﷽
به جز سلام به تـُــو، آن هم اکثرا از دور
چه کردهایم در این عمری از تباهیها؟
# کاظم بهمنی
+اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.
دعای فرج: عهد با زلف تو بستیم خدا میداند.[۴۶]
امام زمان (عجل الله تعالی) : چیزى ما را از شیعیان محبوس نکرده است، مگر اعمال ناخوشایند و ناپسندى است که از آنها به ما مى رسد.
● به خاطر خوبی ها
خدا از ما امتحان نمیگیرد که معلوم شود ما قبول میشویم یا رد. خدا در تمام امتحانات بنا دارد خوبیهای ما را رو کند و زیباییهای روح ما را متجلّی نماید. هر بار که ما در یک امتحان شکست میخوریم خدای مهربان از راه دیگری وارد میشود تا بلکه ما بتوانیم روسفید شویم و مولای خود را سربلند سازیم.
#علیرضا پناهیان
- آرزو
- جمعه ۳۰ تیر ۹۶
هیچوقت نتونستم انرژیم رو توزیع کنم واسه کل مدت زمان مسابقههای طولانیتر یا سختتر. هرچی مربیها میگفتن بذار واسه دقایق آخر هم نفس داشتهباشی، حالیم نبود. نیمهی راه اونجایی که خوب جلو بودم، کم میآوردم و از اون به بعد فقط ادامه میدادم که به آخرش برسم، به عنوان نفر آخر. الآن احساس میکنم توی چندتا نقش مختلف رسیدم به نیمه. خوبیِ مسابقههای طولانی اینه که میتونی بزنی کنار، خستگیت رو در کنی و دوباره ادامه بدی. پرانرژیتر شاید.
بابابزرگ فقط میتونه بخونه. تا حالا ندیدم بنویسه. شعر ولی زیاد حفظه. امشب من داشتم شام میخوردم. مامان بیتوجه به من که میگفتم بلدم داشت طرز تهیهی پورهی سیب زمینی رو برام توضیح میداد. بابابزرگم داشت شعر میخوند. یه لحظه یاد بیبی افتادم که میخواستم ذکرهایی رو که همیشه برای سلامتی ماها وقتی میریم مسافرت میخونه، بنویسم؛ که نشده بود. خواستم پا شم کاغذ قلم بیارم شعرای بابابزرگ رو بنویسم ترسیدم. نشستم. بیت اولش ولی این بود: ای دل به کجا روی که شاه در نجف است/فریادرس هردو سرا در نجف است.
معمولش اینه که مرهم باشم. ولی نمکی بیش نیستم روی زخمش؛ وقتی میبینم مامان ناراحت میشه وقتی من ناراحتم.
حق با من نبود. این من نبودم که خوب شده بودم و برای مدتی از زندگی لذت میبردم. خدا خودش یه چشمهی کوچولو از اون لذتهای بندگیش رو بهم چشونده بود. که من هرچی الآن به خودم بگم فرض کن مثل چندسال پیشی و مثل آدم زندگیت رو بکن؛ نتونم و مثل بچهها پا بکوبم به زمین که نمیخوام! میخوام مثل این چند سال اخیر زندگی کنم!
حسی که الآن نسبت به خدا دارم؛ مثل بچهی شیطون و لجبازیـه که میخواد با مامانش قهر کنه ولی طاقت یه دقیقه نگاه نکردن مادرش رو هم نداره. خدایا اون اشکا از ناشکری نبودا، یهذره زیادی لوسم فقط. خدایا شکرت؛ ممنون واسه همهچی :)
+ خدایا لذت گفتن این عبارت از ته دل رو بهمون بده:
«إِلَهِی کَفَى بِی عِزّا أَنْ أَکُونَ لَکَ عَبْد»: خدا جان! همین که بندهی تو باشم برای من بس است از همه عزیزی های عالم! و چه عزتی است عبد تو بودن!
+اللَّهُمَّ وَفِّقْنِا لِمَا تُحِبُّ وَتَرْضَى مِنَ الْقَوْلِ، وَالْعَمَلِ، وَالنِّیَّةِ، وَالْهُدَى، إِنَّکَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ.
