۲۶ مطلب با موضوع «من و دوستام» ثبت شده است

۳۹_ بالاخره گریستم! البته نه از دل‌تنگی .

دیشب خوابی دیدم که حسِ خوبی نداشت ؛ تو خوابم بابام خسته‌بود ، همینجوری عادی از سرِکار اومده‌بود و خسته‌بود ، این خیلی عادیه ولی خب حتی همین‌الآن موقع نوشتن‌ش اشکام داره میاد . من یه بیماری دارم به‌نام خود‌مقصر‌پنداری ؛ بدین‌صورت که هر‌اتفاقی برای کسی بیفته و من به‌هرطریقی به اون شخص ارتباط داشته‌باشم ، می‌گردم ببینم نقشِ مخربِ من توی اون اتفاق چی بوده . و آیا غیر از اینه که پدرم و مادرم برای آرامش و آسایشِ من و داداشم کار می‌کنن . حالا کار هرقدر‌هم که آسون یا سخت و پردرآمد یا کم‌درآمد باشه ، مهم اینه که کاره و تفریح‌نیست و بقول استاد مهارت‌هامون هرقدر هم که یه‌نفر بگه من از کارم لذت می‌برم ، باز هم اون‌کار در دراز مدت باعث فرسودگی و خستگی‌ش میشه ؛ حالا جسمی نه ، روحی .  بنابه‌دلایلی این پاراگراف ادامه نمی‌یابد و شاید هم بعدا پاک شه :))

عصر داداشم زنگ زد و گفت دلش برام تنگ شده ، یه ذره مسخره‌بازی درآوردم که مثلا چقدر ذوق کردم که دلش تنگ شده و اینا ؛ بعدش که ادامه‌شو گفت و یه‌ذره‌ هم از درسا و جو مدرسه و کلاسشون گفت ، ناراحت شدم . می‌گفت این‌هفته اینقدر درس خوندم و دوروبر کامپیوتر نرفتم که آخر هفته مامان و بابا به‌زور منو نشوندن پشت کامپیوتر و گفتن بازی کن :|| به حقِ چیزای ندیده :| با توجه به اینکه خواهرش منم ، گونه‌ی نادری محسوب میشه واقعا :دی . من نمیدونم چرا هرچی تجربی دوروبرمه یجوریَن . نمیدونستم ورود داداشم به قلب دوران نوجوونی و دچارشدن به احساسات و پریشانی‌های بی‌دلیلِ گاه‌و‌بی‌گاه و بعضا مزخرف رو بهش تبریک بگم یا نه . اون از این‌چند روزش حرف می‌زد و نمی‌دونست که ممکنه من با ۲-۳تا از کلمه‌هاش بغض کنم اونقدر که دیگه نتونم از مسخره‌بازی‌های چند روز اخیر خودم تعریف کنم . بین خودمون بمونه پشت تلفن خیلی مهربون‌تر و قابل تحمل‌ترم :) 

 هم‌اتاقی‌م می‌خواست با دوستش بره جایی که من اونجا آرامش می‌یابم پس پیشنهادش‌رو پذیرفتم و باهم رفتیم ؛ توی راه ۲زوج گربه‌ی عاشق هم دیدم . این مسیر رو برای اولین‌بار بود پیاده می‌رفتم و شوق‌زایدالوصفی داشتم ؛ جاتون خالی اصلا جون می‌داد واسه گم‌شدن . این‌که یه کتاب باز کنی و بخونی و همینجوری راه بری ، بعد کتاب رو ببندی و سرت رو بیاری بالا و ببینی الآن دقیقا کجایی . به‌طور قطع اگه همراهی‌هام نبودن اینکار رو انجام می‌دادم . موقع بازگشت من از اونا خداحافظی کردم و موندم همونجا . اونجا تنها جاییه که توی این دانشگاه می‌تونم همه‌ی افکارم رو به زبون بیارم و بخندم و گریه کنم و آروم شم . 

بعد که اومدم خوابگاه ، چندی گذشت و دوباره دلم یجوری شد ، نه فقط روحی . دوشنبه‌ی هفته‌ی پیش هم وقتی سر کلاس مبانی داشتم به اینکه چجوری بعد از کلاس خودمو برسونم به ترمینال و ادامه‌ش فکر می‌کردم یهویی اونجوری شدم . در نتیجه هی توی راهرو راه رفتم و هی فکر کردم و هی ناخنا و لبم رو می‌جویدم . 

