خب یهذره پرحرفی کنیم دوباره! :)
هربار همون اوایل راه افتادن قطار، همسفرا از همدیگه میپرسن که کجاییَن، و اینکار واسه جلوگیری از دلخوریِ ناشی از غیبت اهالیِ اون شهره! حالا بماند که واسه بعضیا هم مهم نیست! همسفرهای من دوتا خانم جوون بودن با مادرشون. که هماستانی خودم بودن ولی ساکن مشهد. مادرشون خیلی باحال بود! از همون ابتدای حرکت تا آخر شب به هر شهری میرسیدیم میپرسید یزده؟ از خوبیاشون هم اینکه به کمحرف بودن من گیر ندادن! :) و خودشون هم هی غیبت فامیلاشون رو نکردن. :) بعد از خداحافظی هم یکیشون دنبالم دویدهبود که شمارش رو بده! که در این دیار غربت! اگه کاری داشتم بهش بگم. خوب بودن خلاصه. :)) ساعت ۴:۱۵ رسیدیم و بارون شدیدی هم در حال بارش بود و بسی مشعوف گشتیم. تا ۵ توی ایستگاه موندم و بعدش اومدم خوابگاه. و از این طبقه فقط من برگشتهبودم! مگه میتونستم بخوابم؟! صدای پرندهها، نمنم بارون و روشن شدن تدریجی هوا، لذتهایی بودن که نمیتونستم ازشون چشمپوشی کنم :) بالاخره ۶ خوابیدم و ۷ بیدار شدم.
اولین اتوبوسِ خیس و خوشگلی که از جلوی چشمم رد شد پردههای تمیزش نارنجی بود و نتونستم غر بزنم! منتظر شدم و بعدی که بازم نارنجی بود رسید! مسیر پیادهروی این دانشکده بود که غر میزدم از نسبتا طولانی بودنش، خب؟ دیروز دلم نمیخواست تموم شه! قطرههای بارون میریخت روی صورتم و هی به چمنا نگاه میکردم و نفس عمیق میکشیدم و با خودم فکر میکردم: دانشگاه قشنگ من سبز و بهاری شده :)
شاید براتون جالب باشه بدونین کلاس با ۳نفر تشکیل شد!:/ البته ۴نفرم وسطش اومدن. استادی که با شنیدن اسمش اولین صفتی که یادم میاد غرغرو بودنشه، دیروز با شوخیها و لبخندش زیباتر شدهبود.
و پایان خوشیهای دیروز رو اگه ادامهدار بودنِ بارون در نظر نگیرم، سوارشدن دوبارهی همون اتوبوس در نظر میگیرم :)
اگه من مسئول مربوطه بودم دستور میدادم صندلیها و پردههای همهی اتوبوسا نارنجی باشن. در درجات بعد آبی و قرمز و سبز هم قبوله. فقط قهوهای و خاکستری نباشه! به رانندههایی هم که میبینن آدم دویده تا برسه بهشون، و اونا پاشون رو نمیذارن روی گاز، لوح تقدیر میدادم.
اگه اخماشون تو هم نباشه و سلام و صبح بخیر هم بگن که دیگه نور علی نوره و شایستهی مدال افتخارن.
نمیدونم مربوط به قضاوتِ نابجا میشه یا نه. اتفاق افتاده که از برخوردهای اول کسی خوشم نیاد. چه در مَجاز و چه خارج از اینجا. فراتر از برخورد اول حتی! از شیوهی رفتار فرد با افراد دیگه! اما یهبار دیگه فرصت میدم. نه به اونا، به خودم. که یه نفر هم دیگه رو دوست داشتهباشم، فرصت میدم به امید اینکه یه آدم حالخوبکنِ دیگه به مجموعهی بزرگ این آدمای زندگیم اضافه شه. که موقع دیدنش بهجای بیتفاوت رد شدن دست بدیم و لبخند بزنیم و حال هم رو بپرسیم. شاید بعدها بشه آدمی که از فرصتهای پیادهرویِ گرما و سرما نگذریم و حرف بزنیم و حرف بزنیم و پایان صحبت هرکدوممون آغاز صحبت اونیکی باشه که "چه جالب! فکر میکردم فقط خودم اینجوریام/اینجوری شدم". اینکه مثل همهی آدمای مهم زندگیم دنبال یه امضای رفتاری، گفتاری یا نوشتاری ازش باشم تا سالهایسال بعد که شاید ازش بیخبر بودم وقتی اون امضا رو توی افراد دیگه دیدم، یادش بیفتم و بخندم و بگم یادش بخیـــــر!
