۲۶ مطلب با موضوع «من و دوستام» ثبت شده است

۹۸_ اولین پستی که میتوانید بخشی از آن‌را به‌جای خواندن، بشنوید :)

 به‌شخصه پدرم در اومد! یعنی یک فایل‌های صوتی‌ پشت صحنه‌ای تو گوشیم هست که میتونم کلی باهاشون بخندم. و یه‌چیزی هم فهمیدم که چقدر نفس کم میارم. و اینم پیشاپیش بگم که بله میشه گفت دقیقا تا دی‌ماه سال بعد میتونم هروقت که ۱۹سالگیم رو به زبون بیارم، ذوق کنم و لبخند بزنم، حتی اگه وسط خوندن یه متن جدی باشم:دی

نه‌تنها من که هم‌اتاقیم هم معتقده صدای من شبیه این نیست!

راهنمایی‌ها و ایرادات‌تون رو هم پذیراییم :) میدونین؟ من خیلی غر شنیدن رو دوست دارم! امشب هم که حال من خیلی خوبه و میتونین هرقدر که دلتون خواست از طولانی‌بودن پست‌ها هم غر بزنین! می‌خونم و لبخند می‌زنم، اینجوری :)))))

خب دیگه میتونین به‌جای خوندن ادامه‌ی پست، صدای من رو تحمل کنید :)

 

 

 

گاهی به‌سرم می‌زند عینکم را بزنم و بنشینم پشت این میز چوبی روبرو و نهایت تلاشم را بکنم که با خودکار آبی آسمانی مورد علاقه‌ام بر روی دفتر کوچکی به همین رنگ برای آدم‌های دوست‌داشتنی زندگی‌ام چند خطی بنویسم. مثل آن‌وقت‌ها که با ذوق و شوق به چرندیاتم بال و پر میدادم؛ فقط برای دیدن لبخند معلم ادبیاتم، که خوب بلد بود چگونه به یک دختر ساکت ۱۳ساله که از قلم به دست گرفتن می‌ترسد، جرئت بدهد و با برق چشم‌هایش و کلمات تحسین‌آمیزِی که فقط برای دلخوشی شاگردش به‌زبان میاورد، به‌یاد دخترک بیاورد که "نمی‌توانم" مرده‌است و قبر نمادینش هم همان گوشه‌ی کلاس است.

دخترک را به این باور رسانده‌بود که در این زمینه حتما نخواسته‌است که نتوانسته، و الا کار که نشد دارد :)

حالا این دختر ۱۹ساله(:دی) که به اندازه‌ی کافی از باورها و آرزوهای ۵سال پیشش فاصله گرفته، این چند روز نهایت تلاشش را کرد که برای دوستش متنی کوچک آماده کند. آخر دوستش هزارکیلومتر با او فاصله دارد و کادویی هم حالاحالاها بدستش نمی‌رسد. ویژگی دیگری هم هست که باعث شده دخترک فقط برای او این فکر به سرش بزند؛ که ۳سال در یک کلاس بوده‌اند اما دوست دوست نبوده‌اند و فرصت‌های بسیاری بوده که می‌توانسته حضورا لبخند بر لبش بیاورد اما نخواسته‌. حال می‌خواهد جبران کند. اگر واقعا باور دارد که او در زمره‌ی دوستان صمیمی‌اش قرار گرفته، به اندازه‌ی تمام لحظاتی که با دیگران خندیده‌ یا حتی گریه کرده‌، باید بتواند از پشت این صفحه کلید و نمایشگرِ بی‌احساس، احساساتش را برایش بازگو کند.

 و چه کند که از این راه دور جز آرزوکردن و دعا کردن چیزی بلد نیست؟

و چه آرزویی بهتر از عشق؟ برایش خوش‌ترین یادگارِ ماندگار در این گنبدِ دوار را آرزو می‌کنم. عشقی را که به قول خودش هرثانیه نگاهش به اندازه‌ی یک قرن او را شارژ کند.

و آرزو می‌کنم که دختربچه‌ی یک‌ساله‌ی حس و حالش هیچ‌وقت زمین نخورد و عروسکش پرت نشود و آبنباتش همیشه بدست باشد و شیرین هم باشد.

و برایش آرزو می‌کنم دستِ پرمهری که یارای بلندکردن او را از هر زمینِ حضیضی داشته‌باشد و توانِ تکاندنِ دلش از غبارِ غم را هم.

و ۲۰سالگی‌ای را آرزو می‌کنم که کابوس نباشد، هراس به‌همراه نداشته‌باشد و هیولای زمانی نباشد که همه‌چیز به سرعت بگذرد، ساعتِ برناردی باشد که درست در لحظات سرشار از لبخند بایستد، آن‌قدر که دلش سیر شود از آرامشِ جاریِ آن لحظاتِ ساکن.

آرزو می‌کنم که شیطنتش واقعی باشد و خنده‌اش از ته دل باشد که مادرش هم بخندد، او هم از ته دل، که خنده‌ی مادر حال آدم را خوب‌تر هم می‌کند.

و آرزو می‌کنم در ۲۰سالگی‌اش اشکی ریخته‌نشود مگر از سر شوق و نرسد آن روز که گریه بخواهد مرهمش باشد.

پس در این بامداد چهارم اسفند و نخستین روز این بیست‌سالگیِ صورتی برایت آرزو می‌کنم؛ هم عشق و آرامش و هم خنده و گریه‌ات گره بخورد به رسیمانِ محکم خدایی که دست توانایش از همه‌ی دست‌ها بلندتر است و کافی‌ست بخوانیمش تا اجابت کند، هم این آرزوهای من را و هم آن آرزوهایی را که موقع فوت‌کردن شمعِ بیست‌سالگی‌ات می‌‌کنی.

تولدت مبارک زاده‌ی سرمای اسفندماه :)

دلت گرم و لبت خندون :)

 

 

+ حدیث! میتونم بگم که در واقع اگه تو دل‌نوشته‌هات رو نمی‌نوشتی که من دور و بر همونا بچرخم، چیزی به ذهنم نمی‌رسید!دستت درد نکنه خلاصه! :)

اینم یادم رفت تهش بگم، که بقول خودت الهی که سعادت دنیا و آخرت نصیبت باشه دوست خوبم :)))

این‌قدر توی وبلاگت خوندم ۲۰سالگی که آخرشم سوتی دادم و به‌جای ۱۹ گفتم: ۲۰!

 

+ بعدانوشت: چرا من نمیتونم اینو یجوری بذارم که دانلود نخواد؟:( قبلا اینجوری نبود که!

خودم فهمیدم! :)

 

  • آرزو
  • چهارشنبه ۴ اسفند ۹۵

۹۵_ آخر هفته‌ی دوست داشتنیِ تکرار نشدنی :)

این دفعه اصلا هم قرار نبود شنبه ننویسم و تا همینجا هم طاقت آوردم!

