من معذرت میخوام ولی غلط کردم .
لطفا هر کس میخواد منو دنبال نکنه ، نکنه آغاجان ( بقول حدیث البته )
باید بگم اینجانب بر اثر رودروایسی عدهای رو دنبال کردم
الآن که حال ندارم ولی فردا اونا رو حذف میکنم .
میدونم که برای خیلیاتون ، خیلیم مهم نیست ، فقط خواستم شرمندگیمو به اطلاع برسونم .
مجددا معذرت میخوام .
البته به وباتون سر میزنما اگه آدرستون رو به هر طریقی داشته باشم ؛ فقط اون ستارههه رو مخمه .
دیگه حرفی نیست ( البته هست ولی حالِ ثبتش نیست )
این جمله رو دوسال پیش توی رمان کلبهی عموتُم خوندم و در واقع تنها جملهایه دقیقا ازش یادم مونده و گهگاهی بهش فکر میکنم .
خب من هرجملهای که میبینم ناخودآگاه با آموزههای قبلیم از جمله معنویاش مقایسه میکنم .
و بنظرم این عبارت تا الآن مغایرتی نداشت باهاشون . اگه نظرتون مخالفِ اینه بگید لطفـــــا .
با این همہ مـــــہر و مـــــہربانے
دل مےدهدت کہ خـــــشم رانے ؟
#مولانا
بندگان را نه گُزیر است ز حُکمت نه گُریز
#سَـــــعدی
+ خودم میدونم نوشتههای مشکی هیچ ربطی به سبزنوشتهها نداره و به عکسها هم . خب سلایق متفاوت رفتوآمد میکنه اینجا . امیدوارم از یکیشون خوششون بیاد که دستِ خالی صفحه رو نبندن .
حسِ فوقالعادهایه بشینی برای تمام کسایی که یه روز ازشون بدت میومده دعا کنی
یا تکتک فامیلتو و دوستاتو نام ببری و برای هرکدوم یه دعای مخصوص بکنی
یا برای اونایی که تا حالا ندیدیشون ، منظورم جهانیهها ؛
مثلا همون دعا برای شفای بیماران رو جزئیتر میکنم ، یه افراد خاص ، یا بیماریهای خاص .
فکر کن یه بیماری هایی هستن که به معنای واقعی کلمه شناختهنشدهاَن یعنی ممکنه حتی فقط چند نفر به اون دچار باشن که احتمالا در سراسر جهان پراکندهاَن . چقدر احساس تنهایی میکنه آدم اینجوری .
یهبار امتحان کنین ؛ دعا کردن به یه شیوهی متفاوت و یا برای کسایی که تا حالا براشون دعا نکردین .
+ اَلحَمدُ لِلّہ
# گـــــر برود جـــــانِ ما در طلبِ وصــــــــلِ دوستـ
حیـــف نباشد کہ دوست ، دوست تر از جانِ ماستـــ
سَعـــــدی
# ما را سرِ باغ و بوستان نیستــ
هرجا کہ تــُــویی تَفَــرُّج آنجاستــ
سَعـــــدی
+ بعضی از اینایی که با رنگ سبز مینویسم واسه زمانیه که تست قرابت میزدم و خوشم میومد ازشون . تنها بخش خیلی دوست داشتنیه اوقات کنکوری بودنم :)
من همین امروز یه چیزی فهمیدم؛
اینکه من بی صبرانه منتظرِ ۳۱ شهریورم تا نتایج اعلام شه و تکلیفم مشخص.
ولی اصلا دوست ندارم مثلا فردا یا پسفردا نتیجهها بیان!
و چرا؟
اونقدر که اگه قرار بود تو ماهی به جز دِی بدنیا بیام ،
ترجیح میدادم شَـــہریوری باشم :)
خیلی خوبه که با چیزای کوچک خوشحال میشم ؛ مثلا از دیروز که تم گوشیمو تغییر دادم به شدت ذوق زده ام .
هرچند الآن کمی فروکش کرده ولی تهموندهی حس خوبی که دارم واسه امروز بسه .
