنتیل نَو :دی
غُصّہ نخـــور دیــوونہ
کے دیده کہ شب بمونہ
# احمد شاملو
کسے از تـُـو چـون گریزد
کہ تـُـــواَش گریـــزگاهی
#سَـــــعدی
+ ملت ، اگه حجم عکسا زیاده و با مشکل مواجه میشید بگید . تنهاکاری هم که میتونم براتون بکنم اینه که حجمشون رو کم کنم . نمیتونم نذارم که . اصلا پست بدون عکس حال نمیده زیاد .
چندیـــــن وقت پیش ( یعنی خیلی گذشته ) رفتم داداشمو برا نماز صبح بیدار کنم ؛
در حالتی بین خواب و بیداری گفت : وسط گوگل که نمیتونم نماز بخونم بذار برم تو یه سایت دیگه :دی
یه بار دیگه دوستش زنگ زد و از خواب بیدارش کرد ( البته هنوز در همون حالتی بود که بالا گفتم )
بعد از چند دقیقه که طرف حرف زده میگه : من تازه شروع شدم وایسا راه بیفتم ، بهت زنگ میزنم .
مامانم میگه منم قبلنا چرت و پرت زیاد میگفتم موقع خواب ؛ البته در این زمینه نبوده و خداروشکر مفهوم هم نبوده .
یه خواب هم چندوقت پیش دیدم میخوام اینجا بمونه برام ( مسخره است ؛ شما نخونید )
یه اکیپ ۵ یا ۶ نفره بودیم متشکل از دختر و پسر( که البته این مورد فقط در خواب اتفاق میافتد:) )
من تازه اومدم و دیدم گروه آشفته است گفتم باز چه گندی زدیم ؟
فهمیدم یکی از پسرا میخواد یه داستان ترسناک رو برای یکی تعریف کنه و هیچکس حاضر به شنیدنش نیست .
اومد طرف من ؛ منم هی فضا رو دور میزدم و فرار میکردم و میگفتم بابا من میترسم تازه علیاصغرم میترسه ( تو خوابم نبودا ) *
بالاخره یه جا ایستادم و چشمم به چشمش افتاد و به طرز شگفت آوری هرچی که تو فکرش بود بهم منتقل شد .
عاقا منم عین افسار گسیخته ها قاطی کردم و میخواستم به یکی دیگه بگم . همینجوری که ما دنبال بقیه میدویدیم یه یاروی ترسناکی وارد شد به اسم گــُرد ( :دی) که همونی بود که اون یارو دربارش فکر میکرد . منم گفتم این مسخرهبازیا چیه ؟ من اصلا ازت نمیترسم گـــُرد ( حالا داشتم عین بید میلرزیدما ) و اومدم برم که دیدم نمیتونم . انگار یه دیوار نامرئی بود فقط یه سوراخ بود میخواستم از همونجا فرار کنم که گُرد فهمید و گفت : آهای تو برگرد سرِ جات . و با انگشت بنده رو نشون داد . با نگاه کردن به چشماش یه ترسی بهم منتقل شد که از شدتش بیدار شدم . نمیدونم تا حالا اینجوری شدین یا نه ولی به طرز عجیبی بعد از خواب با اینکه ترسناک نبوده احساس ترس و اضطراب میکنم .
نیم ساعت بعد دوباره خوابیدم .
