۶۳ مطلب با موضوع «افکار و احساسات و خیال‌پردازی‌های من» ثبت شده است

۲۱_دو هفته‌ی دیگه این موقع

( تو پرانتز بگم دقیقا هرچی که میاد به فکرمو مینویسم یعنی از قبل بهش فکر نکردم که بدونم چی دارم مینویسم )
اگه خدا بخواد بنده خوابگاه تشریف دارم .
و احتمالا با اندک عذاب وجدانی بیدارم چون مامانم خیـــــلی توصیه میکنه که وقتی رفتم اونجا به موقع بخوابم .
خب حتما دلمم برای خانواده تنگ شده و دارم حسرت میخورم که چرا وقتی مامانم صدام میکرد دیر میرفتم پیششون .
مطمئن نیستم ولی ممکنه گریه هم کنم . ولی اینو مطمئنم که دارم به خودم میگم : دخترک لوس هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد . تـــــازه این‌چیزایی که الآن بهشون فکر میکنی و آزارت میدن هیچی نیستن در واقع . فکر اینجای آینده‌ی دلخواهتو وقتی باید میکردی که هی منم منم میکردی . خجالتم نمی‌کشه :دی
خب از هرکی می‌پرسم فقط از دل‌تنگیاش میگن . 
اصلا قسمت خوب هم داره آیا ؟؟ 
وقتی پسر همکار مامانم به مامانش میگه من هرجایی که قبول شم ، شما هم باید با من بیاین . من چی بگم ؟؟ دقیقا چی بگم ؟؟ خجالتم نمی‌کشه پسره‌ی گنده :دی
این فقط خوابگاهه . رشته و دانشگاه‌ رو کجای دلم بذارم آخه ؟
دانشگاه رو که هنوز نمیدونم ولی رشته هم درواقع اطلاعات بدرد بخوری ندارم ازش .
مجددا از هرکی می‌پرسم از سختی‌های دختر بودن در یک رشته‌ی مهندسی میگه ( حالا رشته‌ی انتخابیِ من خوبشه ) .
 وقتی پسرای مهندس فامیل که دانشگاه‌هاشونم خیلی بد نبوده اظهار پشیمونی میکنن . اصلا من اولش به فکر شغل نبودم که . الآنم دوست دارم نباشم ولی یه کی نیست بگه پس مرض داشتی رشته‌ایو که از بچگی دوست داشتی رها کردی و رفتی تو فکر اونی که کارش مناسب تره ؟؟ موقع انتخاب رشته روزی یه بار به این نتیجه میرسیدم که من به درد نمی خورم و مامانم کلی حرفای خوب‌خوب میزد بهم . ترجیح میدادم یه رشته رو بهم تحمیل میکردن تا بعدا میتونستم غر بزنم :دی
خب چه توقعی دارین ؟
من میترسم پشیمون شم . همیشه از پشیمون شدن میترسیدم . همیشه وقتی دعا میکردم و چیزی رو از خدا میخواستم تهش میگفتم البته اگه بعدا پشیمون نمیشم . 
الآن دارم به خودم میخندم . شما هم بخندین اصلا . تکلیفم با خودم مشخص نیست . هم از انتخاب رشته‌م راضیم و هم میگم اینو نمی زدی چی میزدی خب ؟؟ تهش میرسیدی به همین . میخوایش دیگه . چرا الکی ناز میاری ؟؟

از همه‌ی چیزایی که گفتم اینو مطمئـــــن ترم که ۳۱ شهریور من فوق العاده خوشحالم و عاشق رشته‌م میشم .
و منِ دوهفته دیگه به منِ دوهفته پیش میخنده و میگه دیدی الکی نگران بودی ؟؟ می بینی چقدر خوش میگذره ؟؟ دل تنگم هستی ولی نه اونقدر که فکرشم آزارت میداد .

این روزا در عین بلاتکلیفی و اندکی انتظار از اغلب روزای ۹۵اَم آروم ترم . و تنها دغدغه‌م اینه که ماهیتابه و قابله‌مو تو چی بذارم :دی
  • آرزو
  • دوشنبه ۲۹ شهریور ۹۵

۱۸_ با عرض معذرت ، غلط کردم

من معذرت میخوام ولی غلط کردم .

