﷽
آقا تـُـو بیا و آبرو داری کن
گندم زدگان خاڪ را یاری کن
یڪ جمعہ بیا با نفس نرگسےات
این باغچہ را دوباره گُـلکاری کن
#هوشنگ بهداروند
+اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.
دعای فرجِ حضرت⇦عهد با زلف تو بستیم خدا میداند[۳۲]
+امام سجاد(علیهالسلام): از دروغ کوچک و بزرگش، جدّى و شوخیاش بپرهیزید، زیرا انسان هرگاه در چیز کوچک دروغ بگوید، به گفتن دروغ بزرگ نیز جرئت پیدا مى کند.
به کارهای خوب عادت کنید.(استاد پناهیان):
- آرزو
- جمعه ۲۵ فروردين ۹۶
﷽
یا من یعطی الاکثیرا بالقلیل برسان بر ما خیر کثیرت را . . .
اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.
دعای فرج⇦عهد با زلف تو بستیم خدا میداند.[۳۱]
💖حدیث قدسى:
ماه رجب را ریسمانى میان خود و بندگانم قرار داده ام؛ هر کس به آن چنگ زند، به وصال من رسد.
● آرزویی واقعیتبخش⇦
کافی است دائماً از خدا تمنّای تقرب داشته باشیم، همین تمنّا زمینهی تقرّب را فراهم خواهد کرد و توفیق انجام عبادت و طاعت را افزایش خواهد داد.
#استاد پناهیان
بعدانوشت: میلادِ امامِ جود و سخا، میوهی دل امام رضا(علیهالسلام) هم مبارکا باشه :) ۱۹ام.
بعدانوشتتر: میلاد حضــرت امیــر هم مبارڪـ. :) ۲۱ام.
- آرزو
- جمعه ۱۸ فروردين ۹۶
عرضم به حضورتون که پیرو زلزلههای امروز یهچندتا خاطره اومد تو ذهنم. گفتم بذارم اینجا، بخندیم دورِ هم!
این اولی رو اگه وبلاگ محبوبه رو میخونید، نخونید. چون اونجا تعریف کردم!
رفتهبودیم اعتکاف، مسجدش دوطبقه بود و نسبتا قدیمی! جوری که یهنفر طبقهی بالا تند راه میرفت پایین میلرزید! بعد یهنفر شب خواب ترسناک دیدهبود و شروع کردهبود دویدن. ملت فکر کردن زلزله شده! دوباره اون بالاییها هم از ترسِ جیغ اون میدویدن و باعث تشدید توهم میشد. من با اولین ضربهی پایی که روی شکمم فرود اومد بیدار شدم:دی البته چشمامو باز نکردم، صوت داشتم و تصویر نه! دیگه بالاخره دیدم جدیه. پا شدم فرار کنم. اول خوردم به ستونِ وسط مسجد! بعدم که جهتم رو عوض کردم خوردم به در! دیگه بعدشم که لامپا روشن شد و فهمیدیم قضیه از چه قرار بوده! و تا مدتها دوستم واسه بقیهی دوستان ماجرای منو تعریف میکرد و موجبات شادی و خنده رو فراهم.
زلزلهی بعدیای(؟) که حس کردم! کلی با ما فاصله داشت. یعنی کلا توی یه استان دیگه بود و خدا رو شکر توی بیابون بود. فقط زاویهی درِ اتاقم بصورت کاملا آهسته بین تند و منفرجه در حال تغییر بود که منم فکر کردم ارواح خبیثی چیزیه! خوابیدم و بعدا فهمیدم اونورتر زلزله اومده!
امروزم که دیگه اولین زلزلهی خیلی واقعی عمرم رو تجربه کردم! سرِ کلاس بودیم. اولش شک داشتیم زلزلهست یا نه، بعدشم که مطمئن شدیم، من با بهت و البته ترس داشتم فکر میکردم که حالا قید کیف و دفترم رو بزنم و فریادزنان خارج شم یا مثل یه دختر خوب و متین! اول وسایلم رو جمع کنم. تا من تصمیم گرفتم که دومی رو عملی کنم دیگه تموم شد!
