۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

۷۸_ چشم انتظار حادثه‌ای ناگهان مباش

داشتم فکر می‌کردم خوب می‌شد مثل شبکه‌های اجتماعی اینجا هم اول درخواست دنبال‌کردن می‌دادیم، طرف مقابل اول بررسی می‌کرد که خوشش میاد مثلا من دنبال‌کننده‌ش باشم یا نه و بعد معلوم میشد که بالاخره من دنبال‌کننده‌ش محسوب میشم یا نه؟

می‌شد یه امکان هم وجود داشته‌باشه که بعضی پستا واسه عموم مردم رمزدار باشن ولی برای دنبال‌کننده‌ها یا دنبال‌شونده‌ها بصورت عادی نمایش داده بشه.


خب نمی‌دونم چرا، ولی بعضی وبلاگا رو خیلی وقت بود که دوست می‌داشتم ولی دنبالشون نمی‌کردم، طی یک تصمیم و حرکت یهویی می‌خوام دل رو بزنم به دریا.


امروز در حین آماده‌سازی ناهار صدای تلویزیون رو می‌شنیدم که مرحوم حاج‌آقای مهندسی ( شایدم حاج‌آقا مرحوم مهندسی!) گفتن که :

از پیامبر مهر و رحمت پرسیدند: چکار کنیم مورد غضب خداوند واقع نشیم؟ ایشون جواب دادن: غضب نکنید.

یعنی پرخاشگر نباشیم، با مردم مهربون باشیم و...)

اون۳نقطه یعنی ادامه داشتا ولی من یادم نموند!

 دیشبم همینجوری چشمم افتاد به تلویزیون و آقای دخانچی رو در قابش دیدم و متوجه شدم برنامه‌ای که ازش خوشم میومد و تموم شده‌بود، باز هم تولید شده :) و نمیدونم اسمش هنوز هم رادیکال جیوگی‌ست یا رادیکالش حذف شده!




فَواره وار، سـر بہ هوایـے و  سـر به زیـر

چون تلخـے شَـراب، دل آزار و دلپذیـر


ماهـے تـُــویـے و آب؛ مـن و تُنـگ؛ روزگـار

من در حصار تُنگ و تـُـو در مشت من اسیر


پلـڪ مَـرا برای تماشای خود ببند

ای ردپـای گمشـده‌ی باد در کویـر


ای مَرگ می رسے بہ من اما چقـدر زود

ای عشـق می رسم بہ تـُــو اما چقـدر دیر


مرداب زندگـے همہ را غـرق می کند

ای عشـق همتـے کن و دست مـرا بگیر


 چشـم انتظار حادثہ ای ناگهـان مباش

 با مـرگ زندگـے کن و با زندگـے بمیـر


#فاضل نظری 



+ حادثه‌ی امروز واقعا دردناک بود،تسلیت به همه علی‌الخصوص آتش‌نشان‌های همیشه شجاع‌؛ دعا هم یادمون نره.


بعدانوشت: #نفهم_نباشیم!


لیست مراکز اهدای خون برای حادثه‌ی پلاسکو


آتش نشان ها مثل گروه خونی O هستن،

به دیگران کمک میکنن،

اما هیچ کسی غیر خودشون

نمیتونه بهشون کمک کنه.

 


  • آرزو
  • پنجشنبه ۳۰ دی ۹۵

۷۷_ امروز و دیروز و اندر احوالات من و داداشم!

سلاااام

خب حقیقت اینه که نمی‌خواستم امشب بنویسم ولی من الآن خیلی خوشحالم و باید انرژیم تخلیه شه! درسته که فیزیک رو فعلا و بدون بردن روی نمودار ۱۲ گرفتم ولی مبانی رو هم فعلا و بدون محاسبه‌ی تمرینات و پروژه‌ها از ۱۴ یجورایی ۱۲ گرفتم( پیچیده بود محاسباتش!)! نظرتون چیه نمره‌ی زبان و اخلاق رو هم بگم که فقط ۳تا بمونه؟:دی. اخلاق ۲۰، البته بنظرم استاد با فضلشون سنجیدن نه با عدل‌شون! و زبان هم ۱۹. از اون ۳تا هم یکیش می‌مونه واسه فروردین! یعنی پروژه داره که قرار شده زمان انجامش اسفند باشه! 


دیروز ساعت ۱۲:۳۰ رسیدم و بعد از خوردن ناهار و خوندن نماز، چون ۱۶ساعت در راه بودم و فقط ۳یا۴ ساعت خوابیده‌بودم واقعا به خواب احتیاج داشتم، این ۴ماه همش با خودم فکر می‌کردم چقدر روابطم با داداشم بهتر شده و جفتمون عاقل‌تر شدیم ولی دریغا که پشت تلفن اونجوری بنظر می‌رسید! ایشون آب‌بازی‌ش گل کرده بود و نمیذاشت من بخوابم، پس در بدو ورود یه دعوای درست و حسابی انجام دادیم که با مداخله‌ی مامانم ختم بخیر شد! خب خیلی زشته ولی ما هنوز هم موهای هم رو می‌کشیم، بعد از دعوای لفظی هم مهارت‌های رزمی‌ِ فراموش‌شده‌مون رو به رخ هم می‌کشیم و نهایتا داد می‌زنیم: مـــــامـــــان آرزو/ علی‌اصغر منو زد:دی!( این شیوه‌ی کلی دعوامون بود و دیروز فقط دعوای لفظی بود)


امروز رفته‌بودیم خونه‌ی مامان‌بزرگم. خب هرقدر که باغ‌شون توی بهار پر از شکوفه‌های سفید و صورتی باشه و تابستونا سبزِ سبز و پر از میوه باشه و پاییز هم قشنگ و نارنجی باشه، به همون اندازه زمستون دلگیره. کلی درختِ بدون برگ با اون کلاغ‌هایی که وقت غروب آسمون رو پر می‌کنن، واقعا سرد و زمستونیه:)


رفتیم تو و من و داداشم کنار هم نشستیم و بی‌بی و بابابزرگم روبروی ما بودن. بابابزرگم در حالی که کلی ذوق می‌کرد، می‌گفت؛ شما خواهر و برادر باید نفستون برای هم بره( یا یه همچین چیزی) و ما با یک لبخند معنادار به هم نگاه کردیم و گفتیم؛ میره میره، خیالتون راحت!