لطفا هر کس میخواد منو دنبال نکنه ، نکنه آغاجان ( بقول حدیث البته )

باید بگم اینجانب بر اثر رودروایسی عده‌ای رو دنبال کردم  

الآن که حال ندارم ولی فردا اونا رو حذف میکنم .

میدونم که برای خیلیاتون ، خیلیم مهم نیست ، فقط خواستم شرمندگیمو به اطلاع برسونم .

مجددا معذرت میخوام .

البته به وباتون سر میزنما اگه آدرستون رو به هر طریقی داشته باشم ؛ فقط اون ستاره‌هه رو مخمه .

دیگه حرفی نیست ( البته هست ولی حالِ ثبتش نیست )


  • آرزو
  • يكشنبه ۲۸ شهریور ۹۵

۱۶_از بدی خوبی بوجود نمیاد

این جمله رو دوسال پیش توی رمان کلبه‌ی عمو‌تُم خوندم و در واقع تنها جمله‌ایه دقیقا ازش یادم مونده و گهگاهی بهش فکر میکنم .

خب من هرجمله‌ای که میبینم ناخودآگاه با آموزه‌های قبلیم از جمله معنویاش مقایسه میکنم .

و بنظرم این عبارت تا الآن مغایرتی نداشت باهاشون . اگه نظرتون مخالفِ اینه بگید لطفـــــا .



با این همہ مـــــہر و مـــــہربانے

دل مے‌دهدت کہ خـــــشم رانے ؟

#مولانا


بندگان را نه گُزیر است ز حُکمت نه گُریز

#سَـــــعدی


+ خودم میدونم نوشته‌های مشکی هیچ ربطی به سبزنوشته‌ها نداره و به عکسها هم . خب سلایق متفاوت رفت‌و‌آمد میکنه اینجا . امیدوارم از یکیشون خوششون بیاد که دستِ خالی صفحه رو نبندن .

  • آرزو
  • جمعه ۲۶ شهریور ۹۵

۱۵_حسِ خوبِ دعا کردن

حسِ فوق‌العاده‌ایه بشینی برای تمام کسایی که یه روز ازشون بدت میومده دعا کنی 

یا تک‌تک فامیلتو و دوستاتو نام ببری و برای هرکدوم یه دعای مخصوص بکنی 

یا برای اونایی که تا حالا ندیدیشون ، منظورم جهانیه‌ها ؛

مثلا همون دعا برای شفای بیماران رو جزئی‌تر میکنم ، یه افراد خاص ، یا بیماریهای خاص .

فکر کن یه بیماری هایی هستن که به معنای واقعی کلمه شناخته‌نشده‌اَن یعنی ممکنه حتی فقط چند نفر به اون دچار باشن که احتمالا در سراسر جهان پراکنده‌اَن . چقدر احساس تنهایی میکنه آدم اینجوری .

یه‌بار امتحان کنین ؛ دعا کردن به یه شیوه‌ی متفاوت و یا برای کسایی که تا حالا براشون دعا نکردین .



+ اَلحَمدُ لِلّہ


# گـــــر برود جـــــانِ ما در طلبِ وصــــــــلِ دوستـ 

حیـــف نباشد کہ دوست ، دوست تر از جانِ ماستـــ

سَعـــــدی


# ما را سرِ باغ و بوستان نیستــ

هرجا کہ تــُــویی تَفَــرُّج آنجاستــ

سَعـــــدی


+ بعضی از اینایی که با رنگ سبز مینویسم واسه زمانیه که تست قرابت میزدم و خوشم میومد ازشون . تنها بخش خیلی دوست داشتنیه اوقات کنکوری بودنم :)

  • آرزو
  • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵

۱۴_جون میده واسه خوابیدن کنار پنجره‌ی باز و کتاب خوندن .