الآنم جمع کردیم اومدیم نمازخونه. بعد از اونجایی که هی توهم زلزله هم داریم بالاخره این لرزهنگار گوشی بهکار اومد! و هی کناریم میگه: داره میلرزهها! منم گوشی رو بهش نشون میدم و به آرامش دعوتش میکنم و میگم ببین معمولیه! این فرارای دستهجمعی بعد از پسلرزه هم خیلی خندهدار و باحاله :))
شاید مدیریت بحرانم ضعیف باشه ولی اونقدرا هم بیخیال نیستم و نگرانی بچهها رو درک میکنم! خب ۹۰کیلومتر اونورتره، و مطمئنم واسه مشهدالرضای قشنگ من اتفاقی نمیفته، دعا میکنم واسه مردمِ روستاها و شهرای نزدیکتر اتفاق خاصی نیفته. شاید اگه با خانواده بودم، استرس میداشتم. چون اول باید حواسم به خانوادهی فداکارم میبود که جانفشانی نکنن! ولی اینجا هرکس به فکر خودش هست!:دی خیلی هم خوب و معقول :))
+ اینو میخواستم قبل از عید بنویسم، اون موقع برام هیجانانگیز هم بود. ولی یادم رفت! صاحب اون ایمیلی که قبلا میخواستم بسازم و میگفت موجوده رو یافتم!:دی از مسئولینِ دانشگاه هستن!
+ ندیدهبودیم ملت توی اتوبوس هم با رد و بدل کردن وُیس با هم حرف بزنن که دیدیم! اون ۴تا کلمه رو بنویس خب خواهرِ من!
دیدارِ تـُـو گـر
صبحِ ابد هم دهَدَم دست!
مـن سَرخوشم از
لذتِ اینچشم به راهے.
#فریدون مشیری
تا تـُـــو نکوتر مـےشوی من مبتلاتر مےشوم.
بعدانوشت: بله! الآن دقت کردم دیدم زاویهی در اتاقم نمیتونه منفرجه باشه و از دیوار رد شه! همون ۹۰درجه در نظر بگیرین! :)
بعدانوشت: من امروز داشتم فکر میکردم که مردمِ توس اتوبوسِ در حال حرکت هم متوجهِ زلزله میشن یا نه، که ۱۰دقیقه خوابیدم و دیدم که بله میشن! توی خوابم طوفان شن هم بود و بعد از زلزله، باد اتوبوس و محتویاتش که ما باشیم رو برد! اتوبوسِ نارنجیِ پرنده! :) ۴:۳۴ـه.
خب یهذره پرحرفی کنیم دوباره! :)
هربار همون اوایل راه افتادن قطار، همسفرا از همدیگه میپرسن که کجاییَن، و اینکار واسه جلوگیری از دلخوریِ ناشی از غیبت اهالیِ اون شهره! حالا بماند که واسه بعضیا هم مهم نیست! همسفرهای من دوتا خانم جوون بودن با مادرشون. که هماستانی خودم بودن ولی ساکن مشهد. مادرشون خیلی باحال بود! از همون ابتدای حرکت تا آخر شب به هر شهری میرسیدیم میپرسید یزده؟ از خوبیاشون هم اینکه به کمحرف بودن من گیر ندادن! :) و خودشون هم هی غیبت فامیلاشون رو نکردن. :) بعد از خداحافظی هم یکیشون دنبالم دویدهبود که شمارش رو بده! که در این دیار غربت! اگه کاری داشتم بهش بگم. خوب بودن خلاصه. :)) ساعت ۴:۱۵ رسیدیم و بارون شدیدی هم در حال بارش بود و بسی مشعوف گشتیم. تا ۵ توی ایستگاه موندم و بعدش اومدم خوابگاه. و از این طبقه فقط من برگشتهبودم! مگه میتونستم بخوابم؟! صدای پرندهها، نمنم بارون و روشن شدن تدریجی هوا، لذتهایی بودن که نمیتونستم ازشون چشمپوشی کنم :) بالاخره ۶ خوابیدم و ۷ بیدار شدم.
