۳۰ مطلب با موضوع «پست‌هایی که دوست‌تر می‌دارمشان!» ثبت شده است

۶۸_ برسد به دست آرزوی ده‌سال بعد!

چند روز پیش درباره‌‌اش در یکی از همین وبلاگ‌های بیان خواندم، و کمی هم به آن فکر کردم، نامه‌ای به ده‌سال بعدِ خودمان؛ هیجان‌انگیز بود.

خب اول خواستم برای خودم در ۱۰سال آینده آرزوهای رنگ‌رنگی بکنم، از آن‌انرژی مثبت‌دارها، بعد دیدم اگر منِ ۱۰سال دیگر کسی باشد که فکرش هم را هیچ‌وقت‌نکرده‌ام، گناه دارد خب!

می‌دانید؟ من هروقت یک آدم‌بزرگِ هم‌نام خودم را می‌بینم و می‌شناسم با خودم فکر می‌کنم شاید من شبیه او شوم.

تابحال ۳مورد بوده.

اولی خواهرِ مربیِ مربیِ کاراته‌ام بود. ۷سال پیش که برای اولین‌بار در مسابقه شرکت کردم، باختم اما خوشحال بودم، چون تنها پرچمی که به نفع من رفت بالا متعلق به کسی بود که اسم خودم را داشت، البته از آن دو داور دیگر زیباتر هم بود. یک آرزوی جوان و مهربان ورزشکار که رنگِ آبیِ مانتویش هم بسیار زیباترش کرده‌بود.

دومی معلم زیست راهنمایی‌ام بود. تنها معلمی که در آن‌روز پاییزی ابری اشک اغلب‌مان در آورد. هرچند به حرف‌هایش خندیدیم، به توصیه‌هایی که کرده‌بود. در راه آمدن از مدرسه به خانه مسیر همیشگی را اندکی تغییر دادم، به اندازه‌ی یک کوچه زودتر راهم را از خیابان اصلی جدا کردم تا کسی اشک‌هایم را نبیند، گریه می‌کردم چون یادم نمی‌آمد آخرین‌باری که من اول به پدرم گفتم دوستت دارم، کِی بود. مادرم چقدر نگران شد وقتی چشم‌هایم را دید و چقدر خندید وقتی علتش را فهمید و پدرم هم پشت تلفن چقدر هنگ نمود! وقتی پس از سلام و احوال‌پرسی و ترکیدنِ دوباره‌ی بغضم گفتم دوستش دارم. هرچند بعدها از حرف‌های همان معلم فهمیدم ابراز علاقه به پدرها آنقدرها هم که آن‌روزها فکرش را می‌کردم سخت نیست و حتی می‌تواند گفتاریِ بدین شکل هم نباشد، اما آن‌روز اگر نمی‌گفتم سبک نمی‌شدم. بگذریم، داشتم می‌گفتم دومی هم یک آرزوی معلم متفاوت و ماندگار در ذهن من بود.

سومی مادر یکی از اعضای کوچک کلاس بود، می‌نشست در باشگاه تا کلاس دخترش تمام شود، خانه‌دار بود. ویژگی خاصی نداشت و در واقع اگر هم داشت برای من نبود که خب طبیعی‌ست و تنها چیزی که باعث شده در ذهنم بماند همان آرزوبودنش است. یک آرزوی قدبلند. یک اعترافی بکنم؟ راستش چیز دیگری هم یادم می‌آید، اما همه‌چیز را که نمی‌شود گفت، می‌شود؟ همین‌قدر می‌دانم که دوست نداشتم در آینده مثل او شوم. بگذارید پای احساسِ بُعد آرزوشناس وجودم.( ابدا منظورم قضاوت نیست، بنظر من هر آدمی حق دارد که دوست نداشته‌باشد شبیه افرادی باشد و این به‌معنای بد بودن آن افراد هم نیست، شاید ویژگی‌های معمولی‌ای داشته‌باشد که من دوست ندارم مثلا)

بحث اصلی درباره‌ی آن نامه بود، اگر در آن‌نامه هی حرف‌های خوب‌خوب برای خودم بنویسم و مثلا بگویم مطمئنا تو تا الآن دوسوم راه تحقق آن‌چیزهایی را که مربوط به تیتر خبریِ ۵سال بعدت است طی کرده‌ای، و این‌طور نباشد و شبیه آرزوی سوم باشد از آن‌جهت‌هایی که شما نمی‌دانید و شاید خودم هم درست نمی‌دانم؛ خب شاید بزند زیر گریه، آرزوی ۱۰سال بعد را می‌گویم، شاید به تمام این‌روزها و رویاها بخندد و خوش‌خیالی بپندارد حالِ خوبِ غالبِ باارزشِ این دورانم را.

پس یک تصمیم گرفتم؛ نوشتن نامه را موکول می‌کنم برای روزی که احساس کنم به ته خط رسیده‌ام، برای روزی که احساس کنم از آن بدتر نمی‌شود که این نکته‌ی مهمی‌ست، از حال فلاکت‌بار آن روزهایم برایش بنویسم و حسابی از اوضاع ۱۰سال بعد ناامیدش کنم و بترسانمش. مطمئنا نوشتن این‌نامه در یک شب اتفاق خواهد افتاد، نامه‌ای بدخط و اشک‌آلود که مچاله می‌شود و احتمالا پرت می‌شود به تهِ کمدی چیزی، شاید هم اصلا به‌یک پست رمزدار در این‌وبلاگ تبدیل شود. با این شرط مطمئنا ۱۰سال بعدش که نامه را باز کنم باز هم می‌زنم زیر خنده که چقدر زود ناامید شده‌بودی دختر و جایت خالی که حالِ خوب این‌روزهایم را ببینی و به‌جای آبغوره‌گرفتن، با همان لبخند معمولی همیشگیت از زندگی لذت ببری.

راستش را بگویم؟ در اینصورت چنین نامه‌ای به احتمال زیاد نوشته نخواهد شد چون هرقدر هم که حالم بد شود باز می‌گذارم برای حالِ بدتر. اصلا شاید هم هیچگاه احساس نکنم که به آخر رسیده‌ام، بله این بهتر است. گزینه‌ی دیگری هم هست، همین چندخط را بگذارم به حساب آن‌نامه، اگر حالم بد باشد که چیزهایی به خودم یادآوری کرده‌ام و اگر هم خوب باشد که خب خوب است دیگر، چه می‌خواهد؟ بیکار که نیست بنشیند و برود در عمق این حرف‌های سطحی و این بامدادِ معمولی در خوابگاه را به‌یاد بیاورد؛ لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد به مرورِ پست‌های وبلاگِ ده‌ساله‌اش.


+ خب پس تکلیف عنوان هم مشخص شد:)

+ طبیعی‌ست که هر آدمی به‌زبان خودش (حتی اگر به‌نظر بقیه جالب نباشد) با خودش حرف بزند دیگر؟




سبزنوشته هم چون بسیار طولانی می‌باشد و شعری‌ست که زمانی ورد زبانم بود و دوستش داشتم و نمی‌توانم از گذاشتنش صرف‌نظر کنم، می‌ماند برای ادامه‌ی مطلب. و بگذارید قبلش بگویم یکی از معدود سه‌نقطه‌هایی که دوستش دارم، همین سه‌نقطه‌ی آخر این شعر است که خودم اضافه می‌کنم.


  • آرزو
  • پنجشنبه ۱۶ دی ۹۵

۶۶_ لیستِ ۱۰۰ دل‌خوشیِ کوچک من در زندگیِ فعلی.

‌﷽


*نشأت‌گرفته شده از وبلاگ آقای سر‌به‌هوا( توی پیوندهای روزانه هست)


۱.خریدنِ جوراب و ساق‌دست


۲.وقتی شارژ گوشیم به ۳درصد رسید خاموش نشه و تا ۱درصد بره.


