بهشخصه پدرم در اومد! یعنی یک فایلهای صوتی پشت صحنهای تو گوشیم هست که میتونم کلی باهاشون بخندم. و یهچیزی هم فهمیدم که چقدر نفس کم میارم. و اینم پیشاپیش بگم که بله میشه گفت دقیقا تا دیماه سال بعد میتونم هروقت که ۱۹سالگیم رو به زبون بیارم، ذوق کنم و لبخند بزنم، حتی اگه وسط خوندن یه متن جدی باشم:دی
نهتنها من که هماتاقیم هم معتقده صدای من شبیه این نیست!
راهنماییها و ایراداتتون رو هم پذیراییم :) میدونین؟ من خیلی غر شنیدن رو دوست دارم! امشب هم که حال من خیلی خوبه و میتونین هرقدر که دلتون خواست از طولانیبودن پستها هم غر بزنین! میخونم و لبخند میزنم، اینجوری :)))))
خب دیگه میتونین بهجای خوندن ادامهی پست، صدای من رو تحمل کنید :)
گاهی بهسرم میزند عینکم را بزنم و بنشینم پشت این میز چوبی روبرو و نهایت تلاشم را بکنم که با خودکار آبی آسمانی مورد علاقهام بر روی دفتر کوچکی به همین رنگ برای آدمهای دوستداشتنی زندگیام چند خطی بنویسم. مثل آنوقتها که با ذوق و شوق به چرندیاتم بال و پر میدادم؛ فقط برای دیدن لبخند معلم ادبیاتم، که خوب بلد بود چگونه به یک دختر ساکت ۱۳ساله که از قلم به دست گرفتن میترسد، جرئت بدهد و با برق چشمهایش و کلمات تحسینآمیزِی که فقط برای دلخوشی شاگردش بهزبان میاورد، بهیاد دخترک بیاورد که "نمیتوانم" مردهاست و قبر نمادینش هم همان گوشهی کلاس است.
دخترک را به این باور رساندهبود که در این زمینه حتما نخواستهاست که نتوانسته، و الا کار که نشد دارد :)
حالا این دختر ۱۹ساله(:دی) که به اندازهی کافی از باورها و آرزوهای ۵سال پیشش فاصله گرفته، این چند روز نهایت تلاشش را کرد که برای دوستش متنی کوچک آماده کند. آخر دوستش هزارکیلومتر با او فاصله دارد و کادویی هم حالاحالاها بدستش نمیرسد. ویژگی دیگری هم هست که باعث شده دخترک فقط برای او این فکر به سرش بزند؛ که ۳سال در یک کلاس بودهاند اما دوست دوست نبودهاند و فرصتهای بسیاری بوده که میتوانسته حضورا لبخند بر لبش بیاورد اما نخواسته. حال میخواهد جبران کند. اگر واقعا باور دارد که او در زمرهی دوستان صمیمیاش قرار گرفته، به اندازهی تمام لحظاتی که با دیگران خندیده یا حتی گریه کرده، باید بتواند از پشت این صفحه کلید و نمایشگرِ بیاحساس، احساساتش را برایش بازگو کند.
و چه کند که از این راه دور جز آرزوکردن و دعا کردن چیزی بلد نیست؟
و چه آرزویی بهتر از عشق؟ برایش خوشترین یادگارِ ماندگار در این گنبدِ دوار را آرزو میکنم. عشقی را که به قول خودش هرثانیه نگاهش به اندازهی یک قرن او را شارژ کند.
و آرزو میکنم که دختربچهی یکسالهی حس و حالش هیچوقت زمین نخورد و عروسکش پرت نشود و آبنباتش همیشه بدست باشد و شیرین هم باشد.
و برایش آرزو میکنم دستِ پرمهری که یارای بلندکردن او را از هر زمینِ حضیضی داشتهباشد و توانِ تکاندنِ دلش از غبارِ غم را هم.
و ۲۰سالگیای را آرزو میکنم که کابوس نباشد، هراس بههمراه نداشتهباشد و هیولای زمانی نباشد که همهچیز به سرعت بگذرد، ساعتِ برناردی باشد که درست در لحظات سرشار از لبخند بایستد، آنقدر که دلش سیر شود از آرامشِ جاریِ آن لحظاتِ ساکن.
آرزو میکنم که شیطنتش واقعی باشد و خندهاش از ته دل باشد که مادرش هم بخندد، او هم از ته دل، که خندهی مادر حال آدم را خوبتر هم میکند.
و آرزو میکنم در ۲۰سالگیاش اشکی ریختهنشود مگر از سر شوق و نرسد آن روز که گریه بخواهد مرهمش باشد.
پس در این بامداد چهارم اسفند و نخستین روز این بیستسالگیِ صورتی برایت آرزو میکنم؛ هم عشق و آرامش و هم خنده و گریهات گره بخورد به رسیمانِ محکم خدایی که دست توانایش از همهی دستها بلندتر است و کافیست بخوانیمش تا اجابت کند، هم این آرزوهای من را و هم آن آرزوهایی را که موقع فوتکردن شمعِ بیستسالگیات میکنی.
تولدت مبارک زادهی سرمای اسفندماه :)
دلت گرم و لبت خندون :)
+ حدیث! میتونم بگم که در واقع اگه تو دلنوشتههات رو نمینوشتی که من دور و بر همونا بچرخم، چیزی به ذهنم نمیرسید!دستت درد نکنه خلاصه! :)
اینم یادم رفت تهش بگم، که بقول خودت الهی که سعادت دنیا و آخرت نصیبت باشه دوست خوبم :)))
اینقدر توی وبلاگت خوندم ۲۰سالگی که آخرشم سوتی دادم و بهجای ۱۹ گفتم: ۲۰!
+ بعدانوشت: چرا من نمیتونم اینو یجوری بذارم که دانلود نخواد؟:( قبلا اینجوری نبود که!
خودم فهمیدم! :)