استاد اندیشهمون میگفت از فرصت های ماه رمضان استفاده کنیم و یه سری به دعاهای قشنگی که به ائمه منسوبن و احتمالا کمتر میخونیم بزنیم؛ هم از مفاهیم بلندشون لذت ببریم؛ هم واسه خودشناسی و خداشناسی مفیده.
+آقای قرائتی میگفت مومن باید میلیاردی دعا کنه! وقتی دعا میکنین واسه همه دعا کنین. یه تغییر ضمیر میخواد فقط :)
شبها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تـُـو به من می رسد از دور...
#فریدون مشیری
+عنوان از #فاضل نظری
- آرزو
- دوشنبه ۲۶ تیر ۹۶
چند وقت پیش بههمراه خانوادهی سهنفرهی دخترخالم رفتیم شهربازی. برای اولین بار عزم خود را جزم نمودم که سوار ترن شم. همسر دخترخالم گفت: به سن من و مهتا نمیخوره؛ ما همینجا منتظر میمونیم. :) مهتای ۳ساله هم میگفت: بابایی نترس، تو گَهْرِمانی! :)) (با وجود تمام لحظاتی که قلبم اومد تو دهنم و جیغ زدم؛ و علیرغم انتظار مادرم مبنی بر به غلط کردن افتادنِ ما؛ ترسم ریخت و دفعات بعد با خیال آسودهتر سوار میشم!)
برادرم در عین جدی حرفزدن خوب میتونه آدم رو بخندونه! امروز بعد از مدتها از ته دل و طولانی(طولااااانیها) میخندیدم! اگه یهوقت هم رو دیدیم و به سبب موضوعی در جمع خنده شد و من طولاااانیتر خندیدم، باور کنین در حال مسخرهبازی نیستم! تازه لپها و دل خودمم درد میگیره :( ولی نمیدونم چرا بعضی چیزا اونقدر که برای من خنده داره برای همراهانم نیست.
برای منی که بر خلاف میلم دیر میخوابم؛ یکی از شیرینترین و باحالترین صبحهایی که داشتم روزی بود که بیدار شدم و دیدم لامپ روشن مونده و لپتاپ هم که شب قبل مشغول خوندن بودم کنارم درش بازه! حتی آخرین جملهای رو هم که خونده بودم به یاد میآوردم! انگار مثلا یه نفر دکمهی offم رو زده باشه!
قبلا تصور من این بود که باید قرص خوابآور رو در تختخواب بخورم تا یهوقت وسط راه بیهوش نشم! :| الآن خیلی فرق کرده :دی
کسی هست که قبل از ۱۲ بخوابه؟ چگونه واقعا؟ الآن باید خواب باشه ولی به هر حال!
+ یادتونه گفتم نشد من اینجا یه حرف جدی بزنم و بعدش خلافش عمل نکنم؟ موقع نوشتن پاراگراف قبل خمیازه پشت خمیازه :دی خلاصه اگه امشب کامنتای احتمالی بیجواب موند بدونید فردا، صبح شیرین و باحالِ دیگری رو قراره تجربه کنم :)) برای اینکه شما هم بینصیب نمونید چندتا عکس خمیازهطور گذاشتم بین متن :)
+خدایا شکـــــرت :)
خاطرت باشد کسے را خواستے مجنون کنے
زخم قدری بر دلش بگذار، مرهـــــم بیشتر
#محمدحسین ملکیان
من در بیان وصف تـُـــو حیران بماندهام
حدیست حسن را و تـُــو از حد گذشتهای
#سعدی
﷽
ولی من یه عمره نشستم بیای
تــُـو عطر غریب گل نرگسی
هنوز تا همیشه دلم روشنه
که بعد از دعای فرج میرسی...
# احمد امیر خلیلی
+اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.
دعای فرج :) ⇦ عهد با زلف تو بستیم خدا میداند.[۴۵]
امام صادق(علیهالسلام): بهشتیان چهار نشانه دارند: روى گشاده و بشاش، زبان نرم، دل مهربان و دستِ دهنده. :)
+این رو تجربه کردم :)
● اگر محجبهها از سر شوق، حجاب داشته باشند و شوق آنها به حجاب دیده شود؛ حجاب افزوده میشود.