اولین اتوبوسِ خیس و خوشگلی که از جلوی چشمم رد شد پردههای تمیزش نارنجی بود و نتونستم غر بزنم! منتظر شدم و بعدی که بازم نارنجی بود رسید! مسیر پیادهروی این دانشکده بود که غر میزدم از نسبتا طولانی بودنش، خب؟ دیروز دلم نمیخواست تموم شه! قطرههای بارون میریخت روی صورتم و هی به چمنا نگاه میکردم و نفس عمیق میکشیدم و با خودم فکر میکردم: دانشگاه قشنگ من سبز و بهاری شده :)
شاید براتون جالب باشه بدونین کلاس با ۳نفر تشکیل شد!:/ البته ۴نفرم وسطش اومدن. استادی که با شنیدن اسمش اولین صفتی که یادم میاد غرغرو بودنشه، دیروز با شوخیها و لبخندش زیباتر شدهبود.
و پایان خوشیهای دیروز رو اگه ادامهدار بودنِ بارون در نظر نگیرم، سوارشدن دوبارهی همون اتوبوس در نظر میگیرم :)
اگه من مسئول مربوطه بودم دستور میدادم صندلیها و پردههای همهی اتوبوسا نارنجی باشن. در درجات بعد آبی و قرمز و سبز هم قبوله. فقط قهوهای و خاکستری نباشه! به رانندههایی هم که میبینن آدم دویده تا برسه بهشون، و اونا پاشون رو نمیذارن روی گاز، لوح تقدیر میدادم.
اگه اخماشون تو هم نباشه و سلام و صبح بخیر هم بگن که دیگه نور علی نوره و شایستهی مدال افتخارن.
نمیدونم مربوط به قضاوتِ نابجا میشه یا نه. اتفاق افتاده که از برخوردهای اول کسی خوشم نیاد. چه در مَجاز و چه خارج از اینجا. فراتر از برخورد اول حتی! از شیوهی رفتار فرد با افراد دیگه! اما یهبار دیگه فرصت میدم. نه به اونا، به خودم. که یه نفر هم دیگه رو دوست داشتهباشم، فرصت میدم به امید اینکه یه آدم حالخوبکنِ دیگه به مجموعهی بزرگ این آدمای زندگیم اضافه شه. که موقع دیدنش بهجای بیتفاوت رد شدن دست بدیم و لبخند بزنیم و حال هم رو بپرسیم. شاید بعدها بشه آدمی که از فرصتهای پیادهرویِ گرما و سرما نگذریم و حرف بزنیم و حرف بزنیم و پایان صحبت هرکدوممون آغاز صحبت اونیکی باشه که "چه جالب! فکر میکردم فقط خودم اینجوریام/اینجوری شدم". اینکه مثل همهی آدمای مهم زندگیم دنبال یه امضای رفتاری، گفتاری یا نوشتاری ازش باشم تا سالهایسال بعد که شاید ازش بیخبر بودم وقتی اون امضا رو توی افراد دیگه دیدم، یادش بیفتم و بخندم و بگم یادش بخیـــــر!
یکی از بهیادموندنیترین حرفای دوستام توصیفاتیست که از زمان قبل از دوستیمون میگن. مثلا من قبل از اینکه میری(برای جلوگیری از اضافهشدن سومین فاطمه تخلصش رو استفاده میکنیم!) بهم بگه، نمیدونستم و باورم نمیشه به عنوان اولین برخورد در جواب سوال درسیش گفتم: مگه من افلاطونم؟ مگه من سقراطم؟ بقراطم؟ حالا خوبه یهسوال اولدبیرستانی بودهها!:دی
باران مے آید
و کمے بعد، آفتاب خواهد شد
بہ خیابان مے روم
مےگویند عشـــق
در همین ساعات خوب بہ سراغ آدم می آید...