من عاشقِ هوایِ پاییزی و بارونِ بهاری و درختایِ نیمه‌تابستونیِ شَـہریورم :دی


  • آرزو
  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۹۵

۱۳_یه عالمه کارِ نکرده دارم :)

من همین امروز یه چیزی فهمیدم؛

اینکه من بی صبرانه منتظرِ ۳۱ شهریورم تا نتایج اعلام شه و تکلیفم مشخص.

ولی اصلا دوست ندارم مثلا فردا یا پس‌فردا نتیجه‌ها بیان!

و چرا؟

  • آرزو
  • دوشنبه ۲۲ شهریور ۹۵

۱۱_من عاشق شَـــہریورم

اونقدر که اگه قرار بود تو ماهی به جز دِی بدنیا بیام ،

ترجیح میدادم شَـــہریوری باشم :)


خیلی خوبه که با چیزای کوچک خوشحال میشم ؛ مثلا از دیروز که تم گوشیمو تغییر دادم به شدت ذوق زده ام .

هرچند الآن کمی فروکش کرده ولی ته‌مونده‌ی حس خوبی که دارم واسه امروز بسه .


از مزایا و حتی معایب خاطره نویسی اینه که مثلا یه تاریخهایی اصلا از ذهنت پاک نمیشن :)


آمـدے تا زندگـے روےِ خوشش را رو کُند

آنچہ رویایِ مَحالم بود حالا ممکن است

#امیر اکبرزاده


+ اینایی که با رنگ سبز مینویسم بدون مخاطبن فقط دوسِشون دارم :)

  • آرزو
  • شنبه ۲۰ شهریور ۹۵

۸_ مهربون خدایِ من

شد یازده به بعد ولی این یکی انرژیش مثبته :))

وقتی حسابی گیج شدم و شک کردم به راهی که خیلی وقته اومدم و به آینده ای که تو ذهنم میخواستم ؛

وقتی فکر میکنم تمام تصمیمام از ریشه اشتباه بوده و هراس و تردید وجودمو میگیره ؛

و اون موقع یه دوست حرفایی رو بهم میزنه ؛ که دقیقا همونا رو تا چند روز پیش خودم به بقیه میگفتم ؛

احساس میکنم خدا اون بالا لبخند میزنه و میگه : به این زودی یادت رفت بنده ی خطاکارِ کوچولوی من ؟

حرفاتو ؟ قولاتو ؟ حرفامو ؟ 

حواسم بهت هست بنده ی ِ فراموشکارم . 

فکر میکنم یه روزی مسیرم از اون جاده ای که خیلی از اطرافیانم فکر میکنن توشم ، جدا میشه .

میام تو یه میانبر ؛ یه فرعیِ خاکی که دیگه هیچ دوراهی‌ای نداره . 

اونجا هنوز اول راهه . وقتی میبینم مسیر خلوته گاهی اوقات ممکنه فکر کنم اشتباه اومدم ؛

ولی وقتی می بینم کار بلداش از این جاده میان ، اونایی که سالهاست کارشون اینه ؛

دلم قرص میشه .


+ خدایا من از هر وابستگی و دلبستگی ای که رنگ و بویی غیر از تو داشته باشه میترسم . 


  • آرزو
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۹۵

۶_ حالَم خوبِه

نمیدونم جدیدا چرا انقدر بی جنبه شدم . فرت و فرت دلم میخوام گریه کنم .

طوریمم نیست ، اگه کسیَم حالمو بپرسه میگم خوبم و واقعا هم خوبم . بدین صورت :


من از پیدا کردم این کیبورد خیلی خوشحال شدم :)))


الآن داشتم از طریق تلگرام با دخترعموم حرف میزدم . میگفت اونجا انقدر بارون اومده که تو کوچه باید شلوارتو بزنی بالا و رد شی و جوی ها پرِ آب شدن . یه لحظه دلم واقعا آب بازی خواست . اینجا هوا کاملا معمولیه .

فکر میکنم احساسم مربوط به اینه که ماه دیگه این موقع من خونمون نیستم و احتمالا دلم واسه خونوادم تنگ شده :(

اون پست۲ که نوشته بودم ولی قسمت نبود شما بخونین یجورایی وصف حال الآنمه .

