۳۰ مطلب با موضوع «پست‌هایی که دوست‌تر می‌دارمشان!» ثبت شده است

۴۳_ چالشِ گوگولی‌بلاگر

منِ احتمالا ۱۷ سال پیش :))



بعدانوشت : داشتم جوابِ نظرِ حدیث رو می‌نوشتم ، حرفای مامانم یادم اومد ،

همیشه میگه : تو بی‌نهایت جیغ‌جیغو و گریه‌کن بودی ، در نتیجه در بیشتر عکس‌ها مخصوصا اونایی که در بغل افراد متفرقه گرفته شده با دهانی باز مشغول گریه بودم ، یکی نیست بگه : حالا اون قیافه‌ی کج‌و‌کوله‌ی من عکس‌گرفتن داره آخه ؟؟

در اغلبِ بقیه‌ی عکس‌ها هم شیطنت برق می‌زنه در چشمام اصلا ؛ یعنی یا قبل از وقوع خرابکاری بوده یا بعدش :دی

اینایی که گفتم واسه اوجِ طفولیتمه‌ها ، از یه‌جایی به بعد بچه‌ی خوب و ساکتی شدم !


بعدانوشت‌تر : چرا نباید یادم باشه وقتی بچه بودم ، ازم می‌پرسیدن اسمت چیه چی می‌گفتم ؟

یهویی یاد ۴سال پیش که دخترِ همسایه‌مون یک‌سال و اندی‌ش بود افتادم ، بهم می‌گفت : آدِدو و حتی آدُدو . از بچه‌های فامیل هم اَلِژو و آلِزو و آلِژو و آژِژو رو یادمه :دی. آخی چقدر زود بزرگ شدن اینا :))

  • آرزو
  • شنبه ۱۵ آبان ۹۵

۴۲-اندکی با حال و هوای درس

سلام

اولین میان‌ترمِ عمرمو پشتِ سر گذاشتم امروز و دقیقا آسون‌ترین سوال رو اشتباه نوشتم . 

استادِ مبانی‌مون - که نمی‌دونم چرا انقدر فکر می‌کنم مهربونه و بعضی از بقیه‌ی بچه‌ها این‌طور فکر نمی‌کنن - ۷تا تمرین داده‌بود که مهلت تحویلش تا ۴شنبه بود . من تا دیروز فقط یدونه‌شو حل کرده‌بودم و خجالت می‌کشیدم برم اونو بدم . بازم فکر کردم و دوتای دیگه رو هم نوشتم و رفتم دانشکده . دقیقا نیم‌ساعت توی راهروها دنبال اتاقش می‌گشتم ، بالاخره توی گروه پرسیدم و تونستم پیداش کنم و جواب همون ۳تا رو بهش بدم . یعنی تقریبا ۲/۵ ساعت واسه مبانی وقت گذاشتم و تازه انقدر انرژی گرفته‌بودم که می‌خواستم بازم مبانی بخونم ، دیگه ضمیر ناخودآگاهم به صدا در اومد و گفت بشین ریاضی بخون بچه ، فردا امتحان داری . دیروز استاد ریاضی رو هم دیدم و با خودم گفتم کاش دفترم رو آورده‌بودم که اشکالام رو ازش می‌پرسیدم . بعد همونجا توی ایستگاه شروع کردم به حدحل‌کردن که اگه به یه‌اشکال دیگه برخوردم تا نرفتم خوابگاه همینجا ازش بپرسم ، به‌هرحال یدونه‌هم یدونه‌ست . و ۲تا سوال پیدا کردم . یکیشو حل کردم و دیدم فقط ۲کلمه‌ست و با خودم گفتم حتما یه‌نکته‌ای داره که من ازش غافلم . ۱۰ دقیقه هم دنبال اوشون گشتم تا بالاخره توی یه راهرو دیدمش . اون‌سوالِ مسخره و آسون با همون ۲‌‌-۳ کلمه حل می‌شد و خیلی خجالت کشیدم که ازش پرسیدم ، فکر کردم با خودش میگه این مثلا فردا هم امتحان داره ! و اون سوال آسونی که گفتم امروز اشتباه نوشتم دقیقا شبیهِ همین دیروزی بود . 