یکی از بهیادموندنیترین حرفای دوستام توصیفاتیست که از زمان قبل از دوستیمون میگن. مثلا من قبل از اینکه میری(برای جلوگیری از اضافهشدن سومین فاطمه تخلصش رو استفاده میکنیم!) بهم بگه، نمیدونستم و باورم نمیشه به عنوان اولین برخورد در جواب سوال درسیش گفتم: مگه من افلاطونم؟ مگه من سقراطم؟ بقراطم؟ حالا خوبه یهسوال اولدبیرستانی بودهها!:دی
باران مے آید
و کمے بعد، آفتاب خواهد شد
بہ خیابان مے روم
مےگویند عشـــق
در همین ساعات خوب بہ سراغ آدم می آید...
#غلامرضا بروسان
عالم از نالہی عشاق مبادا خالـے
ڪہ خوشآهنگ و فرحبخش هوایـے دارد
#حافظ
خوبه نه؟
هرکسی توانایی اینو نداره نیمهی تاریک بقیه رو ببینه و بازم حسِ خوبی نسبت بهشون داشتهباشه، مثلا من ترجیح میدم آدمایی که اطرافم هستن مخصوصا اونایی که به بودنشون نیاز دارم(هروقت میرم تو عمقِ واژهی نیاز، میبینم عجب حس قوی و جالبیست!)، همیشه ماه بمونن و از ته دل دوستشون داشتهباشم. البته بنظرم نیمهی تاریک باید چیزی جدیتر از بعضی عیبها باشه. یا حداقل مجموعهای از همون بعضی عیبها باشه.
طبق معمول از الآن دلم تنگ شده! و توی راه تنگتر هم شاید بشه! نمیدونم چرا اونجا یادم میره دلتنگ بشم؟!
این دفعه این جملهی شوخی رو زیاد بکار بردم که "دلم نمیخواد برم!" جدای از اینکه اینجا، خونه و خانواده خوبه و خبری از درس هم نیست(واقعا در عجبم پارسال این موقعا چجوری باعلاقه ده دوازده ساعت میخوندم!)! اینبار میترسم! و تنها ترسی که همیشه میتونم بیانش کنم اینه که از شرح ترسهام میترسم!
علیاصغر میگه: آرزو دیگه نیا اینجا! میگم: چرا؟ میگه: هروقت میای و میری من تا یکی دوماه افسردگی میگیرم!:دی و مادرجان هم میگه: انتقالی بگیر بیا همین استان خودمون! و منم میگم: هرجایی بهجز مشهد بود "شاید" میومدم ولی اونجا رو دوست دارم :))
از افرادی که وقتی ازم عکس میگیره میتونم غز نزنم همین برادرجانه، البته اگه نخواد اذیت کنه. امروز(که مثل دیروز بهجای فردا رفتهبودیم به دامان طبیعت!) پس از چندین عکس در حالی که به گوشی نگاه میکرد و میگفت: خوب شدهها، گوشی رو داد دستم. و خودش میدونست باید فرار کنه! سلفی گرفتهبود!