وسط لحظه های خوشم وقتی فکر میکنم ممکنه تا چندماه دیگه خبری از این حال و هوا نباشه ، دیگه لذت نمی برم .

وقتی میدونم دلم برای این ساعتهایی که اینجام تنگ میشه ، از همین الآن احساس دلتنگی میکنم .

من ، چند سال پیش به اینی که الآن هستم میگفتم یه بچه ی لوس و هیچ وقت فکر نمی کردم خودم تا این حد لوس باشم . البته بروز نمیدما چون متاسفانه تا همون حد هم ... هستم : اممـ فکر کنم مغرور صفت مناسبی باشه برای وصفم .

یه چیز دیگه هم بگم ؟ من میترسم چون فکر میکنم یه شهر بزرگ و دور از خانواده جای خوبیه که خدا امتحانم کنه ؛ حالا به هر روشی . نکته ی دیگه هم اینه که من نمیخوام تغییر نزولی داشته باشم . من زحمت کشیدم واسه اینی که الآن هستم ، من از بعضی چیزا زدم ، جلوی بعضیا کم آوردم ، چقدر سرزنش شدم ، چقدر هیچکس درکَم نکرد ، میدونین ؟ سخته یه چیزیو نتونی واسه بقیه توضیح بدی و اونا خودشون بر حسب تصوراتشون قضاوتت کنن . راستش الآن و با تفکراتِ الآنم که فکر میکنم میبینم زیادم سخت نیست یعنی میشه سخت نگرفت ولی اون موقع واقعا برام سخت بود  ( چقدر خوبه که خدا ستار العیوبه نه ؟؟ )

از طرفی هم خوشحالم چون همون شهر بزرگ و دور از خانواده جای خوبیه که خدا بخواد امتحانم کنه و من سربلند بیرون بیام . جای خوبیه برای پیشرفت ؛ تغییر صعودی ، اوج گرفتن ...

بعضی موقعا میخوام زودتر برسه ؛ نه بخاطر اینکه مشتاق باشم نه ؛ بخاطر اینکه ... نمیدونم . فقط میدونم دلم پادرهوا بودن رو دوست نداره . هیجان زده هم هستم کمی .

الآن دیگه دلم نمیخواد گریه کنم . خوبِ خوبم :)))

این شما و اینم یه اُردک خوشگل :


حال و روزَم اگرچہ جـــالب نیستـ 

شَـب همیـــــشه بہ صُبح غالب نیستـ 


# شایان مصلح


+ اَلحَمدُ لِلّه 

++ دقیقا یادم نیست ولی یه روایت بود درباره ی امام صادق ( علیه السلام ) که مضمونش این بود که ایشون فرموده بودن که کاملترین عبارت برای شکرگزاری همین عبارت بالاییه .

  • آرزو
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۹۵

۵_ تابستان خود را چگونه گذراندید ؟

داشتم با خودم فکر میکردم تابستان خود را چگونه گذراندم ؟

به دوست نداشتنی ترین شکل ممکن

تا قبل تابستون ۹۴ یعنی تا قبل از این که به کنکور فکر کنم ، خیلی خوش میگذشت.

تابستونا کلاس میرفتم ؛ زبان ، کامپیوتر ، فوتسال ، بسکتبال و کاراته که جزءِ لاینفک زندگیم بود

 ( البته کاراته رو قبل تر از این ترک کردم به خاطر پام ولی بعد از ممنوعیت یک ساله مامانم توصیه کرد یه سال دیگه هم واسه کنکور ازش بگذرم )

رفتن به کتابخونه رو بگو ؛ از اینایی بودم که هفته ای دو یا سه بار میرفتم و حداقل ۴تا کتاب میگرفتم .

عاشق کتاب خوندن بودم .

خب کنکور یهو وضعیت منو تغییر داد اما از اونجایی که من آدمیم که باید بهم خوش بگذره پس سعی کردم از درس خوندن لذت ببرم و بردم . این ماههای آخر واقعا بهم حال میداد و با علاقه ی وافری درس میخوندم ، خیلی هم منظم شده بودم .

کنکور که تموم شد . کلی برنامه ریزی داشتم واسه تابستونم . از کلاسای ورزشی شروع کردم .