۳.بستنی


۴.وقتی یه نوزاد با کلِ دستِ کوچولوش یه انگشتمو سفت می‌گیره.


۵.یه کوچولو اسمم رو طورِ جدیدی تلفظ کنه.


۶.لبخند زدن مخصوصا بی‌دلیل


۷.کشیدن لپ داداشم و یهو ول‌کردنش


۸.به مامانم بگم گوگولی


۹.بقیه به سوتی‌ها و خنگ‌بازیام بخندن.


۱۰.پست‌گذاشتن در اینجا و خوندن وبلاگ‌های بقیه


۱۱.وقتی بعد از چندساعت برم تلگرام و ببینم بچه‌ها زیاد حرف زده‌باشن.


۱۲.دیدن و بوییدن گل نرگس و اینکه بچینم و بذارمش لای انگشتام.


۱۳.بفهمم همزمان با اینکه من به یک نفر فکر می‌کردم اونم به یاد من بوده.


۱۴.خریدن کتاب


۱۵.بعد از یه مدت که عینک می‌زدم چند روز نزنم و بالعکس.


۱۶.غذا خوردن با قاشق یه‌بار مصرف 


۱۷.آب‌خوردن از  آب‌سردکن با لیوان‌ یه‌بار مصرف


۱۸.موقعیتِ فرستادن استیکرایی که دوست دارم جور شه.


۱۹.باعث خوشحالیِ غافلگیرانه‌ی یه نفر بشم.


۲۰.بوسیدن دست بی‌بی و بابابزرگم.


۲۱.خندیدن بابام 


۲۲.مسافرتایِ شمال


۲۳.بدنیا اومدن یه کوچولوی جدید توی اقوام.


۲۴.پوشیدن لباس نو و نگاه‌کردن جلوی آینه.


۲۵.گوشیم بیفته زمین و طوریش نشه.


۲۶.حل کردن یه مسئله بعد از مدت‌ها.


۲۷.هوای بارونی پاییز یا برفیِ زمستون


۲۸.آسمون آبی با درختای پر از شکوفه‌های صورتی


۲۹.بوی خاک نم‌خورده


۳۰.یه‌خریدِ طولانی با لیست به‌همراه یه دوست که ختم به خوردن بشه.


۳۱.ظرف شستن یا جوراب شستن وقتی که اعصابم خورده.


۳۲.گفتنِ ویژگی‌های خوب اطرافیان بهشون.


۳۳.نگاه کردن عکس‌های تو گوشی.


۳۴.ماه محرم و ماه رمضان و شعبان


۳۵.وقتی حوصلم سر میره‌، سعی کنم شعرایی رو که دوست دارم با خطِ مثلا خوب بنویسم.


۳۶.پلاستیک‌های کوچولوی خوشگلی که مغازه‌دارا میدن.


۳۷.اسباب‌بازیای رنگ‌رنگی 


۳۸.بریدن چوب با اره‌مویی


۳۹.پیدا کردن یه‌سایت کاربردی یا وبلاگ باحال که بشینم آرشیوشو بخونم.


۴۱.آش‌های جمعه‌های مامانم


۴۲.قورمه‌سبزی‌های سالی یه‌بار عمه


۴۳.آبگوشتای نذری خاله


۴۴.چای بی‌بی


۴۵.وقتایی که بی‌بی و بابابزرگم جداجدا از خاطرات جوونی‌شون برام حرف می‌زنن.


۴۶.خریدن دفترچه‌یاداشت‌ در سایزهای گوناگون


۴۷.هوای شهریور


۴۸.حدس‌زدن


۴۹.شرکت کردن در هرجور مسابقه‌ای که حداقل متوسط باشم توش.


۵۰.حال معنوی خوب


۵۱.حس سبکی و لبخند بعد از گریه‌کردن وقتی ناراحت بودم.


۵۲.درست‌کردن سالاد شیرازی


۵۳.خوردن هر مدل غذایی که بادمجون داشته‌باشه و گوشت نداشته‌باشه.


۵۴.ماشین آروم حرکت کنه و دسمتو از شیشه ببرم بیرون.


۵۵.جوابی که آخرین لحظه‌های امتحان می‌نویسم درست باشه.


۵۶.فکر کردن به این‌که در روزگارانِ آینده عمه! و مادر و مادربزرگ میشم.


۵۷.شناختن و به‌یاد آوردن اسم افرادی که فقط یه‌بار دیده‌باشم‌شون.


۵۸.خردکردن و سرخ‌کردن سیر و پیاز و سیب‌زمینی و بادمجون.


۵۹.نگاه‌کردن به دفترها و دست‌خط قدیمام از ابتدایی تا دبیرستان.


۶۰.نگاه‌کردنِ عکس‌های آلبوم.


۶۰.یه کوچولو داستانای خیالی‌شو واسم تعریف کنه و منم همراهیش کنم.


۶۱.ترافیک دم عید جاده‌ هراز با هوای آفتابی و آسمون آبی و ابرای سفیدِ خوشگل.


۶۲.دیدن پلاک از شهر یا استان خودم در بقیه‌ی استان‌ها.


۶۳.پیدا کردن شکل‌های مختلف توی ابرا یا طرح‌های موزاییک


۶۴.خوندن کتابای روان‌شناسی و تست‌های روان‌شناسی


۶۵.یه بچه کوچولو توی بغلم درحال راه‌رفتن یا روی پاهام درحال تکون‌دادن خوابش ببره.


۶۶.خنکیِ اونورِ بالش


۶۷.دیدن هرگونه بچه‌ی هر حیوونی.


۶۸.چای بیدمشک


۶۹.رسیدن در آخرین لحظه به اتوبوس


۷۰.وقتی یه‌بچه کوچولو بغل مامانش جلومه و برگرده به من نگاه کنه و براش شکلک درآرم و اونم بخنده و البته مامانش متوجه نشه.


۷۱.بیدار کردنِ داداشم با ترفندهای متفاوت.


۷۲.خوردن هرگونه غذای تند یا به‌همراه سس فلفل


۷۳.برنامه‌ریزی


۷۴.حرف زدن با یه‌دوست وقتایی که دوست دیگه‌ای آنلاین نیست.


۷۵.احساس تهی بودن و هیچ‌بودن در برابر خدا


۷۶.فکر کردن زیاد به خدا و مهربونی و حکمت و قدرتِ نامحدودش و اینکه از رگ گردن بهم نزدیک‌تره و بجز خوب برام نمی‌خواد.


۷۷.دیدن یا شنیدن اسمم 


۷۸.تا لحظه‌ی آخر درس نخونم و امتحان لغو شه.


۷۹.خوندن وبلاگم و دفتر خاطراتم.


۸۰.خوابیدنِ دم صبح وقتی این‌طور که از پنجره معلومه هوا سرده.


۸۱.رکورد خودمو بزنم‌، در هر زمینه‌ای.


۸۲.وقتی دیر میرسم استاد هم دیر بیاد یا مثلا اومده و موقع حضور غیاب هنوز به اسمم نرسیده.


۸۳.اولین نفری باشم که یه‌خبر خوب رو به یکی بدم.


۸۴. دیدن لبخند ناخودآگاه یه‌ نینی‌کوچولو وقتی که خوابه.


۸۵.دیدن یه پلاک یا شماره‌ی رند


۸۶.صدام وقتی که سرما می‌خورم.


۸۷.وقتی دکتر هم سرم میده و هم آمپول، آمپولش از اونایی باشه که میشه توی سرم زد.


۸۸.وقتی بیدار میشم و می‌بینم خواب ترسناک یا غمناکم صرفا یه‌خواب بوده و علاوه بر اون هوا هم روشنه و لازم نیست که تلاش کنم بعد از اون بخوابم.


۸۹.وقتی یه خواب خوب و عجیب می‌بینم و اون حسِ باحالش تا چندلحظه بعد از بیداری هم باهام می‌مونه.