من در پـے تـُــو هستم و مردم پـےِ بھشت
ایمان شـہر، کُفـر مـَـرا در مےآورد
#سجاد سامانی
من کَـزین فاصلہ غارت شدهی چشـم تـُـوام
چون بہ دیدار تـُــو اُفتد سر و کارم چہ کنم؟
#سیدحسن حسینی
مستے هر نگاه تـُـو، بِہ زِ شراب و جامِ مِے
کِے ز سرم برون شود، یڪ نفس آرزوی تـُــو
#مولوی
+ یه رمزِ ترکیبیِ ۳۵رقمی گذاشتم که یا یادم بره!(از من بعید نیست :) ) یا تنبلتر از اون باشم که دم به دقیقه وارد بشم! :) باشد که بیشتر درس بخونم. :))
بچهتر که بودم، لیلهالرغائب و غیر لیلهالرغائب نداشتم. روزهایم با قاصدکها و بارش باران، وقتِ فکر کردن به آرزوهایم بود و شبهایم با ستارهها. بعد از آن شبی که یک نفر من و برادرم را با صورتهای فلکیِ معروفتر و ستارههای دنبالهدار و شهابها آشنا کرد؛ فکر میکردم هربار که یک ستارهی دنبالهدار ببینم یکی از آرزوهایم برآورده میشود. بعدها با دوست صمیمیام دقایقی از شب را به آسمان خیره میشدیم. اگر شانس داشتیم و ماشین در حیاط بود، روی صندوق عقب دراز میکشیدیم و فردایش دچار گردندرد هم نمیشدیم! آن موقعها بیش از هرچیزی، به اعجاز ستارهها ایمان داشتم. نمیدانم دقیقا از کِی ولی به خود آمدیم و دیدیم دورانِ سر به هوایی و دوستیِ مستمر با ستارهها تمام شده. کمکم با دفتر خاطراتم آشنا شدم! اسمش را سوگند گذاشتهبودم! او را فرشتهی نگهبانی تصور میکردم که از جانب خدا مامور شده روزها مواظبم باشد و شبها هم پیکِ شنوای آرزوهایم، که سپیده سر نزده و قبل از بیدار شدنِ من، آنها را به خدا هم برساند.
قاصدکها و ستارهها و سوگند پل ارتباطی من بودند با خدا. هنوز آنقدر بزرگ نشدهبودم که درک کنم میتوانم با خودِ خدا حرف بزنم. فکر میکردم بزرگتر از آن است که زبانِ مرا بفهمد! همانطور که من هم حرف و نشانهای از او دریافت نمیکردم! احساس میکردم به مترجم نیاز داریم! نمیدانستم وقتهایی هم هست که حتی خودم هم دردِ دلم را نمیفهمم اما خدا درمانش را برایم کنار گذاشته. بههر حال حالا که _حداقل تا حدودی_ نشانههایش را میبینم و مهربانیاش را حس میکنم، آرزوهایم را به خودش میگویم. حالا، فقط به اعجاز خدای ستارهها ایمان دارم. خدایِ "اُدْعونی فَاسْتَجِبْ لَکُمْ".
شاید حرفهای شبِ آرزوهای امسالم را بگنجانم در دعای کمیل، شاید. مشخص است که تازه قشنگیاش را کشف کردم، نه؟ :)
گــــر مَـــرا هیچ نباشد نہ بہ دنیا نہ بہ عُقبـے
چون تـُــو دارم همـــــہ دارم دگـرم هیچ نبایَد
#سعـــــدی
- آرزو
- پنجشنبه ۱۰ فروردين ۹۶
گفت: یه ویژگیهایی هستن که خدا از روی فضلش به هرکس بخواد میده، اینجوری نیست که دستِ خود آدما باشه و برحسبِ تلاششون این صفت بهشون تعلق بگیره. گفتم: ای بابا نمیشه که!* گفت: اونایی که لوسن میگن پس بیخیال! اونایی که اهل دلن خوشحال میشن، میگن اگه به عمل ما بود که هیچوقت به اون حد نمیرسید که خدا اینو به ما بده، حالا که از روی فضل خداست و حساب و کتاب نداره، پس انشاءالله به ما هم میرسه. گفت: نه اینکه حساب و کتاب نداشتهباشه، حساب و کتابش پیچیدهست. (همینجوری به نظر من بیربط وسط حرفاش) گفت: میدونی، خدا روی جهنم خیلی حساسه، همین که بنده میگه حَرِّم شَیبَتی علی النّار(آتش دوزخ را بر من حرام کن)، و میبینه بندهش میترسه، دلش به رحم میاد.
