۶۳ مطلب با موضوع «افکار و احساسات و خیال‌پردازی‌های من» ثبت شده است

۱۰۶_ شرحی طولانی بر افکار این چند روز و عکس تنگ! ماهی عیدم

۱. برخی از مردم از تغییراتی که موفقیت بوجود میاره، می‌ترسن؛ مثلا اگه یه ورزشکار رکورد خوبی بزنه، انتظارات ازش طوری میشه که انگار در دور بعد حتما باید رکورد بهتری بزنه. و اون ورزشکار از این میترسه که حتی رکورد قبلی خودش رو هم نزنه و ملت فکر کنن بار اول هم اتفاقی بوده در نتیجه تلاشی برای شکستن مجدد رکوردش نمی‌کنه. اینا چیزایی بود که امروز درباره‌ی ترس از موفقیت خوندم. اولش فکر می‌کردم همه‌ی منفعل بودن‌هام در حوزه‌ی همون ترس از شکست جا میگیره که خب هممون باهاش آشناییم دیگه. ولی بعدش دیدم این‌طور نیست!

 مشکل اول من اینه که یه کارایی هست که فقط بهشون فکر می‌کنم و مشکل بعد اینه که بازم فکر می‌کنم!:دی یعنی اگه یه حرکتی می‌زدم یا حداقل دیگه فکر هم نمی‌کردم مشکلی در کار نبود. اینا چند دسته‌ان. بعضی‌هاش رو بارها انجام دادم و عملکردم سیر صعودی داشته، و همینجور که شیب سختی اون کار بیشتر میشه ترس منم بیشتر میشه اونقدر که سکونِ انتخابی رو به درجازدنِ اجباری ترجیح میدم. اینجا یه مشکل دیگه هم هست که توهم موفقیته! درسته که خیلی وقتا واقعا توانایی انجام اون کار رو دارم ولی بعضی وقتام باید قبول کنم که از یه پله‌ای به بعد بالارفتن، دیگه کار من نیست.

مثلا در بین بچه‌های فامیل کسی در دویدن به پای من نمی‌رسید. ابتدایی و راهنمایی هم همیشه حداکثر یکی دو نفر بودن که من به پاشون نمی‌رسیدم. اما وارد دبیرستان که شدم به‌جز یه‌بار دیگه به کسی پیشنهاد مسابقه ندادم. هم ترسوتر شده‌بودم، هم جامعه‌ی آماری رقابتم بزرگتر شده‌بود. ترجیح میدادم تو خیالم نفر سوم بمونم حداقل. ولی بازم طاقت نیاوردم و سوم دبیرستان واسه دوی شهرستانی ثبت‌نام کردم. با خودم گفتم بالاخره باید بفهمم که همچنان میتونم خودمو تو رویاهام سریع تصور کنم یا نه! بعد از قرعه‌کشی تو گروهی قرار گرفتم که سریع‌ترین دونده‌ی دختر شهر هم توی همون بود! درسته که حذف شدم و به دور بعد نرسیدم و طعم شکست رو واقعی‌تر چشیده‌بودم. اما می‌ارزید. یه رقابت درست و حسابی دیده بودم و خیالم راحت شده‌بود که بازم میتونم سوم باشم و از همه مهمتر اون طعم شکست خیلی بهم چسبید. بعدها دیگه حسرت نمی‌خوردم. امتحان کرده بودم و نشده‌بود. :)


دسته‌بندی بعد اوناییه که امتحان کردم و به شکست منجر شده و از دوباره تلاش‌کردن می‌ترسم. مثلا نقاشیم از همون بچگی در حد چشم‌چشم دو ابرو مونده! ابتدایی که بودم یه‌بارم کلاس رفتم ولی تغییر چندانی حاصل نشد. بعد از اون از تجربه‌ی هر کار هنری‌ای می‌ترسیدم. مثلا تابستون هی از جلوی یه آموزشگاه هنری رد میشدم و به تابلوهای نقاشی روی شیشه نگاه می‌کردم و حسرت میخوردم که چرا نقاشی من اینقدر افتضاحه. در این زمینه‌ها یه راهکاری که دارم تصمیم‌های یهوییه. یعنی تصمیم می‌گیرم و در اوج جوگیری و قبل از فکرکردن زیاد( به اندازه‌ی کافی قبلش فکر کردم دیگه:دی) و پشیمون شدن عملیش می‌کنم. به همین شیوه یه‌روز با فاطمه رفتیم تو و اظهار علاقمندی کردیم. البته فاطمه از اون هنرمندهای روزگاره‌ها. من وضعیت اسفبار نقاشیم رو توضیح دادم و مربی خیالم رو راحت کرد که آن‌چنان ربطی هم به نقاشی روی کاغذ نداره. بعد از یک ماه و نیم خودمم به همین نتیجه رسیدم و هی به اون ۴تا تابلو نگاه می‌کردم و می‌گفتم خدا رو شکر که خودم رو از این لذت محروم نکردم :)


دسته‌ی بعد هم اوناییه که قراره برای اولین بار اتفاق بیفتن دیگه!

که ترس از صحبت‌کردن در جمع تو این گروه بود. ترسم در حدی بود که بعد از صحبت کردن در یه جمع ۵۰نفره عصرش با خوشحالی به مامانم زنگ زدم و گفتم: مامان من حرف زدم باورت میشه؟:دی. اوشونم وقتی ماجرا رو فهمید، گفت: دیدی کاری نداشت؟ خب این جمله مثل همون دیدی درد نداشت‌های بعد از آمپول زدنه! لرزش دست و پا و صدا و خنده‌ی دیگران برای من همون کاریه که بقیه میگن نداشت! تازه اون روز جوری بود که بقیه حق نداشتن سوال بپرسن وگرنه مجبور بودم به سولات اون ۳تا پسر ردیف آخر که به نوعی رقیب‌مون هم بودن جواب بدم و مطمئنا گند میزدم! این تجربه هم برام خیلی خوب بود. یه موفقیت بزرگ بود! باعث شد دفعات بعد هم اگه اعضای گروه به من بگن حرف بزنم، برای پیشرفت خودم قبول کنم و کم‌کم معمولی صحبت کنم. هرچند جمعمون ۲۰نفره شده بود ولی بازم پیشرفته :)


خلاصه تصمیم گرفتم همه‌ی کارایی رو از انجامشون میترسم امتحان کنم. اون طعم شکست مسابقه‌ی دو انقدر شیرین بود که میخوام از همه ی دیوارهای ذهنیم بگذرم. به‌هرحال یا موفق میشم یا میشه یه تجربه‌ی شکست شیرین دیگه و البته نیروی ذهنمم دیگه صرفش نمیشه و با خیال راحت به بقیه‌ی کارا فکر می‌کنم. پست دیشب هم از اثرات همین افکار بود!