داداشم اونجا هم دست‌بردار نبود و سر به سرم میذاشت، منم زدم روی دستش. اوشونم سریع دستشو به بی‌بی‌م نشون داد و با یه لحن دخترونه گفت؛ می‌بینی بی‌بی؟ همش منو می‌زنه، اصلا حقوق منو رعایت نمی‌کنه، تو خونه هم همش میگه اتاقا رو مرتب کن، جارو بزن، غذا بپز، دیوارها رو تمیز کن و... یجوری اینا رو می‌گفت که نتونستم نخندم!


یه قسمتم همزمان بابابزرگم برای داداشم از خاطرات کربلاش تعریف می‌کرد و بی‌بی‌م از خاطرات سفرش به سوریه برای من. یه‌لحظه با خودم فکر کردم عجب شنونده‌ی بدی‌ام که بعد از چندسال هنوز اینا رو حفظ نشدم و هربار ماجرای جدید می‌شنوم، همه‌چی خوب بود تا اینکه دیدم بابابزرگ هم داره به من نگاه می‌کنه و حرف می‌زنه. دیگه از هیچکدوم چیزی متوجه نمی‌شدم و نگاهم هی بین بی‌بی و بابابزرگم در گردش بود که بالاخره زدم زیر خنده! 


 داداشم در جواب بی‌بی‌م که واسش دعاهای خیر می‌کرد، گفت: قربونت برم عجیجم!! ابتدا تعجب کردم و بعد گفتم خجالت نمی‌کشی با اون سبیلات؟:دی


با یه‌جمله‌ی مامانم اصلا ناامید شدم:دی، بی‌بیم از نشستن خسته شده بود و داشت دراز می‌کشید که مامانم گفت: مامان نخواب دیگه، اینا رو آوردم برای تو نمایش اجرا کنن‌ها:دی. مهر و محبت و اعتماد مادری بود که در فضا پخش شده‌بود.


واسه خداحافظی داداشم خیلی محتاطانه رفت سمت بی‌بی‌م و طی حرکتی ناگهانی لپش رو هم کشید! ( این حرکت رو متاسفانه من رواج دادم!) 


بابابزرگم کلا از بوسیدن و بوسیده‌شدن زیاد خوشش نمیاد، داداشم بعد از اون حرکت غیرمنتظره رفت سمت بابابزرگم و در حالی که صورتش رو برده‌بود جلو به لپش اشاره می‌کرد و تقاضای بوسیدن می‌نمود، می‌گفت من تا یه‌بوس نگیرم پامو از اینجا نمیذارم بیرون!:دی بعد که دید بابابزرگم می‌خواد پیشونیشو ببوسه و نه لپش رو، تصمیم گرفت که حداقل خودش اقدام کنه و خب بابابزرگم هی مقاومت می‌کرد. خیلی خنده‌دار بود اصلا، کلی پیرمرد بیچاره رو اذیت کرد و متاسفانه ما هم کلی خندیدیم.


بعدانوشت: و البته که داداشم این مسخره‌بازیا رو فقط برای خندوندن ماها انجام میده :)


این از این، مدرسه هم رفتم امروز، به‌همراه فاطمه. ولی من هنوزم از مدیر و معاون و اینا می‌ترسیدم و نذاشتم که زیاد به فاطمه خوش بگذره! الآن ۴۵تا عکس مربوط به خودم در ۵ موقعیت مختلف دارم که فقط از ۱۰تاشون راضیم و کمی از این مسئله مربوط میشه به اینکه هنوز و بعد از یک‌سال نمیدونم عینک بهم میاد یا نه!


+ همین چند دقیقه پیش مامانم ازم پرسید دفعه‌ی پیش توی ایستگاه راه‌آهن ناهار چی خوردی؟ منم گفتم: اتوبوس:دی



مِـــــرا کیفیت چَـشم تـُــو کافی‌ستـ 

#باباطاهر


من ز فکـــــر تـُـــو بہ خود نیز نمـے‌پردازم

#سعـــــدی


چــون یاد تـُــو می‌آرم خود هیــچ نمـے‌مانم

#سعـــــدی


  • آرزو
  • چهارشنبه ۲۹ دی ۹۵

۷۶_ بد نگوییم به مهتاب


هر چقدر که دو نفر بیشتر با هم حرف داشته باشند،
به همان اندازه آهسته تر در کنار هم راه می روند!
 Jostein Gaarder

گر بنوازی بہ لطـف، ور بگدازی بہ قهــــر
حکم تـُــو بر من روان، زجـــر تـُــو بر من رواستـ 
#سعـــــدی

از روی تـُــو و زلف تـُــو در شکــر و شکایتـ 
آرامَـم و آرام نیـَـــم! ایـــن چہ حـکایتـ 

از هـر رگم آواز برون آیـَـد و گوید
ای مایہ‌ی آرامش و تشویــش کجایـے؟




+ خب راستش من نمی‌تونم وقتی ارسال مطلب جدید رو کلیک می‌کنم، یه‌شرح حال طولانی از امروز و دیروزم ننویسم و به این سبزنوشته‌ها و عکس اکتفا کنم، ولی امشب که نوشتم، وسطاش دیدم، کلافگی ( از اونایی که دلیل مشخصی ندارن، که اگه داشت می‌نوشتم ) موج می‌زنه توش، پس پاکشون کردم،فردا با بعضی از دوستان میریم مدرسه، ان‌شاءالله بعدش میام از حال و هوای خوب و مسخره‌بازیامون می‌نویسم، اینجوری بهتره :)
+ به ضرب‌المثلِ ( از این ستون تا اون ستون فرجه) تا حدودی اعتقاد دارم، به‌همین دلیل واسه دیروز بلیت گرفته‌بودم و توی اتوبوس بودم که پیام اومد؛ استاد جهت رفاه حال خوابگاهی‌ها روز تحویل پروژه رو از ۴اُم به ششم و هفتم تغییر دادن :)

+ امروز دلیل لبخنـــــدِ یک نفر باش :)

  • آرزو
  • چهارشنبه ۲۹ دی ۹۵

۷۵_ بهش بگو نگران نباشه

امروز امتحان مهارت‌‌های زندگی داشتیم و دیروز که داشتم جزوه رو می‌خوندم برای اولین‌بار احساس کردم چقدر مفید بود حرفایی که داخل کتاب نوشته‌شده. تصمیم گرفتم توی تعطیلات یه‌دور دیگه هم بخونمش مخصوصا حذفیات امتحان رو. به داداشمم باید بدم بخونه.
اولین چیزی که من دیروز یاد گرفتم اینه که خیلی انتظار زیادیه که بخوام با کم‌حرف‌شدن، اخم‌کردن یا سایر نشانه‌ها به کسی بفهمونم که از دستش ناراحتم. باید منظورم رو بطور کلامی و واضح بهش بگم، اون بنده‌ی خدا قدرت فکرخوانی نداره که. این‌مورد خیلی به کار من میاد. چون معمولا قهرم رو با ساکت‌شدن به عرض بقیه می‌رسونم.