بعد هی ادامه دادیم تا حرف از ناامید شدن زدیم، گفت: ما میتونستیم هیچوقت از این کتابها نخونیم و اصلا با این واژهها و مفاهیم آشنا نشیم. ولی اون موقعی که من و تو واسه کنکور میخوندیم و به دانشگاهها فکر میکردیم، خدا حواسش به این شب هم بود. حرف من اینه که ناامیدی نداره، ولی ترس داره. ترس از فراموشی، اینکه یادمون بره اینا رو عملی کنیم، اینکه از پذیرش نقایصم دست بردارم. مسخرهبازی نیست که! بالاخره باید درست شم. و تا اینکار رو نکنم خدا فرصتهای بزرگتر بهم نمیده و نمیرم مرحلهی بعد. آخر حرفامون گفت: یه مشاوری میگفت اهل بیت اینجورین که یهرخ نشون میدن و دل آدم رو میبرن. بعد میرن پشت پرده. ناز میکنن. و تو هی ناز میکشی و بزرگ میشی، به شوق وصال...
× اینجا نوشتم که یادم نره. بعضیجاها تغییر صورت گرفته در حرفاش.
اینکه دوستم اشتباهی اونجا رو انتخاب کنه و قبول شه، با یه دختر خوب :) آشنا شه، تصمیم بگیره من رو هم آشنا کنه. و بدینصورت هفتهای چند ساعت بزرگتر از ذهنم فکر کنم و کسی رو داشتهباشم که فقط یک یا دوسال ازم بزرگتره و نه اینکه همهی حرفاش رو بفهمم یا قبول داشتهباشم، اما میتونه بعضی از معضلهای فکریم رو به زبان ساده و روون برام توضیح بده. دلم خوش میشه که خدا هنوز دوستم داره، هنوز اونقدر غرق نشدم که دستم رو رها کنه و ازم ناامید بشه. براش مهمم. مهمیم.
کاش توفیق بده و خودش و حرفاشم واسم اَهَم باشن.
* من به خودم و پروندهی سیاهم مغرور شدهبودم، واقعا چطوری فکر میکردم یهروزی میرسه که عملم و نیتم میتونه مطلوبِ صد در صدیِ خدا باشه؟!
تَجَرَّأتُ بِجَهْلی...( از روی نادانی جرأَت ورزیدم...)
+دعای کمیل چقدر واسه فکر کردن خوبه، عبارت به عبارتش :)
بیربط نوشت: سخته نقش منتظَری(کسی که مورد انتظار واقع میشه) رو داشتهباشی که دیر رسیده... میتونسته بهموقع بیاد ولی سهلانگاری کرده...
معمولا من جزوِ آخرین نفرات از بعضی چیزا آگاه میشم. ولی شاید یهنفر هم مثل یک ماه پیش من با سایت پرسمان آشنا نباشه، واسه جوابدادن به سوالاتم خیلی خوب بود. فعلا توی بانکِ پرسشها مشغول پیدا کردن سوالام و جواباشونم. ولی احتمالا بقیهی بخشهاشم باید مفید باشه.
بعدانوشت: راستی برنامههایی هم هست که میشه بخشی از آهنگ رو بشنون و جستجو کنن اون رو! واسه آهنگهای بیکلامی که پخش میشه و نمیدونیم اسمش رو چگونه بیابیم خوبه :) مثلا soundhound یا shazam. دیگه خودتون از بازار دانلود بنمایین.