۹۰.وقتی یه بچه گریه کنه و شکلات همراهم باشه و البته اونم آروم شه دیگه.


۹۱.و وقتی یه‌بچه‌ی دیگه با دیدن این صحنه میاد جلو تا به اونم شکلات بدم‌، بازم داشته‌باشم و شرمنده نشم.


۹۲. دیدن یه‌جعبه مدادرنگی قد و نیم‌قد


۹۳.بوی پا‌ک‌کن


۹۴.اختلاط با دوستان 


۹۵.خوابیدن چنددقیقه‌ای توی کتابخونه یا نون‌پنیر خوردنامون( من و فاطمه و کوثر)، یا اینکه کسی نباشه و با سر و صدا خوراکی بخوریم.


۹۶.فروکردن مدادمغزی توی پاک‌کن و بیرون‌آوردنش جوری که مغزش نشکنه.


۹۷.نوشتن روی شیشه‌ی بخار گرفته.


۹۸.وقتایی که از شدت خنده دلم و لپم درد می‌گیره.


۹۹.این‌که هرسال توی مسافرت واسه ناهار یه‌جای مشخص نگه‌میداریم و من ساعتشو با سالهای قبل که نوشتم مقایسه می‌کنم.


۱۰۰.صرف کردن آهنگ با فعل‌ها و حرف‌های مختلف


++۱۰۱. آسمون قرمز شبای زمستون


++۱۰۲.دوستان و آشنایان ماه و محشری که دارم هم غیرمجازی و هم ( بقول جناب میرزا) نسبتا مجازی


+ ۳ساعت دیروز صرفِ نوشتن‌شون کردم و یه‌ساعت امروز اینجا:) قبل از نوشتن فکر نمی‌کردم به ۱۰۰تا برسه ولی الآن از بعضی از شخصی‌ترهاش صرف‌نظر کردم که ۱۰۰تا رو اینجا بنویسم.


حـَـواسَم بہ تـُـــو هستـ 

ڪہ از مـَن پـَـرتــے :)


#کـوروش نامـی


هَــــرکُـجا خندیدی، هـَــرکُجـا خنداندی

خُـــوشبختــے همان‌جاستـ 


چرا من هردفعه کلیک می‌کنم روی متن یکی از آهنگ‌های این بنده‌ی خدا؟:

جـــانـــا تـُـــو ماهِ روشنــے، زیبا به وصفِ شبنمــے:)


بعدانوشت: در حضور این پستِ بلندبالا پستِ طولانی‌ای می‌مونه آیا؟:دی

و طبق مععمول بازم بعد‌نوشت:دی: آقایون و خانم‌ها ببینید من کلا یادم میره تیکِ نظر خصوصی رو بذارم، اگه در جواب نظر خصوص‌تون بوده و یا همین‌جوری احساس می‌کنین به قیافه‌ش می‌خوره خصوصی باشه، خودتون زحمتشو بکشین، دستتونم درد نکنه:).امروز چندین‌بار اشتباه کردم!خخخ

  • آرزو
  • دوشنبه ۱۳ دی ۹۵

۶۵_ فردا و امروز، دو روز خوب و خوب‌تر.

سلاااام:)

بعد از دیدن پست جولیک( که شما هم دعوتید به دیدنش و انجام این بازیِ وبلاگی:)) به این فکر می‌کردم که چجوری مادر رو خوشحال کنم، و بطور ضایعی زنگ زدم بهش و گفتم مامان چکار کنم که خیلی خوشحال شی، گفت همین‌که داری میای من خیلی خوشحال میشم، گفتم خب حداقل یه‌چیزی بگو برات بیارم که دوست داشته باشی و دوباره گفت: خودت بسلامتی بیای برای من کافیه! مطمئنا اگه تا فردا هم این سوال رو می‌پرسیدم به شیوه‌های مختلف همینو می‌گفت:دی. بهش گفتم پس فعلا علی‌الحساب برای شادی و لبخند مادرجان‌ِ جولیک و تمام مادرای دنیا دعا کن تا من برسم:)

+ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم:)

این‌دفعه خودِ خودم تنهایی و بدون کمک کسی اومدم شهرمون منظورم اینه که هی از بقیه سوال نپرسیدم و ابراز نگرانی هم ننمودم:)

هرچند این‌که چشمان خانواده بعد از ۷۵ روز به جمال من روشن شد خودش جای بسی فرح و شادمانی داشت اما بمنظور خوشحال‌تر ساختنشان( بویژه مامانم) هدایایی نیز به خودم ضمیمه کردم:). 

خب حالا می‌خوام از صحنه‌ی پیاده‌شدنم از اتوبوس براتون بگم، می‌تونین یه دختر چادری ۱۹ ساله( الآن فهمیدین به روایتی فردا تولدمه یا واضح‌تر بگم؟:دی) رو تصور کنین که کوله‌پشتی بر پشت و کیف بر دوش و پلاستیک در دست و فرفره‌ای به‌غایت گوگولی در اون دست تصور کنین که در عین حال که سعی می‌کنه جوری وایسه که فرفره‌ش تندتر بچرخه با لبخندی ضایع به خیابان و مغازه‌های وطنش چشم دوخته و ذوق هم دارد بسی:)) نمی‌دونم بیان امشب قاطی کرده و عکس آپلود نمیشه یا مشکل از منه، به‌هرحال فردا هم تلاش می‌کنم تا عکس فرفره‌مو بذارم:))

بعدانوشت: بالاخره شد!

عصر هم رفتیم بیرون که عینک بخرم چون قبلی در خوابگاه شکست و خب از این‌بابت هم ذوق دارم:) کلا امروز برای هممون یه روز خوب بود:)

و جا داره بگم جدای از اینکه هیچ‌جا خونه‌ی خود آدم نمیشه، هیچ حمامی هم حمامِ خونه‌ی خود آدم نمیشه!

و اما؛ در باب تاریخ تولد من روایات مختلفی وجود داره که محکمترین‌شون میگه فردا یعنی ۹اُم پای به عرصه‌ی هستی نهادم:) که البته شناسنامه اینو نمیگه. امشب که رفتم سراغ گوشی و با حجم انبوه پیام‌های تبریک دوستام مواجه شدم، علی‌الخصوص پیامک و عکس پروفایل حدیث، حسابی مشعوف و ذوق‌زده شدم:) چقدر زود گذشت، سه‌سال پیش که همین موقعا تولد دختر‌عمه‌م بود تو دلم می‌گفتم فاطمه چقدر بزرگ شده، کِی میشه منم ۱۹سالم بشه؟:دی


و # سعـــــدی در رابطه با دوستانِ عزیزِ ما می‌فرماد:

ذوقـــــے چُنان ندارد بـــے دوست زندگانـــــے^_^


بهای وصل تو را گر جان بَود خریدارم

#حافظ


+برای من پست بی‌عکس مانند آشِ بی‌کشک می‌باشد.(شاید واسه شما فرقی نکنه ولی واسه من آشِ بی‌کشک مانندِ پستِ بی‌عکس می‌باشد:دی( بعدانوشت: شبیه اثبات به روشِ بازگشتی شد!))

++ آقا، داداشم فردا امتحان داره، خاموشی زدن، خب من خوابم نمی‌بره!