من الآن زمینه‌های زیادی رو دارم که قبلا فکر می‌کردم میتونم موفق بشم و الآن پذیرفتم که حداقل به‌سادگی نمیتونم موفق شم و تمرین و آموزش می‌خواد. و در سال ۹۶ام یه تابستون پر از تجربه‌های تازه و احتمالا شکست‌های شیرین رو می‌بینم :) این از این :)


۲. اگه وبلاگ قبلیم یه‌ماه دیرتر منهدم میشد الآن راحت‌تر میتونستم راجع به ۹۵‌اَم قضاوت کنم، احتمالا توی وبلاگم می‌نوشتم اهدافمو. ولی الآن هیچ سندی ندارم و هرچی فکر می‌کنم می‌بینم؛ ای بابا یعنی همه‌ی آرزوهای موقع سال تحویل من خلاصه شده‌بود توی موفقیت در کنکور؟ چه بد!


۳. با اینکه بهار هنوز نرسیده امروز یدونه از اون بارونای خوشگل مخصوص به خودش رو فرستاده بود تا نوید یه ۹۶ ِ باطراوت رو به من بده :)


۴. ایشون هم سیاوش هستن! ماهی عیدم! فقط یه‌ذره تنبله، همش میره میشینه اون ته تنگ، دیده نمیشه. خلاصه شما فرض کنین یه فایترِ آبیِ تیره‌ی خونسرد اونجاست که اسمشم سیاوشه :)



بعد از حمل و نقل موفقیت‌آمیز گل نرگس با بطری آب معدنی تصمیم گرفتم ماهی رو هم یه امتحانی بکنم. شاید سفر تو روحیه‌ش تاثیر بذاره و یه‌کم بانشا‌ط‌ تر هم بشه البته اگه سوسول نباشه و نمیره! :/ این نقاشیه هم کار من نیست در ضمن! :))


۵. بعد از مدتی و به بهانه‌ی فرستادن یه آهنگ واسه هم‌اتاقی سابقم پوشه‌ی آهنگ‌ها رو باز کردم و با این صحنه مواجه شدم. مثلا اون روز همه رو قاطی کرده بودم که قشنگ مرتبشون کنم و این کار مصداق همون غلط کردم های بعد از به‌ هم زدن اتاقه که نهایتا وسایل به زیر تخت منتقل میشن( بخوانید شوت میشن)!




اینم شاید نمایی دیگر از اون کوچه ی دو پست قبل باشه! به جان خودم دیگه از فاز کوچه میام بیرون :))



به اسفند دقت کنید، مے بینید

اصلا خودِ بَـــهار است؛

وصله‌ی زمستان به او نمی چسبد.

#سیما امیرخانی


چقدر خوب و آرامش بخشه فکر کردن به بهاری که تا چند روز دیگه از راه میرسه :))


بعدانوشت: یکی از اون لحظه هایی که در حین خندیدن عمیقا احساس میکنم من چقدر خوشبختم وقتاییه که بعد از چند ساعت تلگرام رو باز میکنم و مکالمات کاملا محبت آمیز(؟) دوستام رو توی گروه میخونم، نمیدونم چرا وقتی من آنلاینم اینا ساکتن همش! واسه همین هی میام اینجا پست میذارم دیگه. 2:01ست.

  • آرزو
  • يكشنبه ۱۵ اسفند ۹۵

۱۰۲_ بانوی بی‌نشانه

سردار بدر و خیبر دیگر ز پا فتاده...


+گلبرگ کبود (علی فانی) :


+ حضرت زهرا(سلام‌الله علیها): کسی که عبادت خالص خود را به خداوند متعال تقدیم می‌کند (و فقط برای رضای او عمل می‌کند) خداوند نیز بهترین مصلحت خود را بر او نازل می‌کند.


من یک زره برای جهازش فروختم

او عزم جزم کرده بمیرد برای من


+ تسلیـــــت میگم.

بعدانوشت:

من حتی حواسم نبود امشب مسجد برنامه داره، هم‌اتاقی سابقم بهم گفت و منم ۲ساعت بعدش با شکِ اینکه شاید تموم شده باشه و اصلا می‌ارزه به این که احتمالا تاخیر بخورم یا نه، رفتم. وسط یه نمایش رسیدم که نمیدونم موضوعش چی بود ولی آخرش وصل شد به حضرت فاطمه(علیها‌السلام). یجورایی روضه‌ی مصور بود. کسی روضه نمیخوند، مداحی نبود. فقط می‌دیدیم و اشکی بود که بی‌اختیار جاری می‌شد. حتی با تک‌تک جملات عاشقانه‌ای که صدای پشت در چوبی درباره‌ی همسرش و امامش میگفت.

تا امشب هیچوقت اونایی رو که بلند گریه میکردن درک نمی‌کردم. تا امشب چشمامو می‌بستم تا بتونم تصور کنم صحنه‌هایی رو که مداح سعی میکرد به تصویر بکشه. ولی امشب چشمامو می‌بستم تا نبینم.

نبینم دری رو که بالاخره با ضرب و شدت شکسته شد، نبینم دستای بسته‌ی یه مرد مظلوم و دل‌شکسته رو که حتی رمق راه‌رفتن نداره، نبینم تابوتی رو که فقط چند نفر همراهیش میکردن، و نبینم نگاه میخ‌شده‌ی اون بچه‌های کوچیک به تابوت مادرشون رو. آخرِ امشب وقتی مداح میگفت: تمامِ علـی می‌رود، می‌فهمیدمش، حتی بدون بستن چشمام...

  • آرزو
  • چهارشنبه ۱۱ اسفند ۹۵

۱۰۱_ دل‌آرام

استاد ریاضی‌مون امروز بعد از حضورغیاب یه قوطی! چیپس باز کرد و به شوخی گفت چون بچه‌های خوبی بودید نفری یکی بردارید! ما هم اینجوریo_o بعد گفت نخورید‌ها!، ابزار کمک آموزشیه! و ما دوباره اینجوریo_o :) دیگه بالاخره گفتن که شکل سهمی‌گون هُذلولَوی هستن ایشون :) ۱۵دقیقه‌ای با کمک چیپس نکاتش رو توضیح دادن و بعدم اجازه‌ی خوردنش رو صادر کردن :) البته توصیه کردن که این چیزا برای سلامتی مضره و نخوریم :)) از دیگر کمالات ایشون هم اینکه بقیه‌ی اشکال رو هم با نرم‌افزار متلب کشیده‌ و پرینت و کپی می‌گیرند و برایمان می‌آورند که شیرفهم شویم و خط و مدل نوشتن‌شان هم آنقدر خوب است که بچه‌های کلاسِ بعد از ما میگن که استادشون به شوخی میگه: تخته رو پاک نکنیم، حیفه و با همینا درس بدیم!:))


"و" رو هم جا انداختم :)



دیشب یه وبلاگ دیدم که آرشیوش از سال ۸۳ بود تا ۹۰. و بعد از اون دیگه آپ نشده‌ بود. حس خیلی خوبی نبود. بسیار هم پربار بود. همینجوری روی چندتا از ماه‌ها کلیک کردم، یکیشون ظاهرا ماه محرم بوده، آنچنان نوشته بودن که اصلا احساس میکردم رفتم یه روضه‌ی دلچسب و برگشتم. به خودم می‌گفتم: فکر میکنی بتونی یه روز انقدر سرگشته و عاشق خدا باشی؟ عاشق هرچی که رنگ و بوی خدا داره؟ میتونی انقدر درد و دغدغه‌ی دین داشته باشی؟ انقدر جای خالی امام زمان رو حس کنی؟ نمیتونی... شوخی که نیست، هر که در این بزم مقرب‌تر است جام بلا بیشترش می‌دهند... تو می‌مونی و بی‌خیالی و سرخوشیِ کاذبت...