داریم اینو میخونیم؛ حرفای استاد پناهیانه در ماه رمضان ۹۴. دانلودِ تنها مسیر برای زندگی بهتر
حجم: 4.8 مگابایتو بهاران را باور کن :)
این سنبلخانومِ ما توی باغچهست و امیدوارم خودش هم اینو ترجیح بده به کنار سایرِ سینها بودن :)
فکر کنم قصد دارم در این چند روز سرانهی مطالعهی ۹۵ و ۹۶ خودم رو ببرم بالا! هدفگذاریم تا پایان روز پنجم ۸تا کتابه و امیدوارم که بشه. خب، وقتی میخوام از فیدیبو بخرم بیشتر اونایی رو انتخاب میکنم که حداقل چندتا نظر مثبت هم داشتهباشن، اما دیشب فاقد نظر هم خریدم و امیدوارم بتونم اولین نظر مثبت رو ثبت کنم. بعد از اون هم با کیمیا قرار گذاشتیم بریم کتابخونه و به یادگیری همدیگه کمک کنیم!
شبا که میخوام بخوابم و یادم میاد تمام آلارم ها رو غیرفعال کردم، یک حس خوبی بهم دست میده :) البته فکر کنم دوباره باید چندتا بذارم. سوال من اینه که چرا اهل خونه میبینن داریم به ظهر نزدیک میشیم و منو بیدار نمیکنن؟ و بعدش هم میگن تو چقدر میخوابی! داداشم امروز میگفت تو ساعت بدنت که هیچ، تاریخ بدنت تنظیمه! امروز روز جهانی خوابه! :) حالا یهامروز شد ۸ساعتها!
مامانم اومده میگه: چندتا از اون لاکهاتو بده. میگم واسه چی میخوای؟( غرقِ کتاب بودم و وقتایی که نمیخوام از جام تکون بخورم با پرسیدن سوالاتی از این دست برای خودم وقت میخرم.) گفت واسه بابابزرگت! راستش یهلحظه فکر کردم بابابزرگ قاطی کرده. و مامانم گفت: واسه علامتگذاری میخواد و اینا! و نیست که من خیـلی طرفدار لاک میباشم! همون چندتا هم پیدا نشدن و مامانم به نههههههِ موجود در نگاهم التفاتی ننمود و رنگهای مخصوص شیشه رو برد! :))
داشتم وبلاگهای دنبالشدهمو مینگریستم دیدم چندیننفر خیـــــلی وقته نیستن و بعضیاشون خیلی وقته نظری رو هم تایید نکردن، انشاءالله این کمرنگبودنها واسه این باشه که اینقدر حالشون خوب هست و با آدمای اطرافشون روزگار خوبی رو میگذرونن که اینجا در اولویتهای آخرشون قرار گرفته :) و روزهای خوبشون در سال جدید هم تداوم داشتهباشه :))
ما یه نکتهای داریم تو خونهمون که واسه کادوخریدن به این توجه میکنیم که در حال حاضر به چی احتیاج داره و همون رو میخریم. بعضی موقعا هم خودمون کادوی درخواستیمون رو میگیم:دی مثلا من از الآن گفتم که واسه تولدِ سال بعدم چی دوست دارم :) البته این با اونکه من عاشق غافلگیرشدنم تناقض ندارهها، چون از لحاظ حافظه ارادت خاصی به این ماهی قرمزا دارم! :)) امسال واقعا موندم که چی واسه مامان بگیرم. هدیهگرفتن اون وقتایی که همینجوری داری میری و میبینی اون کالای پشت ویترین چقدر به فلانی میاد سخت نیست و خیلی هم لذتبخشه ولی وقتایی که احساس میکنی باید یهچیزی برای فرداش بخرم سخته. توجه به اینکه هرچی هم باشه از ناراحتیش کم نمیکنه، سختترش میکنه. میدونین، بچهتر که بودم کادو رو میذاشتیم به عهدهی بابا و من و علیاصغر هنرنماییهای دیگهای میکردیم. کارتپستال و نقاشی و اینجور چیزا! هم خودمون واقعا خوشحال میشدیم و هم مامان. البته اینو وقتی فهمیدم که یکی از اون کارتها رو توی گاوصندوق دیدم. توش به خرابکاریهایی که تا اون روز رو نشدهبودن هم اعتراف میکردم، روزای خوبی بود :)) راستی تبریکِ پیشاپیش :))