#علیرضا پناهیان
- آرزو
- جمعه ۲۳ تیر ۹۶
امروز پس از ماهها و حتی شاید سالها تنهایی رفتم خونهی داییم. به دعوت دخترداییم. بعد از اینکه زندایی تنهامون گذاشت تا راحتتر باشیم؛ چند دقیقهی اول به سکوت و نگاهکردن گذشت! دختردایی کوچیکه که من بهش میگم فسقلی، وسایل نقاشیش رو اورد که نقاشیهاش رو نشونم بده. هربار که با لبخند معروفم زل میزدم بهش، اخمی ساختگی رو مهمون پیشونیش میکرد و میگفت: نگی فسقلیها! نقاشیها رو که دیدم بعد از پنج شش سال هوس نقاشی کردم! یه دفتر داد بهم و با مداد رنگیهای مشترک مشغول شدیم. دو تا دختردایی دیگه هم که مشغول تلویزیون بودن هر از چند گاهی با نگاهی به نقاشی من به نظریاتم میخندیدن! این نقاشی که ملاحظه میکنید(که فکر کنم برای بهتر دیدنِ توضیحات بهتره در ابعاد بزرگتر ملاحظه کنید!) حاصل کار دو ساعتهی منه! اینقدر نقاشی نکشیدهبودم که الآن دلم میخواست هرچی بلدم که البته چیز زیادی هم نیست، توی همین یکی پیاده کنم! بعد از کشیدن یک خانوادهی سه نفرهی ستارهی دریایی و یک عروسِ دریایی، گفتن شقایق دریایی هم بکشم. گفتم بلد نیستم و گفتن یه استوانه است با چند تا خط بالاش! پس اون دوتا استوانهی سبز شقایق دریاییان. سمت چپی که جنسیتش از سبیلاش معلومه خاطرخواه سمت راستیه که جنسیت ایشونم مثلا از مژههاش معلومه! و البته ایشون هم به سمت راست نگاه میکنن تا با اوشون چشم در چشم نشن :| بعد از اینکه این دو تا رو دیدن بهم گفتن اصلا شقایقها حرکت نمیکنن و اینا هیچوقت به هم نمیرسن! :( بعد از ابراز ناراحتی بابت اینکه چرا زودتر نگفتین تا کنار هم بکشمشون، چندتا سنگ انداختم جلوی پاشون که نرسیدنشون علت دیگری داشتهباشه! :| گوشهی سمت چپ نقاشی هم مهد کودکِ "زیرآبی" دیده میشه با چندتا ماهیچهی(بچه ماهی) بیرنگ! :| دیگه اینکه من به اون گیاهان سبز کمرنگ میگفتم علف دریایی! که پس از نشون دادن شاهکارم به زندایی ایشون گفتن مرجان هستن! :| نخلهای روی جزیره رو هم بلد نبودم و از دخترداییِ وسطی کشیدنشون رو پرسیدم! اون خورشید زیر ابرها هم از قبل روی این صفحه بود و من یهو وسط کار تصمیم گرفتم خورشیدم اون پایین در حال غروب کردن باشه! رعد و برق هم که کلا دوست دارم دیگه! باید میبود! فکر کنم توضیحاتم تموم شد!
+نکاتی که از اسم و فامیلِ امروز یاد گرفتم؛ برای نوشتن اعضایی از بدن که جفت هستن، راست و چپ رو هم بنویسید! و ماشین از "عین": عروس!
شب که اومدم خونه رفتم سراغ نقاشیِ قبلیم که در حقیقت وسیلهای بود برای روانشناسیِ روانِ بنده توسط مدیرمون که مشاور هم بود و یادگاری نگهش داشتم. هفده اردیبهشت نود و چهار زنگ عربی نوبت رسید به من که برم اتاقش. اول گفت یهجا رو امضا کنم و اسم و فامیلم رو هم کنارش بنویسم. چند بار دیگه هم گفت امضا کنم. بعد گفت یه خونه و خورشید و رودخونه و درخت رو هم در مختصات دلخواه و با جزئیاتِ دلخواهم بکشم. اون پایین هم ازم خواسته بود سه حیوان و رنگ و غذا و ورزش و پدیدهی طبیعیِ مورد علاقهم رو بنویسم.