یه‌بیماری‌هم جدیدا پیدا کردم ؛ اصلا دفترچه‌ یادداشت که می‌بینم نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم و نخرمش ، امروز شدن ۵تا :دی .

یه روش دارم که احتمالا شمام دارین به‌نام عکس درمانی که حالمو خیــــــــــلی خوب می‌کنه مخصوصا بعضی اسکرین‌شات‌ها . چیز خاصیَم ندارنا ، ولی چون موقع اتفاق افتادن اون مکالمات نیشم تا بناگوش باز بوده الآن هم همون اتفاق میفته :))

با اینکه حدیث هیچ‌وقت صمیمی‌ترین دوستم نبوده ولی با خودم میگم اگه نبود کی این حس‌و‌حال رو به من می‌داد ؟

حدیث‌جان ؛ لطفا با دیدن این‌عکس به بیشتر به اتهامم دامن نزن :)) عاقا خب من عاشق این لحنِتَم ، Ok ؟

یه‌چیز دیگه‌م اینجا در خفا بهت بگم : بیشترین اسکرین‌شات‌هایی که گرفتم از مکالماتی بوده که با تو داشتم :))

ادامه‌ی پست : امروز از اون روزایی بود که می‌گفتم خداروشکر که من عاشق هیچ احدالناسی نیستم وگرنه توی این عصرجمعه و هوای ابری و دل‌گرفتگی می‌شد قوزِ بالاقوز ؛ و در این راستا شاعر می‌فرماد :

نیستی ببینی زندگی‌م بی تو چقدر قشنگ‌تره : دی

یه پوشه‌ تو گالری‌م دارم به‌نام تا حدودی آرامش که سعی می‌کنم عکس‌نوشته توش نباشه . اینم از اونجاست که دوسش دارم :


و اینم مثل همه‌ی حرفام و عکسام یه عکس بی‌ربط دیگه :

میدونم خیلی طولانی شد تازه از یه عکس هم صرف‌نظر کردم :))

نمی‌خواستم اینا رو اینجا بنویسم ولی احساس کردم دارم به دفتر یادداشتم که قبل از اینکه اینجا رو تاسیس کنم حس و حالم رو توش می‌نوشتم خیانت می‌کنم که خوب‌خوباشو اینجا می‌نویسم و بغضناک‌هاشو اونجا . 

با توجه به این پست و چندی دیگر روشِ درمانی دیگری هم هست ظاهرا به‌نام وبلاگ‌درمانی که حالِ بد و اشک‌های بلاگر را تبدیل به حالی عالـــــی و نیشی باز می‌کند :)))

باتشکر :))))

آخرین روزِ مهرِ نود و پنج :))

آرزوی اینجوری‌ای :)))))

  • آرزو
  • جمعه ۳۰ مهر ۹۵

۳۸_عنوان آخرین پست سارا ( ۴اُمی از پیوندها ) رو کاملا درک می‌کنم

شاید منطقی نباشه ولی من میگم وقتی از جماعتی دورین و بهتون دسترسی ندارن ؛

در انتخاب عکس پروفایل‌تون دقت کنین خب .

وقتی می‌بینم عکس پروفایلش یجورِ دیگه‌ایه ؛ احساسی که به من منتقل میکنه از دل‌تنگی هم فراتره ،

و خب کاری نمی‌تونم بکنم جز اینکه هی هرروز سرِ صحبتو باز کنم و بگم خوبی ؟ بگه خوبم و بگم چه‌خبر و بگه سلامتی ، بیشتر نگرانش میشم . بعد به خودم میگم توی غریبه کی باشی که بخواد از احساساتش با تو صحبت کنه ؟

از دیرترین کارهای انجام‌داده‌ی عمرم احساس دوستی قلبی با اونایی بود که خیلی وقته جلوی چشمم هستن .