شنیدین میگن اول سال هرکاری کنی تا آخرش همونجوری پیش میره؟ من سال سوم بود فکر کنم، که سال تحویل ساعت دوی شب بود. بعد از تبریک و روبوسی و اینا پریدم توی اتاق که درس بخونم! (بعدانوشت!: منظورم برنامهریزیشده و برمبنای همین سخن بود!) چشمم افتاد به کتاب تست فیزیک، همینجوری یهصفحه رو باز کردم و شروع کردم به حلکردن سوال اول، وسطاش دیدم اشتباه رفتم! رفتم سوال بعدی، از همون اولش بلد نبودم! از ترسِ اینکه کل سال اینشکلی بشه کتاب رو بستم و سعی کردم این خرافات رو باور نکنم :)))
به زیبایـےات بگـو آرامتـر!
اینطور که بیمـحابا پیش میرود،
چیـزی برای بـَـھار
نخواهد ماند.
#حمید جدیدی
هـَـر کـُـجا باشـے
بـَـھار همـانجاست!
مثــــل قلب مـَـن.
#معصومه صابر
انشاءالله سال توپی پیش رو داشتهباشید و توش پر باشه از اتفاقات خوبِ غیرمنتظره، مخصوصا اونایی که انتظارش رو میکشید اما انتظارش رو ندارید :))
قبلا فکر میکردم این جمله رو یه مردِ مغرور گفته. الآن اما فکر میکنم ممکنه این جملهی مزخرف تنهاچیزی باشه که به ذهن یه دختر رسیده، شاید دختری که طاقت دیدن اشکهای برادر احساساتیش رو نداشته.
+ درسته تمام زمانی که با ناتوانی فقط بهش نگاه میکردم، این جمله در ذهنم میچرخید، ولی نگفتمش :)
++هرچی به عکسها نگاه میکنم، بیشتر باورم نمیشه، هیچجاش ننوشته " لبخند صاحب این عکس فقط سهماه دیگر اعتبار دارد." چقدر مرگ غریبه و بهقول یهنفر( که هرچی تلاش کردم یادم نیومد ولی احتمالا از همین اهالی بلاگستان باشن) چقدر هم قریب...
+++ بخشی از دعای معراج هست که امین رستمی خونده و فکر نکنم که نشنیدهباشید. برای من هم آرامشدهندهست و هم خاطرهانگیز :) دوسال پیش شنیدمش، توی یهوبلاگ بطور خودکار پخش میشد. بمدت یکهفته صبحها زودتر بیدار میشدم و قبل از مدرسه وبلاگش رو باز میکردم و دو یا سهبار به ایشون گوش میسپردم! میتونستم دانلودش کنم (که بعد از اون یههفته لذتش در برابر لذت چند دقیقه خوابِ بیشترِ صبح زود کم آورد و همین کار رو کردم که در مسیر مدرسه گوش بدم.) اما وبلاگش هم برام حس خوبی داشت. اسمش رو یادم نیست ولی مشتمل بر چند کلمه بود و در هر کلمه هم "سین"ی نهفته! گفتهبودم واجآرایی دوست دارم دیگه. :)
- لبخند عنوان مربوط به شمارهی پست میباشد!:)
فکر میکنم باید دربارهی مرگِ دلخواهم و وقایع بعد از اون تجدید نظر کنم. اگه الآن دارین فکر میکنین دمِ عیدی این چه پستهاییست که میذاری؟ باید بگم مگه چیه؟ شاید بهار اونقدر قشنگ و دلزندهکن باشه که با این حرفا مشکل خاصی پیش نیاد. همیشه دوست داشتم بطور هیجانانگیزی بمیرم ولی با توجه به اینکه آدم وقتی میمیره دیگه مرده و چیزی که مهمه آرامش بقیهست، فکر کنم یک مرگ بدون آسیبتر مورد مناسبتری باشه.