یادمه بچه‌بودم، فکر کنم کلاس اول دبستان، یه‌بار بهم قول داده‌بودن که منو ببرن پارک ولی نشد و گفتن که بعدا میریم. من جلوی مامان‌بابام هیچ واکنشی نشون ندادم. رفتم توی اتاقم و نشستم توی پنجره و کلی با اون برچسب فرشته‌ماهی‌ای که قبلا گفته‌بودم حرف زدم، هوا سرد بود و من چسبیده‌بودم به پنجره و گریه می‌کردم؛ مثلا از خانواده قهر کرده‌بودم و منتظر بودم یکی بیاد منت‌کشی! خانواده هم سرگرم فیلم بودن و فکر می‌کردن من در حال بازی‌کردنم. تا اینکه بابابزرگم اومد خونمون و سراغ منو گرفت و هرچی صدام زدن نرفتم پیششون، تا اونا بیان و منو در اون حالِ زار ببینن و دیگه هوس نکنن زیر قولشون بزنن:دی
خیلی چیزای دیگه هم یاد گرفتما ولی چون امتحان تستی بود و متناسب با یک امتحان تستی خوندم، جزئیاتش یادم نمیاد، بعدا میگم بهتون.

کلی واسه تعطیلات برنامه‌ریزی کرده‌بودم، کلی کتاب خریدم که باید بخونم (و اگه من با همین وضع هی برم کتابفروشی ورشکست خواهم شد)، فیلم‌هایی هست که باید ببینم، مامانم برنامه‌ریزی کرده واسه یه‌مسافرت ۳روزه حتی، به جایی که تا حالا نرفتیم و البته دوست نداشتم به این زودیا بریم، با فاطمه هم قرار گذاشتیم که این ۳ماه ندیدن رو جبران کنیم.
 اینا یک‌طرف و اون پروژه‌ی دوست‌نداشتنی که روز تحویل حضوریش وسط تعطیلاته یک‌طرف:| از یه‌طرف میگم یه‌ذره تلاش کنم، به‌هرحال نمره‌ی ۱۵ بهتر از ۱۲ـه ( البته اینا حدسه‌ها، ممکنه کمتر یا بیشتر شم) البته اگه بتونم انجامش بدم، از یه‌طرفم میگم بی‌خیال، این‌ترم که گذشت و ترم دیگه جرات داری از این‌نمره‌ها بیار فقط:/ این ۱۱روز رو برو خوش بگذرون. 
از شدت سردرگمی زنگ زدم به مامانم و اون هی توصیه‌های تغذیه‌ای می‌کرد و منم همینجوری اشکامو پاک می‌کردم. خیلی خنده‌دار بود. البته اوشون نفهمید من دارم گریه می‌کنم، یه قسمتم گوشی دست بابام بود و بعد از غرغرای من بابام داشت دعوتم می‌کرد به آرامش که مامانم فهمید دارم غر میزنم و هی به‌ بابام میگفت بهش بگو نگران نباشه، بابامم بهم میگفت، دوباره مامانم یه‌جمله‌ی دیگه رو به بابام میگفت و اونم به من انتقال میداد و چندین جمله بدین صورت به‌گوشم رسید و وسط گریه‌ واقعا زدم زیر خنده:دی 

میگم خدا رو شکر این عمومی‌ها هستنا وگرنه بیچاره میشدم و باز هم خدا رو شکر که زبان ۳واحدیه. ریاضی رو که ابراز نگرانی کرده‌بودم، خب؟ نمرات میان‌ترم دومش اومد و ۲برابر آنچه که فکر می‌کردم گرفتم و دیگه نگران نمره‌ی پایان‌ترمم نیستم.

خب از بحث درس بیایم بیرون، فکر کنم ۲هفته از اومدنم می‌گذره و گل‌های نرگسی که با خودم آوردم به اندازه‌ی کافی خشک شدن ولی واقعا دلم نمیاد بندازمشون دور، دوست دارم خوشون پودر شن! من دلم نمیاد خب.

یه‌چیز دیگه هم این‌چند روز فهمیدم؛ قرآن آرامش‌بخش‌تر از اون چیزی بود که قبلا فکر می‌کردم. ۲بار به‌قصد گریه رفتم نمازخونه ولی بعد از نماز، چند صفحه قرآن که خوندم کاملا آروم شدم :)
اگه الآن دارین پیش خودتون میگین چقدر این‌دختر گریه میکنه، باید بگم درست فکر می‌کنین، من حتی واسه اون پیرمرده که کنار ایستگاه مترو ۳تابسته دستمال‌کاغذی رو ۲تومن می‌فروشه هم گریه می‌کنم، آخه تو این هوای سرد؟!
البته بیشتر از اون‌چیزی که فکرش رو هم بکنین می‌خندم:)


امروز توی اتوبوس نصف بچه‌ها در حال خوندن جزوه و کتاب بودن، منم هندزفری در گوش( همون آهنگ قبلیَم هنوز) به در و دیوار و دار و درخت نگاه می‌کردم و لبخند می‌زدم؛ خب من نمی‌تونم وقتی از چیزی لذت می‌برم لبخند نزنم، وقتی عمیقا از آهنگ و هوا و شلوغی اتوبوس و مقنعه‌م خوشم میاد، نمی‌تونم بروز ندم:)

آخریشم اینکه امشب به مدیر یکی از کانال‌هایی که دوستشون دارم( دختر بودن ایشون) پیام دادم و حسم رو گفتم، اوشونم تشکر کرد. حس خوبی بود:)
و آخرتر هم اینکه جدای از اینکه امتحان فیزیک فردامو گند بزنم یا نه خیلی خوشحالم که اینا تموم شدن و دارم میرم خونمون^_^



‏تـُـــو به هـَـر نگاهے، ببری هـزارها دل ❣

#شهریار


ز یاد دوست شیرین تر چه کارست؟ ❣

# مولانا


سری ز خواب بر آور که صبحِ روشن شد.

#کلیم کاشانی

بعدانوشت: باورم نمیشه ولی امتحانش خوب بود اگه خدا بخواد :) ۱۲:۰۸ ِ روز بعد، بعد از امتحان ( قبل از زنگ‌زدن به مامانم حتی) :)
بعدانوشت۲: یه‌سوالم بود که تا حالا نمونه‌ش حل نکرده‌بودم و تنها سوالی بود که هیچی بلد نبودم، یه‌چیزایی نوشتم و تهش هم نوشتم: می‌دونم غلطه ولی تنها چیزی بود که به ذهنم رسید! :) چند دقیقه بعد.