باز خدا رو شکر بودند/هستند چنین قلم‌های تاثیرگذاری که با نوشته‌هاشون حداقل چند دقیقه واقعا به یاد کسانی که باید، بیفتم. به لطف اون دوست مجازیِ خاموشِ به تازگی روشن شده با وبلاگ یکی به مونده به آخر پیوند‌ها آشنا شدم و دومین پیوند ایشونم وبلاگی بود که میگفتم و الآنم همینجا آخریه. به همین زودیا یه‌روز میشینم و آرشیو چند ساله‌ی وبلاگ‌های مفیدشون رو می‌خونم، اگه خدا بخواد :)


وصـــــل تـُـــو کُجـــا و مَـنِ مَھجـــــور کُجـــا...

#شیخ ابوسعید ابوالخیر


از دلـَش آرام رفت

هَـرڪہ دل‌آرام دید

+چنین نا‌آرامی‌ام آرزوست :)

( دوست داشتم آرام هم حرف به هم چسبیده‌ای می‌داشت که میشد کشیده نوشتش :) )


+اَللّهُمَّ ارزُقنا حُسنَ الخاتمةَ :)


  • آرزو
  • يكشنبه ۸ اسفند ۹۵

۹۸_ اولین پستی که میتوانید بخشی از آن‌را به‌جای خواندن، بشنوید :)

 به‌شخصه پدرم در اومد! یعنی یک فایل‌های صوتی‌ پشت صحنه‌ای تو گوشیم هست که میتونم کلی باهاشون بخندم. و یه‌چیزی هم فهمیدم که چقدر نفس کم میارم. و اینم پیشاپیش بگم که بله میشه گفت دقیقا تا دی‌ماه سال بعد میتونم هروقت که ۱۹سالگیم رو به زبون بیارم، ذوق کنم و لبخند بزنم، حتی اگه وسط خوندن یه متن جدی باشم:دی

نه‌تنها من که هم‌اتاقیم هم معتقده صدای من شبیه این نیست!

راهنمایی‌ها و ایرادات‌تون رو هم پذیراییم :) میدونین؟ من خیلی غر شنیدن رو دوست دارم! امشب هم که حال من خیلی خوبه و میتونین هرقدر که دلتون خواست از طولانی‌بودن پست‌ها هم غر بزنین! می‌خونم و لبخند می‌زنم، اینجوری :)))))

خب دیگه میتونین به‌جای خوندن ادامه‌ی پست، صدای من رو تحمل کنید :)

 

 

 

گاهی به‌سرم می‌زند عینکم را بزنم و بنشینم پشت این میز چوبی روبرو و نهایت تلاشم را بکنم که با خودکار آبی آسمانی مورد علاقه‌ام بر روی دفتر کوچکی به همین رنگ برای آدم‌های دوست‌داشتنی زندگی‌ام چند خطی بنویسم. مثل آن‌وقت‌ها که با ذوق و شوق به چرندیاتم بال و پر میدادم؛ فقط برای دیدن لبخند معلم ادبیاتم، که خوب بلد بود چگونه به یک دختر ساکت ۱۳ساله که از قلم به دست گرفتن می‌ترسد، جرئت بدهد و با برق چشم‌هایش و کلمات تحسین‌آمیزِی که فقط برای دلخوشی شاگردش به‌زبان میاورد، به‌یاد دخترک بیاورد که "نمی‌توانم" مرده‌است و قبر نمادینش هم همان گوشه‌ی کلاس است.

دخترک را به این باور رسانده‌بود که در این زمینه حتما نخواسته‌است که نتوانسته، و الا کار که نشد دارد :)

حالا این دختر ۱۹ساله(:دی) که به اندازه‌ی کافی از باورها و آرزوهای ۵سال پیشش فاصله گرفته، این چند روز نهایت تلاشش را کرد که برای دوستش متنی کوچک آماده کند. آخر دوستش هزارکیلومتر با او فاصله دارد و کادویی هم حالاحالاها بدستش نمی‌رسد. ویژگی دیگری هم هست که باعث شده دخترک فقط برای او این فکر به سرش بزند؛ که ۳سال در یک کلاس بوده‌اند اما دوست دوست نبوده‌اند و فرصت‌های بسیاری بوده که می‌توانسته حضورا لبخند بر لبش بیاورد اما نخواسته‌. حال می‌خواهد جبران کند. اگر واقعا باور دارد که او در زمره‌ی دوستان صمیمی‌اش قرار گرفته، به اندازه‌ی تمام لحظاتی که با دیگران خندیده‌ یا حتی گریه کرده‌، باید بتواند از پشت این صفحه کلید و نمایشگرِ بی‌احساس، احساساتش را برایش بازگو کند.

 و چه کند که از این راه دور جز آرزوکردن و دعا کردن چیزی بلد نیست؟

و چه آرزویی بهتر از عشق؟ برایش خوش‌ترین یادگارِ ماندگار در این گنبدِ دوار را آرزو می‌کنم. عشقی را که به قول خودش هرثانیه نگاهش به اندازه‌ی یک قرن او را شارژ کند.

و آرزو می‌کنم که دختربچه‌ی یک‌ساله‌ی حس و حالش هیچ‌وقت زمین نخورد و عروسکش پرت نشود و آبنباتش همیشه بدست باشد و شیرین هم باشد.

و برایش آرزو می‌کنم دستِ پرمهری که یارای بلندکردن او را از هر زمینِ حضیضی داشته‌باشد و توانِ تکاندنِ دلش از غبارِ غم را هم.

و ۲۰سالگی‌ای را آرزو می‌کنم که کابوس نباشد، هراس به‌همراه نداشته‌باشد و هیولای زمانی نباشد که همه‌چیز به سرعت بگذرد، ساعتِ برناردی باشد که درست در لحظات سرشار از لبخند بایستد، آن‌قدر که دلش سیر شود از آرامشِ جاریِ آن لحظاتِ ساکن.

آرزو می‌کنم که شیطنتش واقعی باشد و خنده‌اش از ته دل باشد که مادرش هم بخندد، او هم از ته دل، که خنده‌ی مادر حال آدم را خوب‌تر هم می‌کند.

و آرزو می‌کنم در ۲۰سالگی‌اش اشکی ریخته‌نشود مگر از سر شوق و نرسد آن روز که گریه بخواهد مرهمش باشد.