اول رفتم باشگاه و گفتم کلاس فوتسال ، بسکتبال ، تنیس روی میز و بدمینتون دارین ؟

یه نگاه به سرتاپام انداخت و گفت واسه سن شما نه !

خب هنگ کردم اولش . مگه من چندسالمه ؟ اصلا پرسیدی چندسالمه ؟ قَدَم هم که بلند نیست که .


گفتم یعنی هیچی ؟ گفت فقط والیبال :( تربیت بدنی که رفتم گفت واسه شما فقط والیبال :((

و من چقدر بدم میاد از این والیبال . البته از تماشا کردنش نه ، از بازی کردنش .

کاراته هم که استادی دلخواهم نبود و اصلا سبک ما هم نبودن .

کلا پنچر شدم . حسابی بی نظم شدم .

دیگه دنبال کلاس زبان هم نرفتم با خودم گفتم همینجوری لغت حفظ میکنم با گرامر هم که حال نمیکنم .

 برام عجیبه که حالِ کتاب خوندن هم دیگه ندارم .

دلم واسه دیف و فیزیک تنگ شده فقط و البته فصل آخر شیمی .

الآن فقط کلاس نقاشی روی شیشه میرم . سه تا کار تموم شده ، حوصله ی آخریو هم ندارم .

اگه طرح جالبی داشتین واسم بفرستین لطفا .

خلاصه اینکه بنده حداقل ده ساعت میخوابم و شش ساعت هم وبگردی و تلگرام . سه ساعت هم یا کلاس یا خرید . و چقدر از خرید هم بدم میاد من :( . بقیشم همینجوری میگذره .

واسه این طرح آخر میخواستم خودمو بکشم .

کلی گشتم یه افکت مناسب پیدا کنم که به اندازه ی کافی عکسها رو آنالیز شده کنه .

حالا که پیدا کردم مامانم میگه نه دوست ندارم خودتو بکشی . میگم خب چرا ؟؟؟

خالم میگه تو میری دانشگاه مامانت دلش برات تنگ میشه . چشمش بیفته به تابلو بیشتر دلش تنگ میشه .

 خود من اون شش سالی که پسرم نبود اصلا نمی تونستم برم تو اتاقش گریم میگرفته . خب آدم انقدر احساساتی ؟؟

میگم بالاخره عادت میکنین که . دیگه مامانم حسابی مستاصل ( درمانده ) شده بود گفتم الآنه که اشکش در بیاد . قبول کردم دیگه .

خلاصه کلا میخواستم بگم که زندگی من به سه دوره تقسیم شده : قبل از کنکور ، کنکوری بودن ، پساکنکور .



+ اگه یه کتاب جذاب و ترجیحا تخیلی و یا مذهبی بهم معرفی کنین ، حسابی ممنون میشم .گرچه معتقدم کتاب رو باید ورق زد ولی حالا الکترونیکی هم از هیچی بهتره .


حس خوبی ندارم نسبت به اونایی که میگن مدافعان حرم برای پول میرن . پول نمیتونه انگیزه خوبی باشه ؛ که بی قراری های همسرت رو ببینی و به صبر دعوتش کنی و همسرت هم رضایت بده و بگه مبادا اشکای من دلسردت کنه ، میخوام گریه هام پیش خودت باشه نه بعد از رفتنت جلوی دیگران ( شهید محمدمهدی مالامیری ) و نمیتونه انگیزه ی خوبی باشه که اینجوری اشکا و التماسای بچه هاتو ببینی و منصرف نشی ( شهید علی جوکار ) ، اصلا مگه شوخیه ؟ شما میتونی بخاطر پول بری وسط میدون جنگ ؟؟ جلوی آدمایی که به کشتنت افتخار میکنن ؟؟ نمیتونه انگیزه ی خوبی باشه ... فقط یه عشق بزرگتر میتونه انگیزه باشه . وقتی بی احترامی ها رو می بینم و مجبورم سکوت کنم احساس میکنم خیلی بی احساس و ... نمیتونم حس اون لحظه مو نسبت به خودم توصیف کنم ...


  • آرزو
  • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________