بعد به خودت میگی شاید اونم مثل تو از اونایی باشه که نخواد درباره‌ی ناراحتی‌هاش با بقیه صحبت کنه که اونا هم ناراحت نشن . بعد بگی کاش اونم وبلاگ داشت که لااقل اونجا می‌نوشت و دوباره بگی اصلا همون بهتر که نداره . اون موقع هرروز باید احساساتش‌رو میخوندی و به‌روی خودت نمی‌آوردی . اصلا دخترا بعضی موقعا خودشون‌هم خودشونو نمی‌فهمن :|


+ اگه کسی راه‌حلی واسه بیدارشدن برای نماز صبح داره بگه ؛ شدیدا بهش نیاز دارم .


از جمله کارهایی که اگه انجام نمی‌دادم ضرر میکردم :


اگه با اونایی که بدون هیچ برخوردی احساس خوبی بهشون نداشتم هم‌کلام نمی‌شدم تا بفهمم بی‌خود اون احساس‌رو داشتم ،

اگه به خانمای مسئول خدمات و سلف و اون‌پیرمرده که جارو میزنه سلام‌نمیکردم و سلامت‌باشی باباجان هاشو نمی‌شنیدم ،

اگه واسه یه‌بار هم که شده پیش شهدای گمنام دانشگاه نمی‌رفتم ،

اگه اون چندتا کدِ رشته و دانشگاهِ دیگه رو مطابق میل بقیه بالاتر از اینجا زده بودم ،

اگه قبل از توقف وبلاگ خانم الف بهش سر نمی‌زدم ،

اگه دیرتر از این دیری که هست به خانواده و دوستام میگفتم دوسشون دارم ،

اگه دوسال پیش سر کلاس فیزیک روی اون صندلی نمی‌نشستم و اگه امسال شماره‌‌ی خونمونو بهش نمی‌دادم و اگه در جوابِ می‌شناسی گفتنش نمی‌گفتم مگه میشه نشناسم واقعا پشیمون می‌شدم ( گرچه میدونم درک کردین ولی باز واسه اطمینان باید بگم فرد مذکور دختره ) ،

اگه زنگ تفریح دوم دبیرستان بابت بدقولی‌ای که پنجم دبستان کردم ازش عذرخواهی نمی‌کردم تا سرِ صحبت باز شه ،

و خیلی اگه‌های دیگه که سرِ فرصت تکمیلش می‌کنم .

آخیش چقدر احساس خوبِ یه‌جا بهم دست داد :))))


شبیه نیستما ؛ صرفا بخاطر حس خوب عکسش گذاشتمش :))


هرجا روے نشستہ‌اے ، در دلِ ما 

# مولانا 


خواه در بالاے زین و

خواه در میدان میـن

جان اگــر جان‌ست

قربان حسین‌بن علے

#ناصر حامدی


شاه‌نشینِ چشــم من تکیہ‌گہِ خیـالِ تـُــوستـ 

جاے دعاست شاهِ من بـے‌تـُـو مباد جاے تـُــو

#حـــــافِظ

  • آرزو
  • دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵

۳۰_ فاطمه اگه میدید تعجب می‌کرد از این همه احساسات اصلا!

الآن داریم میریم حَــــرَم ...


لازم نیست بگین ؛ به یاد همتون هستم و براتون دعا می‌کنم حتی اگه اولین باره که میاین اینجا :))

از عنوان تعجب نفرمایید ؛ نیست که من خیلی تُف هستم بقول خودش ، همینشم واسشون تعجب آوره :دی

مسخره است اگه بگم کمبود رفیقامو بیشتر احساس می‌کنم تا خانواده ؟

دلم اینجا یه دوست میخواد ؛ و میدونم به این زودیا پیدا نمیشه :)

دلم مسخره‌بازی میخواد با دوستام ؛ با همشون .