پنجشنبه روز خوبی بود :)

ریحانه رو دیدم که اومده‌بود اردو. از آخرای شهریور ندیده‌بودمش. ریحانه رفیق چندین و چندساله‌ای‌ست که خیلی رفیقه اصلا! همیشه درکَم کرده، بدون قضاوت حرفامو شنیده، به‌جا بهم تذکر داده، و از همه مهمتر اینه که اون از انگشت‌شمار افرادی‌ست که اگه چندماه هم خبری از هم نداشته‌باشیم، هیچ خللی به دوستی‌مون وارد نمیشه! اینجوریه که اگه بعد از یه مدت طولانی به هم زنگ بزنیم مکالمه رو با چطوری بی‌معرفت آغاز نمی‌کنیم:دی و اصلا انگار نه انگار و شروع می‌کنیم به تعریف کردن خاطراتمون. دلم واسه روحیه‌ی فوتبالیش تنگ شده‌بود و نمی‌دونست که وقتی میرفتیم یه‌جایی که آنتن بده تا من بتونم با کسی که منتظرش بودیم در تلگرام پیام بدم و اونم بتونه گزارش بازی پرسپولیس رو دنبال کنه، چقدر خوشحال بودم.

یه کلمه اسم تسبیح آوردم، هی گیر داده‌بود که تسبیحش رو بده به من! خب از گلوم پایین نمی‌رفت. و نکته‌ی دیگری هم درباره‌ی این هدایای معنوی هست که عذاب وجدان میگیرم اگه گم بشن یا خوب ازشون استفاده نکنم. دیگه با پیشنهاد من رفتیم یه تسبیح فیروزه‌ای خوشگل با انتخاب اون خریدیم که همیشه به‌یادش باشم. و بوی خوبی هم میده :)

و اما جدا فکر نمی‌کردم بعد از یه تشکر ساده در اون پست، یه خواننده‌ی خاموش روشن بشه و با یه آدم مجازی جدید آشنا بشم که بطور کاملا اتفاقی اوشونم اردو اومده باشه مشهد!

من و ریحانه توی صحن انقلاب کنار سقاخونه دنبال کسی می‌گشتیم که شال سبز پوشیده‌باشه و می‌خواستیم پِخش هم بنماییم و بعدم بخوایم خودش حدس بزنه کدوممون منم!  و ایشونم توی صحن جمهوری کنار سقاخونه دنبال کسی می‌گشت که دونفرن!( خودم میدونم داغون آدرس دادم! خب میخواستم اول ما اوشونو پیدا کنیم!) یه‌جایی بین این دو صحن همدیگر رو دیدیم و بس که من مثل اشخاص منتظر نگاه می‌کردم تشخیص داده‌شدم! راستش خیلی نگران بودم که تصوراتش فرو بریزه! که به گفته‌ی خودش نریخت. البته در باب مقایسه‌ی پرحرفی وبلاگیم و کم‌حرفی غیروبلاگیم جای فروریختن بود که فکر کنم قبلا در تلگرام این اتفاق افتاده‌بود. و تصوری که از خونگرمی خوزستانیا داشتم برام قشنگ تثبیت شد. اینقدر خونگرم و قابل اعتماد بود که من بعد از خداحافظی‌مون شرمنده شدم که چرا قبلش شمارمو نداده‌بودم. هیجان‌انگیز بود دیگه، گرچه فقط نیم‌ساعت بود و باید برمیگشتم خوابگاه ولی خوش گذشت :))) همیشه به خودم میگفتم: ببین آرزو هرچیزی در این فضای نسبتا مجازی ممکنه، اصلا از کجا معلوم خودِ تو اصغر نباشی ۴۰ساله( تحت تاثیر اون جکه!) از ناکجاآباد؟ دیگه خیالم راحت شد که خودمم :)) در عنوان نوشتم تکرارنشدنی چون فقط اولینه که اولینه دیگه!؟ :)


داشتم به مامانم میگفتم: خوب شد فهمیدم مامان ریحانه هم وبلاگم رو میخونه، اگه یه‌وقت در آینده‌های بسیار دور عاشق شدم حواسم هست که زیاد چرت و پرت ننویسم! مادرم در اینجا هیچی نداشت که بگه! یعنی هیچیا!:دی یه‌ذره مکث کرد و در حالی که معلوم بود جا خورده، گفت: حالا می‌خوای آدرسش رو بده، ما هم بخونیم بد نیستا! 

میدونین؟ مامانا بر خلاف همه‌ی عالم و آدم میتونن احساسات ناپایدار پشت پرده‌ی جملات بی‌ر‌بطت رو تشخیص بدن و مثل همیشه برای این احساسات غیرمهم و زودگذر هم که البته متاسفانه درک نمی‌کنن غیرمهم و زودگذره نگران بشن، نگرانی اونا مهمه، زودگذر نیست، قدرت خیالبافی خوبی هم دارن و میتونن از کاه کوه بسازن. در نتیجه بهش نگفتم که از علی‌اصغر بگیرین( خطاب به برادر: حالا خودشیرینی‌ت گل نکنه بری بهشون بگیا! آفرین!)


عمیقا خوشحالم که همه‌جا مشمول برف و بارون و لطف و رحمت الهیه :)) روم نمیشه وگرنه بازم عکسایی رو که الآن گرفتم میذاشتم تا درک کنین چرا از ذوق خوابم نمی‌بره؟ چرا شبای برفی اینجا از پشت این پنجره‌ها اینقدر خوشگله؟ :))

چند روزه هی با خودم فکر می‌کنم من بعد از این ۴سال اینجا جا می‌مونم! اینجا شهر رویایی من بوده از همون بچگی، شهری که آرامشم رو تعریف کردم توش! و مطمئنم که ۴سال دیگه پشیمون میشم از کارایی که نکردم و شاعر در این زمینه شعری می‌فرماد که این چند روز عجیب ورد زبانمان است و بقیه‌ش را هم عجیب یادمان نیست:

مثل عاشق که نمےداند مقام وصل را

#مهدی رحیمی


دلا چہ دیده فروبسته‌ای؟ سپیده دمید

سری برآر که خوش عالمےست عالمِ صبح


#طالب آملی


بعدانوشت: داشتم اشعار مشاعره رو مرور می‌کردم، دیدم یه‌جا با الف تموم شده و من با ی شروع کردم، همینجوری هم ادامه یافته! اول‌هاشم بوده تازه!

  • آرزو
  • شنبه ۳۰ بهمن ۹۵

۹۰_ به جبر هم که شده، لطفا!

خدا رو شکر عصر یکشنبه کلاس نداشتم و تونستم کلش رو با کیمیا و غزال بگذرونم. غزال رو از خرداد و کیمیا رو از آخرای شهریور ندیده‌بودم. بعد از ابراز احساسات نشستیم و شروع کردیم به حرف‌زدن. یه‌ذره اونا درباره‌ی نبرد سهراب و گردآفرید حرف زدن و من شنیدم، بعد درباره‌ی شغل آینده‌ی غزال که قراره معلم بشه و کمی هم از هم‌رشته‌ای‌ها و استادا حرف زدیم. و نهایتا رسیدیم به بحث شیرین لهجه‌ها! و چندی هم شیرازی و مشهدی و یزدی به هم آموختیم و تمرین کردیم و کلی خندیدیم. بعدشم رفتیم موزه‌ی حرم که جل‌الخالق گویان از یک بخش به بخش دیگر می‌رفتیم. و حقیقتا می‌خواستم عکس ماهی شیطان یا چیزی شبیه به این رو بذارم که الآن فهمیدم منتقلش کردم به لپتاپم، دیگه خودتون سرچ کنین و ببینین و شگفت‌زده شین:دی


امروز فردی به‌نام نسرین زنگ زده‌بود که اصرار داشت من فریبا هستم دخترعمش! و اگه نیستم چرا شمارم به‌نام فریبا روی گوشیش سیوه؟ بعد از کلی تکرار این جمله که من فریبا نیستم و نمی‌دونم چرا شماره‌ی من توی گوشی شماست، موقع قطع‌کردن به فرد دیگری که اونور موجود بود گفت: اینم که همش میگه من فریبا نیستم، شارژمم الکی تموم کرد، اَه!