پس در این بامداد چهارم اسفند و نخستین روز این بیست‌سالگیِ صورتی برایت آرزو می‌کنم؛ هم عشق و آرامش و هم خنده و گریه‌ات گره بخورد به رسیمانِ محکم خدایی که دست توانایش از همه‌ی دست‌ها بلندتر است و کافی‌ست بخوانیمش تا اجابت کند، هم این آرزوهای من را و هم آن آرزوهایی را که موقع فوت‌کردن شمعِ بیست‌سالگی‌ات می‌‌کنی.

تولدت مبارک زاده‌ی سرمای اسفندماه :)

دلت گرم و لبت خندون :)

 

 

+ حدیث! میتونم بگم که در واقع اگه تو دل‌نوشته‌هات رو نمی‌نوشتی که من دور و بر همونا بچرخم، چیزی به ذهنم نمی‌رسید!دستت درد نکنه خلاصه! :)

اینم یادم رفت تهش بگم، که بقول خودت الهی که سعادت دنیا و آخرت نصیبت باشه دوست خوبم :)))

این‌قدر توی وبلاگت خوندم ۲۰سالگی که آخرشم سوتی دادم و به‌جای ۱۹ گفتم: ۲۰!

 

+ بعدانوشت: چرا من نمیتونم اینو یجوری بذارم که دانلود نخواد؟:( قبلا اینجوری نبود که!

خودم فهمیدم! :)

 

  • آرزو
  • چهارشنبه ۴ اسفند ۹۵

۹۳_ کوفته برنجی!

هرقدر که بعضی موقعا از حافظه‌ی کوتاه‌مدتم می‌نالم همون‌قدر حس ششم شگفت‌زده‌م می‌کنه!

از رمز قبلی گوشیم که یک الگو بود خسته‌شده‌بودم و دوماه پیش خواستم عوضش کنم، با خودم گفتم شروع می‌کنم به فکر کردن و اولین و بی‌ربط‌ترین کلمه‌ای که به ذهنم اومد رو میذارم واسه رمز و این‌چنین کردم. چند روز پیش هی با خودم فکر می‌کردم فرض کن یه‌روز مجبور شی رمزتو به یه‌غریبه بگی، با توجه به این‌که غریبه‌ست، مسخره‌ست خب!

و دیروز هرچی رمزشو میزدم میگفت اشتباهه، آخراش دیگه بعد از هربار سی‌ثانیه هم باید صبر می‌کردم، خیلی تمرین خوبی بود برای بالابردن آستانه‌ی تحمل! بعد دیدم یهو شارژش از ۱۰۰ اومد به ۱۴! دیگه ترسیدم، بعد از کلاس رفتم تعمیرات موبایل، اولین‌سوالی که پرسید: رمزش رو بگو! 

منم تو دلم گفتم: عمرا! و بلند گفتم: نمی‌تونم بگم! گفت: چرا؟ گفتم: راستی شارژشم اینجوری شده! گفت اصلا مطمئنی رمزت درسته؟ گفتم بله، چند دقیقه قبلش باهاش کار کرده‌بودم. چندتا سوال دیگه پرسید و دوباره گفت: رمزش چی بود؟ گفتم: آقا رمزش رو هرچی زدم نشد دیگه، کار دیگه‌ای می‌تونین بکنین؟

منم که نمی‌تونستم با اطلاعات روی گوشی خداحافظی کنم، از اوشون خداحافظی کردم و ناامیدانه برگشتم خوابگاه. بعد از سی‌بار تلاش بالاخره باز شد! با این‌که فهمیدم مشکل کوچکش از کجا بود ولی به‌سان یک مارگزیده‌ی بی‌منطق بازم می‌ترسیدم و تا شب نذاشتم قفل شه!


+ اولین جلسه‌ی تربیت‌بدنی بالاخره امروز تشکیل شد، استادش هم مثل اغلب بقیه‌ی استادا خیلی خوب بود و در نوع خودش متفاوت هم بود. منم بر اثر ذوق‌زدگی و جوگیری بسیار و تلاش برای ورزشکار نشان‌دادن خود! (که البته موفق هم بودم) الآن بی‌حرکت افتادم روی تخت!

+ از بی‌نظمی پست قبلی خوشم نمیومد(؟)، گفتم یه‌چیزی بنویسم همین‌جوری! و می‌ترسم مثل مرداب باشه و فردا هم با همین بهانه دوباره یه‌چیزی بنویسم همین‌جوری!



آن چنان مِـــــهرِ تـُـواَم دَر دِل و جـان جای گِرِفت 

ڪـہ اَگَر سَـر بِرَوَد اَز دِل و اَز جان نَرَوَد 


#حافظ


بعدانوشت: خوانندگان محترم؛ یک مشاعره‌ی کوچولو هم با هنرنمایی محبوبه‌ی شب در ادامه صورت گرفته :)))

بعدانوشت‌تر: و خانومِ حدیث و جناب دچـــار هم حضور پررنگی به عمل رساندند :)))

با تشکر از هر۳نفر :))

  • آرزو
  • سه شنبه ۲۶ بهمن ۹۵

۹۲_ به‌جان خودش آمده‌بود چندخط بنویسد و برود و قصد نوشتن یک اَبَرپست بی‌سر و ته را نداشت!

باید اعتراف کنم من آدم جوگیری هستم. اونقدر که آخر ترم وقتی مطمئن شدم این ترم چشمم به چشم استاد فیزیکم نمیفته از طریق صفحه‌ی درخواست تجدید نظر بخاطر رفتار و حوصله و لبخند همیشگیش ازش تشکر کردم، شاید نمی‌دونست که چقدر بعضی کارای کوچکش اول صبحی به آدم انرژی میداد!

البته جدای از اون‌که بعضی اوقات شدید میفتم روی دور تشکر‌کردن، کلا خوشم میاد از این‌کار. احساس می‌کنم در بعضی موارد یه‌ذره هم در کاهش غروری که همه میگن دارم و خودمم تازگیا پذیرفتم موثره. در باب تشکر و شکرگزاری اول سعی کردم این عبارت رو قشنگ واسه خودم جا بندازم که من لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق. و حالا که فکر می‌کنم تقریبا برام جا افتاده، رفتم روی یک مفهوم دیگه که توی کتاب اخلاق خوندم. این که شکرگزاری یعنی اظهار نعمت و استفاده از اون در راهی که منعِم صلاح میدونه. این یکی رو واقعا تا حالا بی‌توجهی می‌کردم بهش. یاد اون وقتایی میفتم که مامانم غذای ابداعی درست می‌کنه و من بعد از چندقاشق دست می‌کشم و تشکر می‌کنم، و مامانم میگه: تو که خوب نخوردی! یا مطمئنا همین استادم خوشحال‌تر میشد اگه نمرم بالاتر می‌بود. یا اصلا اگه از پست‌های آموزنده‌ی جناب میرزا طی نظری حاوی غلط نگارشی تشکر کنم شاید با خودشون بگن: کاش استفاده‌ی لازم رو هم می‌کردین! کلا دارم بیشتر به این موضوع توجه می‌کنم. همه‌ی اینا رو نگفتم که اینو بگما ولی باعث فکرکردن به این موضوع این بود که می‌خواستم از فردی که اوایل سال تحصیلی واسه بیدارشدن برای نماز صبح بهم یه‌راهکار داده‌بودن، تشکر کنم.