من کلا دیر می‌گیرم و اینکه رفیق یک نیاز اساسیه رو هم دیر فهمیدم . طبیعیه بنظرم البته حداقل واسه من :)

حدیث الآن داشتم فیلمی رو که روز آخر از مینا گرفتیم نگاه می‌کردم ، تو اون موقع اومده بودی ؟؟

+ خداجونم لطفا یدونه از اون خوبا و گوگولیاشو واسه من بذار کنار ، باشه ؟؟


هفته‌ی آخر ؛ من و فرد مذکور در عنوان : )))


خـُـــوش آن ساعت نشیند دوست با دوست 

#سَعـــــدی


در طریق عشق‌بازے امـن و آسایـــــش بلاستـ 

ریش باد آن دل کہ با دردِ تـُـــو خواهَد مَرهمے

#یادم نیست و حس اینکه برم نگاه کنم هم نیست :)


بعدا نوشت : این دومیه رو خیلی دوست دارم . بازمانده‌ی مطالعه واسه امتحان نهاییِ ادبیاته . راستی از حـــــافِظ می‌باشد

بعدا نوشت۲ : به الآن ربطی نداره‌ها ، از وب قبلیم رو دلم مونده بود اینو بگم : اگه نظری به ذهنتون نرسید و صرفا میخواستید اعلام حضور کنید الکی الکی و نامربوط نگید عالی بود و جالب بود و اینا ؛ یه + هم بذارید کافیه دیگه .

باتشکر .

  • آرزو
  • پنجشنبه ۸ مهر ۹۵

۲۸_ فوق‌العاده‌های اینجا

من میدونستم بالاخره اینجا گم میشم . امروز این اتفاق افتاد . مجبور شدم به آژانس زنگ بزنم . اون بنده‌ی خدا هم تازه اومده بود و مقصد رو بلد نبود ؛ از یه نفر دیگه پرسید و مثلا ما رو رسوند به مکان مورد نظر که البته فهمیدیم اشتباه میکرده . یه ترم اولی دیگه که مثل خودم سرگردان بود رو دیدم و بعد از پرسیدن از چندنفر بالاخره رسیدیم .


علاوه بر بقیه خودمم نمیدونستم تا این حد به لحاظ احساسی مستقل می‌باشم . تا این لحظه هنوز هم دلم واسه کسی تنگ نشده :) همیشه به بقیه میگفتم من سنگدلم و وقتی بدونم یه نفر حالش خوبه حتی اگه اون‌سرِ دنیا هم باشه اصلا احساس ناراحتی و دل‌تنگی بهم دست نمیده . بعد تو ذهنم به خودم میگفتم بیچاره بذار از خونوادت دور بشی اون‌موقع می‌بینمت . و خب الآن نظرم تغییر نکرده البته به جز اینکه احساس میکنم به سنگ‌دل بودن ربطی نداره . البته‌ همونطور که گفتم احساس من به خوب بودن خانوادم بستگی داره . پس تا جایی که امکان داره دارم سعی میکنم به مامانم بفهمونم که اینجا عالیه . البته به لحاظ روحی و نه نیازهای جسمی تا اونم خیالش مثل من راحت باشه ولی خب مامانا موجودات همیشه نگرانی هستن غالبا ؛ به همین علت دیروز وقتی برای ناهار یه بستنی خوردم و اون ساعت پنج زنگ زد و گفت چی خوردی گفتم الآن نمیتونم حرف بزنم و بعدا بهت زنگ میزنم چون نمیتونستم دروغ بگم بهش حتی واسه چیزای خیلی کوچیک چون به شدت معتقدم هرکاری رو با هر توجیهی برای یکبار انجام بدم میتونه به بار هزارم هم بکشه .دیگه اینکه امیدوارم تا وقتی که اینجام بخاطر دوری از خانواده گریه نکنم چون بنظرم دلایل باارزش‌تری واسه اشک ریختن وجود داره . البته اگه قرار باشه مثل دبیرستان برای گرفتن نمره‌ی غیرمنتظره گریه کنم همون علت بالا رو ترجیح میدم . تو وب قبلیم یه چیزی نوشته‌بودم که فقط بعضی قسمتاش یادمه . خب من وقتی می‌بینم یه آدم تا چه حد میتونه خوب و آسمونی باشه و من چقـــــدر بد بودم از خودم بیزار میشم و البته در کسری از ثانیه بعدش حالم خوب میشه و امید می‌بندم به آینده‌های دور و دوباره یه‌کم نگران میشم و در نهایت به این نتیجه می‌رسم که فعلا فقط میتونم دعا کنم و البته مطالعه و خودشناسی و فکر و فکر و فکر ...