از مزایا و حتی معایب خاطره نویسی اینه که مثلا یه تاریخهایی اصلا از ذهنت پاک نمیشن :)
آمـدے تا زندگـے روےِ خوشش را رو کُند
آنچہ رویایِ مَحالم بود حالا ممکن است
#امیر اکبرزاده
+ اینایی که با رنگ سبز مینویسم بدون مخاطبن فقط دوسِشون دارم :)
شد یازده به بعد ولی این یکی انرژیش مثبته :))
وقتی حسابی گیج شدم و شک کردم به راهی که خیلی وقته اومدم و به آینده ای که تو ذهنم میخواستم ؛
وقتی فکر میکنم تمام تصمیمام از ریشه اشتباه بوده و هراس و تردید وجودمو میگیره ؛
و اون موقع یه دوست حرفایی رو بهم میزنه ؛ که دقیقا همونا رو تا چند روز پیش خودم به بقیه میگفتم ؛
احساس میکنم خدا اون بالا لبخند میزنه و میگه : به این زودی یادت رفت بنده ی خطاکارِ کوچولوی من ؟
حرفاتو ؟ قولاتو ؟ حرفامو ؟
حواسم بهت هست بنده ی ِ فراموشکارم .
فکر میکنم یه روزی مسیرم از اون جاده ای که خیلی از اطرافیانم فکر میکنن توشم ، جدا میشه .
میام تو یه میانبر ؛ یه فرعیِ خاکی که دیگه هیچ دوراهیای نداره .
اونجا هنوز اول راهه . وقتی میبینم مسیر خلوته گاهی اوقات ممکنه فکر کنم اشتباه اومدم ؛
ولی وقتی می بینم کار بلداش از این جاده میان ، اونایی که سالهاست کارشون اینه ؛
دلم قرص میشه .
+ خدایا من از هر وابستگی و دلبستگی ای که رنگ و بویی غیر از تو داشته باشه میترسم .
نمیدونم جدیدا چرا انقدر بی جنبه شدم . فرت و فرت دلم میخوام گریه کنم .
طوریمم نیست ، اگه کسیَم حالمو بپرسه میگم خوبم و واقعا هم خوبم . بدین صورت :
من از پیدا کردم این کیبورد خیلی خوشحال شدم :)))
الآن داشتم از طریق تلگرام با دخترعموم حرف میزدم . میگفت اونجا انقدر بارون اومده که تو کوچه باید شلوارتو بزنی بالا و رد شی و جوی ها پرِ آب شدن . یه لحظه دلم واقعا آب بازی خواست . اینجا هوا کاملا معمولیه .
فکر میکنم احساسم مربوط به اینه که ماه دیگه این موقع من خونمون نیستم و احتمالا دلم واسه خونوادم تنگ شده :(
اون پست۲ که نوشته بودم ولی قسمت نبود شما بخونین یجورایی وصف حال الآنمه .
وسط لحظه های خوشم وقتی فکر میکنم ممکنه تا چندماه دیگه خبری از این حال و هوا نباشه ، دیگه لذت نمی برم .
وقتی میدونم دلم برای این ساعتهایی که اینجام تنگ میشه ، از همین الآن احساس دلتنگی میکنم .
من ، چند سال پیش به اینی که الآن هستم میگفتم یه بچه ی لوس و هیچ وقت فکر نمی کردم خودم تا این حد لوس باشم . البته بروز نمیدما چون متاسفانه تا همون حد هم ... هستم : اممـ فکر کنم مغرور صفت مناسبی باشه برای وصفم .