دیشب خیلی استرس داشتم و به‌مرحله‌ی ( خدایا غلط کردم ، از شنبه جدی‌تر شروع می‌کنم ) رسیده‌بودم ، مامانم گفت شربت زعفرون بخور . یادِ امتحان نهایی‌ها افتادم .

کوثر و فاطمه‌ خونه‌ی ما بودن و فرداش امتحان هندسه داشتیم ، ساعت ۱۴:۳۰ بود و علیرغم تمام تلاش‌هایی که فاطمه برای فهموندن قضایای هندسه به من داشت ، من هیچـــــی یادم نمی‌موند . خیلی وضعیت بدی بود ، هنوز یه‌فصل هم کامل نخونده بودم . مامانم شربت زعفرون واسمون آورد که از استرسمون بکاهد و خب میدونین که زعفرون شادی‌آوره دیگه . حالا تقی‌به‌توقی می‌خورد می‌زدیم زیر خنده . انقدر اون‌روز خندیدم که واقعا دلم درد گرفته‌بود . از اون به‌بعد هرزمان که یکی زیاد می‌خندید می‌گفتیم حتما زعفرون زده :دی

واسه عصرونه هم روزایی که پیشِ هم بودیم از اقلامِ روبرو هرچی در دسترس بود میاوردیم سرِ سفره : نان و پنیر و گردو و گوجه و خیارسبز و سبزی . بعد من یه مشکلی دارم اینه که بنظرم اینا باید همزمان تموم شن .

حالا شما در نظر بگیرین ، خیار تموم می‌شد ، گوجه می‌موند پس دوباره خیار خرد می‌کردیم . بعد اینا می‌موند پنیرِ هدف‌گذاری‌شده تموم می‌شد ، دوباره پنیر میاوردیم . بدین شکل ما تا یک‌ساعت هم مشغول خوردن بودیم حتی :))


بچه‌ها امروز می‌گفتن از سر و صدای طوفانِ دیشب نتونستن خوب بخوابن ، من گفتم : طوفان ؟؟! گفتن آره دیگه ، گفتم ؛ پس حتما چون پنکه روشن بوده ما متوجه نشدیم ، بعد اونا گفتن : پنکه ؟؟!


انقدر اینجا منظره‌های خوشگل‌خوشگل دیده میشه با این برگ‌های پاییزیِ رنگارنگ ، منم هی فرت‌و‌فرت عکس می‌گیرم و صدالبته که عکسا اونقدر خوشگل نمیشه :(


اسمِ هم‌اتاقی‌م دراومده واسه کربلا ؛ انقدر خوشحال بودم که من زودتر به مامانم خبر دادم تا اون به‌خانوادش .


راستی یکشنبه‌ها میرم مرکز مشاوره ، این‌هفته یه تست گرفت و رنگِ شخصیتمون و ویژگی‌هاشو گفت ؛ احساس خیلی خوبی داشتم که آدمایی مثل خودم اونجا بودن ؛ اینکه نمی‌تونستیم احساساتمون رو بروز بدیم ، وقتی کسی باهامون دردودل میکنه نمی‌تونیم همدردی کنیم و فقط دنبال راه‌حل می‌گردیم ، برنامه‌ریزی‌ روزانه و خیلی ویژگی‌های دیگه که من همیشه فکر می‌کردم بعضی‌از اونا بخاطر روابط عمومیِ ضعیفمه و نباید اونجوری باشم . خیلی خوب بود مخصوصا وقتی واسه مشاغل مناسب ، تخصص‌های کامپیوتری رو هم گفت . 