+++ مسابقه‌ی فان‌ساز بلاگفان (اولی از پیوندهای روزانه ) اینا رو هم شرکت کنین دیگه، جمله‌سازیِ طنزتون از من که بدتر نیست، بعدم قراره دور هم بخندیم، هرچی بدتر بهتر اصلا:دی)

بعدانوشت: رفتیم عینک‌هامون رو تحویل گرفتیم( من و داداشم)، من عینک اونو زدم گفتم چقدر شبیه‌ِ مامان‌بزرگا میشم، اونم عینک منو زد و گفت منم شبیه بابابزرگا میشم، وقتی پیر شدیم باید عوض کنیم!۱۸:۰۰‌ ِ نُهُمِ دی‌ماه

بعدانوشت‌تر: گاهی وقتا حس می‌کنم دارم شورشو در میارم با این بعد‌انوشت‌هام:دی. غرض از مزاحمت این‌بود که بگم من اون بالا واسه این نوشتم چادری که یعنی باید با اون وسایل حواسم به چادرمم باشه که خب صحنه‌‌ی جالبی بوجود میاره وگرنه من کی باشم که بخوام ادعایی در هر زمینه‌ای داشته‌باشم و البته که اشتباه از من بود که یادم رفت اینو همون بالا بگم:)) ارادت‌مندِ همه‌ی غیرچادری‌ها(گرچه کلا دسته‌بندی جالبی نیست) هم هستیم ما;) یه‌ربع‌به‌۲۳ ِ همین‌روز.

  • آرزو
  • پنجشنبه ۹ دی ۹۵

۶۴_ خدا همین حوالیه

ساعت ۹ شب چی می‌تونه یه دانشجویی که فردا امتحان اخلاق داره و هنوز شروع نکرده رو بیشتر از کنسل شدن اون امتحان خوشحال کنه، نه واقعا؟:)

جنبه‌ی مثبت اتفاقات دیروز اینه که تعطیلات رو می‌تونم برم خونه و جنبه‌ی منفی‌ش رو هم به لطف جنبه‌ی مثبتش و البته با توجه به اینکه ۳۲ساعت گذشته بی‌خیال میشیم:))

داشتم واسه هم‌اتاقیم جیمیل می‌ساختم، بعد اسمشو زدم فاطمه، بهش که نگاه کردم یادم اومد اسمش این نیست، قبلا هم محبوبه صداش میزدم که اسم دوستشه و یه‌بارم بیشتر ندیدمش.امروز کیمیا رو هم بهش نسبت دادم( متاثر از نام یک عطرفروشی که تابلوشو دیروز دیدم) و همزمان با خوندن وبلاگ آقای میرزا می‌خواستم میرزا هم صداش کنم حتی:دی. 

چهارشنبه رفته‌بودم کتابفروشیِ دانشکده‌مون و کتابی رو می‌خواستم که روم نمیشد اسمشو بگم بعد هی خانومه خودش کتاب پیشنهاد می‌داد، منم که لبخند برلب هی میگفتم بله اینم کتاب خوبیه :) خب آخه برادر من، شل‌سیلوراستاین، اسمی باوقارتر از * کسی یک کرگدن ارزان نمی‌خواهد؟* نبود؟:دی، البته که خیلی هم جذابه:)

الآن منو ول کنین تا فردا از خاطراتم میگما:))

دیشب می‌خواستم یه پست غمبار بذارم و نذاشتم و الآن خوشحالم. به‌زبان ساده درگیری فکری من اینه که کِی مشخص میشه چکاره‌م؟ یعنی پیرو چه مکتبی‌اَم(اوه، چه بزرگونه شد)؟ اصلا وظیفه‌ی من چیه؟ و خیلی پرسشای دیگه که خب قطعا تو این دوره هست و یه‌چیز عادیه احتمالا.

عاشق این شدم و اینقدر این شعر رو زمزمه می‌کنم که؛ خب نمیدونم که چی!

بہ روزگارمون بخنـــد/ کہ خنده‌ی تو عالیہ‌/خیالتم که تختِ تخت/ خدا همین حوالیہ^_^

و چیز دیگه‌ای که می‌خوام بگم اینه که من عـــــاشـــــق استیکرای کله‌گردالی‌ هم شدم، همین:دی


واسه زیر تختِ خوابگاه هم صدق می‌کنه:)


اصلا عجب خلاقیتی در عکس بود، من که تحت تاثیر قرار گرفتم:دی. 

اگه فقط یه کلمه می‌بینید و خلاقیت رو حس نکردین باید بگم احتمالا نور صفحه‌ی گوشی یا رایانه‌تون کمه:)

بعدا نوشت: و اگه بازم کاملا واضح نیست، باید بگم اینو نوشته:

گفتم: شب مهتاب بیا

نازکنان گفت:

آنجا کہ منم

حاجتِ مهتاب نباشد.

#مهدی سهیلی


عطــر تـُـــو دارد این هَــــوا

سربہ‌هـَـــــواتَـریـــن مَـنَم

#مریم قهرمانلو


امام‌ علی(علیه‌السلام): هر غم و اندوهی را فرجی‌ست.


+ کوتاه بود دیگه:))

++حالا که منصفانه فکر می‌کنم نبود:)

بعدانوشت: دقت نکرده بودم که اولین پستِ زمستانِ اینجاست، زمستونتون سرشار از شادی‌های یهویی باشه؛

مثلا صبح از خواب پاشین و ببینین یه عالمه برف اومده:)

بعدانوشت‌تر: وقتی بدون هیچگونه توجهی به چندساعت آینده بشینی و لواشک بخوری، و خب همون چندساعت آینده با دل‌درد از خواب بیدار شی و دقیقا ندونی که چکاری می‌تونی انجام بدی، با خودت میگی الآن اگه خونه بودم، و بعد دوباره خودت میگی کوفت و اگه خونه بودم، لوس شدیا، یه‌عرق نعنا می‌خواد، بخور و بخواب دیگه. همان‌طور که مشاهده می‌کنین خودِ من در این‌زمینه یه‌ذره با خودش خشنه. و لازم به ذکره که اگه بهتر نشده‌بودم که حال اضافه‌کردن اینو نداشتم، داشتم؟:) این پرنده‌های خوش‌صدا هم سحرخیزنا!۵:۲۳ می‌باشد:)

  • آرزو
  • شنبه ۴ دی ۹۵

۶۲_شرح امروز که خیلی کیف داد.

سلام بر همگی

عجب روز باحالی بود امروز؛

از طرف دانشگاه امروز ساعت ۴ صبح می‌بردن حرم، بعد من دیشب دودل بودم که بخوابم بیدار شم یا اصلا نخوابم، پست شباهنگ‌بانو رو هم دیدم و طی حرکتی ناگهانی تصمیم به روزه گرفتم. دیروز هم ناهار و شام نخورده‌بودم و خوراکی‌هامم تموم شده‌بود:دی. یه شکلات صبحانه تو یخچال بود که از مهر آورده‌بودمش. ساعت ۳ هم‌اتاقیم بیدار شد و به اوشونم گفتم و موافقت کرد. من گفتم نیم‌ساعت حداقل بخوابم. ۳:۱۰ مثلا تصمیم گرفتم بخوابم، یه غلت می‌زدم می‌گفتم آسمون چقدر قشنگه:دی دوباره ۵دقیقه می‌گذشت می‌گفتم اصلا لباسایی که روی بند پهن کردیم چه منظره‌ی زیبایی با آسمون می‌سازه:دی ۳:۲۶ لامپ رو خاموش کرد که من جدا دیگه بخوابم. ۱۰ دقیقه گذشت پچ‌پچ‌وار گفت: بیداری؟ منم با گفتن ذکر پَ‌نَ‌پَ سریعا برخاستم:دی. ایشون کتری رو هم گذاشته‌بود روی گاز که چای هم درست کنیم. دوستِ هم‌اتاقیمم در همین حین اومد و البته تعجب کرد که هنوز آماده نشدم. خب من میگم وقتی میشه ۳:۵۷ پرید بیرون چرا از ۳:۴۵ آماده‌ باشم؟ داشتم آماده می‌شدم و وقت نمی‌کردم که صبحانه بخورم، هم‌اتاقیم لقمه می‌گرفت به منم می‌داد، قدیم‌الایام به این‌کارها می‌گفتم چندش‌ناک! البته الآنم نظرم همونه. خلاصه من یه‌لنگ جوراب می‌پوشیدم و یه‌لقمه هم از دست ایشون می‌گرفتم. دوستش می‌گفت چه‌هم‌اتاقی‌ مهربونی، گفتم تازه موهامم بافته، نگاه‌ کن و چرخیدم تا نگاه کنه. گفت قدرشو بدون. گفتم می‌خوایش ؟ گفت آرزومه و زدم زیر خنده تا از این مکالمه‌ی چندش‌ناک هم خارج بشیم وگرنه حرف بعدی من این بود که بردار ببر:)) دیگه بالاخره ۳:۵۸ رفتیم جلوی ایستگاه. اونجا هم بچه‌ها نون و پنیر بعنوان صبحونه می‌دادن که گذاشتیم تو کیفم تا توی اتوبوس بخوریم. اتوبوس اولی پر شده بود و ما منتظر بودیم یکی دیگه بیاد که پس از ده‌دقیقه اومد و من با دیدنش گفتم: آخ‌جون همونیه که صندلیاش نارنجیه و دوسِش دارم، دیدی گفتم امروز یه روز خوبه؟:دی