طبق چیزایی که بعدش یادم موند و نوشتم نتیجه این بود:
در عین شکستناپذیری آسیبپذیرم! روی وسایلم حساسم و اگه کسی بیاجازه ازشون استفاده کنه ناراحت میشم!(این خیلی تبصره داره) در دروس عمومی ضعیفم!(تا اون روز من نقطهی قوتم عمومیها بودنا! از اون به بعد درصدهای عمومیم به ۲۰ هم رسیدن-_- البته خدا رو شکر واسه کنکور چنین نشد :| ). فکر میکنم از برادرم خوشگلترم!(میدونست که یه برادر دارم)(الآن اینجوری فکر نمیکنما!:دی) اعتماد به نفسم پایینه!(نظرم کاملا برعکس بود و بهش گفتم. گفتن که از صاف ننشستن و کج نگه داشتنِ سرم این رو برداشت کردن! البته الآن دیگه نظرم برعکس نیست واقعا! ) آرامش دارم و میتونم به دیگران هم آرامش بدم! شخصیت یا روحیهی معنویای دارم! (چهرهم کمی مظلومنماست!) بیشتر دوست دارم الگو داشته باشم تا اینکه خودم الگو باشم. دو کلیدواژهی "اضطراب" و "جمعبندی" هم نوشتم که یادم نیست تفسیرش چی بود. بینظمم و اتاقم جا برای پا گذاشتن نداره! به اندازهی کافی جدی نیستم در اموری که حتی باید باشم! تا حدودی بدبین هم هستم علیرغم اینکه سعی میکنم نباشم! در کارهای انفرادی موفقترم نسبت به گروهی. تودارم. شادم. پرانرژیام. مستقلام. و میتونم خوب تمرکز کنم.
این حجم از علامت تعجب واسه اینه که خودمم توقع شنیدن اینا رو نداشتم، اینقدر با جزئیات. بعد که اومدم بیرون روی نقاشی و چیزایی که نوشتهبودم فکر کردم که ببینم هر ویژگی رو از کدوم قسمت نتیجه گرفته. عجیبتر از همه همون بود که فکر میکنم از برادرم خوشگلترم. نگاهم افتاد به ماهیها که واسه یکی پولک کشیدهبودم و واسه یکی نه! عجیب بود واسم! خطوطِ پل روی آب رو هم کامل نکرده بودم با اینکه هیچکدوممون عجلهای نداشتیم! به نظرم الگوپذیری رو از روی طوطی گفته بود و بدبینی رو از بچه گربه. بینظمی رو هم از غذاهایی که دوست داشتم نتیجه گرفتهبود. و کارای انفرادی رو هم از ورزشهای مورد علاقهم. فقط همینا رو فهمیدم :) موقع نوشتن پدیدهها خیلی برام سخت بود که چهارتا ننویسم و سایه بینشون نباشه! دوست دارم بعدها اگه دوباره مدیرم رو دیدم دربارهی اینا و مخصوصا تفسیرِ سایه ازش بپرسم! :))
+همهی نمرات وارد شدن و به طور معجزهآسایی اونی رو که فکر میکردم نیفتادم! :دی ولی قراره خودم همین تابستون روش کار کنم -_-
+خونه خیـــــلی خوبه، خیـــــلی!
+این چند روز من به این نتیجه رسیدم که خوانندهی نوشتههای شما بودن رو بیشتر دوست دارم نسبت به خوندهشدن. :)
چشـــــم بد دور
کہ هـم جانـے
و هـم جانانے ... :)
#حافظ
گفتم: «آباد توان ساخت دلـــم را ؟» گفتا:
«حُسن این خانہ همین است کہ ویران مانَد»
#فروغی بسطامی
تا کِیام انتظار فرمایی
وقت نامد که روی بنمایی؟
#سعدی
+اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.
دعای فرج: عهد با زلف تو بستیم خدا میداند.[43]
امام علی (علیه السلام):
هر کس رابطه اش را با خدا اصلاح کند، خداوند رابطه او را با مردم اصلاح خواهد کرد.