یه چیز دیگه هم بگم ؟ من میترسم چون فکر میکنم یه شهر بزرگ و دور از خانواده جای خوبیه که خدا امتحانم کنه ؛ حالا به هر روشی . نکته ی دیگه هم اینه که من نمیخوام تغییر نزولی داشته باشم . من زحمت کشیدم واسه اینی که الآن هستم ، من از بعضی چیزا زدم ، جلوی بعضیا کم آوردم ، چقدر سرزنش شدم ، چقدر هیچکس درکَم نکرد ، میدونین ؟ سخته یه چیزیو نتونی واسه بقیه توضیح بدی و اونا خودشون بر حسب تصوراتشون قضاوتت کنن . راستش الآن و با تفکراتِ الآنم که فکر میکنم میبینم زیادم سخت نیست یعنی میشه سخت نگرفت ولی اون موقع واقعا برام سخت بود ( چقدر خوبه که خدا ستار العیوبه نه ؟؟ )
از طرفی هم خوشحالم چون همون شهر بزرگ و دور از خانواده جای خوبیه که خدا بخواد امتحانم کنه و من سربلند بیرون بیام . جای خوبیه برای پیشرفت ؛ تغییر صعودی ، اوج گرفتن ...
بعضی موقعا میخوام زودتر برسه ؛ نه بخاطر اینکه مشتاق باشم نه ؛ بخاطر اینکه ... نمیدونم . فقط میدونم دلم پادرهوا بودن رو دوست نداره . هیجان زده هم هستم کمی .
الآن دیگه دلم نمیخواد گریه کنم . خوبِ خوبم :)))
این شما و اینم یه اُردک خوشگل :
حال و روزَم اگرچہ جـــالب نیستـ
شَـب همیـــــشه بہ صُبح غالب نیستـ
# شایان مصلح
+ اَلحَمدُ لِلّه
++ دقیقا یادم نیست ولی یه روایت بود درباره ی امام صادق ( علیه السلام ) که مضمونش این بود که ایشون فرموده بودن که کاملترین عبارت برای شکرگزاری همین عبارت بالاییه .
داشتم با خودم فکر میکردم تابستان خود را چگونه گذراندم ؟
به دوست نداشتنی ترین شکل ممکن
تا قبل تابستون ۹۴ یعنی تا قبل از این که به کنکور فکر کنم ، خیلی خوش میگذشت.
تابستونا کلاس میرفتم ؛ زبان ، کامپیوتر ، فوتسال ، بسکتبال و کاراته که جزءِ لاینفک زندگیم بود
( البته کاراته رو قبل تر از این ترک کردم به خاطر پام ولی بعد از ممنوعیت یک ساله مامانم توصیه کرد یه سال دیگه هم واسه کنکور ازش بگذرم )
رفتن به کتابخونه رو بگو ؛ از اینایی بودم که هفته ای دو یا سه بار میرفتم و حداقل ۴تا کتاب میگرفتم .
عاشق کتاب خوندن بودم .
خب کنکور یهو وضعیت منو تغییر داد اما از اونجایی که من آدمیم که باید بهم خوش بگذره پس سعی کردم از درس خوندن لذت ببرم و بردم . این ماههای آخر واقعا بهم حال میداد و با علاقه ی وافری درس میخوندم ، خیلی هم منظم شده بودم .
کنکور که تموم شد . کلی برنامه ریزی داشتم واسه تابستونم . از کلاسای ورزشی شروع کردم .
اول رفتم باشگاه و گفتم کلاس فوتسال ، بسکتبال ، تنیس روی میز و بدمینتون دارین ؟
یه نگاه به سرتاپام انداخت و گفت واسه سن شما نه !
خب هنگ کردم اولش . مگه من چندسالمه ؟ اصلا پرسیدی چندسالمه ؟ قَدَم هم که بلند نیست که .
گفتم یعنی هیچی ؟ گفت فقط والیبال :( تربیت بدنی که رفتم گفت واسه شما فقط والیبال :((
و من چقدر بدم میاد از این والیبال . البته از تماشا کردنش نه ، از بازی کردنش .
کاراته هم که استادی دلخواهم نبود و اصلا سبک ما هم نبودن .
کلا پنچر شدم . حسابی بی نظم شدم .
دیگه دنبال کلاس زبان هم نرفتم با خودم گفتم همینجوری لغت حفظ میکنم با گرامر هم که حال نمیکنم .
برام عجیبه که حالِ کتاب خوندن هم دیگه ندارم .
دلم واسه دیف و فیزیک تنگ شده فقط و البته فصل آخر شیمی .