خب میدونین ؟ هَـــــوا الآن فوق‌العاده‌ست . پنجره بازه و نسیم خنکی میاد . فقط دوست داشتم وقتی به پنجره نگاه میکنم به جای دیدن طبقه‌ی سوم اونور و کمی از درختا یه منظره‌ی بهتر میدیدم مثلا یه عالمه درخت با لونه‌هایی که روی شاخه‌هاشون باشن . فضای سبز اینجا هم فوق‌العاده‌ست . خیلی خوبه . فقط بیکاری حالمو میگیره .


یه چیز دیگه . بچه‌های مسجد اینجا هم فوق‌العاده‌اَن . حتی فکر کردن به رفتارشونم به لبم لبخند میاره .


و دیگه اینکه بجز این چیزای فوق‌العاده‌ای که گفتم چیز دیگه ای نیست فعلا و واقعا هنوز هیچ حسی نسبت به رشته و دانشگاهم ندارم . از دانشکده‌مونم میترسم هنوز ؛ خیلی پیچ‌پیچیه خب :)


کل تابستون بیکار بودم کلاس خط نرفتم بعد این روزای آخر یه دفتر خریدم و دادم به دوستم که برام سرمشق بنویسه که اونم سنگ تمام گذاشت و همین چند دقیقه پیش داشتم تمرین میکردم . متاسفانه خیلی امیدوار کننده نیست ولی باید تلاش کنم . 


ما زنده بہ آنیـــــم که آرام نگیریم 

موجیـم که آسودگےِ ما عدمِ ماستـ 

#صائب تبریزے


چَشـــم و اَبروےِ خشن از بس کہ مے‌آید به تـُـــو

گـــاهـــــے آدم عـــاشقِ نـامہربانـــــے مے‌شـــــود

#مرتضی خدمتی


من غُصہ را شـــــادے کُنَم

#مولانا


بعدا نوشت : و باز هم گم شدیم:دی . یک دور کامل با اتوبوس دانشگاه رو دور زدیم و دوباره جلوی خوابگاه پیاده شدیم در واقع پیاده‌مون کرد ؛ ناچاراً پیاده راه افتادیم به سمت مقصد :)

بعداًنوشت۲ : تصمیمم عوض شد . من رشته‌مو دوست دارم میدونم کلیشه‌ایه ولی می‌خوام پرانرژی ادامه بدم:)

  • آرزو
  • سه شنبه ۶ مهر ۹۵

۲۳_ حسودیم میشه

به اونایی که آخرین بازدید تلگرامشون واسه چندین ساعت قبل باشه 

یا اونایی که کلا روزی یه‌بار چکش میکنن .


بعد از یه دوره بازسازیِ خودم ، تصمیم گرفتم دوست صمیمی نداشته باشم ؛ 

تجربه ثابت کرده بود من دوستی بس بی معرفت هستم ؛ خب نه تنها تجربه ، اونقدر دارای این صفت بودم که دوستان هم گفته بودن .

علاوه بر بی معرفتی ثابت شده من مغرور هم هستم حسابی .

پس بنابر نکات گفته شده و دلایل خودم اون تصمیم رو گرفتم .

خب این تصمیم یک طرفه بود و متاسفانه بعضیا من رو دوست صمیمی خودشون میدونستن .

و اینگونه من دچار عذاب وجدان شدم و برای کاهشش یه مدت خارج از چارچوبهایی که واسه خودم گذاشته بودم ، عمل کردم .

 و الآن ، در واقع الآن که نه ، ماه پیش وقتی اون‌سرِ کشور  خونه‌ی عمم بودیم و ملت توی اون اتاق در حال آماده‌سازی برای عروسی بودن و من توی اون یکی اتاق تنها نشسته بودم و بسی دپرس بودم فهمیدم به دوستام وابسته و دلبسته‌اَم و چقدر فقط اونا درکَم میکنن و چقدر خوب تحمل میکنن منو و اصلا خیلی‌خیلی قبل‌تر مثلا دوسال پیش ...

الآنم که در اقصیٰ نقاط کشور پخش شدیم و هر کدوم دارن اعلام میکنن که کِی حرکت میکنن این حس دوباره خودشو به رخم میکشه . 