 تا حالا زیاد اتفاق افتاده که دل و عقلم با هم هماهنگ نباشن، و موقع دعا‌کردن یا درخواست از دیگران حتی اونی رو به‌زبون آوردم که عقلم میگه، در حالی که در اون لحظات خواسته‌ی قلبیم دقیقا برعکس بوده، فقط اون حسی که پشیمونی در آینده رو بهم هشدار میده وادارم کرده تا اونجوری حرف بزنم. و در این موارد حتی اگه منصفانه هم باشه، به خودم حق نمی‌دم که مخاطبم رو سرزنش کنم، این جمله باید  نهادینه بشه که آدما قدرت فکرخوانی ندارن و من حق ندارم انتظاراتی ازشون داشته‌باشم که به این قدرت احتیاج داره حتی اگه مثلا بدیهی باشه!

این چند روز چندین‌بار موقعیتی پیش اومده که یه نفر خواسته‌ای ازم داشته که احتمال می‌دادم خواسته‌ی قلبیش برعکس گفتارش باشه. ولی من دقیقا کاری رو انجام دادم که خودش گفته و متقابلا به دیگرانم حق نمیدم که بعدها منو سرزنش کنن!

و الآن دارم فکر می‌کنم که نکنه من فقط فکر می‌کردم که اونا خواسته‌های عقلم بوده و نکنه یک خودفریبی‌ای بیش نبوده‌باشه!


   +خدایا لطفا یه‌لبخندی، حرفی، راهنمایی‌ای، پس‌گردنی‌ای حتی! لابلای صفحات کتابا و رفتار آدما و توی آبی آسمونم باشه قبوله، فقط من بفهممش! مثل اون آرامش و اطمینانی که تابستون بین حرفای مصدقه بهم دادی. این بنده‌ی فراموشکارت هرچند وقت یه‌بار یه‌تلنگر می‌خواد دیگه، که بفهمه باید کدوم طرف بره، بنده‌ای که حتی نمیفهمه همین الآن هم کدوم‌ طرفیه!


++ همه‌چی خوبه و مسئله دقیقا همینه که همه‌چی خوبه! آدم باید یه احساس دغدغه‌ای،  دردی، رنجی داشته‌ باشه که باعث انگیزه‌ی تلاش مضاعفش بشه دیگه، از اونا که تهش میشه یه لبخند و یه‌خدایا شکرت و احساس سبکی‌ای که تا هفته‌ها همراهشه و تعجب می‌کنه از اینکه چگونه هنوز از خوشحالی پرواز نکرده :))

+++ امروز به یک سوال اساسی برخوردم و اون اینه که چرا بعضی از وبلاگ‌ها یا پست‌ها هستن که نمی‌تونم نظرنداده از اون صفحه خارج شم؟ نمی‌دونم جدا. دیگه ببخشین اگه نظرات بی‌ربط و خنده‌دار و حتی نامفهومی براتون می‌نویسم، در این موارد" دلم می‌خواد" ِ دلم بر این ندای عقلم که "اینا چیه می‌نویسی دختر؟" فائق اومده :)



مرگ تو درست از لحظه ای آغاز می شود،

که در برابر آنچه مهم است؛ سکوت میکنی.

#مارتین لوتر کینگ

× : و من امروز سکوت کردم! چون اون دوتا جمله‌ی اوشون تا زمانی که واکنش مخالفی دریافت نکنه مشمول حرف سیاسی و خلاف قوانین گروه نمیشه! سکوت کردم و هی حرص خوردم. و این جمله رو دیدم و بیشتر خودمو سرزنش کردم.


کسـے از تـُـــو چون گریزد

ڪـہ تـُــو‌اش گریزگاهـے

#سعـــــدی

÷! :میدونم تکراری بود!


٪! : یا ایهاالعزیز تمام ندارها!

ما را بہ جبر هم که شده سربہ‌زیر کن

خیری ندیده‌ایم از این اختیار‌ها


 

  • آرزو
  • سه شنبه ۱۹ بهمن ۹۵

۸۷_ اولین شب تنهایی! :)

می‌خواستم این پاراگراف رو فقط بنویسم صد و دومین دل‌خوشیِ البته نه‌چندان کوچکم دوستان و آشنایان ماه و محشری‌ست که دارم چه غیرمجازی و چه نسبتا مجازی، بعد دیدم ممکنه چندسال دیگه که اینا رو می‌خونم یادم نباشه منشا این‌فکر چی بوده. پس باید بشکافم موضوع رو. یکی از بهترین لذت‌ها، لذت یادگیری و فهمیدنه. البته درمورد من واسه مسائل درسی صدق نمی‌کنه! فقط شاید یه‌ذره درسای تجربی‌تر و ملموس‌تر استثنا باشن. دوستی دارم که شیراز درس می‌خواند و در دانشگاه اونا ترم‌اولی‌ها را آنگول می‌نامند! از آن‌جهت که مثلا در آنی گول می‌خورند و سال‌بالایی‌ها را نیز سرآنگول گویند. ایشون منو به گروهی افزود که خودش و سرآنگولش بودن و قضیه اینجوریه که هرروز بخشی از یک pdf رو می‌خونیم و شب درباره‌ش حرف می‌زنیم. توی همین چندشب چیزای زیاد و لذت‌بخشی یاد گرفتم و فهمیدم که چقدر درمورد برخی مسائل زندگی اشتباه فکر می‌کردم. جدای از این چیزا دارم راه و روش بحث‌کردن رو هم یاد میگیرم. در واقعیت و در چندسال پیش من اینجوری بودم که معمولا نمی‌تونستم از باورهام دفاع منطقی کنم و استدلال ارائه بدم و در مواقع کم‌آوردن نه‌فقط صدا یا دستام که در موارد حاد‌تر تصویر طرف مقابل توی چشمامم می‌لرزید:دی بچه بودم دیگه. از چندسال پیش تا الآن هم سعی کردم اصلا با کسی بحث نکنم. ولی به هرحال ممکنه پیش بیاد و خوشحالم که دارم مهارت‌هاشو یاد می‌گیرم.