فعلا همینا دیگه . شاید با خودتون بگید من چرا اینا رو می‌نویسم ، باید بگم چون می‌خوام همه‌ی اینا رو بعدا یادم بمونه :)


# الهـــــے و ربّـے مَن لــے غَیرُڪ ...


اون لحظه‌هایی که خیلی ناامید یا خسته میشم و دلم می‌خواد غر بزنم یا گریه کنم ، فکر کردن به این جمله عجیب حالمو خوب می‌کنه و مشکلاتم‌رو برطرف ، مخصوصا که یجورایی کسی رو اینجا ندارم ( منظورم خانواده و دوسته وگرنه صدالبته که شهرِ امام‌رضا و این‌حرفا ؟ :) ) .

  • آرزو
  • پنجشنبه ۱۳ آبان ۹۵

۴۱_ No غُر!

سلاااام


دیشب که داشتم برنامه‌ی امروزم رو توی دفترچه یادداشتم می‌نوشتم ، اون بالاش نوشتم :

 ۸ آبان ۹۵ ، یه روز عالـے ، سلام :)

پس با اینکه خسته‌اَم ؛ غر نمی‌زنم که حسش خوب بمونه :))

ببینید در دبیرستان به من برنامه‌نویسی یاد ندادن و منِ صفرکیلومتر دارم سعی می‌کنم یاد بگیرم ؛ خب گاهی خیلی واسم سخته که کلی از بقیه عقبم ولی نمی‌دونم چرا هی بیشتر دارم عاشقش میشم :) 

 خیلی از لهجه‌ی مشهدیا خوشم اومده ، هی استیکرای توی گروه رو می‌نگرم و می‌خندم ، احساس خوبی بهم دست میده وقتی تو ذهنم سعی می‌کنم مثل اونا حرف بزنم .

چون گفتم غر نمی‌زنم پس دیگه حرفی نمی‌مونه :))

نمیدونم چرا پُستم نمیاد !

من لبخندِ اینو دوست دارم :))


قَـــــصدِ جانَم کرده‌ای ؟

جانَـم فَدایِ قَصــدِ تـُـــو ...:)

#کوروش نامے


+من * تو* نوشتن به شکل بالا رو دوست دارم :)


  • آرزو
  • شنبه ۸ آبان ۹۵

۴۰_اولین پستی که از سلف میذارم:دی

اِهِم‌اِهِم 

رونمایی می‌کنم از شامِ امشبم که البته الآن خورده‌شده .


بذارین توضیح بدم :

اینجا واسه شام دوتا صف هست ، یکیش واسه سلفه و یکیش آفرینشگاه .

من واسه اولین‌بار رفتم از منوی آفرینشگاه یدونه فلافل و دوغ رزرو کردم ، فکر می‌کردم ساندویچه خب :|

پس بدون بشقاب و قاشق و چنگال رفتم تو صف .

فکر می‌کنین چه حالی داشتم وقتی یک‌عدد فلافل گذاشت کفِ دستم ؟

باید بودین قیافه‌ی خانومه رو می‌دیدین .

الآن فکر می‌کنه از کجا اومدم که بشقابم نمی‌شناسم حتی :|||

تازه هول شدم ، نونم یادم رفت بردارم .

نمیدونین چقدر خندیدم که ، اصلا در یک‌ماهِ اخیر بی‌سابقه بود :))

هم‌اتاقی‌مم درحالِ مخابره‌کردن این عکس و خبر واسه دوستاش بود .

دلم نمیومد بخورمش ، اگه راه داشت میذاشتمش لای دفترخاطراتم :)

هرچی دیروز گریستم چندبرابر الآن خندیدم :))


خیلی بیش‌از حد بی‌محتوا بود ، خودم میدونم .


+اون لکه‌های رنگیِ قرمزی هم که پایین بشقابه ، قضیه‌ش اینه که هم‌اتاقی‌م به‌زور مقداری از غذاشو ریخت تو بشقابم که گناه‌دارم و غذام کمه و اینا که منم گفتم میخوام عکس بگیرم و برشون گردوندم .