بعدانوشت: دوست دارم بتونم حداقل مدتی رو ننویسم. و برای بیشتر شدن احتمالِ این "تونستن" باید اینو اینجا هم میگفتم؛ تا تعهدی نهچندان محکم رو برای خودم ایجاد کرده باشم. ولی همچنان میخونمتون و نظر هم میدم، نسبتا کمتر :)
+"مدتی" میتونه یک هفته باشه یا یک ماه یا بیشتر. قدری که متوجه شم ارادهم بیشتر شده و وابستگیم کمتر. و از همه مهمتر از خاصیتِ پناهگاه بودن اینجا هم کاسته شده باشه! پنج (حواسم نبود!) چهار روز بعد.
- آرزو
- جمعه ۹ تیر ۹۶
وقتی نمرهی ۵/۹ فیزیک رو توی پرتال دیدم احساس کردم دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم در این زمینه! استاد فایل نمرات پایانترم و میانترم و کوییز و اینا به تفکیک رو گذاشت کانال. میانترم رو جمیعا گند زدهبودیم ولی پایانترم ماشاءالله نمرهم میدرخشید اون وسط! بعد من یهجوریام سریع میپذیرم. با خودم گفتم حتما چرت و پرت نوشته بودی که نمره نگرفتی دیگه. وگرنه این استاد که تا صدم نمره رو حساب کرده اشتباه صحیح نمیکنه. ولی مامانم گفت برم برگهم رو ببینم. خودم میترسیدم شناسایی شم! و خجالت میکشیدم ازش. سه دور راهروی گروه زمینشناسی دانشکده علوم رو گشتم و اثری از تابلویی که اسم استادم روش باشه ندیدم و با خودم فکر میکردم چرا باید اتاق یک استاد فیزیک اینجا باشه؟ گفتم شاید بچهها حواسشون نبوده و اشتباه نوشتن اتاقش رو. رفتم راهروی فیزیک. اونجا هم نبود. همینجوری داشتم در و دیوار رو نگاه میکردم که استاد تازه از یه در اصلی وارد شد. و همونجور که حدس میزدم شناخت. دیگه به هر حال ردیف اول بودم همیشه :دی بعد از سلام و احوالپرسی و اینا گفت چند شدی؟ گفتم خیلی کم. گفت حالا چند شدی؟ گفتم اصلا روم نمیشه بگم. راه افتاد و منم پشت سرش رفتم. توی راه برای آمادگیش گفتم به هر حال افتادم دیگه. گفت فکر میکردی بیشتر شی؟ گفتم آره. بعد یه مشکلی داشتم اینکه نمیدونستم فاصلهی زمانی یا مکانی رو چقدر باید رعایت کنم :دی یهبار حالم بد بود رفته بودیم بیمارستان و دکتر در اون لحظه تو اتاقش نبود. وقتی اومد منم سرم و انداختم پایین و پشت سرش خواستم برم تو که گفت کجا خانم محترم؟ :دی ضایع شدم و ایستادم و ۵دقیقه بعد اجازهی ورود دادن! اینجا هم گفتم شاید اینجوری باشه. الکی به تابلوهای دیوار و کانیهای موجود در راهرو نگاه میکردم که سرعتم کم شه! وقتی رسیدیم من چند ثانیه به تابلوی کنار در خیره شدم تا باور کنم واقعا از اول همینجا بوده! سه دور ندیدهبودمش! یکی از بچههای فیزیک۱ هم اومده بود. گفت بشینیم. و با کمال آرامش مشغول پیدا کردن برگهی ایشون شد. بعد دوتا دیگه از بچهها هم اومدن و صندلیای خالی نموند. نفر بعدی که اومد بهش گفت شما بیرون یه دوری بزن تا کار دوستات تموم شه بعد بیا بشین. روی نشستن تاکید زیادی داشتن ایشون :دی برگهم رو پیدا کرد و داد تا بررسیش کنم. نمرات سوالها رو جمع زدم شد ۱۴/۵. روی برگه رو نگاه کردم. عدد یکش کمی خطخطی بود. نمیدونستم از خوشحالی چه کنم :دی گفتم استاد اینجا ۱۴/۵ـه شما ۴/۵ وارد کردین. متعجب برگه رو گرفت دید درست میگم. با ذوق و شعف! گفتم خب دیگه دستتون درد نکنه خداحافظ! گفت صبر کن همین الآن ثبتش کنم. ایستادم کنار میز و دوباره فرمودن بشین! کلا خیلی استاد محترم و گوگولیای بود. عذرخواهی هم کردن و بالاخره اجازهی خروج دادن. انقدر تندتند از پلهها پایین اومدم که شانس آوردم زمین نخوردم! شدم ۱۲/۲۵ و به اندازهی یه نمرهی بیست جای خوشحالی داشت برام. اگه اینجا نبودم و نمیرفتم، با ۵/۹ چه میکردم؟