خواب دیدم تو پارک بودیم . یه دخترخانم خیلی باحجاب که همسن خودم بود رو دیدم با خانوادهاش . یهو یادم اومد این دوست دوران بچگیامه و سهیلاست ( در واقعیت اصلا دوستی بهنام سهیلا نداشتما) اومد طرفم و گفت تو چقدر عوض شدی . منم فکر کردم منظورش اینه که چقدر خوب و باحجاب و گوگولی شدم ! و ادامه داد : چقدر بیبند و بار و لاابالی شدی ! همینجور که تعجب میکردم داداششو دیدم . ظاهرا بچگیام عاشقش بودم و البته هنوز هم دوستش داشتم !! نگران بودم که داداششم همین نظر رو دربارهی من داشته باشه . یهو لوکیشن تبدیل شد به خونهی ریحانه اینا ( دوست واقعیمه ) من و داداش سهیلا و سهیلا خونه تنها بودیم . اینجای خواب ظاهرا متاثر از دیدن و خواندن داستانهای خون آشامی بودم . به چشماش که نگاه کردم ( توی این دوتاخواب اگه به چشمای اینا نگاه نمی کردم فکر کنم هیچ اتفاقی نمیفتادا )احساس کردم دارم تغییر میکنم . دقیقا همون ویژگیهایی که قبلا خونده بودم با این تفاوت که لباسمم تغییر کرد و شد یه لباس مشکی خیـــــلی بلند . عاقا منم خوشحال که این حتما دوسم داره که منو مثل خودش کرده . صدای چرخیدن کلید اومد و منو هل داد تو اتاق و در رو از پشت بست . خدا رو صدهزار مرتبه شـُـــــکر بیدار شدم . اصولا خوابهای من همیشه نافرجام میمونن .
من تا چندشب از ترسِ جناب گـُــرد خوابم نمی برد .
** خیلی وقت پیشا چندتا داستان فوق ترسناک واسش تعریف کردم ، اون شب که اصلا نخوابید ؛ فرداشم به شدت مریض و بیحال شد . از آن پس من گفتم غلط بکنم داستانی واسه این تعریف کنم . بیجنبه :دی . والا :)
** چند روز قبلش میخواستم بگم گوگرد ، اشتباهی گفتم گیگُرد و کلی به این کلمهی نامانوس خندیدم ؛ فکر کنم اومده بود انتقام بگیره .
+ آیا همینقدر که من پُستامو ویرایش میکنم ، شما هم این کار رو میکنید ؟؟
داشتم با خودم فکر میکردم تابستان خود را چگونه گذراندم ؟
به دوست نداشتنی ترین شکل ممکن
تا قبل تابستون ۹۴ یعنی تا قبل از این که به کنکور فکر کنم ، خیلی خوش میگذشت.
تابستونا کلاس میرفتم ؛ زبان ، کامپیوتر ، فوتسال ، بسکتبال و کاراته که جزءِ لاینفک زندگیم بود
( البته کاراته رو قبل تر از این ترک کردم به خاطر پام ولی بعد از ممنوعیت یک ساله مامانم توصیه کرد یه سال دیگه هم واسه کنکور ازش بگذرم )
رفتن به کتابخونه رو بگو ؛ از اینایی بودم که هفته ای دو یا سه بار میرفتم و حداقل ۴تا کتاب میگرفتم .
عاشق کتاب خوندن بودم .
خب کنکور یهو وضعیت منو تغییر داد اما از اونجایی که من آدمیم که باید بهم خوش بگذره پس سعی کردم از درس خوندن لذت ببرم و بردم . این ماههای آخر واقعا بهم حال میداد و با علاقه ی وافری درس میخوندم ، خیلی هم منظم شده بودم .
کنکور که تموم شد . کلی برنامه ریزی داشتم واسه تابستونم . از کلاسای ورزشی شروع کردم .
اول رفتم باشگاه و گفتم کلاس فوتسال ، بسکتبال ، تنیس روی میز و بدمینتون دارین ؟
یه نگاه به سرتاپام انداخت و گفت واسه سن شما نه !
خب هنگ کردم اولش . مگه من چندسالمه ؟ اصلا پرسیدی چندسالمه ؟ قَدَم هم که بلند نیست که .
گفتم یعنی هیچی ؟ گفت فقط والیبال :( تربیت بدنی که رفتم گفت واسه شما فقط والیبال :((
و من چقدر بدم میاد از این والیبال . البته از تماشا کردنش نه ، از بازی کردنش .
کاراته هم که استادی دلخواهم نبود و اصلا سبک ما هم نبودن .
کلا پنچر شدم . حسابی بی نظم شدم .
دیگه دنبال کلاس زبان هم نرفتم با خودم گفتم همینجوری لغت حفظ میکنم با گرامر هم که حال نمیکنم .
برام عجیبه که حالِ کتاب خوندن هم دیگه ندارم .
دلم واسه دیف و فیزیک تنگ شده فقط و البته فصل آخر شیمی .