دیگه اینکه من واقعا هنوز هم نبودِ ظاهریِ همیشگیِ یکنفر رو درک نمیکنم، شاید چون ظاهریه! و تازه فهمیدم مامانم چقدر صبور و تودار و بقول خودش راضی به رضای خداست! دیروز توی بهشت زهرا وقتی همکاراش بهش میگفتن خانم فلانی تو همیشه خودت بقیه رو نصیحت میکردی، الآن دیگه نباید اینقدر گریه کنی، دلم میخواست دعواشون کنم، همونقدر که دلم میخواست بچههای کوچیک رو شوت کنم و همونقدر که روز قبلش میخواستم با همهی آدما قهر کنم. مادرم بیش از حد تصورم خوبه. ملت به من میگفتن نباید گریه کنم و مادرم رو دلداری بدم، وضعیت برعکسه. البته تا دیروز! و البتهتر که دیروز هم وظیفهمو انجام ندادم. فاطمه میگفت برو پیش مادرت و آرومش کن ولی من تا جایی که زشت نباشه، دور شدم و پشت به جمعیت گریه کردم و اگه ممکن بود گوشام رو هم میگرفتم. و هموقدر که رفیقِ روزای سختِ دوستام نیستم، بدرد خانواده هم نمیخورم! به مامانم میگم فکر کنم قاطی کردی و هنوز داغی که کمی آرومی! با اشکهاش میخنده و میگه منم دوستش دارم و از اون حرفایی که همه شنیدیم میزنه، که حقه و سرانجام همهست و با گریه هیچ اتفاق خاصی نمیفته جز ناراحتیِ اوشون و البته تجربههایی هم از فوت اونیکی مادربزرگم داره و معتقده آدم نباید با بیقراریهاش باعث ناراحتی مضاعف بقیه بشه! فکر کنم شغلش و اینکه مدام به بقیه مشاوره میده تا اعماق وجودش رسوخ کرده! و البته داره در من هم رسوخ میکنه! خلاصه اوضاع کمی آرومه (البته من فقط باطن خودم رو میدونم پس دربارهی بقیه منظورم ظاهرشونه) و طبیعتا زندگی هنوز جریان داره، آسمون هنوز آبیه، شکوفهها دیرتر از پارسال ولی بههرحال باز شدن، شهر هم با بساط ماهیقرمزفروشان بوی عید میده. امروز داشتم با بیحوصلگی به کاکتوسِ اعظمم که قدیمیترینشونه و فکر کنم نوعی آلوئهوراست مینگریستم و میگفتم تو هم که مثل علیاصغر هی قد میکشی همش! و چشمم افتاد به دوتا جوونهی نسبتا بزرگ و کمی خوشحال شدم. و برعکس تفکرم هنوز هم بهشتزهرا برام آرامش داره. و موقع گریهکردن و البته با کمی هم تعجب، عذاب وجدان میگیرم چون همش یاد یه کلیپ میفتم که مربوط بود به دیدار یک مادرِ شهیدِ مدافع حرمِ لبنانی با پسرش که گریه نمیکرد و میگفت اینجور گریهها فقط برای اهل بیت شایستهست.