وقتی هم که پیاده شدیم، یه شیرموز هم خوردیم و من دوباره از خاطرات سفر مشهدی که با رفقا در تابستون داشتم تعریف کردم، یعنی عین سربازیه واسم، ۵روز بوده کلا، تا شونصدسال ازش خاطره تعریف می‌کنم :)) فکر کنم جشن تولد ۶سالگی نوه‌مم که باشه و اسم شیرموز بیاد بگم:هی مادرجون یادش بخیر، جوون‌تر که بودم با دوستام رفته‌بودیم مشهد... بعد بپره وسط حرفم، بگه: وای مامان‌جون خواهش می‌کنم! اینا رو قبلا تعریف کردی، منم بگم: بچه‌ی خوب تو حرف بزرگترش نمی‌پره، داشتم می‌گفتم...

خخخخ

 آخرشم یادمون رفت نون و پنیرا رو بخوریم. جای همتون خالی، حرم انقدر خوشگل و گوگولی شده‌بود‌(یه‌عکس ازش به پست قبل اضافه کردم)، تا حالا این‌شکلی‌شو ندیده بودم. تصمیم گرفتیم که با اتوبوسای دانشگاه که ۶ برمی‌گردن نریم و بیشتر بمونیم و دقیقا نمی‌دونم چرا ۶:۳۰ عزم برگشت نمودیم! یه فروشگاه کتاب هم همون نزدیکا بود که واقعا دلم می‌خواست همشونو بخرم اما چه کنم که پولدار نیستم:) تازه فهمیدم زندگی چقدر خرج داشته و من نمی‌دونستما! خلاصه چندتا کتاب خریدم و گذاشتم توی کیفم. آخه چندیست که می‌خوام مثلا به فکر محیط‌زیست باشم و تاجایی که خریدام توی کیفم جا شه از فروشنده نایلون نمی‌گیرم. یکی نیست بگه آخه اینا کتابن دختر، خوراکی که نیستن سبک باشن! تا ایستگاه مترو پیاده رفتیم و دستم پوکید واقعا. نیم‌ساعت هم توی خود دانشگاه منتظر ون بودیم و بالاخره ساعت ۹:۱۵ رسیدیم به اتاقمون. و من خشنود از رکوردی که شکستم سعی کردم که بخوابم، البته هنوزم می‌تونستم بیدار باشما ولی وقتی به این فکر می‌کردم که باید تمرینای برنامه‌نویسی‌مو انجام بدم، همون خواب رو ترحیح دادم. و دقیقا تا ساعت ۴ که هم‌اتاقیم بیدارم کرد تا نمازم قضا نشه خوابیدم:))) 

خیلی پست غیر مفیدی برای شما بود، خودم می‌دونم ولی طبق معمول توجیهم اینه که می‌خوام بمونه برای آینده که بیام و با خوندنش کیف کنم:)))


هَـــــرچہ در خاطرم آید 

تـُــــو از آن خـوب‌تَـری

#خواجوی کرمانی


بَـس جـان و دلِ مُـــــرده

کَـــز بوی تـُـــو شد زنـــــده

#عراقی 


دارم فکر می‌کنم اگه اگه تهِ پستام شعر هم نمی‌گذاشتم عجب عذاب وجدانی می‌گرفتم بابت تولید انبوه محتوایی بی‌محتوا:دی

بعدانوشت : از اتاقِ بغل صدای خنده میاد :) و از راهرو صدای کسی که داره تلفنی با مامانش صحبت می‌کنه و با گریه ازش می‌خواد بیاد دنبالش و اصلا درس می‌خواد چکار؟ امیدوارم زودتر دل‌تنگیش برطرف شه:) شب زمانِ عجیبیه واقعا. ۰۰:۲۴ ِ ۲۸اُم

بعدانوشت‌تر: اگه دیدید زیادی دارم توی وبلاگتون می‌چرخم؛ میتونه چند دلیل داشته‌باشه؛ اول اینکه بیکارم و حوصله‌م سر رفته و نوشته‌ها و قلمِ شما هم که جذاب:)) دوم اینکه از طریق نظرات وبلاگِ شما با وبلاگ دیگری آشنا شده‌بودم و آدرسشو یادم رفته و اینکه توی کدوم پست نظر داده‌بود رو هم یادم رفته‌، پس دارم دنبالش می‌گردم:) و آخریش که کم پیش میاد اینه که یادم‌رفته تبِ مربوط به وب شما رو بندم و هربار دوباره رفرش میشه که البته گاهی اینم ناشی از قسمت آخرِ علت اوله(که در این صورت کم پیش نمیاد:دی) ؛ چون تبِ مربوط به چنان وبلاگ‌هایی رو نمی‌بندم در دفعه‌ی اول‌، تا یادم بمونه مطلبِ آخرشان را بیشتر از یک‌بار بخونم:))

تا شفاف‌سازی‌ای دیگر خدانگه‌دار:) ۳:۵۴ـه


  • آرزو
  • شنبه ۲۷ آذر ۹۵

۶۰_ آخرین پنجشنبه‌ی پاییز۹۵تون حسابی بخیـــــر.







کِـے یاد من رفت از دلش 

ای در دل و جان منزلش 

# مولانا


برگذرم ز نُہ فلـڪ، گر گذری ز کـوی من

پای نهَـــم بر آسمان، گر بہ ســرم امان دهی

# مولانا 


صُبـح است؛
در مےزند کسـی
بیدار شو
زندگــے پشتِ دَر است.

#میناآقازاده

پ.ن : از ساعت ۲:۳۰ داشتم می‌نوشتم و یادم رفت که ذخیره‌ش کنم :(( دیگه هم حال ندارم بنویسمش :) و البته مهمتر اینه که حسی رو که باعث پست بود هم ندارم دیگه :))

بعدانوشت : هم‌اتاقیام میگن تو چجوری روزای تعطیل تا ۱۰ یا ۱۰/۵می‌خوابی ؟ خب منی که تا الآن بیدارم ، چجوری تا اون‌موقع نخوابم ؟ ۴:۴۴ـه :))
  • آرزو
  • پنجشنبه ۲۵ آذر ۹۵

۵۹ _ صرفا برای فرار از حس غیرخوبی که داشت طولانی می‌شد :)

خب وقتی بیدار میشی و می‌بینی خواب موندی و دوساعت بعد متوجه می‌شی اون روز نوبت تو بوده که ارائه بدی و یادت هم نبوده ، دقیقا نمی‌دونی خوشحال باشی یا ناراحت !