خطاب به اوشون: نمی‌دونم رهگذر بودین یا نه و اگه آره بازم گذرتون میفته یا نه، ولی به‌هرحال اگه بعدها اینا رو دیدین، بگذریم از وقتایی که یادم میره، ولی شب‌هایی که یادم مونده و خوندمش، حداقل بیدار دیگه شدم. و اون‌قدر ذوق‌زده شده‌بودم که فقط چون خصوصی نظر داده‌بودین عمومیش نکردم وگرنه همون روزا می‌نوشتمش! :)


بذارین یه‌چیزی رو بگم؛ شانس آوردیم که نگار، همون که خودش آدرس اینجا رو پیدا کرده‌بود و دوستش داشتم و متولد ماه تولد من بود، آدرس اینجا رو داره و ممکنه بعد‌ها بخونه اینجا رو وگرنه باید پست‌های طولانی شامل توصیفات من از رفتارای خوب اساتید رو تحمل می‌کردیم! هرچند فکر می‌کنم نتونم از استاد اندیشه‌مون نگم و بالاخره یه‌روز دربارش می‌نویسم.


نمی‌دونم چرا این استادای بیشتر دروس عمومی، موقع‌ درس‌دادن انقدر به من نگاه می‌کنن، یعنی خیلی ضایع است که هم خودشون و هم درسشون رو دوست دارم؟


یه کِرِم مرطوب‌کننده خریدم که حاوی روغن بادامه و پس از چندبار استفاده مطمئن شدم که هرچی بادوم تلخ داشتن ریختن توش، حتی بوشم تلخه!


چیپس با طعم ماست و خیار و نعناع خورده‌بودین؟! من که اولین‌بارم بود میدیدم حتی! یه خوراکی هم دیدم که فکر کردم بستنی زمستونیه و با ذوق و شوق و با یاد بچگی‌هام خریدم. بعد که بازش کردم و تعجب کردم، دیدم روش نوشته: پشمک لقمه‌ای حاج یعقوب! به‌شخصه اگه جای حاج‌عبدالله بودم، این‌ شباهت رو برنمی‌تابیدم(معنیشو نمی‌دونم ولی احساس کردم اینجا بکار میاد! با کلاسم بود تازه!) و یه حرکتی می‌زدم!


جالب نیست که از بین این‌همه دست‌اندرکاران سلف همونی که من ازش خوشم میاد و نیمروهای خوشمزه‌ای هم می‌پزه، اسمش آرزوئه؟ این همون بعد آرزوشناسیه که می‌گفتما! :)


خیلی بیشتر از یک هفته‌ست که اون پیرمرده رو ندیدم و سلامت باشی باباجان‌هاشو نشنیدم.


در این طبقه فقط یک نفر هست که اتفاقا اتاق بغلیه و تا حالا یک کلمه هم باهم حرف نزدیم و اصلا صداشو هم نشنیدم. جالب اینجاست که این ترم یک کلاس عمومی مشترک هم داریم و بذارین در این وانفسا اشاره کنم به مسیر یه‌ذره طولانی پیاده‌روی‌ای که این دانشکده‌ تا ایستگاه اتوبوس داره! و حتی در این مسیر هم هیچ‌وقت با هم هم‌قدم نشدیم! و تمام سعی‌ام اینه که یادم نیفته اسمش ساراست که تصورم از ساراها فرو نریزه :) ولی احساس می‌کنم بالاخره باید یه‌حرکتی جهت آشنایی‌مون بزنم! 


در عوض این یکی اتاق بغلی یه‌نفر هست که اسمشم نمیدونم و صبحا که تازه از خواب پا میشه، خیلی دوست‌داشتنی غر می‌زنه و کلا خیلی پرانرژیه. شبا هم گیتار می‌نوازد و ما را هم به فیض می‌رساند. و هرچی بگم از پرانرژی و خونگرم‌بودنش کم گفتم :) وقتی می‌بینمش یاد پرتقال‌بانو و فینگیل‌بانو( به‌ترتیب حروف الفبا) میفتم!


علاقه‌ی من به اینجا و شما اونقدر پیش رفته که در واقعیت هم از شما حرف می‌زنم. خداییش این‌همه احساس خوبی که داشتم و چیزای مفیدی که آموختم و لبخندهای یهویی‌ای که توی کلاس و اتوبوس و خوابگاه به‌یاد شما زدم، که همه‌ی اینا در حالیه که تازه شش‌ماهه با بیان آشنا شدم( جا داره که دوباره فینگیل یاد ورزشکارا بیفته! )، حتی بیست درصدشم توی اون سه‌سال و نیمِ قبلیِ وبلاگ‌نویسیم نبوده و اون درصد کمی هم که بوده باز مربوط به دوستای بیانیم بوده!


می‌خواستم درباره‌ی یه موضوع دیگه هم بنویسم ولی انگار فقط تونستم با نگار بی‌ رودروایسی دربارش حرف بزنم و موضوع مربوط میشه به وبلاگ‌هایی که میخوندیم و خداحافظی کردن.


و من حس و حال پست‌ گذاشتن نداشتم و فقط می‌خواستم که یه تشکر کنم ولی وقتی قبلش پست پرانرژی فینگیل‌بانو رو خوندم، این‌چنین شد! عنوان پر فینگیل‌ترین پست تا اینجا هم تعلق می‌گیره به ایشون قطعا! :)


۰



مى گویند تقوا از تخصص لازم تر است!

آن‌را مى پذیرم، اما مى گویم؛

آن‌کس که تخصص ندارد و کارى را مى پذیرد، بى تقواست!

#شهید مصطفى چمران


 کوچہ بہ کوچہ دستان بستہ‌اش چہ عاشقانه می‌لرزید، حیدر!


پ.ن: الآن معنی اوشونو سرچ کردم.

پ.ن۲: اگه اینجوری فکر می‌کنین که چون پست طولانی بود و می‌خواستم هم خودم و هم شما رو گول بزنم؛ سایز فونت رو به‌جای ۳ گذاشتم روی ۲، درست فکر می‌کنین! با عرض معذرت از بانو هوپ البته! :)

  • آرزو
  • دوشنبه ۲۵ بهمن ۹۵

۹۰_ به جبر هم که شده، لطفا!