در این بحبوحهی تنهایی مرحلهی غمناک بودن سکوت رو رد کردم و به ترسناک بودنش رسیدم. سرِ شبِ دیشب برادر زنگ زد و سعی داشت با حرفهای ترسناکش تلافی شبهایی رو که من براش داستان ترسناک تعریف کردم و خوابش نبرده در بیاره:دی که البته من با شنیدن واژههای کلیدی دیگه به حرفش گوش ندادم و گوشی هم شارژش تموم شد و خاموش شد. بعد از حرفای برادر نوبت درس شد و رفتم پیش بهار. توی سالن مطالعه مشغول بودیم. و کسی به جز ما تو اون سه طبقه نبود. دیدم صدای پچپچ میاد. قبلش هم حسابی توسط یه گربه ترسانده و دوانده شده بودم :دی با ترس و لرز رفتم در رو باز کنم. هم من و هم کسی که پشت در بود و همزمان با من دستگیره رو گرفته بود، بسی با دیدن قیافهی هم ترسیدیم. از سرپرستی اومده بودن که لامپ رو خاموش کنن. گفت بچهها این خوابگاه از یه روزی به بعد آب و برقش قطع میشهها! فردا از خانم فلانی بپرسین. باید منتقل شید یه خوابگاه دیگه.(منطقیه؛ چون اینجا از چند صد نفر موندیم ۱۵نفر!) تو دلم گفتم هر دم از این باغ بری میرسد! این سه روز بگذره و برم خونه، قدر آرامش و راحتی رو حسابی میدونم دیگه.
بعد از ظهر همراه هماتاقی سابق رفتم ترمینال تا منم چمدونم رو بفرستم. چرا این آقایون محترم جلوی در ترمینال اینجوریان خب؟ هی میگه خواهرم بذار چمدونت رو بیارم! میگم آقا خودم میارم. میگه سنگینه من میارم! اصلا متوجه نیست من به عشق همون چند لحظهی باابهتِ کشیدن چمدون پشت سرمه که تا الآن ننشستم وسط راه گریه کنم بابت زیاد بودن وسایلم! آخرشم نذاشت :(
قیافهی من وقتی که ذوقزده میشم ولی نباید واکنش نشون بدم و مجبور به خویشتنداری هستم. :)
این شعرایی که توش استانها یا اقوام مختلف نام برده شدن رو دوست دارم :)
عاشقکشی را از بری، افسونگری را هم
عشق و جنون را میشناسی، دلبری را هم
در چادر گلدار مثل «دشت» زیبایی
ای وای اگر «دریا» بپوشی روسری را هم
در خود تمام حُسنها را دستچین کردی
از پشت بستی دست هر حور و پری را هم
زیبایی ترکان، صفای دختران ایل
خونگرمی خوشقامتان بندری را هم
مازندرانیها که از قبل عاشقت بودند
حالا گمانم شاعران آذری را هم
دیوان شاعرهای دنیا از تو لبریز است
از بلخ تا قونیه اشعار دری را هم
آشفته کردی بیتهای حافظ و من را
آشفته خواهیکرد بیت رهبری را هم
#کاظم ذبیحی نژاد
رو به هر جانب که آرم؛
در نظر دارم "تـُـــو" را
#صائب تبریزی
آری،
همـــــه باخت بود سرتاسر عمر!
دستی که
به گیسوی تـُــو بُردم،
بُردم... :)
#هوشنگ ابتهاج
بعضی وقتها همینطور که به ابعاد یک مسئله فکر میکنم، راههایی به ذهنم میرسد که فورا آنها را پس میزنم و سعی میکنم به خودم بقبولانم که آنها اصلا راهحل نیستند و نباید در ذهن باشند! و میبینم بخش عظیمی از وقتم را صرف این کردهام که مدام به خودم القا کنم: فکرشم نکن! تو طرفش نمیری! و با اینحال ممکن است ناگهان فرمان را کج کنم به طرف همان تصمیم!