اگه خوابگاهی هستین و به‌هر دلیلی جیغ‌و‌داد می‌کنین ، کمی آروم‌تر لطفا . شاید یه‌بیچاره‌ای بخواد نیم‌ساعت بخوابه و ربطی‌هم نداره که ساعت ۹ـه . از شنیدن صدای خنده‌هاشون خوشحال میشم ولی جیغ و داد و آهنگاشون اصلا برام جذاب نیست . کاش می‌دونستم این دیوارا رو از چی ساختن که اینقدر راحت صدا رو منتقل می‌کنن . ( مربوط به امشب نیست البته )

دیروز رو با خانواده‌ی عموم که اومده‌بودن مشهد گذروندم . کاری نکردم که خسته باشم ولی واقعا خسته بودم . وقتی گوشی رو طبق معمول برای ۴زمان مختلف کوک کردم . نذاشتمش زیر بالشم . یه‌کم دورتر قرارش دادم تا مجبور شم از جام بلند شم و اینجوری خوابم بپره . خب فکر کنم یه‌کم زیادی دورتر بوده که اصلا صداشو نشنیدم :دی

 انتظار افت شدید معدل واسه ترم اول رو داشتم ولی دیگه نه انقدری که دارم ازش می‌ترسم .

احساس می‌کنم یه‌کم نازک‌نارنجی شدم ؛ داره بهم ثابت میشه که من در این ۴سال دوستی پیدا نخواهم کرد که مثل دوستای قبلیم باشه . هم‌کلاسیِ خوب نه‌ها ، اونا رو پیدا کردم . فکر کنم سطح توقعم رفته بالا . بچه‌تر که بودم وقتی یکی ازم می‌پرسید چندتا دوست داری ؟ یا یه‌چیزی تو این‌مایه‌ها ؛ دوست داشتم اون عدده بزرگ باشه ، الآن دوستای من محدود میشن به همون گروهِ ۱۳ نفره‌ی تلگرام که با کمترینشون حداقل ۳ساله که هم‌کلاسیَم و حتی اگه دوست هم نبوده‌باشیم اما همدیگر رو به اندازه‌ی یه دوست معمولی می‌شناسیم . بطور افراطی‌ای دلم می‌خواد همش حرف بزنم البته فقط در مَجاز . تو خونه وقتی اینقدر رگباری همه‌ی اتفاقات بی‌ربط رو واسه مامانم تعریف می‌کردم بهم میگفت کلاه‌قرمزی ، هرچی هم بهش میگم شباهتی ندارم قبول نمی‌کنه :) فکر کنم فقط چون شخصیت موردعلاقه‌ی بچگی‌هامه اینجوری بهم میگه . 

دبیرستان چقدر خوب بود . بدون بعضی دغدغه‌ها شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم . 

جلسه‌ی اول کلاس مهارت‌ها ؛ استاد این سوال رو پرسید که فرض کنین قراره ۱۵ سال دیگه یه‌روزنامه درباره‌ی شما یه‌خبر بنویسه ، تیترش چیه ؟ من فکر کردم . دیدم ۱۵ سال دیگه ، من احتمالا کمربند دان‌۲ کاراته‌مو گرفتم ، وضعیت خط‌م عالی شده ، یه‌کتابخونه‌ دارم که کلی کتاب شعر دوست‌داشتنی دارم ، شاید چند جزء قرآن هم حفظ کرده‌باشم ، ۲یا۳تا هنر جدید هم یاد گرفتم ، وبلاگم ۱۵ساله شده ، شاید عنوان مهندس رو هم یدک بکشم و جایی کار کنم ، شاید خانواده‌ی دوست‌داشتنیِ دیگه‌ای هم داشته‌باشم . خب هیچ‌کدومِ اینا تیتر نیست . برای من هدفیه که به واقعیت تبدیل شده و خیلی‌هم شادی‌آور بوده ولی تیتر نیست . هربار که استاد دوباره سوالشو می‌پرسید و اصرار داشت که همه به سوالش جواب بدیم ، کلافه می‌شدم ، الآنم همینطور . خب حتما که نباید تیتر باشه مگه نه ؟ 


هوای دیروز اینجا برفی بود خداروشکر . وقتی امروز اینو دیدم خوشحال شدم . شاید بعضی آدما نمی‌دونن که چقدر می‌تونن برای بقیه تولیدکننده‌ی انرژی مثبت باشن ، اگه می‌دونستن که دریغ نمی‌کردن ، می‌کردن ؟ لبخند بزنین دیگه . لبخند که دلیل نمی‌خواد ، همین که ناراحت نباشین کافیه . پس لبخند بزنین ، راستی به استادا هم فحش ندین :دی ، شاید استاد منفور شما ، استاد مورد‌علاقه‌ی یکی دیگه باشه خب :))



برای توضیح عنوان ؛ اشاره به همون روش درمانی‌ای که حالم را خوب می‌کند که همان پست‌گذاشتن باشد :) و با توجه به این‌که این پست را ابتدا چندساعت پیش گذاشتم و بنابه‌دلایلی اندکی تغییر کرد و الآن شما دوباره این را می‌بینید ، باید بگم که این روش درمانی تا الآن که برای من بسی جواب داده :) آیا شما هم احساس می‌کنید من دوباره غرغرو شدم ؟:)

راستی چقدر هم‌استانی‌های من توی بیان زیادن ، آدم اصلا احساس غربت نمی‌کنه :))



#خوبى‏ با خوشى‏ تفاوت دارد؛ دارو براى مریض خوب است، ولى خوش نیست و شیرینى‏‌ها و چربى‏‌ها براى او خوش است، ولى خوب نیست؛ که با نیاز او و با اندازه‏‌هاى او نمى‏‌سازد.

تطهیر با جارى قرآن، ج۳، ص۲۱۵.


دَر دایـــره‌ی قسمت ما نقطه ی تســـــلیمیم 

لُطف آن چہ تـُـــو اَندیشـے حُکم آن چہ تـُـــو فَرمایـے

#حافظ


چَـــــرخ گردون چہ بچـــرخد چہ فلان ؛

تـُـــــو بِخَـــــند :)


دیدی کـہ از آن‌روز چـہ شب‌ھا بگذشت ؟

#سَـــــعدی


بعدانوشت : راستی اگه شما هم مثل من افرادی رو که دوست دارین با صفت‌هایی که دوست دارین توی گوشی‌تون سِیو می‌کنین و علاقه‌ی زیادی هم به اسکرین‌شات گرفتن دارین ، قبل از فرستادن اونا واسه بقیه یه‌نگاه اجمالی بهش بندازین که مثل من سوتی ندین :دی . این دفعه رو شانس آوردم که نه صفتش ضایع بود و نه فردی دید که نباید می‌دید !

  • آرزو
  • يكشنبه ۲۱ آذر ۹۵

۵۶ _ از دوران پیری‌اَم می‌ترسم .

دوست ندارم بشنوم عشق وجود ندارد مخصوصا از زبان یک فرد متاهل و مخصوصا‌تر از آن از زبان یک بانوی متاهل !

در این‌ زمینه برایم فرقی نمی‌کند که این را یک فردی که قبولش دارم گفته‌باشد یا یک نفر که قبولش ندارم .

کلی هم که دلیل بیاورند و بگویند وصال پایان عشق است و در این‌همه داستان‌های عاشقانه‌ی ادبیات شیرینمان ، اگر یکی از عاشق یا معشوق نمی‌مرد یا به‌هرحال به‌هم می‌رسیدند ، داستان عشقشان به‌ گوش ما نمی‌رسید ، من حالی‌اَم نمی‌شود .

شاید هم تعریف من از عشق با تعریف آنها فرق کند ، تعریف من شاید شبیه همانی باشد که استادِ اخلاق‌مان درباره‌ی دوست‌داشتن و حب و نه درباره‌ی عشق می‌گفت . می‌گفت : عشق خوب نیست ؛ عشق که انسان را کر و کور می‌کند و از تحت فرمانروایی عقل در می‌آورد خوب نیست اما دوست‌داشتن خیلی خوب است ؛ می‌گفت ؛ اصلا  طبق آموزه‌های اسلام زندگی و نه فقط ازدواج باید برپایه‌ی دوست‌داشتن باشد ، حتی اگر از غذایی سر سفره خوشت نمی‌آید کراهت دارد که آن‌را به‌اکراه بخوری ، حالا اگر فردی هم به دلت ننشست از این‌قاعده مستثنا نیست .