خدا رو شکر عصر یکشنبه کلاس نداشتم و تونستم کلش رو با کیمیا و غزال بگذرونم. غزال رو از خرداد و کیمیا رو از آخرای شهریور ندیده‌بودم. بعد از ابراز احساسات نشستیم و شروع کردیم به حرف‌زدن. یه‌ذره اونا درباره‌ی نبرد سهراب و گردآفرید حرف زدن و من شنیدم، بعد درباره‌ی شغل آینده‌ی غزال که قراره معلم بشه و کمی هم از هم‌رشته‌ای‌ها و استادا حرف زدیم. و نهایتا رسیدیم به بحث شیرین لهجه‌ها! و چندی هم شیرازی و مشهدی و یزدی به هم آموختیم و تمرین کردیم و کلی خندیدیم. بعدشم رفتیم موزه‌ی حرم که جل‌الخالق گویان از یک بخش به بخش دیگر می‌رفتیم. و حقیقتا می‌خواستم عکس ماهی شیطان یا چیزی شبیه به این رو بذارم که الآن فهمیدم منتقلش کردم به لپتاپم، دیگه خودتون سرچ کنین و ببینین و شگفت‌زده شین:دی


امروز فردی به‌نام نسرین زنگ زده‌بود که اصرار داشت من فریبا هستم دخترعمش! و اگه نیستم چرا شمارم به‌نام فریبا روی گوشیش سیوه؟ بعد از کلی تکرار این جمله که من فریبا نیستم و نمی‌دونم چرا شماره‌ی من توی گوشی شماست، موقع قطع‌کردن به فرد دیگری که اونور موجود بود گفت: اینم که همش میگه من فریبا نیستم، شارژمم الکی تموم کرد، اَه!



 تا حالا زیاد اتفاق افتاده که دل و عقلم با هم هماهنگ نباشن، و موقع دعا‌کردن یا درخواست از دیگران حتی اونی رو به‌زبون آوردم که عقلم میگه، در حالی که در اون لحظات خواسته‌ی قلبیم دقیقا برعکس بوده، فقط اون حسی که پشیمونی در آینده رو بهم هشدار میده وادارم کرده تا اونجوری حرف بزنم. و در این موارد حتی اگه منصفانه هم باشه، به خودم حق نمی‌دم که مخاطبم رو سرزنش کنم، این جمله باید  نهادینه بشه که آدما قدرت فکرخوانی ندارن و من حق ندارم انتظاراتی ازشون داشته‌باشم که به این قدرت احتیاج داره حتی اگه مثلا بدیهی باشه!

این چند روز چندین‌بار موقعیتی پیش اومده که یه نفر خواسته‌ای ازم داشته که احتمال می‌دادم خواسته‌ی قلبیش برعکس گفتارش باشه. ولی من دقیقا کاری رو انجام دادم که خودش گفته و متقابلا به دیگرانم حق نمیدم که بعدها منو سرزنش کنن!

و الآن دارم فکر می‌کنم که نکنه من فقط فکر می‌کردم که اونا خواسته‌های عقلم بوده و نکنه یک خودفریبی‌ای بیش نبوده‌باشه!


   +خدایا لطفا یه‌لبخندی، حرفی، راهنمایی‌ای، پس‌گردنی‌ای حتی! لابلای صفحات کتابا و رفتار آدما و توی آبی آسمونم باشه قبوله، فقط من بفهممش! مثل اون آرامش و اطمینانی که تابستون بین حرفای مصدقه بهم دادی. این بنده‌ی فراموشکارت هرچند وقت یه‌بار یه‌تلنگر می‌خواد دیگه، که بفهمه باید کدوم طرف بره، بنده‌ای که حتی نمیفهمه همین الآن هم کدوم‌ طرفیه!


++ همه‌چی خوبه و مسئله دقیقا همینه که همه‌چی خوبه! آدم باید یه احساس دغدغه‌ای،  دردی، رنجی داشته‌ باشه که باعث انگیزه‌ی تلاش مضاعفش بشه دیگه، از اونا که تهش میشه یه لبخند و یه‌خدایا شکرت و احساس سبکی‌ای که تا هفته‌ها همراهشه و تعجب می‌کنه از اینکه چگونه هنوز از خوشحالی پرواز نکرده :))

+++ امروز به یک سوال اساسی برخوردم و اون اینه که چرا بعضی از وبلاگ‌ها یا پست‌ها هستن که نمی‌تونم نظرنداده از اون صفحه خارج شم؟ نمی‌دونم جدا. دیگه ببخشین اگه نظرات بی‌ربط و خنده‌دار و حتی نامفهومی براتون می‌نویسم، در این موارد" دلم می‌خواد" ِ دلم بر این ندای عقلم که "اینا چیه می‌نویسی دختر؟" فائق اومده :)



مرگ تو درست از لحظه ای آغاز می شود،

که در برابر آنچه مهم است؛ سکوت میکنی.

#مارتین لوتر کینگ

× : و من امروز سکوت کردم! چون اون دوتا جمله‌ی اوشون تا زمانی که واکنش مخالفی دریافت نکنه مشمول حرف سیاسی و خلاف قوانین گروه نمیشه! سکوت کردم و هی حرص خوردم. و این جمله رو دیدم و بیشتر خودمو سرزنش کردم.


کسـے از تـُـــو چون گریزد

ڪـہ تـُــو‌اش گریزگاهـے

#سعـــــدی

÷! :میدونم تکراری بود!


٪! : یا ایهاالعزیز تمام ندارها!

ما را بہ جبر هم که شده سربہ‌زیر کن

خیری ندیده‌ایم از این اختیار‌ها


 

  • آرزو
  • سه شنبه ۱۹ بهمن ۹۵

۸۷_ اولین شب تنهایی! :)

می‌خواستم این پاراگراف رو فقط بنویسم صد و دومین دل‌خوشیِ البته نه‌چندان کوچکم دوستان و آشنایان ماه و محشری‌ست که دارم چه غیرمجازی و چه نسبتا مجازی، بعد دیدم ممکنه چندسال دیگه که اینا رو می‌خونم یادم نباشه منشا این‌فکر چی بوده. پس باید بشکافم موضوع رو. یکی از بهترین لذت‌ها، لذت یادگیری و فهمیدنه. البته درمورد من واسه مسائل درسی صدق نمی‌کنه! فقط شاید یه‌ذره درسای تجربی‌تر و ملموس‌تر استثنا باشن. دوستی دارم که شیراز درس می‌خواند و در دانشگاه اونا ترم‌اولی‌ها را آنگول می‌نامند! از آن‌جهت که مثلا در آنی گول می‌خورند و سال‌بالایی‌ها را نیز سرآنگول گویند. ایشون منو به گروهی افزود که خودش و سرآنگولش بودن و قضیه اینجوریه که هرروز بخشی از یک pdf رو می‌خونیم و شب درباره‌ش حرف می‌زنیم. توی همین چندشب چیزای زیاد و لذت‌بخشی یاد گرفتم و فهمیدم که چقدر درمورد برخی مسائل زندگی اشتباه فکر می‌کردم. جدای از این چیزا دارم راه و روش بحث‌کردن رو هم یاد میگیرم. در واقعیت و در چندسال پیش من اینجوری بودم که معمولا نمی‌تونستم از باورهام دفاع منطقی کنم و استدلال ارائه بدم و در مواقع کم‌آوردن نه‌فقط صدا یا دستام که در موارد حاد‌تر تصویر طرف مقابل توی چشمامم می‌لرزید:دی بچه بودم دیگه. از چندسال پیش تا الآن هم سعی کردم اصلا با کسی بحث نکنم. ولی به هرحال ممکنه پیش بیاد و خوشحالم که دارم مهارت‌هاشو یاد می‌گیرم.