  • آرزو
  • شنبه ۱ آبان ۹۵

۳۹_ بالاخره گریستم! البته نه از دل‌تنگی .

دیشب خوابی دیدم که حسِ خوبی نداشت ؛ تو خوابم بابام خسته‌بود ، همینجوری عادی از سرِکار اومده‌بود و خسته‌بود ، این خیلی عادیه ولی خب حتی همین‌الآن موقع نوشتن‌ش اشکام داره میاد . من یه بیماری دارم به‌نام خود‌مقصر‌پنداری ؛ بدین‌صورت که هر‌اتفاقی برای کسی بیفته و من به‌هرطریقی به اون شخص ارتباط داشته‌باشم ، می‌گردم ببینم نقشِ مخربِ من توی اون اتفاق چی بوده . و آیا غیر از اینه که پدرم و مادرم برای آرامش و آسایشِ من و داداشم کار می‌کنن . حالا کار هرقدر‌هم که آسون یا سخت و پردرآمد یا کم‌درآمد باشه ، مهم اینه که کاره و تفریح‌نیست و بقول استاد مهارت‌هامون هرقدر هم که یه‌نفر بگه من از کارم لذت می‌برم ، باز هم اون‌کار در دراز مدت باعث فرسودگی و خستگی‌ش میشه ؛ حالا جسمی نه ، روحی .  بنابه‌دلایلی این پاراگراف ادامه نمی‌یابد و شاید هم بعدا پاک شه :))

عصر داداشم زنگ زد و گفت دلش برام تنگ شده ، یه ذره مسخره‌بازی درآوردم که مثلا چقدر ذوق کردم که دلش تنگ شده و اینا ؛ بعدش که ادامه‌شو گفت و یه‌ذره‌ هم از درسا و جو مدرسه و کلاسشون گفت ، ناراحت شدم . می‌گفت این‌هفته اینقدر درس خوندم و دوروبر کامپیوتر نرفتم که آخر هفته مامان و بابا به‌زور منو نشوندن پشت کامپیوتر و گفتن بازی کن :|| به حقِ چیزای ندیده :| با توجه به اینکه خواهرش منم ، گونه‌ی نادری محسوب میشه واقعا :دی . من نمیدونم چرا هرچی تجربی دوروبرمه یجوریَن . نمیدونستم ورود داداشم به قلب دوران نوجوونی و دچارشدن به احساسات و پریشانی‌های بی‌دلیلِ گاه‌و‌بی‌گاه و بعضا مزخرف رو بهش تبریک بگم یا نه . اون از این‌چند روزش حرف می‌زد و نمی‌دونست که ممکنه من با ۲-۳تا از کلمه‌هاش بغض کنم اونقدر که دیگه نتونم از مسخره‌بازی‌های چند روز اخیر خودم تعریف کنم . بین خودمون بمونه پشت تلفن خیلی مهربون‌تر و قابل تحمل‌ترم :) 

 هم‌اتاقی‌م می‌خواست با دوستش بره جایی که من اونجا آرامش می‌یابم پس پیشنهادش‌رو پذیرفتم و باهم رفتیم ؛ توی راه ۲زوج گربه‌ی عاشق هم دیدم . این مسیر رو برای اولین‌بار بود پیاده می‌رفتم و شوق‌زایدالوصفی داشتم ؛ جاتون خالی اصلا جون می‌داد واسه گم‌شدن . این‌که یه کتاب باز کنی و بخونی و همینجوری راه بری ، بعد کتاب رو ببندی و سرت رو بیاری بالا و ببینی الآن دقیقا کجایی . به‌طور قطع اگه همراهی‌هام نبودن اینکار رو انجام می‌دادم . موقع بازگشت من از اونا خداحافظی کردم و موندم همونجا . اونجا تنها جاییه که توی این دانشگاه می‌تونم همه‌ی افکارم رو به زبون بیارم و بخندم و گریه کنم و آروم شم . 