هیچ وقت دوست نداشتم وابسته باشم . حتی وقتی خیلی کوچولو بودم و فهمیدم بدون اینکه دست مامانم رو کمرم باشه خوابم نمیبره و بعدش طبق معمول خواب غمناکی دربارش دیدم ، تصمیم گرفتم خودمو از اون حس خوب محروم کنم. 

من خودآزاری دارم خب :دی

مثلا بعضی مواقع کارایی که دوست دارم و منع شرعی و قانونی هم ندارن رو انجام نمیدم و یا کاری رو که دوست ندارم انجام بدم و انجامش مشکل شرعی و قانونی نداره رو انجام میدم ؛ فقط برای اینکه پررو نشم و بعبارتی حال خودمو بگیرم :دی

هعی ... خلاصه اینکه دلم واسه همشون تنگ میشه ❤️ 

امیدوارم من تو ذهنشون یه خاطره‌ی محوِ کمرنگِ سبز یا آبی باشم نه یه خاطره‌ی پررنگِ خاکستری که همش مغرور و بی معرفت بوده ...

اونا همشون همیشه تو ذهن من به شکل یه لبخند مدام و آروم میمونن .

دارم نزدیک میشم به ورود به دانشگاه و وابستگیها و دل‌بستگیهای جدید ؛ خداوند رحم بنماید .

اگه دوستام میتونستن بعضی لحظه‌ها و احساسات من رو ببینن ، باورشون نمیشد که این منم :)

حس جالبی به این وبلاگم پیدا کردم ؛ با نوشتنِ اینجا حس‌هاس نا آرومم آروم میشن و شادیهام عمیقتر ...

الآن شادِشادم :))))



جــان و روانِ من تویـے فاتحہ خوانِ من تویـے

فاتحہ شو تـُــو یڪ‌سری تا کہ بہ دل بخوانَمَتـ 

#مولانا


بیا تا یڪ زمان امروز خوش باشیم در خلوت

کہ در عـــــالَم نمے‌دانَد کسے احوالِ فــــردا را

#سَـــــعدی


‌+ خدایا من می‌ترسم از هرکسی که ردِّ تو رو تو ذهنم یا قلبم یا فکرم کمرنگ کنه .

++ ببخشید که تو نوشته‌هام هی از این‌شاخه به اون‌شاخه می‌پرم ؛ آخه دقیقا همون چیزی رو که بهش فکر میکنم می‌نویسم . ذهن شما هم موقع فکر کردن اینجوریه دیگه ، مگه نه ؟ :)

  • آرزو
  • پنجشنبه ۱ مهر ۹۵

۲۰اُمین پست

سَـــــلام 


دروغه آقا دروغ . حالا دسته‌جمعی شاید ولی تنهایی نمیشه .

اینجانب یک عدد نفله هستم که ساعاتی پیش از کلاس و خرید به تنهایی برگشتم و دارم براتون پُست بی‌مزه میذارم . دستها و پاهام کلی درد میکنه . حالا خوبه زیاد خرید نکردما وگرنه همین پستم نمی‌تونستم بذارم .


دیروز رفته‌بودم مدرسه . رفتم تو کلاسمون . دلم براش و برای هم‌کلاسیام و معلمام و حتی آبدارخونه تنگ شده بود .

این کلاس نسبتا کوچولو و بهم ریخته که می‌بینید ؛ واسه ما بود و شاهد همیشگی شیطنتا و مسخره‌بازیا و خنده‌هامون .


اینم یه نکته‌ی آموزشی که مطمئنم ۸۰ درصد شما هم دیدِنت نُو دیس آنتیل نَو :دی

غُصّہ نخـــور دیــوونہ

کے دیده کہ شب بمونہ 

# احمد شاملو



کسے از تـُـو چـون گریزد

کہ تـُـــواَش گریـــزگاهی 

#سَـــــعدی


+ ملت ، اگه حجم عکسا زیاده و با مشکل مواجه میشید بگید . تنهاکاری هم که میتونم براتون بکنم اینه که حجمشون رو کم کنم . نمیتونم نذارم که . اصلا پست بدون عکس حال نمیده زیاد .

  • آرزو
  • يكشنبه ۲۸ شهریور ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________