امشب اولین شب تنهایی من تا اینجای عمرمه! یه‌شب هم‌اتاقیم، همونی که هم‌استانیم بود و دوستش به هم‌اتاقی بودن من باهاش غبطه می‌خورد، اومد و گفت آمادگی‌شو داری یه‌چیزی بهت بگم؟ گفتم: آره بگو.  گفت: من دارم از این اتاق میرم. گفتم: میری پیش الف؟( همون دوستش) و تایید کرد. گفتم:چه جالب، بسلامتی. گفت ناراحت نشدی؟ گفتم: نه‌، اونم تنها شده‌بود دیگه، اینجوری به جفتتون بیشتر خوش می‌گذره. هرچند که با اوشون شباهت‌های بیشتری داشتم و می‌دونم که با رفتنش دیگه از بعضی حرفا و کارا و حس‌ها خبری نیست، ولی به‌هر حال قرار نبود همیشه کنار هم باشیم که. آخر هفته‌ها رو هم دیگه تنهام و شاید تازه خوابگاهی‌بودن و از خانواده دور بودن رو حس کنم، اونم شاید:دی
من بچگی‌هام فقط از ۲چیز می‌ترسیدم؛ تنهایی و تاریکی. در واقع مورد دوم به این علت بود که مامانم از تاریکی می‌ترسید و من احساس می‌کردم وقتی مامانم می‌ترسه حتما چیز وحشتناکیه پس منم باید بترسم! هرچند الآن دیگه فقط من می‌ترسم! و دارم به این فکر می‌کنم که خیلی کار بدیه که لامپ تا صبح روشن باشه آیا؟

امشب توی سلف یه فسقلی ۲یا۳ساله بود که لابد بچه‌ی یکی از مسئولین بود و همینجوری واسه خودش اونجا می‌چرخید. براش دست تکون دادم و اومد پیشم، چند جمله‌ای اون گفت که من نفهمیدم و چند جمله هم من گفتم که اون نفهمید و فقط فهمیدم که اسمش سِوْداست و اونم فهمید که من فهمیدم اسمش سوداست:دی بدین‌صورت که بعد از اون‌که اسمشو بهم گفت، رفت یه‌دور زد و امد گفت: اگه گفتی اشمم چی بود؟ گفتم: سودا. اونم گفت: آفّلین! دوباره داشت یه چیزی می‌گفت که من نمی‌فهمیدم و یهو وسطش دوید رفت سمت مادرش احتمالا. چندی گذشت و غذام تموم شده‌بود. من یه اصل واسه خودم دارم و اینه که از بچه‌جماعت نباید بی‌خداحافظی جدا شم، حتی اگه دیدار اول و آخرمون باشه. در این راستا تا جایی که می‌شد آروم رفتم ظرفمو تحویل دادم و برگشتم سمت میزی که نشسته‌بودم، واسه اینکه ضایع نباشه بازم آهسته رفتم سمت آبسرد‌کن و ناچارا با طمانینه یه‌لیوان آب خوردم و دوباره اومدم سمت همون میز و  یه‌ذره منتظر شدم. نگاهم افتاد به یکی از مسئولین که داشت منو نگاه می‌کرد و دیدم ضایع‌ست همونجا بیکار ایستادم، پس دوباره آروم‌آروم رفتم سمت آبسردکن و بالاجبار یه‌کم دیگه آب خوردم:دی و واقعا گنجایش سومین‌بار آب‌خوردن رو نداشتم پس این‌دفعه در جایی دور از دید مسئولان منتظر شدم که بالاخره اومد و براش دست تکون دادم و با خیال راحت اومدم بیرون :) 

نمی‌دونم چرا تازه ۲روز بعد از تایید نهایی همه‌ی نمرات یادم افتاد که معدلم رو که ۱۶/۵۲ شده به مامانمم اعلام کنم و تنها دغدغه‌ی تحصیلی من در حال حاضر اینه که نمره‌ی اون درسی که فروردین وارد میشه جوری باشه که معدلم بشه ۱۶/۶۱ که حداقل یه حسی بهش داشته‌باشم!

از مزیت‌های قبولیم در این‌شهر اینه که اگه هرجای دیگه‌ای بودم امکان نداشت هفته‌ی آینده ۲تا از دوستامو و هفته‌ی بعد هم یکی دیگه رو اونجا ببینم، میان اردو :))

احساس می‌کنم مامانش بهش گفته لباساتو کثیف نکنیا! و بقیه‌ی بچه‌های کوچه دارن جلوش فوتبال بازی می‌کنن.
حالا لطفا الآن نیاین بگین جلوش کوچه نیست! :)


گوینـد دِل به آن بُتِ نا‌ِمهـربان نده
دِل آن زمان رُبود که نا‌مِهربان نَبود

#اصلی قمی



مرغ دل مـــــا را
که به کس رام نگردد،
آرام تـُـویـــے
دام تـُـویــــے
دانه تـُـویـــے، تــُو

#حبیب خراسانی


بعدانوشت: شاید باورتون نشه، در واقع منم باورم نمیشه ولی داره برف میاد، اونم یهویی و درست و حسابی :))


راستی برف مذکور در پست قبل بیش از یک‌ساعت نبارید و حتی به این‌درجه هم نرسیده‌بود. 00:55ـه
و مجددا بعدانوشت: من الآن انقدر خوشحالم که در پوست خود گنجانیده نمیشم. اصلا هم انگار نه انگار که تنهام و آسمون هم انقدر خوش‌رنگ و دوست‌داشتنیه که حتی لامپ رو هم خاموش کردم. چقدر خوبه که تخت آدم کنار پنجره باشه‌ها :) خداجونم یه‌عالمه ممنونتم! :) ۳۲ دقیقه بعد از قبلی!


  • آرزو
  • چهارشنبه ۱۳ بهمن ۹۵

۸۵_ می‌توانست سوتی بعدی من در سلف باشد!