بعد که اومدم خوابگاه ، چندی گذشت و دوباره دلم یجوری شد ، نه فقط روحی . دوشنبه‌ی هفته‌ی پیش هم وقتی سر کلاس مبانی داشتم به اینکه چجوری بعد از کلاس خودمو برسونم به ترمینال و ادامه‌ش فکر می‌کردم یهویی اونجوری شدم . در نتیجه هی توی راهرو راه رفتم و هی فکر کردم و هی ناخنا و لبم رو می‌جویدم . 

یه‌بیماری‌هم جدیدا پیدا کردم ؛ اصلا دفترچه‌ یادداشت که می‌بینم نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم و نخرمش ، امروز شدن ۵تا :دی .

یه روش دارم که احتمالا شمام دارین به‌نام عکس درمانی که حالمو خیــــــــــلی خوب می‌کنه مخصوصا بعضی اسکرین‌شات‌ها . چیز خاصیَم ندارنا ، ولی چون موقع اتفاق افتادن اون مکالمات نیشم تا بناگوش باز بوده الآن هم همون اتفاق میفته :))

با اینکه حدیث هیچ‌وقت صمیمی‌ترین دوستم نبوده ولی با خودم میگم اگه نبود کی این حس‌و‌حال رو به من می‌داد ؟

حدیث‌جان ؛ لطفا با دیدن این‌عکس به بیشتر به اتهامم دامن نزن :)) عاقا خب من عاشق این لحنِتَم ، Ok ؟

یه‌چیز دیگه‌م اینجا در خفا بهت بگم : بیشترین اسکرین‌شات‌هایی که گرفتم از مکالماتی بوده که با تو داشتم :))

ادامه‌ی پست : امروز از اون روزایی بود که می‌گفتم خداروشکر که من عاشق هیچ احدالناسی نیستم وگرنه توی این عصرجمعه و هوای ابری و دل‌گرفتگی می‌شد قوزِ بالاقوز ؛ و در این راستا شاعر می‌فرماد :

نیستی ببینی زندگی‌م بی تو چقدر قشنگ‌تره : دی

یه پوشه‌ تو گالری‌م دارم به‌نام تا حدودی آرامش که سعی می‌کنم عکس‌نوشته توش نباشه . اینم از اونجاست که دوسش دارم :


و اینم مثل همه‌ی حرفام و عکسام یه عکس بی‌ربط دیگه :

میدونم خیلی طولانی شد تازه از یه عکس هم صرف‌نظر کردم :))

نمی‌خواستم اینا رو اینجا بنویسم ولی احساس کردم دارم به دفتر یادداشتم که قبل از اینکه اینجا رو تاسیس کنم حس و حالم رو توش می‌نوشتم خیانت می‌کنم که خوب‌خوباشو اینجا می‌نویسم و بغضناک‌هاشو اونجا . 

با توجه به این پست و چندی دیگر روشِ درمانی دیگری هم هست ظاهرا به‌نام وبلاگ‌درمانی که حالِ بد و اشک‌های بلاگر را تبدیل به حالی عالـــــی و نیشی باز می‌کند :)))

باتشکر :))))

آخرین روزِ مهرِ نود و پنج :))

آرزوی اینجوری‌ای :)))))

  • آرزو
  • جمعه ۳۰ مهر ۹۵

۳۸_عنوان آخرین پست سارا ( ۴اُمی از پیوندها ) رو کاملا درک می‌کنم

شاید منطقی نباشه ولی من میگم وقتی از جماعتی دورین و بهتون دسترسی ندارن ؛

در انتخاب عکس پروفایل‌تون دقت کنین خب .

وقتی می‌بینم عکس پروفایلش یجورِ دیگه‌ایه ؛ احساسی که به من منتقل میکنه از دل‌تنگی هم فراتره ،

و خب کاری نمی‌تونم بکنم جز اینکه هی هرروز سرِ صحبتو باز کنم و بگم خوبی ؟ بگه خوبم و بگم چه‌خبر و بگه سلامتی ، بیشتر نگرانش میشم . بعد به خودم میگم توی غریبه کی باشی که بخواد از احساساتش با تو صحبت کنه ؟

از دیرترین کارهای انجام‌داده‌ی عمرم احساس دوستی قلبی با اونایی بود که خیلی وقته جلوی چشمم هستن .