الآن فقط کلاس نقاشی روی شیشه میرم . سه تا کار تموم شده ، حوصله ی آخریو هم ندارم .
اگه طرح جالبی داشتین واسم بفرستین لطفا .
خلاصه اینکه بنده حداقل ده ساعت میخوابم و شش ساعت هم وبگردی و تلگرام . سه ساعت هم یا کلاس یا خرید . و چقدر از خرید هم بدم میاد من :( . بقیشم همینجوری میگذره .
واسه این طرح آخر میخواستم خودمو بکشم .
کلی گشتم یه افکت مناسب پیدا کنم که به اندازه ی کافی عکسها رو آنالیز شده کنه .
حالا که پیدا کردم مامانم میگه نه دوست ندارم خودتو بکشی . میگم خب چرا ؟؟؟
خالم میگه تو میری دانشگاه مامانت دلش برات تنگ میشه . چشمش بیفته به تابلو بیشتر دلش تنگ میشه .
خود من اون شش سالی که پسرم نبود اصلا نمی تونستم برم تو اتاقش گریم میگرفته . خب آدم انقدر احساساتی ؟؟
میگم بالاخره عادت میکنین که . دیگه مامانم حسابی مستاصل ( درمانده ) شده بود گفتم الآنه که اشکش در بیاد . قبول کردم دیگه .
خلاصه کلا میخواستم بگم که زندگی من به سه دوره تقسیم شده : قبل از کنکور ، کنکوری بودن ، پساکنکور .
+ اگه یه کتاب جذاب و ترجیحا تخیلی و یا مذهبی بهم معرفی کنین ، حسابی ممنون میشم .گرچه معتقدم کتاب رو باید ورق زد ولی حالا الکترونیکی هم از هیچی بهتره .
حس خوبی ندارم نسبت به اونایی که میگن مدافعان حرم برای پول میرن . پول نمیتونه انگیزه خوبی باشه ؛ که بی قراری های همسرت رو ببینی و به صبر دعوتش کنی و همسرت هم رضایت بده و بگه مبادا اشکای من دلسردت کنه ، میخوام گریه هام پیش خودت باشه نه بعد از رفتنت جلوی دیگران ( شهید محمدمهدی مالامیری ) و نمیتونه انگیزه ی خوبی باشه که اینجوری اشکا و التماسای بچه هاتو ببینی و منصرف نشی ( شهید علی جوکار ) ، اصلا مگه شوخیه ؟ شما میتونی بخاطر پول بری وسط میدون جنگ ؟؟ جلوی آدمایی که به کشتنت افتخار میکنن ؟؟ نمیتونه انگیزه ی خوبی باشه ... فقط یه عشق بزرگتر میتونه انگیزه باشه . وقتی بی احترامی ها رو می بینم و مجبورم سکوت کنم احساس میکنم خیلی بی احساس و ... نمیتونم حس اون لحظه مو نسبت به خودم توصیف کنم ...
و ممکنه فایدهای برای سایر خوانندهها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفینامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمیگردونمشون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمیدونم که اون "بعدا" کِی فرا میرسه.
___________________________________
- پلاکت
- lumière
- مجموعه سایتهای موضوعی پرسمان دانشجویی
- ❣ کمک آنلاین به موسسهی محڪ
- اهدای عضو ، اهدای زندگی
- شباهنـگ
- ● بازتابِ نفسِ صبحدمان ●
- لافکادیُو
- دو کلمه حرف حساب
- مردی بهنام شقایق
- رادیوبلاگیها
- حریم خصوصی
- فیشنگار
- ر.گ. ــهـ .ا
- من نوشته
- colors
- دختری از نسل حوا
- قوی باش رفیق
- Six Feet Under Scream
- حِــصار آسمـــــان
- فیلینگنوشت
- لانتـــــوری
- گاهنوشتهای من
- روزنوشت های آقای سَــر به هَــوا . . .
- یک آشنا
- TEDEXT
- سرو سَهی
- حاشیهنگاران
- یه خورده من!
- گوشوارههای گیلاس
- دل! به دریا بزن!
- پنت هاوس کاهگلی
- حبذا. . .
- دلآرام