اگه هم‌اتاقیم عضو کانال تلگرامی توییتر دانشگاه نبود و امشب بهم عکس پایین رو نشون نمی‌داد، شما روزهای آینده شاهد پستی می‌شدید با عنوانِ من و سلف؛ این قسمت گلدان توت‌فرنگی:) 
جدای از اینکه این‌هفته آفرینشگاه غذایی(یه‌چیزی تو مایه‌های سلف) به گیاهخواران نیز توجه بیشتری کرده و پیتزا سبزیجات و پیراشکی سبزیجات و خوراک سوسیس گیاهی و... رو هم در چند روز به منو اضافه کرده_ که البته تا حالا هیچ‌کدوم رو نخورده‌بودم ولی امروز برای ناهار مورد سوم رو داشتم_ با افزدون گزینه‌ای به‌نام گلدان توت‌فرنگی موجبات خنده رو فراهم کرد.
اول از دیدن چنین چیزی در فهرست تعجب کردم ولی بعد با خودم گفتم: خب حتما دسره دیگه، باید خوشمزه باشه. داداشم به‌شوخی می‌گفت: محض احتیاط با خودت یه گلدون هم ببر!
می‌تونید تصور کنید طبق معمول یادم نخواهم‌بود چی رزرو کردم و با بشقاب و قاشق و چنگال می‌رفتم توی صف و کارتمو می‌زدم. بعد اونا میزی رو نشونم میدادن که روش چندتا گلدان با نهال توت‌فرنگی گذاشته‌شده و قطعا من اینجوری میشدم:| و بعدش دوباره با هم‌اتاقی‌ها تا چند دقیقه از ته دل می‌خندیدیم :) فرض کنیم اصلا دسر بود چجوری بعضیا امروز باهاش نون‌سنگک رزرو کردن؟:دی( خب البته میتونه مثلا برای صبحانه‌ی فرداش هم گرفته‌باشه)

اتاقمون یه‌گلدون حاوی چیزی غیر از کاکتوس کم داره :)

+ هردفعه که با قطار میام، به‌لطف بحث‌های هم‌سفرها بعضی از توصیه‌های مستقیم و غیرمستقیم تربیتی مامانم، معلمام و کتابایی که خوندم، میره زیر سوال. اما خب به‌ عنوان یه‌تجربه ارزش به‌خاطر سپردن رو دارن.



جز کوی تـُـــو ، دل را نبُوَد منزل دیگر 
گیرم که بُوَد کوی دگر، کو دلِ دیگر؟


#ظریف اصفهانی


بعدانوشت: خب ظاهرا توت‌فرنگی بوته می‌باشد نه نهال! همین‌قدر که نگفتم درخت، جای شکر داره!
بعدانوشت‌تر: روز انتشار اولیه بجای "روزهای آینده" نوشته‌بودم" دوشنبه" که امروز( که دوشنبه‌ست) متوجه شدم اشتباه فکر می‌کردم و اصلاح شد. و سوالی که برام پیش اومده اینه که واقعا من چرا انقدر مطمئن بودم؟
بعدانوشت‌ترتر: جل‌الخالق! الآن فهمیدم چرا اونقدر مطمئن بودم، چون واقعا واسه دوشنبه بوده، داشتم اسکرین‌شات‌ها رو نگاه می‌کردم، دیدم که واسه ۱۱بهمن رزرو بوده، ولی دیروز که نگاه کردم نبود! چگونه واقعا؟
یعنی باید دوباره پست رو ویرایش کنم و بنویسم دوشنبه؟ بی‌خیال دیگه، سخت نگیرین. الآن مهم اینه که رزرو گلدون من از پرتالم غیب شده!
  • آرزو
  • شنبه ۹ بهمن ۹۵

۸۱_ خودسانسوری، و متناسب با شرایط جَوّی که بنویسم، شاعر می‌فرماد: بارون هواتو داره!

+ بس که ساکنان اتاق بغلی این آهنگ رو گذاشتن، با بارون فقط به‌یاد این آهنگ و نهایتا به‌یاد اونا میفتم!

احساس می‌کنم به انواع و اقسام حالت‌هایی که دچارم و گاهی به‌شوخی بیماری می‌نامم‌شون، خودسانسوری رو هم باید اضافه کنم. و این مربوط میشه به فکرکردن به‌ مطالب همون جزوه‌ی مهارتها:دی

۴سال پیش که می‌رفتم کلاس زبان، سر یکی از بحث‌های آزاد استاد ازمون خواست درباره‌ی آزادی حرف بزنیم و اول تعریفش کنیم، هرکسی یه‌چیزی گفت. آخرشم خودش نظرشو گفت که: بنظر من آزادی یعنی انجام هر عمل یا حتی فکرکردن به هرچیزی که دنیای طرف مقابل رو خراب نکنه.

من اون‌روز از این جمله خوشم اومد و یادداشتش کردم. و گاهی وقتا بهش فکر می‌کردم. اینجور که ایشون می‌گفت یعنی یجورایی آزادی نسبیه. خب من الآن آزادی بیان دارم. می‌تونم خیلی‌چیزا رو بنویسم. ولی اگه به باورها یا همون دنیای شما آسیب بزنه، یعنی پامو بیش‌ از حد گلیمم دراز کردم. من دوست ندارم اینجوری بشه ولی همه رو که نمیشه همیشه راضی نگه‌داشت. مثلا ممکنه یه‌نفر یه باوری داشته‌باشه که اشتباه باشه، من نمی‌تونم بخاطر آسیب‌نزدن به باور اشتباه یه‌نفر دیگه، باور درست خودمو_ جایی که لازمه ابراز بشه_ مخفی کنم. یا ممکنه اصلا باور من اشتباه باشه، تا بیانش نکنم که نمی‌فهمم اشتباهه. بالاخره یکی باید بهم بگه که اشتباه فکر می‌کنم.

نمیدونم اینا چه‌ربطی داشت به اونی که داشتم بهش فکر می‌کردم:/ 

اصل مطلب این بود که؛ هر انسانی حق داره با بعضی چیزا موافق باشه و با بعضی چیزا مخالف. حق ابراز نظر بدون توهین به نظر دیگران هم که مسلمه دیگه. احساس می‌کنم دارم خودمو نادیده می‌گیرم، شاید سرکوب واژه‌ی درستی نباشه. جل‌الخالق! اصلا نمی‌دونم چجوری باید توصیف کنم. خیلی مسخره‌ست که آدم نتونه حرف یا نظرشو بگه نه؟ نظری که اظهارش حقشه و بطور منطقی و قانونی کسی هم نمی‌تونه اعتراض کنه و بهش خرده بگیره؟ 

خب از این حرفا خارج میشیم و میریم تو فاز روزانه‌نویسی خودمون:)

امشب داداشم داشت فیلم ترسناک می‌دید و نقطه‌ی اوج فیلم برق قطع شد:دی. بارون هم میومد تازه، فضا معنوی بود خلاصه!

الآنم داره بارون میاد همچنان:) 

۱۰۱. آسمون قرمز شبای زمستون رو هم به دل‌خوشی‌هام اضافه می‌کنم:)

شعری که در تصویر می‌بینید و خط دوستمه قرار بود این باشه: چیزی کم از بهشت ندارد، هوای تو!


و طبق معمول خندیدیم:)


تمام ناتمام من، با تو تمام میشود💚

#حمید مصدق


دست به بند می‌دهم 

گر تـُـــو اسیر می‌بری

#سعـــــدی


عشق را

هیچ پایانـے نیست

یار وقتی کہ تـُــویـے

#سید علی میرفضلی


باورم نمیشه! پرانتز نذاشتم! اگه تا ۲۴ساعت دیگه بعدانوشت هم ننویسما جایزه بهم تعلق می‌گیره، از طرف خودم البته:)

و مسلما برای اعلامش نمیام بعدانوشت بنویسم:دی

  • آرزو
  • دوشنبه ۴ بهمن ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________