  • آرزو
  • دوشنبه ۲۷ دی ۹۵

۷۴_ سیاسی یا چی واقعا؟ مسئله این است.

(همین اول بگم، این پست کوچکترین ربطی به چیزی که شما با دیدن عنوان متصور شدین نداره و بخش عمده‌ش یه مکالمه‌ی مسخره‌ست)
 معمولا یکی از بی‌مزه‌ترین جک‌ها و اعتراضاتی که یک ترم‌اولی کامپیوتر میتونه داشته‌باشه مربوط میشه به این‌که چرا ازشون توقع نصب ویندوز دارن در فامیل.
دیشب( شب قبل از جمعه) یکی از هم‌طبقه‌ای‌ها! اومد اتاق ما و گفت لپتاپم رو بیارم؟ گفتم: بیار.( خود من هیچی از مباحث کامپیوتری‌ای که خیلیا بطور پیش‌فرض بلدن حتی، بلد نیستم ولی مشکلات ایشون در سطح تواناییم هست، بعبارتی یکی از دیگری داغون‌تریم:دی). راستش وقتی ایشون لپتاپ بدست در آستانه‌ی در ظاهر شد با این مشکل که تلگرامم غیب شده، چکار کنم؟ دلم می‌خواست می‌تونستم ارجاع بدم به دوستان که وسط ویندوز عوض کردن تنوع بشه براشون:دی
در حین دانلود( که با سرعت بی‌نظیر خوابگاه ما ۱۰دقیقه طول کشید تا ۱۵مگابایت دانلود شه) و نصب تلگرام برای ایشون بحث کشیده‌شد به حرفایی که دوم‌دبیرستان به اینا می‌گفتیم سیاسی و یادم نیست که به سیاسی چی می‌گفتیم:دی
مکالمه با این‌سوال شروع شد که- شما نامزد داری؟
+ :‌/ خیر
- واقعا نامزد نداری؟
+ نه‌، داشتم می‌گفتم خب.
-چرا نداری؟
+عجبا، خب ندارم دیگه، چی باعث شده که انقدر به‌شدت این فکر رو می‌کنی؟
- یه‌بار داشتی با تلفن صحبت می‌کردی، حرفاتو می‌شنیدم، فکر کردم داری با نامزدت حرف می‌زنی.
+:/ دقیقا چی می‌گفتم؟
-یادم نیست.( ولی قیافش می‌گفت یادمه! شک داشت بگه.)
+یادت اومد حتما بگو، باید جالب باشه

دارم فکر می‌کنم معلوم نیست با کی حرف می‌زدم و چی می‌گفتم که نتیجه‌ش شده این! نه که خیلی هم بامحبت حرف می‌زنم من! یک‌سوم‌ مکالمات در حال باشه گفتن به مامانمم، یک‌ششم‌ش در حال خسته‌نباشید و شب‌بخیر و منم خوبم و همه چی خوبه گفتن به بابام، یک‌سوم هم مباحث درسی با داداشم و دوباره یک‌ششم در حال باشه گفتن به مامانم:دی
تنها مکالمه‌ی محبت‌آمیز میتونه مربوط بشه به اظهار دل‌تنگیم به فاطمه. اون اولا با دخترخالمم زود به‌ زود حرف می‌زدم که فکر نکنم آدم به نامزدش بگه گوشی رو بده به اون‌فسقلی هم باهاش حرف بزنم:دی

در حین مکالمه یکی از آهنگای حامد همایون در حال پخش بود. ایشون یه بحث دیگه که باز بطور غیرمستقیم امکان سیاسی‌شدنش بود رو کلید زد! با این سوال که: شما تو کانال‌های عاشقانه هم عضو هستی؟
+ فقط چندتا شعر و ادبی دارم اگه عاشقانه محسوب شن. و یکی رو نشونش دادم و خوشش نیومد و این‌بار پرسید: شما هم اینجوری‌ای که یه آهنگ رو زیاد گوش بدی؟
+ یه هفت‌ست همینه البته دیگه باید تغییر کنه به این( و دیوونگیِ خواننده‌ی مذکور( که الآن هم در حال پخشه) رو گذاشتم)
- همش از این صدا کلفت‌ها دوست داری؟(:/)
+ من کلا چندتا آهنگ دارم و واقعا کلفتی و نازکی صداشونو تشخیص نمی‌دم.
- مثلا از این آهنگای عاشقانه با صدای ملایم نداری؟( گویا ایشون کلا عاشقانه پسندن!)
( در حالی که هم من و هم هم‌اتاقیم به شدت در حال خندیدن بودیم)+ نه متاسفانه.
روبه هم‌اتاقیم پرسید: شما هم نداری؟
اوشونم گفت: نه ندارم ولی همینا رو با عشق گوش میدم!:دی
رو به من گفت: حالا میشه همینا رو بریزی واسم؟
چندتا خودم داشتم، چندتا بی‌کلام هم بچه‌ها تو گروه فرستاده‌بودن براش فرستادم، داشتم توی پوشه‌ی موزیکم دنبال آهنگ عاشقانه! می‌گشتم.گفتم لالایی هم یدونه هست میخوای؟ و گنجشک لالا مهتاب لالا پخش شد. نگاه‌هایی با مضمونِ آخی از اینا هم داری؟ به‌سویم روانه شد و دیگه من نگفتم چند شب با این می‌خوابیدم:دی

بالاخره این تلگرام گرانقدر دانلود شد و نصب شد و خداحافظی نمودیم.

+ من بعد از ۲ماه تازه عادت کردم رمز گوشی و لپتاپ و پرتال و آموزش مجازی و تلگرام و وبلاگ و اینترنت رو قاطی نکنم که الحمدلله از دیروز دوباره دارم اشتباه می‌زنم هی!( بعدانوشت: جیمیل و چندتا سایت دیگه رو هم می‌افزایم!)