خیابان باریکی در شهرمان وجود دارد که ممکن است در هر ساعت از روز میزبان تعدادی کامیون و اتوبوس باشد، یعنی بیشتر از بقیهی جاها. مادرمان از رانندگی در این خیابان میترسد و من هم درست مثل ترس از تاریکی این را هم ازش به ارث بردهام. رفته بودم تعلیم رانندگی. یک پراید جلویم بود و یک اتوبوس پشت سرم، که خانم مربی گفت سبقت بگیر ازش. گفتم نمیخوام! و دوباره اصرار کرد و بهتر بگویم دستور داد امرش را انجام بدهم. راهنما را که زدم و کمی فرمان را دادم به چپ دیدم یک کامیون هم از روبرو میآید. خواستم برگردم در موقعیت قبلی که ایشان گفت گاز بده دیگه! منتظر چیای؟ گفتم میترسم! خندید. واقعا میترسیدم. راهحلهای واقعی و تخیلی را که در ذهنم مرور میکردم یکیشان و در واقع همان که بالا دربارهش حرف زدم این بود که مثل سایر موقعیتهای ترسیدن که پدر و مادرم پشت فرمان هستند، گوشهایم را بگیرم و سرم را ببرم پایین! و در اینجا که نمیتوانستم، حداقل چشمانم را ببندم! و آن ندای ذهنی میگفت مگه دیوانه شدی دختر؟ همینطور که با خودم میگفتم عمرا نباید اینکار را بکنی و زمان میگذشت و آن کامیون هم نزدیکتر میشد فرمان را ول کردم و با دستهایم جلوی چشمانم را گرفتم. فکر کنم خانم مربی از بهت و تعجب بود که نتوانست چیزی بگوید. فقط فرمان را گرفت و ماشین را کنترل کرد. چند ثانیه بعد که برگشتم به وضعیت عادی گفت داشتی میکشتیمون! عه عه! این چه کاری بود؟ خلاصه گوشهای ایستادیم و شروع کرد به سرزنش کردن.
امروز هوای وبلاگ قبلی زده بود به سرم. هوای آن سرویس وبلاگدهی. رفتم وبلاگهای بروز شدهاش را بخوانم که ببینم کسی از آشناها میانشان هست یا نه. بعد همینجور که در ذهن داشتم به خودم میخندیدم فرم ثبتنام را آوردم. و تفننی پرش کردم که یاد یازده بهمن ۹۱ و آن اولین بار بیفتم. و در میان حسهایی که ذهنم را قلقلک میدادند، دیدم دکمهی ثبت را زدهام و وبلاگ را ساختهام! وارد پنل شدم که حذفش کنم. چشمم افتاد به محیط آشنای آنجا و یک لبخند گنده بر لبم نشست. مانند کسی که پس از سالها به شهر بچگیهایش برگردد و بخواهد تنهایی کوچه پس کوچههایش را قدم بزند حتی اگر گم بشود، خواستم گزینهها را امتحان کنم و پستی با عنوانِ بازجوید روزگار وصل خویش نوشتم. و وقتی به خودم آمدم که سه پست یک خطی هم ارسال کرده بودم. نه تنها گم نشده بودم که حتی انگار هنوز خانههای کوچکش پابرجا باشد و تنها تغییر که دلچسب هم هست مربوط باشد به نهالها که حالا درختانی تنومند شده اند و از پس دیوارهای کاهگلی سر به آسمان کشیدهاند.