امشب اولین شب تنهایی من تا اینجای عمرمه! یه‌شب هم‌اتاقیم، همونی که هم‌استانیم بود و دوستش به هم‌اتاقی بودن من باهاش غبطه می‌خورد، اومد و گفت آمادگی‌شو داری یه‌چیزی بهت بگم؟ گفتم: آره بگو.  گفت: من دارم از این اتاق میرم. گفتم: میری پیش الف؟( همون دوستش) و تایید کرد. گفتم:چه جالب، بسلامتی. گفت ناراحت نشدی؟ گفتم: نه‌، اونم تنها شده‌بود دیگه، اینجوری به جفتتون بیشتر خوش می‌گذره. هرچند که با اوشون شباهت‌های بیشتری داشتم و می‌دونم که با رفتنش دیگه از بعضی حرفا و کارا و حس‌ها خبری نیست، ولی به‌هر حال قرار نبود همیشه کنار هم باشیم که. آخر هفته‌ها رو هم دیگه تنهام و شاید تازه خوابگاهی‌بودن و از خانواده دور بودن رو حس کنم، اونم شاید:دی
من بچگی‌هام فقط از ۲چیز می‌ترسیدم؛ تنهایی و تاریکی. در واقع مورد دوم به این علت بود که مامانم از تاریکی می‌ترسید و من احساس می‌کردم وقتی مامانم می‌ترسه حتما چیز وحشتناکیه پس منم باید بترسم! هرچند الآن دیگه فقط من می‌ترسم! و دارم به این فکر می‌کنم که خیلی کار بدیه که لامپ تا صبح روشن باشه آیا؟

امشب توی سلف یه فسقلی ۲یا۳ساله بود که لابد بچه‌ی یکی از مسئولین بود و همینجوری واسه خودش اونجا می‌چرخید. براش دست تکون دادم و اومد پیشم، چند جمله‌ای اون گفت که من نفهمیدم و چند جمله هم من گفتم که اون نفهمید و فقط فهمیدم که اسمش سِوْداست و اونم فهمید که من فهمیدم اسمش سوداست:دی بدین‌صورت که بعد از اون‌که اسمشو بهم گفت، رفت یه‌دور زد و امد گفت: اگه گفتی اشمم چی بود؟ گفتم: سودا. اونم گفت: آفّلین! دوباره داشت یه چیزی می‌گفت که من نمی‌فهمیدم و یهو وسطش دوید رفت سمت مادرش احتمالا. چندی گذشت و غذام تموم شده‌بود. من یه اصل واسه خودم دارم و اینه که از بچه‌جماعت نباید بی‌خداحافظی جدا شم، حتی اگه دیدار اول و آخرمون باشه. در این راستا تا جایی که می‌شد آروم رفتم ظرفمو تحویل دادم و برگشتم سمت میزی که نشسته‌بودم، واسه اینکه ضایع نباشه بازم آهسته رفتم سمت آبسرد‌کن و ناچارا با طمانینه یه‌لیوان آب خوردم و دوباره اومدم سمت همون میز و  یه‌ذره منتظر شدم. نگاهم افتاد به یکی از مسئولین که داشت منو نگاه می‌کرد و دیدم ضایع‌ست همونجا بیکار ایستادم، پس دوباره آروم‌آروم رفتم سمت آبسردکن و بالاجبار یه‌کم دیگه آب خوردم:دی و واقعا گنجایش سومین‌بار آب‌خوردن رو نداشتم پس این‌دفعه در جایی دور از دید مسئولان منتظر شدم که بالاخره اومد و براش دست تکون دادم و با خیال راحت اومدم بیرون :) 

نمی‌دونم چرا تازه ۲روز بعد از تایید نهایی همه‌ی نمرات یادم افتاد که معدلم رو که ۱۶/۵۲ شده به مامانمم اعلام کنم و تنها دغدغه‌ی تحصیلی من در حال حاضر اینه که نمره‌ی اون درسی که فروردین وارد میشه جوری باشه که معدلم بشه ۱۶/۶۱ که حداقل یه حسی بهش داشته‌باشم!

از مزیت‌های قبولیم در این‌شهر اینه که اگه هرجای دیگه‌ای بودم امکان نداشت هفته‌ی آینده ۲تا از دوستامو و هفته‌ی بعد هم یکی دیگه رو اونجا ببینم، میان اردو :))

احساس می‌کنم مامانش بهش گفته لباساتو کثیف نکنیا! و بقیه‌ی بچه‌های کوچه دارن جلوش فوتبال بازی می‌کنن.
حالا لطفا الآن نیاین بگین جلوش کوچه نیست! :)


گوینـد دِل به آن بُتِ نا‌ِمهـربان نده
دِل آن زمان رُبود که نا‌مِهربان نَبود

#اصلی قمی



مرغ دل مـــــا را
که به کس رام نگردد،
آرام تـُـویـــے
دام تـُـویــــے
دانه تـُـویـــے، تــُو

#حبیب خراسانی


بعدانوشت: شاید باورتون نشه، در واقع منم باورم نمیشه ولی داره برف میاد، اونم یهویی و درست و حسابی :))


راستی برف مذکور در پست قبل بیش از یک‌ساعت نبارید و حتی به این‌درجه هم نرسیده‌بود. 00:55ـه
و مجددا بعدانوشت: من الآن انقدر خوشحالم که در پوست خود گنجانیده نمیشم. اصلا هم انگار نه انگار که تنهام و آسمون هم انقدر خوش‌رنگ و دوست‌داشتنیه که حتی لامپ رو هم خاموش کردم. چقدر خوبه که تخت آدم کنار پنجره باشه‌ها :) خداجونم یه‌عالمه ممنونتم! :) ۳۲ دقیقه بعد از قبلی!


  • آرزو
  • چهارشنبه ۱۳ بهمن ۹۵

۸۱_ خودسانسوری، و متناسب با شرایط جَوّی که بنویسم، شاعر می‌فرماد: بارون هواتو داره!

+ بس که ساکنان اتاق بغلی این آهنگ رو گذاشتن، با بارون فقط به‌یاد این آهنگ و نهایتا به‌یاد اونا میفتم!

احساس می‌کنم به انواع و اقسام حالت‌هایی که دچارم و گاهی به‌شوخی بیماری می‌نامم‌شون، خودسانسوری رو هم باید اضافه کنم. و این مربوط میشه به فکرکردن به‌ مطالب همون جزوه‌ی مهارتها:دی

۴سال پیش که می‌رفتم کلاس زبان، سر یکی از بحث‌های آزاد استاد ازمون خواست درباره‌ی آزادی حرف بزنیم و اول تعریفش کنیم، هرکسی یه‌چیزی گفت. آخرشم خودش نظرشو گفت که: بنظر من آزادی یعنی انجام هر عمل یا حتی فکرکردن به هرچیزی که دنیای طرف مقابل رو خراب نکنه.

من اون‌روز از این جمله خوشم اومد و یادداشتش کردم. و گاهی وقتا بهش فکر می‌کردم. اینجور که ایشون می‌گفت یعنی یجورایی آزادی نسبیه. خب من الآن آزادی بیان دارم. می‌تونم خیلی‌چیزا رو بنویسم. ولی اگه به باورها یا همون دنیای شما آسیب بزنه، یعنی پامو بیش‌ از حد گلیمم دراز کردم. من دوست ندارم اینجوری بشه ولی همه رو که نمیشه همیشه راضی نگه‌داشت. مثلا ممکنه یه‌نفر یه باوری داشته‌باشه که اشتباه باشه، من نمی‌تونم بخاطر آسیب‌نزدن به باور اشتباه یه‌نفر دیگه، باور درست خودمو_ جایی که لازمه ابراز بشه_ مخفی کنم. یا ممکنه اصلا باور من اشتباه باشه، تا بیانش نکنم که نمی‌فهمم اشتباهه. بالاخره یکی باید بهم بگه که اشتباه فکر می‌کنم.