 تعریف من از عشق شاید حسِ منتقل شده از رفتار پدربزرگ و مادربزرگم در غیاب یکدیگر است . گاهی که مادربزرگم بیمار می‌شود و با ناامیدی صحبت از چیزهایی که دوست ندارم اسمشان را بیاورم می‌کند ، پدربزرگم به‌شدت او را دعوا می‌کند ؛ بعد مادرم و خاله‌هایم او را سرزنش می‌کنند . و وقتی من و او تنها می‌شویم به من می‌گوید ، برای مادربزرگت دعا کن که همیشه سالم باشد ، اگر یک‌روز خـــــاتون نباشد من می‌میرم و من آن عشقی که دوست دارم و معتقدم باید باشد را در حرف‌هایش و در اشک‌هایی که در چشم‌هایش جمع می‌شود اما فرو نمی‌ریزد  می‌بینم ، در تک‌تک صلوات‌هایی که بعد از نماز سر سجاده برای سلامتی مادربزرگم حتی زمانی که بیمار نیست می‌فرستد می‌بینم . مادربزرگ هم عاشق پدربزرگ است هرچند هیچگاه این‌را به من نگفته . 

پیری خیلی دوران عجیبی‌ست . از آن دوران به‌شدت واهمه دارم . مخصوصا که احتمالا قرار نیست پیری من مثل الآن مادربزرگم در یک خانه‌ی قدیمیِ سرسبز و باصفا و با کلی نوه و رفت‌و‌آمد سپری شود . وقت‌هایی که به حرم می‌رویم و افراد کهن‌سال را می‌بینم ، ناخودآگاه دچار اضطراب می‌شوم . یک‌جور حسِ تنهایی و بی‌کسی به من دست می‌دهد که اصلا دوستش ندارم . باخودم فکر می‌کنم اگر ۶۰ سال دیگر فقط من باشم و عصایم ، چه کنم ؟ چه کسی مرا به مشهد بیاورد تا دلم باز شود ؟ تازه اگر سرای سالمندان نباشم و اگر فقط به عصا ختم شود . از ناتوانی احتمالی آن دوران می‌ترسم . از تنهایی‌اش هم ! اگر عشقی هم قبل از آن تنهاییِ احتمالی وجود نداشته‌باشد که دیگر هیچ . 

راستی در نظر من پدربزرگ‌ها همیشه مظلوم‌تر هستند :)

+ پیرمرد‌ها هم گوگولی‌ترند :))

+ +از کجا به کجا رسیدم :دی . این پست شاید همونی باشه که توی پست ۳ گفته‌بودم درباره‌ی پدربزرگم باید بنویسم البته اون‌موقع منظورم چیز دیگه‌ای بود حالا به‌هرحال . 

+++ همچنان در حال تلاش برای عمل‌کردن به پست جناب میرزا ؛ ولی واسه خاطره‌نویسی دیگه فکر نکنم بتونم :) خداییش شماها خنده‌تون نمی‌گیره موقع خوندن اینا بدین شکل از زبان من ؟!

بعدانوشت : چقدر امروز پرحرف شدم ! برعکسِ توی اتاق که گَلوم درد می‌کرد و خیلی حرف نزدم :)


بـےخیالِ غمِ هر روزه ی دنیا جـــانَم

چای و شعر و نمِ بارانِ خَـــــزان

خودِمانیـــم

ببین !

جُمعہ چہ‌کِیفــــے دارد ...


#مریم قهرمانلو




  • آرزو
  • جمعه ۱۲ آذر ۹۵

۵۰_ چنگالِ دوست‌داشتنی :دی و غارِ من :)

اول سلام

و بعدش اینکه باور کنین این پست قرار بود یه پستِ فلسفی ! ، سطح‌بالا ! یا حداقل غم‌انگیز باشه .

اما وقتی دقیقا قبل از واردشدن به بیان ، پیامای تلگرام رو نگاه کردم ، شد این .

بچه‌های گروه دوتا از این ربات‌های مسخره پیدا کرده‌بودن یکی واسه پیش‌بینی زمان و علت مرگ ، یکی هم واسه عکس همسر آینده و خب جوابای خودشونو فوروارد می‌کردن . اولی خیلی خنده‌دار نبود ولی دومی :دی . خیلی خندیدم ، خیلی . اصلا جاتون خالی . یه موردِ دیگه هم بود . یه‌نفر یه کانال پیدا کرده‌بود که مدیر کانال هرشب عکسِ یه چنگال رو میذاره . منظورم دقیقا یه چنگاله و بطور دقیق‌تر یه‌عکس . ۳۳۱ روزه ! . فازِ مدیر این کانال رو بی‌خیال شیم ،  می‌مونه فازِ اون ۷۹۰نفری که عضوشن . واقعا چرا ؟ واسه اینم خیلی خندیدم . حالا شاید بنده‌ی خدا عاشق یکی بوده و اون چنگاله تنها یادگاری اون باشه ، ما که نمیدونیم . ولی چرا چنگال آخه ؟ :دی 


بی‌ربط و وسطِ‌پست‌نوشت : چقدر نسبت به همه‌ی هم‌کلاسی‌هام به‌عنوان هم‌کلاسی و شاید همکارِ آینده حسِ خوبی دارم :) حتی اونایی که گاهی ازشون بدم میاد !

راستی اوشونی که در چندین‌پست قبل بهش خوشامد گفتم خب ؟ متولدِ همون ماهیه که منم . نمی‌تونم نگم که چقدر اون‌لحظه ذوق نمودم :))


امروز هم‌اتاقیم بهم گفت میای بادیگارد رو ببینیم ؟ اکرانش دانشکده‌ی الهیاته ، ساعت ۱۴ . گفتم آره . و همینجوری گذشت تا ساعت شد ۱۳:۳۰ و من یهو دیدم نه ناهارمو خوردم و نه نماز خوندم . بهش گفتم نمیام . اونم تنها رفت . همینکه در رو بست ، احساس کردم می‌خوام گریه کنم . این قبلیا رو گفتم که بگم همینقدر بی‌دلیل واقعا . بین دوتا تخت که واسه گریه فضای دنجی محسوب میشه نشستم و شروع کردم به گریه . دیدم اینجوری نمیشه . حرم که نمی‌تونم برم حداقل برم مزار شهدا . رفتم سلف واسه ناهار و دیدم هوا جورِ ناجوری سرده و باید به نمازخونه اکتفا کنم و تو دلم داشتم می‌گفتم باید یکی باشه که به این بچه‌ها بگه واسه درس‌خوندن باید رفت کتابخونه یا سالن مطالعه ؛ نماز خونه جای نمازه و پناهگاهِ اونایی که میخوان تو روزِ روشن گریه کنن . اومدم بالا و به اون‌یکی هم‌اتاقیم که تازه اومده‌بود سلام کردم و دراز کشیدم روی زمین و رفتم تو گوشیم و فقط برای ۵ دقیقه چیزی نگفتم . و پرسید طوریته ؟ گفتم : نه فقط چند دقیقه پیش دلم می‌خواست گریه کنم .گفت : چیزی شده ؟ گفتم : نه . گفت : دیدی بالاخره دلت واسه مامانت اینا تنگ شد ؟ گفتم نه‌بابا ، از این‌بابت خیالت راحت . و چادرم رو برداشتم رفتم نمازخونه و خداروشکر کردم اونقدر سرد هست که بچه‌ها اتاقشونو به نمازخونه واسه درس‌خوندن ترجیح بدن . و بعد از نماز کمی قرآن خوندم کمی هم گریه کردم و حالم خوب شد . و به این فکر کردم چقدر توی این‌دوماه کم گریه کردم نسبت به وقتی که خونه بودم ؛ حداقل یک‌پنجمش ! و چرا ؟ چون اونجا حداقل چنددقیقه در روز خلوت بود و موقعیتش فراهم بود . و به این فکر کردم چرا یه‌جای خلوت می‌خوام واسه گریه ؟ و اینکه تاحالا جلوی کسی راحت گریه کردم ؟ و اینکه چقدر دلم برای بعضی از دوستام تنگ شده . و به همه‌ی اینایی که الآن هی نوشتم و هی دوباره پاک کردم :))) الآن عالیَـــــم . کلا هر پستی که ارسال می‌کنم یعنی الآن حالم خوبِ خوبه :)) البته نمیدونم این ، استثنا هم ممکنه بعدا داشته باشه یا نه .