++در پایان بذارین حالا که در حال تمام شدن ترم اول هستم به بی‌ربط‌ترین شکل ممکن اعترافی کنم، من از همین تریبون به خدا و خانوادم اعلام می‌دارم که کلیه‌ی واکنش‌های یک‌ساعت اول پس از اعلام نتایج اعم از اشک‌ها و غرغرها و حسرت‌ها و پشیمانی از زیاد نخوندنم و پرخاشگری‌ها رو پس گرفته و عمیقا هم از این‌که چندتا انتخاب بالاترم رو قبول نشدم و از این‌که برخلاف میل مشاوران محترم چندتا انتخاب پایین‌تر رو هم بالاتر نزدم اظهار خوشحالی می‌کنم، بهتر از اینجا ( شهر و دانشگاه و همه‌ی آدمای مربوط به اینجا)واسه من وجود نداشت.(آخیـــــش:))( بُعد ضدحال‌زنِ وجودم میگه: حالا بیا و راضی نباش، اینو نگی چه بگی دخترجان؟ بعدِ بی‌ادبِ وجودم در حالی که واقعا نمی‌تونه مقاومت کنه، در جواب: به تو چه اصلا :) )



بیرون زِ تـُـو نیست آنچہ مے‌خواستہ‌اَم
فهرست تـَمــام آرزو هـای منـــے

#دکتر شفیعی کدکنی


رو؛ ڪہ مَرا یادِ تـُـــو بـَس .

#شهریار


بعدانوشت و خطاب به بانو هوپ!: بعد از انتشار پست‌ها یه‌ساعت هی نگاه می‌کنم که ببینم چی باید اضافه کنم و همه‌چی خوبه یا نه که بالاخره یادم میاد فونت رو درشت نکردی دختر! و دیگه واقعا همه‌چی خوب به‌نظر میاد و میرم که بخوابم:) ۴:۴۴ـه
  • آرزو
  • شنبه ۲۵ دی ۹۵

۷۳_ بہ بهانہ‌ی آدینہ



غفلت از یــــ♥ـار گرفـتار شـدن هم دارد 

از شمــا دور شـدن زار شـدن هم دارد 

عبـد آلـوده شــدن ، خـار شـدن هم دارد 

عیب از مـاست کـه هـر صبـح نمی‌بینیمت

چشـمـــ بیمـار شـدهــ ، تـار شــدن هم دارد


+




امیرالمومنین علی( علیه‌السلام): کسی که با کتاب‌ها آرام گیرد، هیچ آرامشی را از دست نداده‌است.

غررالحکم، جلد۵، صفحه‌ی ۲۴۳


سبقت از سایہ‌ها بہ بیشتر دویدن نیست،

بہ سوی نـــــور کہ باشـے

سایہ‌ها در پـسِ تـُـواَند.

( أللّٰهُ نـــورُ السَّماواتِ وَ الأرضِ...)


  • آرزو
  • جمعه ۲۴ دی ۹۵

۷۲_ ادامه‌ی پروژه‌ی ابراز محبت

سلام بر بلاگرای گوگولی و گل‌گلی( این‌دوتای اولی فقط واسه خانما:)) و مهربون و بافرهنگ و باشخصیت ... بازم بگم آیا؟:)
چندین روز پیش حدیث پیشنهاد داد یه نگاه به لیست مخاطبام بندازم و اونایی رو که تلگرام ندارن یا دارن و باهاشون توی گروه مشترکی نیستم رو در نظر داشته‌باشم و هرچند وقت یه‌بار احوال‌شونو بپرسم.
امشب دوزِ محبتم بسیار زده‌بود بالا.
پروژه‌ی ابراز محبت به رفقا رو شروع کردم.
باورم نمیشد ولی با بعضیا آشنایی ۸ساله( از اول راهنمایی) داشتم و مثلا تا حالا بهش نگفته‌بودم که چقدر از شخصیت آروم و باوقارش خوشم میاد یا فلان‌روز وقتی فلان‌کار رو انجام داد چقدر خوشحال شدم. یا مثلا تا حالا بطور نوشتاری به برادرم نگفته‌بودم که دوستش دارم!
من عاشق حرف‌زدنم وقتی که دوستام خواب باشن، یعنی صبح که بیدار شدن پیامای منو ببینن،
ساعت مناسبی هم بود، تقریبا به‌هر کدوم( همون گروه الآن ۹نفر‌ی تلگراممون به‌اضافه‌ی برادرم)احساسم از اول آشنایی‌مون( طبیعتا این شامل داداشم نمیشه دیگه:)) رو و اینکه وقتی اسمشونو می‌شنوم یاد چه‌چیزی میفتم رو گفتم و آخرشم یه‌دوستت دارم اضافه کردم که واقعا از ته قلبم بود و البته از بعضیاشون خجالت هم می‌کشیدم یه‌ذره چون خیلی صمیمی نبودیم تا حالا. و به چندتا هم کلا خجالت کشیدم بگم!
از شانس من بعضیاشون که باید الآن خواب می‌بودن هم به اذن خداوند بیدار شدن:دی

خلاصه اینکه مثل منِ قبل از امشب چغندر نباشین و به دوستاتون و اعضای خانوادتون ویژگی‌های مثبتشون و خاطرات خوبتون رو یادآوری کنین و بگین که چقدر دوستشون دارین یا بهشون افتخار می‌کنین.

می‌خواستم الآن تک‌تک بیام وبلاگ‌هاتون و اینا رو بهتون بگم، ولی راستش زیادین، سخته و منم تنبل:دی، یه‌ذره هم اگه خدا بخواد خجالت می‌کشیدم:دی
از همین‌جا بپذیرین دیگه؛
من همه‌ی همتونو یعنی؛ اونایی که دنبال می‌کنم، اونایی که شاید دنبال نکنم ولی نظر میدم، و شاید هیچ‌کدوم ولی فقط بخونم‌تون رو
 مثل خواهرِ نداشته‌م و برادرم می‌دونم و از آشنایی باهاتون بی‌نهایت خوشحالم و افتخار هم می‌کنم بسی:)
و امیدوارم هرجای این ایرانِ دوست‌داشتنی هستین( آه، چقدر جالب و جدی شد) سلامت و موفق  باشین و آرامش همراهِ همیشگی‌تون باشه:)
و خدا رو شکر می‌کنم که با بیان آشنا شدم!
خلاصه همینجوری مهربون و حسِ خوب پراکننده بمونین، باشه؟
این‌کار رو هم انجام بدینا و البته به انتخاب واژگان‌تون هم دقت کنین، واکنش‌های قشنگی دریافت می‌کنین;)
شب یا احیانا صبح و روزگارتون کلهم اجمعین بخیـــــر:))

=))

مولا علی(علیه‌السلام): مهربانی و اظهار دوستی، محبت می‌آورد.( در به‌جا و به‌موقع بودنش و بحث‌های شرعی و عرفیِ مربوط به جایگاه و عنوانِ شخص مورد محبت واقع‌شونده هم که شکی نیست، دیگه؟ :) )

بعدانوشت: الآن من کلی اسکرین‌شات حال‌خوب‌کن دارم ( یجورایی حال‌خوب‌کن‌ترین حتی) ( مثلا این) که ان‌شاءالله فردا حال‌خوب‌کن تر هم میشه، حس و حالِ خوب یه‌چیزی تو همین مایه‌هاست دیگه، مگه نه؟:). چند دقیقه مونده به ۴ می‌باشد:|
بعدانوشت: فکر کنم بتونم عنوان پُر پرانتز ترین پستمو( نسبت به طولش) بدم به ایشون:دی. یک‌ساعت بعده:|



  • آرزو
  • پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵

۷۱_ چند خاطره‌ی غیر خنده‌دار و کمی‌هم از دیروز و امروز

ببینین، هی طولانی و غیر مفید می‌نویسم و شما هم که بزرگوارین و دعوام نمی‌کنین، منم از خدامه:) البته این‌یکی حتی خنده‌دار هم نیست و جدا با کمی عذاب وجدان نوشته‌شده با دلیل غیرمحکمه‌پسندِ می‌نویسم تا بماند برای آینده:). 