الآن فقط کلاس نقاشی روی شیشه میرم . سه تا کار تموم شده ، حوصله ی آخریو هم ندارم .
اگه طرح جالبی داشتین واسم بفرستین لطفا .
خلاصه اینکه بنده حداقل ده ساعت میخوابم و شش ساعت هم وبگردی و تلگرام . سه ساعت هم یا کلاس یا خرید . و چقدر از خرید هم بدم میاد من :( . بقیشم همینجوری میگذره .
واسه این طرح آخر میخواستم خودمو بکشم .
کلی گشتم یه افکت مناسب پیدا کنم که به اندازه ی کافی عکسها رو آنالیز شده کنه .
حالا که پیدا کردم مامانم میگه نه دوست ندارم خودتو بکشی . میگم خب چرا ؟؟؟
خالم میگه تو میری دانشگاه مامانت دلش برات تنگ میشه . چشمش بیفته به تابلو بیشتر دلش تنگ میشه .
خود من اون شش سالی که پسرم نبود اصلا نمی تونستم برم تو اتاقش گریم میگرفته . خب آدم انقدر احساساتی ؟؟
میگم بالاخره عادت میکنین که . دیگه مامانم حسابی مستاصل ( درمانده ) شده بود گفتم الآنه که اشکش در بیاد . قبول کردم دیگه .
خلاصه کلا میخواستم بگم که زندگی من به سه دوره تقسیم شده : قبل از کنکور ، کنکوری بودن ، پساکنکور .
+ اگه یه کتاب جذاب و ترجیحا تخیلی و یا مذهبی بهم معرفی کنین ، حسابی ممنون میشم .گرچه معتقدم کتاب رو باید ورق زد ولی حالا الکترونیکی هم از هیچی بهتره .
حس خوبی ندارم نسبت به اونایی که میگن مدافعان حرم برای پول میرن . پول نمیتونه انگیزه خوبی باشه ؛ که بی قراری های همسرت رو ببینی و به صبر دعوتش کنی و همسرت هم رضایت بده و بگه مبادا اشکای من دلسردت کنه ، میخوام گریه هام پیش خودت باشه نه بعد از رفتنت جلوی دیگران ( شهید محمدمهدی مالامیری ) و نمیتونه انگیزه ی خوبی باشه که اینجوری اشکا و التماسای بچه هاتو ببینی و منصرف نشی ( شهید علی جوکار ) ، اصلا مگه شوخیه ؟ شما میتونی بخاطر پول بری وسط میدون جنگ ؟؟ جلوی آدمایی که به کشتنت افتخار میکنن ؟؟ نمیتونه انگیزه ی خوبی باشه ... فقط یه عشق بزرگتر میتونه انگیزه باشه . وقتی بی احترامی ها رو می بینم و مجبورم سکوت کنم احساس میکنم خیلی بی احساس و ... نمیتونم حس اون لحظه مو نسبت به خودم توصیف کنم ...
و ممکنه فایدهای برای سایر خوانندهها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفینامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمیگردونمشون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمیدونم که اون "بعدا" کِی فرا میرسه.
___________________________________
- پلاکت
- lumière
- مجموعه سایتهای موضوعی پرسمان دانشجویی
- ❣ کمک آنلاین به موسسهی محڪ
- اهدای عضو ، اهدای زندگی
- شباهنـگ
- ● بازتابِ نفسِ صبحدمان ●
- لافکادیُو
- دو کلمه حرف حساب
- مردی بهنام شقایق
- رادیوبلاگیها
- حریم خصوصی
- فیشنگار
- ر.گ. ــهـ .ا
- من نوشته
- colors
- دختری از نسل حوا
- قوی باش رفیق
- Six Feet Under Scream
- حِــصار آسمـــــان
- فیلینگنوشت
- لانتـــــوری
- گاهنوشتهای من
- روزنوشت های آقای سَــر به هَــوا . . .
- یک آشنا
- TEDEXT
- سرو سَهی
- حاشیهنگاران
- یه خورده من!
- گوشوارههای گیلاس
- دل! به دریا بزن!
- پنت هاوس کاهگلی
- حبذا. . .
- دلآرام