نمیدونم اینا چه‌ربطی داشت به اونی که داشتم بهش فکر می‌کردم:/ 

اصل مطلب این بود که؛ هر انسانی حق داره با بعضی چیزا موافق باشه و با بعضی چیزا مخالف. حق ابراز نظر بدون توهین به نظر دیگران هم که مسلمه دیگه. احساس می‌کنم دارم خودمو نادیده می‌گیرم، شاید سرکوب واژه‌ی درستی نباشه. جل‌الخالق! اصلا نمی‌دونم چجوری باید توصیف کنم. خیلی مسخره‌ست که آدم نتونه حرف یا نظرشو بگه نه؟ نظری که اظهارش حقشه و بطور منطقی و قانونی کسی هم نمی‌تونه اعتراض کنه و بهش خرده بگیره؟ 

خب از این حرفا خارج میشیم و میریم تو فاز روزانه‌نویسی خودمون:)

امشب داداشم داشت فیلم ترسناک می‌دید و نقطه‌ی اوج فیلم برق قطع شد:دی. بارون هم میومد تازه، فضا معنوی بود خلاصه!

الآنم داره بارون میاد همچنان:) 

۱۰۱. آسمون قرمز شبای زمستون رو هم به دل‌خوشی‌هام اضافه می‌کنم:)

شعری که در تصویر می‌بینید و خط دوستمه قرار بود این باشه: چیزی کم از بهشت ندارد، هوای تو!


و طبق معمول خندیدیم:)


تمام ناتمام من، با تو تمام میشود💚

#حمید مصدق


دست به بند می‌دهم 

گر تـُـــو اسیر می‌بری

#سعـــــدی


عشق را

هیچ پایانـے نیست

یار وقتی کہ تـُــویـے

#سید علی میرفضلی


باورم نمیشه! پرانتز نذاشتم! اگه تا ۲۴ساعت دیگه بعدانوشت هم ننویسما جایزه بهم تعلق می‌گیره، از طرف خودم البته:)

و مسلما برای اعلامش نمیام بعدانوشت بنویسم:دی

  • آرزو
  • دوشنبه ۴ بهمن ۹۵

۷۲_ ادامه‌ی پروژه‌ی ابراز محبت

سلام بر بلاگرای گوگولی و گل‌گلی( این‌دوتای اولی فقط واسه خانما:)) و مهربون و بافرهنگ و باشخصیت ... بازم بگم آیا؟:)
چندین روز پیش حدیث پیشنهاد داد یه نگاه به لیست مخاطبام بندازم و اونایی رو که تلگرام ندارن یا دارن و باهاشون توی گروه مشترکی نیستم رو در نظر داشته‌باشم و هرچند وقت یه‌بار احوال‌شونو بپرسم.
امشب دوزِ محبتم بسیار زده‌بود بالا.
پروژه‌ی ابراز محبت به رفقا رو شروع کردم.
باورم نمیشد ولی با بعضیا آشنایی ۸ساله( از اول راهنمایی) داشتم و مثلا تا حالا بهش نگفته‌بودم که چقدر از شخصیت آروم و باوقارش خوشم میاد یا فلان‌روز وقتی فلان‌کار رو انجام داد چقدر خوشحال شدم. یا مثلا تا حالا بطور نوشتاری به برادرم نگفته‌بودم که دوستش دارم!
من عاشق حرف‌زدنم وقتی که دوستام خواب باشن، یعنی صبح که بیدار شدن پیامای منو ببینن،
ساعت مناسبی هم بود، تقریبا به‌هر کدوم( همون گروه الآن ۹نفر‌ی تلگراممون به‌اضافه‌ی برادرم)احساسم از اول آشنایی‌مون( طبیعتا این شامل داداشم نمیشه دیگه:)) رو و اینکه وقتی اسمشونو می‌شنوم یاد چه‌چیزی میفتم رو گفتم و آخرشم یه‌دوستت دارم اضافه کردم که واقعا از ته قلبم بود و البته از بعضیاشون خجالت هم می‌کشیدم یه‌ذره چون خیلی صمیمی نبودیم تا حالا. و به چندتا هم کلا خجالت کشیدم بگم!
از شانس من بعضیاشون که باید الآن خواب می‌بودن هم به اذن خداوند بیدار شدن:دی

خلاصه اینکه مثل منِ قبل از امشب چغندر نباشین و به دوستاتون و اعضای خانوادتون ویژگی‌های مثبتشون و خاطرات خوبتون رو یادآوری کنین و بگین که چقدر دوستشون دارین یا بهشون افتخار می‌کنین.

می‌خواستم الآن تک‌تک بیام وبلاگ‌هاتون و اینا رو بهتون بگم، ولی راستش زیادین، سخته و منم تنبل:دی، یه‌ذره هم اگه خدا بخواد خجالت می‌کشیدم:دی
از همین‌جا بپذیرین دیگه؛
من همه‌ی همتونو یعنی؛ اونایی که دنبال می‌کنم، اونایی که شاید دنبال نکنم ولی نظر میدم، و شاید هیچ‌کدوم ولی فقط بخونم‌تون رو
 مثل خواهرِ نداشته‌م و برادرم می‌دونم و از آشنایی باهاتون بی‌نهایت خوشحالم و افتخار هم می‌کنم بسی:)
و امیدوارم هرجای این ایرانِ دوست‌داشتنی هستین( آه، چقدر جالب و جدی شد) سلامت و موفق  باشین و آرامش همراهِ همیشگی‌تون باشه:)
و خدا رو شکر می‌کنم که با بیان آشنا شدم!
خلاصه همینجوری مهربون و حسِ خوب پراکننده بمونین، باشه؟
این‌کار رو هم انجام بدینا و البته به انتخاب واژگان‌تون هم دقت کنین، واکنش‌های قشنگی دریافت می‌کنین;)
شب یا احیانا صبح و روزگارتون کلهم اجمعین بخیـــــر:))

=))

مولا علی(علیه‌السلام): مهربانی و اظهار دوستی، محبت می‌آورد.( در به‌جا و به‌موقع بودنش و بحث‌های شرعی و عرفیِ مربوط به جایگاه و عنوانِ شخص مورد محبت واقع‌شونده هم که شکی نیست، دیگه؟ :) )

بعدانوشت: الآن من کلی اسکرین‌شات حال‌خوب‌کن دارم ( یجورایی حال‌خوب‌کن‌ترین حتی) ( مثلا این) که ان‌شاءالله فردا حال‌خوب‌کن تر هم میشه، حس و حالِ خوب یه‌چیزی تو همین مایه‌هاست دیگه، مگه نه؟:). چند دقیقه مونده به ۴ می‌باشد:|
بعدانوشت: فکر کنم بتونم عنوان پُر پرانتز ترین پستمو( نسبت به طولش) بدم به ایشون:دی. یک‌ساعت بعده:|



  • آرزو
  • پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵

۷۱_ چند خاطره‌ی غیر خنده‌دار و کمی‌هم از دیروز و امروز

ببینین، هی طولانی و غیر مفید می‌نویسم و شما هم که بزرگوارین و دعوام نمی‌کنین، منم از خدامه:) البته این‌یکی حتی خنده‌دار هم نیست و جدا با کمی عذاب وجدان نوشته‌شده با دلیل غیرمحکمه‌پسندِ می‌نویسم تا بماند برای آینده:). 