من مثل یه‌ بچه‌ی خوب:) توی سالن مطالعه در حال درس‌خوندن بودم که یکی از بچه‌ها خبر فوت آیت‌الله هاشمی رفسنجانی رو بلند خوند و چون من امروز امتحان داشتم دیگه خبرای تعطیلی به من ربطی نداشت. خیلی برام یهویی بود، کلا از وقتی که اومدم خوابگاه و با تلویزیون خداحافظی کردم هر خبری برام ناگهانیه. رفتم تو فکر مرگ و اینکه چی ازم بجا می‌مونه، دیدم یه‌نمه می‌کشه به جاهای غمناک، موضوع رو عوض کردم و رفتم تو فکر اینکه با شنیدن نام هرکس اولین خاطره‌ای که ازش یادم میاد، چیه یا مثلا چه تاثیری توی زندگیم داشته( من گاهی وقتا یجوری تاثیر می‌پذیرم که خود عامل تاثیرگذارنده هم فکرشو نمی‌کنه)؛ و درست فهمیدین:) بخش عمده‌ی ادامه‌ی پست همین چیزاست.

افراد زیادی اومد تو ذهنم؛ معلمام، هم‌کلاسی‌هام، مغازه‌دارا، دکترا و پرستارا، اسامی عام‌ و بی‌ربط به من و مجری‌ها حتی!


مثلا با شنیدن نام قلی یاد چادر گل‌گلی آبیم میفتم و بالعکس! خونه‌ی ما و رفیق صمیمی قدیمم خیلی نزدیک بود و ما هروقت از کلاس یا خرید میومدیم و باید دل‌می‌کندیم چند دقیقه هم سرکوچه‌ی یکی‌مون درباره‌ی برنامه‌ی فردامون حرف میزدیم و بالاخره خداحافظی می‌کردیم. راهنمایی که بودم یه‌بار بعد از اینکه رفتم خونه و لباسامو عوض کردم دوستم زنگ زد و گفت یه‌لحظه بیا سر کوچه کارت دارم؛ من واقعا حال نداشتم دوباره لباس عوض کنم، چادر گل‌گلی آبی‌مو پوشیدم و رفتم سر کوچه؛ همون موقع یه موتور حاوی دو سرنشینِ بی‌ادب از کنارم رد شد و گفت: این باید زنِ قلی شه! همین‌قدر بی‌ادب بودن جوونای مردم:دی ولی باعث شدن حتی وقتی می‌خوام برم سر کوچه هم مثل آدم لباس بپوشم و با چادر گل‌گلی راه نیفتم تو کوچه:دی


مثلا یه مجری بود که فکر کنم خانم هاشمی بود. وقتی ۱۰سالم بود یه مسابقه‌ی تلویزیونی که از شبکه‌ی دو پخش می‌شد رو اجرا می‌کرد. یکی از روزا بعد از اونکه ارتباط با شرکت‌کننده برقرار شد، اوشون در جواب احوال‌پرسی مجری گفت: خوبم مرسی و مجری هم فرمود: بچه‌های عزیزم مرسی یه کلمه‌ی خارجیه و بهتره ما از کلماتی مانند ممنونم و سپاس‌گزارم استفاده کنیم. شاید باورتون نشه ولی از همون ۹سال پیش مرسی رو جز یکی‌دوبار که اونم بعدش عذاب‌وجدان گرفتم، بکار نبردم. بین این همه کلمه‌ی مانوس و نامانوسِ غیرفارسی، من فقط از مرسی استفاده نمی‌کنم، اونم چون خانم هاشمی گفته!


کلاس دوم یه ساعت از همینجا خریده‌بودم که ضدآب بود و تا کلاس پنجم که خراب شد از دستم درش نیاورده‌بودم، سه‌سالِ تمام. اون سال هم دوباره در سفرمون از اینجا رد شدیم و من یه‌ساعت کپیِ همون خریدم که فقط رنگ عدداش فرق می‌کرد و اینو دیگه فقط بعضی موقعا در میاوردم از دستم؛ یعنی اینقدر وابسته و علاقمند به ساعت بودم. کلاس اول راهنمایی یه نمایش اجرا کردیم که من اونجا نقش یه خرگوش به‌نام بی‌خیال رو داشتم که اعضای خونوادشو در یک حمله‌ی گرگی از دست داده‌بود و دیگه هیچی براش مهم نبود و مردم این‌لقب رو بهش داده‌بودن. و بعد از اون نمایش بود که من برای ۴سال تقریبا ساعت رو کنار گذاشتم و با شعارِ بی‌خیالِ زمان زندگی کردم! با شنیدن نام معلم هنرم یاد این میفتم.


از معلمای ابتداییم بیشتر توبیخ و تنبیه یادمه که تابستون حسابی براتون شرح دادم، البته با لبخندها؛ یعنی وقتی اینا یادم میاد ناراحت نمیشم، خب شیطون بودم و حقم بوده:)


ولی از معلمای راهنماییم کلی حرفای خوب‌خوب یادمه که بدرد کلِ زندگیم می‌خوره:) عاشق مدیرمون بودم، از اونایی بود که لبخند از لبش نمی‌رفت و منتظر یه مناسبت بود تا جشن بگیریم و جایزه بده:)


وقتی اسم معلم ریاضی اول دبیرستان رو می‌شنوم یاد نهنگ میفتم! یه‌سوال بود که توش جمله‌ای بود با مضمون این‌که نهنگ پستانداره، معلم ما قبول نداشت و دقیقا یادم نیست که آیا نهنگ رو با اون قیافش جزو ماهی‌ها حساب می‌کرد یا چیز دیگه! داشتم به هم‌کلاسیم میگفتم: دیروز توی فیلم دیدم نهنگه ۱۲ساعت بیرون از آب بود و معلم ما رو صدا زد و فرمود: بیرون! و دلیلش هم این بود که ما باهم صحبت می‌کردیم و و روی صحبتمون با کل کلاس نبوده. منم مثل دوران ابتداییم پا شدم برم بیرون که هم‌کلاسیم اندکی خواهش کرد و ایشون هم از ما درگذشت، منم معذرت‌خواهی کردم و گفتم: ولی خانم نهنگ پستانداره!