#غلامرضا بروسان
عالم از نالہی عشاق مبادا خالـے
ڪہ خوشآهنگ و فرحبخش هوایـے دارد
#حافظ
خوبه نه؟
هرکسی توانایی اینو نداره نیمهی تاریک بقیه رو ببینه و بازم حسِ خوبی نسبت بهشون داشتهباشه، مثلا من ترجیح میدم آدمایی که اطرافم هستن مخصوصا اونایی که به بودنشون نیاز دارم(هروقت میرم تو عمقِ واژهی نیاز، میبینم عجب حس قوی و جالبیست!)، همیشه ماه بمونن و از ته دل دوستشون داشتهباشم. البته بنظرم نیمهی تاریک باید چیزی جدیتر از بعضی عیبها باشه. یا حداقل مجموعهای از همون بعضی عیبها باشه.
طبق معمول از الآن دلم تنگ شده! و توی راه تنگتر هم شاید بشه! نمیدونم چرا اونجا یادم میره دلتنگ بشم؟!
این دفعه این جملهی شوخی رو زیاد بکار بردم که "دلم نمیخواد برم!" جدای از اینکه اینجا، خونه و خانواده خوبه و خبری از درس هم نیست(واقعا در عجبم پارسال این موقعا چجوری باعلاقه ده دوازده ساعت میخوندم!)! اینبار میترسم! و تنها ترسی که همیشه میتونم بیانش کنم اینه که از شرح ترسهام میترسم!
علیاصغر میگه: آرزو دیگه نیا اینجا! میگم: چرا؟ میگه: هروقت میای و میری من تا یکی دوماه افسردگی میگیرم!:دی و مادرجان هم میگه: انتقالی بگیر بیا همین استان خودمون! و منم میگم: هرجایی بهجز مشهد بود "شاید" میومدم ولی اونجا رو دوست دارم :))
از افرادی که وقتی ازم عکس میگیره میتونم غز نزنم همین برادرجانه، البته اگه نخواد اذیت کنه. امروز(که مثل دیروز بهجای فردا رفتهبودیم به دامان طبیعت!) پس از چندین عکس در حالی که به گوشی نگاه میکرد و میگفت: خوب شدهها، گوشی رو داد دستم. و خودش میدونست باید فرار کنه! سلفی گرفتهبود!
من در پـے تـُــو هستم و مردم پـےِ بھشت
ایمان شـہر، کُفـر مـَـرا در مےآورد
#سجاد سامانی
من کَـزین فاصلہ غارت شدهی چشـم تـُـوام
چون بہ دیدار تـُــو اُفتد سر و کارم چہ کنم؟
#سیدحسن حسینی
مستے هر نگاه تـُـو، بِہ زِ شراب و جامِ مِے
کِے ز سرم برون شود، یڪ نفس آرزوی تـُــو
#مولوی
+ یه رمزِ ترکیبیِ ۳۵رقمی گذاشتم که یا یادم بره!(از من بعید نیست :) ) یا تنبلتر از اون باشم که دم به دقیقه وارد بشم! :) باشد که بیشتر درس بخونم. :))
﷽
یا صاحبِ زمان!
بـَــھار بـےتـُـــو سوءِ تعبیــر زمستان است،
لطفی کن و بیا...
اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.
دعای فرج⇦ عهد با زلف تو بستیم خدا میداند.[۳۰]
+ امام صادق (علیهالسلام): هرگاه به مسافرت رفتید به اندازه توانایی، برای خانواده ی خود سوغاتی بیاورید.
●
اگر فرمودهاند: « گناه »، ظهور را به تأخیر میاندازد، منظور اصلی گناههای فردی نیست، منظور «ناتوانی شیعه از زندگی دستهجمعی خوب» است! گناه اصلی این است! و اِلا کسی که اهل شراب و قمار و این مسائل است، اصلاً جزء مقدمهسازان نیست، زیاد هم نمیتواند مانع ظهور باشد.