من مثل یه‌ بچه‌ی خوب:) توی سالن مطالعه در حال درس‌خوندن بودم که یکی از بچه‌ها خبر فوت آیت‌الله هاشمی رفسنجانی رو بلند خوند و چون من امروز امتحان داشتم دیگه خبرای تعطیلی به من ربطی نداشت. خیلی برام یهویی بود، کلا از وقتی که اومدم خوابگاه و با تلویزیون خداحافظی کردم هر خبری برام ناگهانیه. رفتم تو فکر مرگ و اینکه چی ازم بجا می‌مونه، دیدم یه‌نمه می‌کشه به جاهای غمناک، موضوع رو عوض کردم و رفتم تو فکر اینکه با شنیدن نام هرکس اولین خاطره‌ای که ازش یادم میاد، چیه یا مثلا چه تاثیری توی زندگیم داشته( من گاهی وقتا یجوری تاثیر می‌پذیرم که خود عامل تاثیرگذارنده هم فکرشو نمی‌کنه)؛ و درست فهمیدین:) بخش عمده‌ی ادامه‌ی پست همین چیزاست.

افراد زیادی اومد تو ذهنم؛ معلمام، هم‌کلاسی‌هام، مغازه‌دارا، دکترا و پرستارا، اسامی عام‌ و بی‌ربط به من و مجری‌ها حتی!


مثلا با شنیدن نام قلی یاد چادر گل‌گلی آبیم میفتم و بالعکس! خونه‌ی ما و رفیق صمیمی قدیمم خیلی نزدیک بود و ما هروقت از کلاس یا خرید میومدیم و باید دل‌می‌کندیم چند دقیقه هم سرکوچه‌ی یکی‌مون درباره‌ی برنامه‌ی فردامون حرف میزدیم و بالاخره خداحافظی می‌کردیم. راهنمایی که بودم یه‌بار بعد از اینکه رفتم خونه و لباسامو عوض کردم دوستم زنگ زد و گفت یه‌لحظه بیا سر کوچه کارت دارم؛ من واقعا حال نداشتم دوباره لباس عوض کنم، چادر گل‌گلی آبی‌مو پوشیدم و رفتم سر کوچه؛ همون موقع یه موتور حاوی دو سرنشینِ بی‌ادب از کنارم رد شد و گفت: این باید زنِ قلی شه! همین‌قدر بی‌ادب بودن جوونای مردم:دی ولی باعث شدن حتی وقتی می‌خوام برم سر کوچه هم مثل آدم لباس بپوشم و با چادر گل‌گلی راه نیفتم تو کوچه:دی


مثلا یه مجری بود که فکر کنم خانم هاشمی بود. وقتی ۱۰سالم بود یه مسابقه‌ی تلویزیونی که از شبکه‌ی دو پخش می‌شد رو اجرا می‌کرد. یکی از روزا بعد از اونکه ارتباط با شرکت‌کننده برقرار شد، اوشون در جواب احوال‌پرسی مجری گفت: خوبم مرسی و مجری هم فرمود: بچه‌های عزیزم مرسی یه کلمه‌ی خارجیه و بهتره ما از کلماتی مانند ممنونم و سپاس‌گزارم استفاده کنیم. شاید باورتون نشه ولی از همون ۹سال پیش مرسی رو جز یکی‌دوبار که اونم بعدش عذاب‌وجدان گرفتم، بکار نبردم. بین این همه کلمه‌ی مانوس و نامانوسِ غیرفارسی، من فقط از مرسی استفاده نمی‌کنم، اونم چون خانم هاشمی گفته!


کلاس دوم یه ساعت از همینجا خریده‌بودم که ضدآب بود و تا کلاس پنجم که خراب شد از دستم درش نیاورده‌بودم، سه‌سالِ تمام. اون سال هم دوباره در سفرمون از اینجا رد شدیم و من یه‌ساعت کپیِ همون خریدم که فقط رنگ عدداش فرق می‌کرد و اینو دیگه فقط بعضی موقعا در میاوردم از دستم؛ یعنی اینقدر وابسته و علاقمند به ساعت بودم. کلاس اول راهنمایی یه نمایش اجرا کردیم که من اونجا نقش یه خرگوش به‌نام بی‌خیال رو داشتم که اعضای خونوادشو در یک حمله‌ی گرگی از دست داده‌بود و دیگه هیچی براش مهم نبود و مردم این‌لقب رو بهش داده‌بودن. و بعد از اون نمایش بود که من برای ۴سال تقریبا ساعت رو کنار گذاشتم و با شعارِ بی‌خیالِ زمان زندگی کردم! با شنیدن نام معلم هنرم یاد این میفتم.


از معلمای ابتداییم بیشتر توبیخ و تنبیه یادمه که تابستون حسابی براتون شرح دادم، البته با لبخندها؛ یعنی وقتی اینا یادم میاد ناراحت نمیشم، خب شیطون بودم و حقم بوده:)


ولی از معلمای راهنماییم کلی حرفای خوب‌خوب یادمه که بدرد کلِ زندگیم می‌خوره:) عاشق مدیرمون بودم، از اونایی بود که لبخند از لبش نمی‌رفت و منتظر یه مناسبت بود تا جشن بگیریم و جایزه بده:)


وقتی اسم معلم ریاضی اول دبیرستان رو می‌شنوم یاد نهنگ میفتم! یه‌سوال بود که توش جمله‌ای بود با مضمون این‌که نهنگ پستانداره، معلم ما قبول نداشت و دقیقا یادم نیست که آیا نهنگ رو با اون قیافش جزو ماهی‌ها حساب می‌کرد یا چیز دیگه! داشتم به هم‌کلاسیم میگفتم: دیروز توی فیلم دیدم نهنگه ۱۲ساعت بیرون از آب بود و معلم ما رو صدا زد و فرمود: بیرون! و دلیلش هم این بود که ما باهم صحبت می‌کردیم و و روی صحبتمون با کل کلاس نبوده. منم مثل دوران ابتداییم پا شدم برم بیرون که هم‌کلاسیم اندکی خواهش کرد و ایشون هم از ما درگذشت، منم معذرت‌خواهی کردم و گفتم: ولی خانم نهنگ پستانداره!

آقا من اینا رو میگم فکر نکنین خیلی شر بودما، اتفافا آروم هم بودم! وجدانم اشاره می‌کنه که اصلاح کن؛ حداقل به قیافم میخوره آروم باشم!