بعد به خودت میگی شاید اونم مثل تو از اونایی باشه که نخواد درباره‌ی ناراحتی‌هاش با بقیه صحبت کنه که اونا هم ناراحت نشن . بعد بگی کاش اونم وبلاگ داشت که لااقل اونجا می‌نوشت و دوباره بگی اصلا همون بهتر که نداره . اون موقع هرروز باید احساساتش‌رو میخوندی و به‌روی خودت نمی‌آوردی . اصلا دخترا بعضی موقعا خودشون‌هم خودشونو نمی‌فهمن :|


+ اگه کسی راه‌حلی واسه بیدارشدن برای نماز صبح داره بگه ؛ شدیدا بهش نیاز دارم .


از جمله کارهایی که اگه انجام نمی‌دادم ضرر میکردم :


اگه با اونایی که بدون هیچ برخوردی احساس خوبی بهشون نداشتم هم‌کلام نمی‌شدم تا بفهمم بی‌خود اون احساس‌رو داشتم ،

اگه به خانمای مسئول خدمات و سلف و اون‌پیرمرده که جارو میزنه سلام‌نمیکردم و سلامت‌باشی باباجان هاشو نمی‌شنیدم ،

اگه واسه یه‌بار هم که شده پیش شهدای گمنام دانشگاه نمی‌رفتم ،

اگه اون چندتا کدِ رشته و دانشگاهِ دیگه رو مطابق میل بقیه بالاتر از اینجا زده بودم ،

اگه قبل از توقف وبلاگ خانم الف بهش سر نمی‌زدم ،

اگه دیرتر از این دیری که هست به خانواده و دوستام میگفتم دوسشون دارم ،

اگه دوسال پیش سر کلاس فیزیک روی اون صندلی نمی‌نشستم و اگه امسال شماره‌‌ی خونمونو بهش نمی‌دادم و اگه در جوابِ می‌شناسی گفتنش نمی‌گفتم مگه میشه نشناسم واقعا پشیمون می‌شدم ( گرچه میدونم درک کردین ولی باز واسه اطمینان باید بگم فرد مذکور دختره ) ،

اگه زنگ تفریح دوم دبیرستان بابت بدقولی‌ای که پنجم دبستان کردم ازش عذرخواهی نمی‌کردم تا سرِ صحبت باز شه ،

و خیلی اگه‌های دیگه که سرِ فرصت تکمیلش می‌کنم .

آخیش چقدر احساس خوبِ یه‌جا بهم دست داد :))))


شبیه نیستما ؛ صرفا بخاطر حس خوب عکسش گذاشتمش :))


هرجا روے نشستہ‌اے ، در دلِ ما 

# مولانا 


خواه در بالاے زین و

خواه در میدان میـن

جان اگــر جان‌ست

قربان حسین‌بن علے

#ناصر حامدی


شاه‌نشینِ چشــم من تکیہ‌گہِ خیـالِ تـُــوستـ 

جاے دعاست شاهِ من بـے‌تـُـو مباد جاے تـُــو

#حـــــافِظ

  • آرزو
  • دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵

۲۸_ فوق‌العاده‌های اینجا

من میدونستم بالاخره اینجا گم میشم . امروز این اتفاق افتاد . مجبور شدم به آژانس زنگ بزنم . اون بنده‌ی خدا هم تازه اومده بود و مقصد رو بلد نبود ؛ از یه نفر دیگه پرسید و مثلا ما رو رسوند به مکان مورد نظر که البته فهمیدیم اشتباه میکرده . یه ترم اولی دیگه که مثل خودم سرگردان بود رو دیدم و بعد از پرسیدن از چندنفر بالاخره رسیدیم .