هرچی بیشتر به دوشنبه نزدیک میشم ، می‌بینم بیشتر دلم نمی‌خواد برم . حوصله‌ی حداقل ۱۶ ساعت تو راه بودنو ندارم خب ! کاش اونام دلشون تنگ نمیشد دیگه و دیگه اینکه وقتی خواهرِ داداشمْ منم ، نتیجه میشه این :دی


عکسِ پروفایل بعدش شده این .


دوساعت پیش رفتم مسواک بزنم و با خودم گفتم چند ساعته تلگرام رو نگاه نکردی ؟ و دیدم عجب ! چندین ساعته ! و چرا ؟ چون بعد از اومدن از کلاس در حال خوندن یه کتابِ نسبتا جذاب بودم . اولین‌بار اسمش رو توی وبلاگ سارا شنیدم و بعد عکسِ بازیگرای فیلمش رو توی کانال یکی دیگه‌تون دیدم . البته نمیدونستم که این مال همونه و هی عکسو به همه نشون دادم و گفتم نمیدونین این مال چه فیلمیه ؟ و کسی نمیدونست ، تا اینکه امروز واسه یکی از دوستام فرستادم و اون می‌دونست و خیلی هم تعریف کرد . جوری که گفتم هرطوری شده امروز باید دانلودش کنم . و از اونجایی که سرعت خیلی عالیه:دی بی‌خیالش شدم و کتابش رو دانلود کردم . زیاد نبود و اگه بخوام دقایقی رو که براش صرف کردم بذارم پشت‌سر هم میشه گفت ۳ساعت طول کشید فقط . من تحلیل و اینا بلد نیستم ؛ نسبتا زیبا بود . البته براش گریه هم نکردم . راستی اسمش به فارسی میشه خطایِ ستارگانِ بختِ ما ! یا بختِ پریشان ! و در آخر امیدوارم گذاشتن یه اسکرین‌شات از قسمتِ مصاحبه با نویسنده ، استفاده‌ی تجاری و جرم محسوب نشه .


عضو فیدیبو هم اگه نیستین ، ابتدا تحقیق فرموده و سپس اگه صلاح دونستین بشین :))



یه قانونی هست که میگه :

تا قبل از اینکه پرواز کنی ؛

 هر چقدر خواستی بترس ، فکر کن ، شک کن ، دو دل شو ، پشیمون شو ؛

 اما وقتی که پریدی ، اگه وسط راه پشیمون شدی ، بازی رو باختی !


خب این‌بار باید بابتِ طولانی بودن پستم عذرخواهی کنم :)) شاید باورتون نشه ولی حداقل یه‌ساعت و نیمه که دارم می‌نویسم :دی

نمیدونم چرا با اینکه خیلی از انتشار آخرین پستم نمی‌گذره اما دلم تنگ شده‌بود :))


بعدانوشت : یه وبلاگ هست که یجورایی احساس می‌کنم اونجا غارمه :) غار تنهاییام :))

وقتایی مثل الآن که از چک کردن وبلاگای دیده‌شده‌ی شما و پیامای دیده‌شده‌ی‌تلگرام خسته میشم ؛ وقتایی که کسی آنلاین نیست تا چرت‌و‌پرتامو براش تعریف کنم و سرِ صحبت باز شه ، به غارم پناه می‌برم :)

یه‌گل‌دختر که با وجود اینکه یه‌سال ازم کوچیکتره ، چیزای زیادی ازش یاد گرفتم و هنوز باید یاد بگیرم . ۴اردی‌بهشتِ ۹۴ باهاش آشنا شدم ؛ از اون وبلاگ کلی حسِ خوب دریافت کردم ، باهاش امیدوار شدم ، لبخند زدم ، گریه کردم ، از آرمان‌هایی که اون‌موقع داشتم و نمی‌خواستم به کسی بگم براش گفتم ، از رویاهام :)

فقط نمیدونم چرا دوست ندارم آدرسش رو به کسی بگم ! ( غارمه دیگه ، مگه نه ؟! :) )

اونم آدرس اینجا رو نداره و احتمالا نخواهد داشت :)

۲:۰۴

  • آرزو
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵

۴۶_ ساعت ۳:۳۳ است :||

فردا و بطور دقیق‌تر ۴/۵ساعت دیگه میان‌ترم اخلاق دارم ؛

 احساس می‌کنم خیلی‌جاهارو خوب نخوندم که کاذب نیست و بعضی چیزایی رو هم که خوندم از ذهنم پریده که احتمال داره کاذب باشه . 

اصلا از یه‌ساعتی که بگذره و بیدار باشم ، حواسم کلا قاطی میشه ؛ الآن هم دلم می‌خواد تمرینِ خط کنم و هم مسائل ریاضی حل کنم و هم شعر حفظ کنم و هم پوشه‌های گالری و موسیقی‌مو مرتب کنم و هم عکسامو ویرایش کنم و مشخصه که می‌خوام پست هم بذارم دیگه ؟ :)))

یه‌نمه معتقدم آدم نباید خوشی‌هاشو جار بزنه البته هنوز درست‌و‌حسابی بهش فکر نکردم ؛ حسی که دیشب داشتم و اتفاقی که افتاد تا حالا تجربه نشده‌بود و عالی بود ( البته یه حسِ خوبِ سطحی و وسیع از یه اتفاق کوچولوی ( در نظر من بزرگ ) مذهبی بود فقط :) )

هروقت بیشتر از حد معمول بیدار بودم یه‌حرفایی به ذهنم هجوم آورده که بنویسم اما مطمئن نبودم که بعد از طلوع آفتاب پشیمون نشده‌باشم ، پس هیچ‌وقت منتشر و حتی تبدیل به پیش‌نویس نشدن .

اگه همینجوری به نخوابیدنم ادامه بدم فردا بیچاره میشم :)

و کلامِ آخر ، خطاب به افرادی که حضوری منو دیدن بجز حدیث : به‌جانِ خودم من نمی‌خوام مغرور جلوه کنم فقط آداب معاشرت و احتمالا صِدام ضعیفه :|||



جـــــان ببَر آنجـا که دلَـم برده‌ای 

#مولانا


حالِ خرابِ حضرتِ پاییـــز مالِ من

شأنِ نزولِ ســـــوره ی باران به نــــامِ تـُــــو

تنها نه من به "مہرِ" تـُــو "آذر" به جان شدم

دلتنگیِ دقایقِ " آبان" به نامِ تـُــــو

#علیرضارنجبر

اینو فقط بخاطر بازی با کلماتِ خوشگلش گذاشتما .


پیامبر ( ﷺ ) : ارزش محبت به استمرار آن است و نه به مقدار آن .


بعدانوشت : جالبه که دیشب یادم رفت بنویسم البته عجیب نیست ؛ به‌هر‌حال :

اَلحَمــــدُ لِلّٰہ

  • آرزو
  • شنبه ۲۲ آبان ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________