آقا من اینا رو میگم فکر نکنین خیلی شر بودما، اتفافا آروم هم بودم! وجدانم اشاره می‌کنه که اصلاح کن؛ حداقل به قیافم میخوره آروم باشم!


+ با سوالات امروز اخلاق یاد کنکور افتادم، مرحله‌ی اول ۲۵تا تستی بود در ۲۰دقیقه که جا داره بگم خدایا شکرت عجب شانسی آوردم:) طبق تجربه‌ای که از میان‌ترمش داشتم آیات و احادیث رو حفظ نکردم و امروز از بین اون همه روایت دقیقا همون تعداد انگشت‌شماری اومده‌بود که من عشقی خونده‌بودم‌شون:)مرحله‌ی دوم هم یه‌برگه شامل ۵تا سوال تشریحی بود که صرفا اسمش ۵تا بود و گرنه ایشون مثلا در سوال ۶ فرموده‌بودن که ماهیت زهد و صبر و حیا و توکل و یه‌چیز دیگه رو که اسمش یادم نیست توضیح بدین، بنظر من خود این، ۵تاسواله خب؛ این بود غرهای من از امتحان امروز:) با تشکر از شکیبایی شما:)


++ آخریشم این‌که من ۶روز غذای درست و حسابی نداشتم یعنی هی یادم می‌رفت رزرو کنم و بگذریم از فایده‌ی این امر که همان کم‌شدن جوش‌های صورت می‌باشد، بالاخره در یکی از این ۶روز مکالمات تلفنی من و مامانم میره به این سمت که ناهار چی داشتی دخترم؟ و دختر هم میگه: وای مامان بهت گفتم اینو خریدم؟ مامان هم میگه؛ بله گفته‌بودی، پرسیدم ناهار چی خوردی؟ و دختر میگه: راستی مامان نمرات تمرین سری‌ ان‌ام مبانی‌مون اومده، و بعد از شرح حالی مفصل مامان هنوز هم حواسش پرت نشده و دوباره میگه: نگفتی ناهار چی خوردی؟ و دخترک درمانده و کلافه از تمام‌شدن اخبارش میگه؛ هیچی و مادر با توجه به سابقه‌ی خراب دخترش در حالی که سعی می‌کنه خون‌سردی‌شو حفظ کنه میپرسه: دیشب چطور؟ و دخترِ بی‌نوا در حالی که سعی می‌کنه لبخندش در لحنش نمود داشته باشه جواب میده: و باز هم هیچی، و مامان میگه؛ حتما دیروزم ناهار نداشتی؟ و دختر با ذوق میگه: آفرین دقیقا! و خب دیگه بقیه‌ش اظهار لطف و محبتِ مادر-دختری‌ست که قابل پخش نیست:دی. دیروز ذوق‌زده و با خیالی آسوده به مامانم گفتم: من امروز ناهار داشتم! ایشونم فرمود: چه‌عجب، خسته نباشی:)



بیـــــمار غَـمَـم

عیـن دوایـے تـُــو مَـرا

#مولانا


چیزی کـم از بهشت نـدارد؛

هـَـوای تـُـــو

#قیصر امین‌پور


بعدانوشت: خطاب به فینگیل‌بانو؛ موقع دسته‌بندی پست‌ها یاد اون حرفت افتادم که گفته‌بودی یه دسته‌ی جدا به‌نام آرزو و سلف در نظر بگیرم:دی، کم بودن راستش وگرنه حتما این‌کار رو می‌کردم:)

و بازم بعدانوشت: معذرت می‌خوام اگه گاهی لحن جوابم به نظرتون یا نظرم در وبلاگ‌تون یا حتی تبادل نظر در وبلاگی دیگر مناسب به‌نظر نمیومده یا کمی تند بوده، تا حدودی به مضمونِ  *جنگ اول به از صلح آخر*  اعتقاد دارم:)

  • آرزو
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵

۷۰_ و چون غالبِ پُـست‌ها چند خاطره:)

وقتی فکر می‌کنم می‌بینم در این یک‌ترم ترم‌اولی بودنم حسابی سوتی دادم، حالا انگار بقیه چندترم ترم اولی‌اَن؟! خب یکی باید بیاد که ما بهش بگیم ترم‌اولی که از این لقب خلاص شیم دیگه:)

بعضی از این سوتی‌ها( از این واژه خوشم نمیاد زیاد و بجز گاف که اونم خوشم نمیاد نمیدونم جایگزینش چیه) انقدر ضایع بوده که تا ۲ساعت بهش فکر می‌کردم و هی آروم میزدم تو پیشونیم و به هم‌اتاقیم میگفتم: حالا چکار کنم؟ تو اگه بودی چه می‌کردی؟ در آخرین مورد ایشون فرمود: می‌خوابیدم! و دهانم دوخت:دی

آیا فقط دانشگاه ماست که قبل از امتحانات حتی، انتخاب واحد صورت می‌گیره؟! خب الآن من ریاضی‌مو بیفتم که بیچاره میشم، البته روی ۱۲یا۱۳حساب باز کردم حداقل ولی خب حساب خونه تا بازار دوتاست. فیزیک هم اگه بخواد مثل میان‌ترم سوال بده فقط معجزه لازم دارم:دی[ آیکون خجالت و عرق شرم و اینا]

در تفاوت دوران دانشجویی و دانش‌آموزی من همین بس که بعد از امتحان در جواب سوال مامانم که میگه چطور بود، با خنده میگم نمیفتم در حالی که اون‌روزا با لحنی‌اندوهبار می‌گفتم: اَه ۱۹ می‌گیرم!( البته بجز تحلیلی که اونو نیمه‌دانشجویی واکنش نشون دادم یعنی اندوهگین گفتم ۱۲ میگیرم):)

همون‌طور که میدونین، اگه نمی‌دونین هم که الآن می‌دونین، من کاملا دقیقه‌نودی هستم؛ زبان رو که ۱۲شب شروع کردم، مبانی رو ۴عصر شروع کردم، ریاضی رو هم دیروز همون ساعت ۴یا۵ شروع کردم، و خب دیدم چیز زیادی از فصل آخر نمیفهمم و نمی‌دونم چی شد که ۲:۴۵ خودم رو در یه‌سایت یافتم که داشتم خاطرات آمپول‌زدن مردم رو می‌خوندم! و خودم به حال خودم خندم گرفت، راستش روز قبلش یه‌پارچ شربت زعفرون خورده‌بودم و دیشب اثر کرده‌بود، از خوندن پستای شماها، پیامای تلگرام و هر چیز دیگه‌ای اون‌قدر خندیدم که آخرش مجبور شدم برم تو آشپزخونه به خندیدنم ادامه بدم تا هم‌اتاقیام بیدار نشن.