علاوه بر بقیه خودمم نمیدونستم تا این حد به لحاظ احساسی مستقل می‌باشم . تا این لحظه هنوز هم دلم واسه کسی تنگ نشده :) همیشه به بقیه میگفتم من سنگدلم و وقتی بدونم یه نفر حالش خوبه حتی اگه اون‌سرِ دنیا هم باشه اصلا احساس ناراحتی و دل‌تنگی بهم دست نمیده . بعد تو ذهنم به خودم میگفتم بیچاره بذار از خونوادت دور بشی اون‌موقع می‌بینمت . و خب الآن نظرم تغییر نکرده البته به جز اینکه احساس میکنم به سنگ‌دل بودن ربطی نداره . البته‌ همونطور که گفتم احساس من به خوب بودن خانوادم بستگی داره . پس تا جایی که امکان داره دارم سعی میکنم به مامانم بفهمونم که اینجا عالیه . البته به لحاظ روحی و نه نیازهای جسمی تا اونم خیالش مثل من راحت باشه ولی خب مامانا موجودات همیشه نگرانی هستن غالبا ؛ به همین علت دیروز وقتی برای ناهار یه بستنی خوردم و اون ساعت پنج زنگ زد و گفت چی خوردی گفتم الآن نمیتونم حرف بزنم و بعدا بهت زنگ میزنم چون نمیتونستم دروغ بگم بهش حتی واسه چیزای خیلی کوچیک چون به شدت معتقدم هرکاری رو با هر توجیهی برای یکبار انجام بدم میتونه به بار هزارم هم بکشه .دیگه اینکه امیدوارم تا وقتی که اینجام بخاطر دوری از خانواده گریه نکنم چون بنظرم دلایل باارزش‌تری واسه اشک ریختن وجود داره . البته اگه قرار باشه مثل دبیرستان برای گرفتن نمره‌ی غیرمنتظره گریه کنم همون علت بالا رو ترجیح میدم . تو وب قبلیم یه چیزی نوشته‌بودم که فقط بعضی قسمتاش یادمه . خب من وقتی می‌بینم یه آدم تا چه حد میتونه خوب و آسمونی باشه و من چقـــــدر بد بودم از خودم بیزار میشم و البته در کسری از ثانیه بعدش حالم خوب میشه و امید می‌بندم به آینده‌های دور و دوباره یه‌کم نگران میشم و در نهایت به این نتیجه می‌رسم که فعلا فقط میتونم دعا کنم و البته مطالعه و خودشناسی و فکر و فکر و فکر ...


خب میدونین ؟ هَـــــوا الآن فوق‌العاده‌ست . پنجره بازه و نسیم خنکی میاد . فقط دوست داشتم وقتی به پنجره نگاه میکنم به جای دیدن طبقه‌ی سوم اونور و کمی از درختا یه منظره‌ی بهتر میدیدم مثلا یه عالمه درخت با لونه‌هایی که روی شاخه‌هاشون باشن . فضای سبز اینجا هم فوق‌العاده‌ست . خیلی خوبه . فقط بیکاری حالمو میگیره .


یه چیز دیگه . بچه‌های مسجد اینجا هم فوق‌العاده‌اَن . حتی فکر کردن به رفتارشونم به لبم لبخند میاره .


و دیگه اینکه بجز این چیزای فوق‌العاده‌ای که گفتم چیز دیگه ای نیست فعلا و واقعا هنوز هیچ حسی نسبت به رشته و دانشگاهم ندارم . از دانشکده‌مونم میترسم هنوز ؛ خیلی پیچ‌پیچیه خب :)


کل تابستون بیکار بودم کلاس خط نرفتم بعد این روزای آخر یه دفتر خریدم و دادم به دوستم که برام سرمشق بنویسه که اونم سنگ تمام گذاشت و همین چند دقیقه پیش داشتم تمرین میکردم . متاسفانه خیلی امیدوار کننده نیست ولی باید تلاش کنم . 