#استاد پناهیان
- آرزو
- جمعه ۱۱ فروردين ۹۶
بچهتر که بودم، لیلهالرغائب و غیر لیلهالرغائب نداشتم. روزهایم با قاصدکها و بارش باران، وقتِ فکر کردن به آرزوهایم بود و شبهایم با ستارهها. بعد از آن شبی که یک نفر من و برادرم را با صورتهای فلکیِ معروفتر و ستارههای دنبالهدار و شهابها آشنا کرد؛ فکر میکردم هربار که یک ستارهی دنبالهدار ببینم یکی از آرزوهایم برآورده میشود. بعدها با دوست صمیمیام دقایقی از شب را به آسمان خیره میشدیم. اگر شانس داشتیم و ماشین در حیاط بود، روی صندوق عقب دراز میکشیدیم و فردایش دچار گردندرد هم نمیشدیم! آن موقعها بیش از هرچیزی، به اعجاز ستارهها ایمان داشتم. نمیدانم دقیقا از کِی ولی به خود آمدیم و دیدیم دورانِ سر به هوایی و دوستیِ مستمر با ستارهها تمام شده. کمکم با دفتر خاطراتم آشنا شدم! اسمش را سوگند گذاشتهبودم! او را فرشتهی نگهبانی تصور میکردم که از جانب خدا مامور شده روزها مواظبم باشد و شبها هم پیکِ شنوای آرزوهایم، که سپیده سر نزده و قبل از بیدار شدنِ من، آنها را به خدا هم برساند.
قاصدکها و ستارهها و سوگند پل ارتباطی من بودند با خدا. هنوز آنقدر بزرگ نشدهبودم که درک کنم میتوانم با خودِ خدا حرف بزنم. فکر میکردم بزرگتر از آن است که زبانِ مرا بفهمد! همانطور که من هم حرف و نشانهای از او دریافت نمیکردم! احساس میکردم به مترجم نیاز داریم! نمیدانستم وقتهایی هم هست که حتی خودم هم دردِ دلم را نمیفهمم اما خدا درمانش را برایم کنار گذاشته. بههر حال حالا که _حداقل تا حدودی_ نشانههایش را میبینم و مهربانیاش را حس میکنم، آرزوهایم را به خودش میگویم. حالا، فقط به اعجاز خدای ستارهها ایمان دارم. خدایِ "اُدْعونی فَاسْتَجِبْ لَکُمْ".
شاید حرفهای شبِ آرزوهای امسالم را بگنجانم در دعای کمیل، شاید. مشخص است که تازه قشنگیاش را کشف کردم، نه؟ :)
گــــر مَـــرا هیچ نباشد نہ بہ دنیا نہ بہ عُقبـے
چون تـُــو دارم همـــــہ دارم دگـرم هیچ نبایَد
#سعـــــدی
- آرزو
- پنجشنبه ۱۰ فروردين ۹۶
گفت: یه ویژگیهایی هستن که خدا از روی فضلش به هرکس بخواد میده، اینجوری نیست که دستِ خود آدما باشه و برحسبِ تلاششون این صفت بهشون تعلق بگیره. گفتم: ای بابا نمیشه که!* گفت: اونایی که لوسن میگن پس بیخیال! اونایی که اهل دلن خوشحال میشن، میگن اگه به عمل ما بود که هیچوقت به اون حد نمیرسید که خدا اینو به ما بده، حالا که از روی فضل خداست و حساب و کتاب نداره، پس انشاءالله به ما هم میرسه. گفت: نه اینکه حساب و کتاب نداشتهباشه، حساب و کتابش پیچیدهست. (همینجوری به نظر من بیربط وسط حرفاش) گفت: میدونی، خدا روی جهنم خیلی حساسه، همین که بنده میگه حَرِّم شَیبَتی علی النّار(آتش دوزخ را بر من حرام کن)، و میبینه بندهش میترسه، دلش به رحم میاد.
بعد هی ادامه دادیم تا حرف از ناامید شدن زدیم، گفت: ما میتونستیم هیچوقت از این کتابها نخونیم و اصلا با این واژهها و مفاهیم آشنا نشیم. ولی اون موقعی که من و تو واسه کنکور میخوندیم و به دانشگاهها فکر میکردیم، خدا حواسش به این شب هم بود. حرف من اینه که ناامیدی نداره، ولی ترس داره. ترس از فراموشی، اینکه یادمون بره اینا رو عملی کنیم، اینکه از پذیرش نقایصم دست بردارم. مسخرهبازی نیست که! بالاخره باید درست شم. و تا اینکار رو نکنم خدا فرصتهای بزرگتر بهم نمیده و نمیرم مرحلهی بعد. آخر حرفامون گفت: یه مشاوری میگفت اهل بیت اینجورین که یهرخ نشون میدن و دل آدم رو میبرن. بعد میرن پشت پرده. ناز میکنن. و تو هی ناز میکشی و بزرگ میشی، به شوق وصال...