راستی گفتم آمپول‌زدن، من در باب پزشک و دندان‌پزشک و آمپول هم خاطرات گهرباری دارم که بدلیل ذیق‌( یا زیق؟)وقت یکیشو میگم فقط:)

 ۶سالم که بود رفتیم دندان‌پزشکی و نشستم روی صندلی، همینجور که آقای دکتر داشت دندونای منو معاینه می‌کرد، دستیارش اومد تو و گفت، سایزش خوبه؟ دکتر یه‌نگاه به اون وسیله‌ای که دستش بود و من نمیدونم اگه بگم قالب دندون مصنوعی درست گفتم یا نه انداخت و یه‌نگاه هم به من کرد و گفت بزرگه، منم فکر کردم اونا واسه منه، با سرعت هرچه تمام‌تر از زیر دست دکتر فرار کردم و درحالی که داشتم گریه می‌کردم وارد اتاق منشی شدم که کلی هم آدم نشسته‌بود، مامانم دنبالم اومد و من با گریه و داد و فریاد بهش می‌گفتم من دوندونامو دوست دارم، نمیذارم واسه من دندون‌مصنوعی بذارین و از این چرت و پرتا که طبیعیه دقیق یادم نباشه دیگه؟:) منشی و دکتر و دستیارش و اون‌خانمی که قالب برای اوشون بود زدن زیر خنده، و هنوز بعد از ۱۲سال هروقت خانم منشی منو می‌بینه میگه یادته اون‌روز چقدر کولی‌بازی در آوردی؟:دی

چقدر از بحث منحرف میشم من! یه‌پاراگراف بالاتر رو گفتم که بگم، در این دوران به اینترنت وابسته‌تر هم شدم حتی، و خب احتمالا دوباره تا عصر روز قبلِ امتحان بعدی که ۳روز بعده باز هم وقتمو تلف می‌کنم( البته چون عمومیه و عمومی‌ رو واقعا باید بیشتر بخونم شاید نقض شه) که دوستم پیشنهاد داد که اعتیاد به کتاب‌غیر درسی رو جایگزین کنم و پیشنهاد عالی‌ای بود.

اینم بگم دیگه خداحافظی می‌کنم، فرض کنین گوشیتونو روشن کنین و با این‌پیام از خواهرتون مواجه شین که ۳:۳۰ بامداد فرستاده و نوشته؛ گوشیم کم‌رنگ شده، چکار کنم؟:دی و در طی حرکتی خنگولانه یک اسکرین‌شات هم ضمیمه کرده تا بهش نخندین!( ساعت ۳ صبح بودا، متوجیهن که؟:)) وقتی روز بعد داشتم پشت تلفن شفاهی براش توضیح می‌دادم قشنگ معلوم بود قیافه‌ش اینجوریه:|. کسی هم باور نکرد آخرش، میگن کمبود خواب داشتی خودت اشتباه دیدی، شما باور کنین حداقل:دی. منظورم از کم‌رنگ شدن هم اینه که مشکی رو خاکستری پررنگ نشون می‌داد و پررنگ رو کمرنگ نشون میداد و غیره. خودم که به‌راحتی باور کردم، از این اعجوبه که در گرما و سرمای زیاد خاموش میشه بعید نیست به‌نشانه‌ی اعتراض در مقابل زیادکار کشیدن کم‌رنگ هم بشه.


این حرکت هست که پرتقال‌جان دیوانه ابداع فرموده و میگن تیکِ ناشناس رو بزنید و حرفاتونو بزنین، خب؟ من اینو نگه‌داشتم واسه روز مبادا. گفتم که بدونین اگه روزی چنین پستی گذاشتم یعنی حسابی حوصلم سر رفته و علاوه بر هدف اصلی حرکت، میخوام حدس بزنم کدومو چه‌کسی نوشته:)


اینو بعد از امتحان دیدم و می‌خواستم همون‌موقع بذارم دیدم یه‌ذره از صبح گذشته، الآنم نتونستم مقاومت کنم، شما هم به‌روی خودتون نیارین و فردا صبح به‌یاد بیاوریدش:)


این کہ یڪ‌روز مهندس برود در پـے شعر

سر و سرّیست ڪہ با موی پریشان دارد

#علی صفری


نہ خلاف عہد کردم ڪہ حدیث جز تـُـــــو گفتم

همہ بر سر زبانند و تـُـــــو در میان جــانـے

#سعدی


+ چند روز پیش پستی خوندم در نکوهش روزانه‌نویسی و لازمه بگم چقدر عذاب‌وجدان گرفتم یا خودتون از تغییرات اون گوشه‌ی سمت چپ متوجه شدین؟

++یه خواهش تهدیدگونه هم دارم؛ لطفا و لطفا در هرموردی که دیدین دارم زیاده‌روی می‌کنم یا کلا نیاز به تذکر دارم، بهم تذکر بدین:) البته از همین الآن می‌دونم یکیش طولانی‌بودن پست‌هاست، واسه این یکی اگه راهکار دارین، ارائه کنین لطفا:)

  • آرزو
  • شنبه ۱۸ دی ۹۵

۶۹_ به بهانہ‌ی آدینہ


تـُـــو اگـــــر باشـے، جمعہ یادش می‌رود دلگیـــــر باشد.

#المیرا دهنوی



پیامبر رحمتﷺ: مومن شوخ و شنگ است و منافق اخمو و عصبانی.

تحت‌العقول‌:۴۹

 @hadis_eshgh 



اگر هم خواستین می‌تونین از اینجا دانلود کنین:)


‌+شاید از این به بعد پست‌هایی از جمعه‌ها این‌شکلی باشه:)

++ این چند روز رگباری پست گذاشتما، فکر کنم امتحانا که تموم بشه(بله، بنده تا حدودی از درس و امتحان گریزان هستم و به اینجا پناهنده میشم:دی)، برگردم به روال سابق!


  • آرزو
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________