ما زنده بہ آنیـــــم که آرام نگیریم 

موجیـم که آسودگےِ ما عدمِ ماستـ 

#صائب تبریزے


چَشـــم و اَبروےِ خشن از بس کہ مے‌آید به تـُـــو

گـــاهـــــے آدم عـــاشقِ نـامہربانـــــے مے‌شـــــود

#مرتضی خدمتی


من غُصہ را شـــــادے کُنَم

#مولانا


بعدا نوشت : و باز هم گم شدیم:دی . یک دور کامل با اتوبوس دانشگاه رو دور زدیم و دوباره جلوی خوابگاه پیاده شدیم در واقع پیاده‌مون کرد ؛ ناچاراً پیاده راه افتادیم به سمت مقصد :)

بعداًنوشت۲ : تصمیمم عوض شد . من رشته‌مو دوست دارم میدونم کلیشه‌ایه ولی می‌خوام پرانرژی ادامه بدم:)

  • آرزو
  • سه شنبه ۶ مهر ۹۵

۱۴_جون میده واسه خوابیدن کنار پنجره‌ی باز و کتاب خوندن .

من عاشقِ هوایِ پاییزی و بارونِ بهاری و درختایِ نیمه‌تابستونیِ شَـہریورم :دی


  • آرزو
  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۹۵

۱۱_من عاشق شَـــہریورم

اونقدر که اگه قرار بود تو ماهی به جز دِی بدنیا بیام ،

ترجیح میدادم شَـــہریوری باشم :)


خیلی خوبه که با چیزای کوچک خوشحال میشم ؛ مثلا از دیروز که تم گوشیمو تغییر دادم به شدت ذوق زده ام .

هرچند الآن کمی فروکش کرده ولی ته‌مونده‌ی حس خوبی که دارم واسه امروز بسه .


از مزایا و حتی معایب خاطره نویسی اینه که مثلا یه تاریخهایی اصلا از ذهنت پاک نمیشن :)


آمـدے تا زندگـے روےِ خوشش را رو کُند

آنچہ رویایِ مَحالم بود حالا ممکن است

#امیر اکبرزاده


+ اینایی که با رنگ سبز مینویسم بدون مخاطبن فقط دوسِشون دارم :)

  • آرزو
  • شنبه ۲۰ شهریور ۹۵

۸_ مهربون خدایِ من

شد یازده به بعد ولی این یکی انرژیش مثبته :))

وقتی حسابی گیج شدم و شک کردم به راهی که خیلی وقته اومدم و به آینده ای که تو ذهنم میخواستم ؛

وقتی فکر میکنم تمام تصمیمام از ریشه اشتباه بوده و هراس و تردید وجودمو میگیره ؛

و اون موقع یه دوست حرفایی رو بهم میزنه ؛ که دقیقا همونا رو تا چند روز پیش خودم به بقیه میگفتم ؛

احساس میکنم خدا اون بالا لبخند میزنه و میگه : به این زودی یادت رفت بنده ی خطاکارِ کوچولوی من ؟

حرفاتو ؟ قولاتو ؟ حرفامو ؟ 

حواسم بهت هست بنده ی ِ فراموشکارم . 

فکر میکنم یه روزی مسیرم از اون جاده ای که خیلی از اطرافیانم فکر میکنن توشم ، جدا میشه .

میام تو یه میانبر ؛ یه فرعیِ خاکی که دیگه هیچ دوراهی‌ای نداره . 

اونجا هنوز اول راهه . وقتی میبینم مسیر خلوته گاهی اوقات ممکنه فکر کنم اشتباه اومدم ؛

ولی وقتی می بینم کار بلداش از این جاده میان ، اونایی که سالهاست کارشون اینه ؛

دلم قرص میشه .


+ خدایا من از هر وابستگی و دلبستگی ای که رنگ و بویی غیر از تو داشته باشه میترسم . 


  • آرزو
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________