× اینجا نوشتم که یادم نره. بعضیجاها تغییر صورت گرفته در حرفاش.
اینکه دوستم اشتباهی اونجا رو انتخاب کنه و قبول شه، با یه دختر خوب :) آشنا شه، تصمیم بگیره من رو هم آشنا کنه. و بدینصورت هفتهای چند ساعت بزرگتر از ذهنم فکر کنم و کسی رو داشتهباشم که فقط یک یا دوسال ازم بزرگتره و نه اینکه همهی حرفاش رو بفهمم یا قبول داشتهباشم، اما میتونه بعضی از معضلهای فکریم رو به زبان ساده و روون برام توضیح بده. دلم خوش میشه که خدا هنوز دوستم داره، هنوز اونقدر غرق نشدم که دستم رو رها کنه و ازم ناامید بشه. براش مهمم. مهمیم.
کاش توفیق بده و خودش و حرفاشم واسم اَهَم باشن.
* من به خودم و پروندهی سیاهم مغرور شدهبودم، واقعا چطوری فکر میکردم یهروزی میرسه که عملم و نیتم میتونه مطلوبِ صد در صدیِ خدا باشه؟!
تَجَرَّأتُ بِجَهْلی...( از روی نادانی جرأَت ورزیدم...)
+دعای کمیل چقدر واسه فکر کردن خوبه، عبارت به عبارتش :)
بیربط نوشت: سخته نقش منتظَری(کسی که مورد انتظار واقع میشه) رو داشتهباشی که دیر رسیده... میتونسته بهموقع بیاد ولی سهلانگاری کرده...
معمولا من جزوِ آخرین نفرات از بعضی چیزا آگاه میشم. ولی شاید یهنفر هم مثل یک ماه پیش من با سایت پرسمان آشنا نباشه، واسه جوابدادن به سوالاتم خیلی خوب بود. فعلا توی بانکِ پرسشها مشغول پیدا کردن سوالام و جواباشونم. ولی احتمالا بقیهی بخشهاشم باید مفید باشه.
بعدانوشت: راستی برنامههایی هم هست که میشه بخشی از آهنگ رو بشنون و جستجو کنن اون رو! واسه آهنگهای بیکلامی که پخش میشه و نمیدونیم اسمش رو چگونه بیابیم خوبه :) مثلا soundhound یا shazam. دیگه خودتون از بازار دانلود بنمایین.
داریم اینو میخونیم؛ حرفای استاد پناهیانه در ماه رمضان ۹۴. دانلودِ تنها مسیر برای زندگی بهتر
حجم: 4.8 مگابایتو ممکنه فایدهای برای سایر خوانندهها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفینامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمیگردونمشون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمیدونم که اون "بعدا" کِی فرا میرسه.
___________________________________
- پلاکت
- lumière
- مجموعه سایتهای موضوعی پرسمان دانشجویی
- ❣ کمک آنلاین به موسسهی محڪ
- اهدای عضو ، اهدای زندگی
- شباهنـگ
- ● بازتابِ نفسِ صبحدمان ●
- لافکادیُو
- دو کلمه حرف حساب
- مردی بهنام شقایق
- رادیوبلاگیها
- حریم خصوصی
- فیشنگار
- ر.گ. ــهـ .ا
- من نوشته
- colors
- دختری از نسل حوا
- قوی باش رفیق
- Six Feet Under Scream
- حِــصار آسمـــــان
- فیلینگنوشت
- لانتـــــوری
- گاهنوشتهای من
- روزنوشت های آقای سَــر به هَــوا . . .
- یک آشنا
- TEDEXT
- سرو سَهی
- حاشیهنگاران
- یه خورده من!
- گوشوارههای گیلاس
- دل! به دریا بزن!
- پنت هاوس کاهگلی
- حبذا. . .
- دلآرام