دلم نیامد حذفش کنم. اما عذاب وجدان گرفتم! با کمی ندامت آمدم بگویم ببخشید که من خارج از اینجا هم میتوانم حس خوب داشتهباشم. مثل فرزندانِ خلف بیان نیستم که هیچکجا برایم اینجا نشود و ارسال پست بدون شما از گلویم پایین نرود. که حتی بدتر! وقتی دیدم عنوان نمیخواهد و ستارهای هم روشن نمیشود که الکی وقت کسی را بگیرم_ که در حال حاضر بزرگترین مشکل من همینست_ ذوق زده شدم! حذفش نکردم و گذاشتم بماند برای ثبت پستهایی که تا لحظهی ارسال باورم نشود آنها را نوشتم! :) شاید مثل مباداهایم باشد و هیچوقت نرسد. اصلا ممکن است کمی که بگذرد رمز و نام کاربریام را هم فراموش کنم! به هر حال فعلا منم و اینجا و پر حرفیهایم :)
اینم یکی از آن پستها برای مظلومنمایی :دی
در این خوابگاه ماندهایم سی چهل نفر. و من شانس آوردم در طبقهی پایین یا بالا نیستم و حداقل تا امروز تنهای تنها نبودم. شبها فقط صدای ذهن خودم را میشنوم و اینقدر ساکت و بیروح و تاریک است که دلم میخواهد از سکوتش گریه کنم! بهار میگفت شبیه مادربزرگهای پیر و تنها شدهایم. که در گوشهای مینشینند و مدام منتظرند کسی زنگ در را بزند و خانه را از سکوت در بیاورد. به مادربزرگ شدنش فکر کردم. یک مادربزرگ بانمک و مهربان با موهای بافته و عینک گرد پای لپتاپ :دی که خندههایش هم به طراوت اسمش است. مادربزرگ دلبری خواهد شد! :)
یک نفر در این روزها بهم گفت عاشق شده!(تعبیر خودشـه، من نظری ندارم) داشتم فکر میکردم کجای من به عاقلها میخورد که با من مشورت کرده و دیدم من تنها کسی هستم که فقط به طور مجازی با هم ارتباط داریم و راحت میتواند حرفهایش را بزند و دلم برایش سوخت که تنها همرازش منِ بیعاطفهای هستم که مدام بهش میگویم بیخیال شو! شاید اگر به حرفم گوش دهد و قید ابراز علاقه به پسر مورد علاقهاش را بزند سالها بعد با اشک از این روزها یاد کند و نتواند با خیال راحت بگوید خواستم و امتحان کردم و نشد؛ بگوید خواستم و کسی نگذاشت که امتحان کنم و شاید میشد! نمیدانم دعا کنم به حرفم گوش کند یا نه! اما فکر میکنم خودش هم میداند من به درد مشورت نمیخورم :)
دیشب یکی از اقوام زنگ زد و بعد از احوالپرسی و سوالهای دیگر که طبق معمول من یک کلمهای جواب میدهم، معدل ترم قبل را پرسید. گفتم ۱۶ و خردهای. کمی مکث کرد و گفت حالا ۱۶ هم خوبه! حتما درسات سخته، دوری از خانواده هم هست... با شک و تردید بازم گفت خوبه! خندیدم و در دل دعا کردم وقتی میرویم خانهشان معدل این ترم را نپرسد که به نفع خودش است! :)
بہ یک نفر کہ شبیه تـُـو دلربا باشد
هنوز مثل گذشته نگــار مےگویند
#کاظم بهمنی
+اولین بار که این بیت رو دیدم بسی خوشحال شدم از داشتن دوستی به اسم نگار و بیدرنگ فرستادم براش :)
پاکشیدن مشکل است
از خاک دامنـگیر عشـق
هر کہ را چون سَـــــرو
اینجا پای در گل ماند، ماند...
#صائب
و ممکنه فایدهای برای سایر خوانندهها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفینامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمیگردونمشون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمیدونم که اون "بعدا" کِی فرا میرسه.
___________________________________
- پلاکت
- lumière
- مجموعه سایتهای موضوعی پرسمان دانشجویی
- ❣ کمک آنلاین به موسسهی محڪ
- اهدای عضو ، اهدای زندگی
- شباهنـگ
- ● بازتابِ نفسِ صبحدمان ●
- لافکادیُو
- دو کلمه حرف حساب
- مردی بهنام شقایق
- رادیوبلاگیها
- حریم خصوصی
- فیشنگار
- ر.گ. ــهـ .ا
- من نوشته
- colors
- دختری از نسل حوا
- قوی باش رفیق
- Six Feet Under Scream
- حِــصار آسمـــــان
- فیلینگنوشت
- لانتـــــوری
- گاهنوشتهای من
- روزنوشت های آقای سَــر به هَــوا . . .
- یک آشنا
- TEDEXT
- سرو سَهی
- حاشیهنگاران
- یه خورده من!
- گوشوارههای گیلاس
- دل! به دریا بزن!
- پنت هاوس کاهگلی
- حبذا. . .
- دلآرام