+ با سوالات امروز اخلاق یاد کنکور افتادم، مرحله‌ی اول ۲۵تا تستی بود در ۲۰دقیقه که جا داره بگم خدایا شکرت عجب شانسی آوردم:) طبق تجربه‌ای که از میان‌ترمش داشتم آیات و احادیث رو حفظ نکردم و امروز از بین اون همه روایت دقیقا همون تعداد انگشت‌شماری اومده‌بود که من عشقی خونده‌بودم‌شون:)مرحله‌ی دوم هم یه‌برگه شامل ۵تا سوال تشریحی بود که صرفا اسمش ۵تا بود و گرنه ایشون مثلا در سوال ۶ فرموده‌بودن که ماهیت زهد و صبر و حیا و توکل و یه‌چیز دیگه رو که اسمش یادم نیست توضیح بدین، بنظر من خود این، ۵تاسواله خب؛ این بود غرهای من از امتحان امروز:) با تشکر از شکیبایی شما:)


++ آخریشم این‌که من ۶روز غذای درست و حسابی نداشتم یعنی هی یادم می‌رفت رزرو کنم و بگذریم از فایده‌ی این امر که همان کم‌شدن جوش‌های صورت می‌باشد، بالاخره در یکی از این ۶روز مکالمات تلفنی من و مامانم میره به این سمت که ناهار چی داشتی دخترم؟ و دختر هم میگه: وای مامان بهت گفتم اینو خریدم؟ مامان هم میگه؛ بله گفته‌بودی، پرسیدم ناهار چی خوردی؟ و دختر میگه: راستی مامان نمرات تمرین سری‌ ان‌ام مبانی‌مون اومده، و بعد از شرح حالی مفصل مامان هنوز هم حواسش پرت نشده و دوباره میگه: نگفتی ناهار چی خوردی؟ و دخترک درمانده و کلافه از تمام‌شدن اخبارش میگه؛ هیچی و مادر با توجه به سابقه‌ی خراب دخترش در حالی که سعی می‌کنه خون‌سردی‌شو حفظ کنه میپرسه: دیشب چطور؟ و دخترِ بی‌نوا در حالی که سعی می‌کنه لبخندش در لحنش نمود داشته باشه جواب میده: و باز هم هیچی، و مامان میگه؛ حتما دیروزم ناهار نداشتی؟ و دختر با ذوق میگه: آفرین دقیقا! و خب دیگه بقیه‌ش اظهار لطف و محبتِ مادر-دختری‌ست که قابل پخش نیست:دی. دیروز ذوق‌زده و با خیالی آسوده به مامانم گفتم: من امروز ناهار داشتم! ایشونم فرمود: چه‌عجب، خسته نباشی:)



بیـــــمار غَـمَـم

عیـن دوایـے تـُــو مَـرا

#مولانا


چیزی کـم از بهشت نـدارد؛

هـَـوای تـُـــو

#قیصر امین‌پور


بعدانوشت: خطاب به فینگیل‌بانو؛ موقع دسته‌بندی پست‌ها یاد اون حرفت افتادم که گفته‌بودی یه دسته‌ی جدا به‌نام آرزو و سلف در نظر بگیرم:دی، کم بودن راستش وگرنه حتما این‌کار رو می‌کردم:)

و بازم بعدانوشت: معذرت می‌خوام اگه گاهی لحن جوابم به نظرتون یا نظرم در وبلاگ‌تون یا حتی تبادل نظر در وبلاگی دیگر مناسب به‌نظر نمیومده یا کمی تند بوده، تا حدودی به مضمونِ  *جنگ اول به از صلح آخر*  اعتقاد دارم:)

  • آرزو
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵

۶۱_ تولد پیامبرِ مهربونمون و ششمین امام‌مون مبارڪ.


عیدتون حسابی مُبـــــارڪ باشہ شدیدا :))


این یه حدیث از پیامبر ﷺ:

أَحَبُّ عِبَادِ اللَّهِ إِلَى اللَّهِ أَنْفَعُهُمْ لِعِبَادِه‏.

از جمله بندگان آن کس پیش خدا محبوبتر است که برای بندگان سودمندتر است.


اینم یدونه از امام‌صادق (علیه‌السلام):

لا تکرهوا إلی أنفسکم العبادة.

عبادت را به خود مکروه و ناپسند ندارید.

اصول کافی، ج۳، ص ۱۳۷



+معمولا هیچ روزی بر من نمی‌گذرد، مگر اینکه سوتی داده‌باشم، خب من فکر می‌کردم واسه بقیه همونجوری که خودشون ذخیره کردن، دیده میشه! (دیشب)

این و این.


++ به فرموده‌ی جنابِ میرزا علائم نگارشی باید چسبیده به کلمه‌ی اول و با فاصله از کلمه‌ی دوم استفاده بشه. (قسمت آموزشیِ پست)

+++ گرچه دور از انتظاره ولی اگه کسی هست که هنوز با بلاگفان آشنا نشده، آشنا بشه و اگه دوست داشت به آشناییش ادامه بده :)

بعدا اضافه‌شد، یعنی دقیقا: ۵:۲۵ ِ ۲۷اُم:

  • آرزو
  • جمعه ۲۶ آذر ۹۵

۵۱_ استیکرِ بیا زنِ من شو !:دی

دیشب ( منظورم شب قبل از روزِ جمعه ست ) تازه داشتم می‌رفتم تو فازِ دپرسی و نگرانی واسه میان‌ترمِ مبانیِ فردا ( ۶/۵ ساعت بعد ) که هنوز چیزی نخونده بودم براش که سرمای هوا نذاشت :)

البته شاید واسه شما خنده‌دار نباشه مخصوصا اگه محل زندگی‌تون سرد باشه ولی واسه من که اولین بار توی عمرم بود که با چنین صحنه‌ای مواجه می‌شدم خیلی خنده‌دار بود .




تصویری که مشاهده می‌فرمایین ؛ شلواریست که گذاشته شده بوده روی بند تا خشک بشه که یخ زده و  انصافا هم خشک شده ‌:دی . ببخشید که واضح نیست ؛ در حال خندیدن بهتر از این نمی‌تونستم بگیرم . تازه تهِ پاچه‌های شلوار قندیل هم آویزون بود که افتاد متاسفانه :دی .واقعا دلم درد گرفته‌بود از خنده . 

این شبایی که هی بیدارم و خوابم نمی‌بره ، همش با خودم می‌گفتم در عوض اگه یکی نصفه‌شبی دلش بگیره و البته قابل بدونه و بهم بگه ؛ من هستم . نه واسه درد و دل کردنا . و دیشب بعد از اینکه یه‌ساعت من از اتفاقات و نگرانیام گفتم و دوستم از اتفاقات و نگرانیاش گفت ؛ تهش بهم گفت ؛ خوب شد بیدار بودی ، دلم گرفته‌بود ، حرف زدیم بهتر شدم . میدونم که میدونین این جمله چقدر حال آدمو خوب می‌کنه :) خدا نصیبتون کنه :))


راستی نمردم و نقشِ یک مزاحم رو هم ایفا کردم :دی . امروز دوستم بهم گفت می‌خواد سربه‌سرِ خواهرش بذاره و در همین راستا ازم خواست تا چند دقیقه‌ای رو همانند یه مزاحم بهش ( به خودِ دوستم ) پیام بدم . نمی‌دونستم چی بگم . فقط روی سلام کردن و اینکه چرا جواب نمیدی تاکید کرده‌بود ! منم همینا رو با چندتا جمله‌ی عشقولانه براش فرستادم . خیلی باحال بود . البته در عین حال احساس مزخرفی هم بود . اینم از مکالمه‌ی مزاحم‌گونه‌ی من :دی . اون استیکر اولیه رو در همین حین دیدم و خیــــلی هم به فرستادنش علاقه‌مند شدم :دی. البته بعد از تموم شدن نقشم بابت این استیکر ازش معذرت‌خواهی کردم .

این  و این  و این 


تـُــــو خوبِ مطلقـے

من خوب‌ها را با تـُـــو می‌سنجَم .

#حسین منزوی


پ.ن : تصمیم گرفتم دیگه نذارم سوژه‌هام اونقدر جمع بشه که بشه مثل پست قبل ؛ اونقدر طولانی . امیدوارم که عمل کنم بهش :)

پ.ن : میگم که ؛ میشه هرجا لازم به تذکر بود ، بگین ؟ پیشاپیش ممنون :))

بعداگذاشت ! و موقت :


  • آرزو
  • شنبه ۶ آذر ۹۵

۴۲-اندکی با حال و هوای درس

سلام

اولین میان‌ترمِ عمرمو پشتِ سر گذاشتم امروز و دقیقا آسون‌ترین سوال رو اشتباه نوشتم . 

استادِ مبانی‌مون - که نمی‌دونم چرا انقدر فکر می‌کنم مهربونه و بعضی از بقیه‌ی بچه‌ها این‌طور فکر نمی‌کنن - ۷تا تمرین داده‌بود که مهلت تحویلش تا ۴شنبه بود . من تا دیروز فقط یدونه‌شو حل کرده‌بودم و خجالت می‌کشیدم برم اونو بدم . بازم فکر کردم و دوتای دیگه رو هم نوشتم و رفتم دانشکده . دقیقا نیم‌ساعت توی راهروها دنبال اتاقش می‌گشتم ، بالاخره توی گروه پرسیدم و تونستم پیداش کنم و جواب همون ۳تا رو بهش بدم . یعنی تقریبا ۲/۵ ساعت واسه مبانی وقت گذاشتم و تازه انقدر انرژی گرفته‌بودم که می‌خواستم بازم مبانی بخونم ، دیگه ضمیر ناخودآگاهم به صدا در اومد و گفت بشین ریاضی بخون بچه ، فردا امتحان داری . دیروز استاد ریاضی رو هم دیدم و با خودم گفتم کاش دفترم رو آورده‌بودم که اشکالام رو ازش می‌پرسیدم . بعد همونجا توی ایستگاه شروع کردم به حدحل‌کردن که اگه به یه‌اشکال دیگه برخوردم تا نرفتم خوابگاه همینجا ازش بپرسم ، به‌هرحال یدونه‌هم یدونه‌ست . و ۲تا سوال پیدا کردم . یکیشو حل کردم و دیدم فقط ۲کلمه‌ست و با خودم گفتم حتما یه‌نکته‌ای داره که من ازش غافلم . ۱۰ دقیقه هم دنبال اوشون گشتم تا بالاخره توی یه راهرو دیدمش . اون‌سوالِ مسخره و آسون با همون ۲‌‌-۳ کلمه حل می‌شد و خیلی خجالت کشیدم که ازش پرسیدم ، فکر کردم با خودش میگه این مثلا فردا هم امتحان داره ! و اون سوال آسونی که گفتم امروز اشتباه نوشتم دقیقا شبیهِ همین دیروزی بود . 

دیشب خیلی استرس داشتم و به‌مرحله‌ی ( خدایا غلط کردم ، از شنبه جدی‌تر شروع می‌کنم ) رسیده‌بودم ، مامانم گفت شربت زعفرون بخور . یادِ امتحان نهایی‌ها افتادم .

کوثر و فاطمه‌ خونه‌ی ما بودن و فرداش امتحان هندسه داشتیم ، ساعت ۱۴:۳۰ بود و علیرغم تمام تلاش‌هایی که فاطمه برای فهموندن قضایای هندسه به من داشت ، من هیچـــــی یادم نمی‌موند . خیلی وضعیت بدی بود ، هنوز یه‌فصل هم کامل نخونده بودم . مامانم شربت زعفرون واسمون آورد که از استرسمون بکاهد و خب میدونین که زعفرون شادی‌آوره دیگه . حالا تقی‌به‌توقی می‌خورد می‌زدیم زیر خنده . انقدر اون‌روز خندیدم که واقعا دلم درد گرفته‌بود . از اون به‌بعد هرزمان که یکی زیاد می‌خندید می‌گفتیم حتما زعفرون زده :دی

واسه عصرونه هم روزایی که پیشِ هم بودیم از اقلامِ روبرو هرچی در دسترس بود میاوردیم سرِ سفره : نان و پنیر و گردو و گوجه و خیارسبز و سبزی . بعد من یه مشکلی دارم اینه که بنظرم اینا باید همزمان تموم شن .

حالا شما در نظر بگیرین ، خیار تموم می‌شد ، گوجه می‌موند پس دوباره خیار خرد می‌کردیم . بعد اینا می‌موند پنیرِ هدف‌گذاری‌شده تموم می‌شد ، دوباره پنیر میاوردیم . بدین شکل ما تا یک‌ساعت هم مشغول خوردن بودیم حتی :))


بچه‌ها امروز می‌گفتن از سر و صدای طوفانِ دیشب نتونستن خوب بخوابن ، من گفتم : طوفان ؟؟! گفتن آره دیگه ، گفتم ؛ پس حتما چون پنکه روشن بوده ما متوجه نشدیم ، بعد اونا گفتن : پنکه ؟؟!


انقدر اینجا منظره‌های خوشگل‌خوشگل دیده میشه با این برگ‌های پاییزیِ رنگارنگ ، منم هی فرت‌و‌فرت عکس می‌گیرم و صدالبته که عکسا اونقدر خوشگل نمیشه :(


اسمِ هم‌اتاقی‌م دراومده واسه کربلا ؛ انقدر خوشحال بودم که من زودتر به مامانم خبر دادم تا اون به‌خانوادش .


راستی یکشنبه‌ها میرم مرکز مشاوره ، این‌هفته یه تست گرفت و رنگِ شخصیتمون و ویژگی‌هاشو گفت ؛ احساس خیلی خوبی داشتم که آدمایی مثل خودم اونجا بودن ؛ اینکه نمی‌تونستیم احساساتمون رو بروز بدیم ، وقتی کسی باهامون دردودل میکنه نمی‌تونیم همدردی کنیم و فقط دنبال راه‌حل می‌گردیم ، برنامه‌ریزی‌ روزانه و خیلی ویژگی‌های دیگه که من همیشه فکر می‌کردم بعضی‌از اونا بخاطر روابط عمومیِ ضعیفمه و نباید اونجوری باشم . خیلی خوب بود مخصوصا وقتی واسه مشاغل مناسب ، تخصص‌های کامپیوتری رو هم گفت . 


فعلا همینا دیگه . شاید با خودتون بگید من چرا اینا رو می‌نویسم ، باید بگم چون می‌خوام همه‌ی اینا رو بعدا یادم بمونه :)


# الهـــــے و ربّـے مَن لــے غَیرُڪ ...


اون لحظه‌هایی که خیلی ناامید یا خسته میشم و دلم می‌خواد غر بزنم یا گریه کنم ، فکر کردن به این جمله عجیب حالمو خوب می‌کنه و مشکلاتم‌رو برطرف ، مخصوصا که یجورایی کسی رو اینجا ندارم ( منظورم خانواده و دوسته وگرنه صدالبته که شهرِ امام‌رضا و این‌حرفا ؟ :) ) .

  • آرزو
  • پنجشنبه ۱۳ آبان ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________