دیروز فهمیدم دختردایی کوچیکه کلاس اوله! اینقدر تعجب کردم که به خواهرش میگفتم نرگس تو باورت میشه ریحانه میتونه بخونه؟ و ریحانه میگفت تازه عرشیا (شایدم ارشیا) هم کلاس اوله. و من گفتم جلالخالق! چهخبره اینقدر زود دارین بزرگ میشین؟ این عرشیا نوهی یکی از خالههامه و یک عرشیای دیگه هم نوهی یکیدیگهست. بهروی خودتون نیارین ولی دقیقا همین دوتا رو میخواستم شوت کنم! این دومیه فکر کنم پنجسالشه و بطور غیرباوری هنوز "س" رو "ش" تلفظ میکنه. و دیروز قبل از اینکه چشمم بیفته به اشکهای یواشکیِ پسرخالهم و دوباره گریم بگیره، با دخترداییها سعی داشتیم روی تلفظ عرشیا کار کنیم. ولی کاملا بیفایده بود. شوشپانشیون و شیخشیخی از جمله کلماتی بود که به ما میفهموند این شیوهی تلفظ اونقدرها هم بد نیستا! و حداقل بدرد خندیدن میخوره!
مامانم گفت قراری رو که قبلا با بچهها گذاشتیم، اگه میتونم جلوی خودم رو بگیرم و ناراحتشون نکنم، برم. و واضحه که میتونم! چون توی بستنیفروشی با بیبیم خاطره ندارم! و خدا رو شکر بجز حدیث و فاطمه بقیهشون نمیدونن که بخوان تسلیت بگن و من گریم بگیره! البته شایدم بدونن! و شایدم گریم نگیره اصلا! من از اوناییام که تا قبل از این بهندرت کسی اشکم رو دیدهبود. بههرحال فعلا قراره فردا با بچهها بریم محل همیشگی واسه تجدید دیدار.
بجز پارسال که کنکور کلا نظم زندگی رو به نظم دیگهای تغییر میده، چند سالی بود که سال تحویل یا شمال بودیم خونهی عموم و یا مشهد بودیم حرم. امسال دوباره خونهی بابابزرگیم، نسبتا سخت و سنگینه، امیدوارم بابابزرگم زودتر آرامش قبلیش رو بیابه. و چقدر دلم میخواست که حرم میبودم.
و دارم به تجدید نظر دربارهی شیوهی زندگی هم فکر میکنم. با توجه به اینکه در آخر فقط خودم بهدرد خودم میخورم. حتی نوهای که فکر میکرد عاشق مادربزرگشه در کمتر از چند روز و برعکس شبها، روزها حسابی خودش رو فریب میده و به عکسها نگاه نمیکنه و خلاصه تلاش میکنه که نبودش رو یادش بره. و دارم بیشتر به این جمله ایمان میارم که خوشبختانه یا متاسفانه زمان همهچیز رو حل میکنه.
بعدانوشت: چیزی که خیلی خوشحالم میکنه اینه که این دوسال اخیر خیلی چیزا رو فهمیدم در نتیجه نسبت به خانوادم کارایی رو انجام دادم که الآن تقریبا حسرتی ندارم. البته وظیفهم بودهها ولی قبلا حالیم نبود.
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی؛
وقت رفتن است.
بازهم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی،
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود.
آی؛ ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود...
- آرزو
- دوشنبه ۲۳ اسفند ۹۵
همینجوری که هی دعام مستجاب شد و روز به روز بزرگتر شدم، فهمیدم به همین شکل هم مامانبزرگ و بابابزرگم هفتهبههفته پیرتر میشن. فهمیدم که نمیتونم امیدوار باشم به همیشگی بودنِ چایهلِ خوشمزهی اونجا وقتای دلتنگیِ غروبا. فهمیدم عصرهای روزهای زوجی میرسه که من هنوزم جوگیر و داوطلبم ولی دردِ زانوی بابابزرگم نمیذاره با هم بریم تهِ باغ و گلِ ختمی و گاوزبون بچینیم. فهمیدم ممکنه دیگه هرروز ساعت ۶ آبیاری باغ رو شروع نکنه که منم برم آببازی و اونم هی بگه: دِهع! انقدر به شلنگ دست نزن بچه! برو واسه خودت گردو جمع کن. کمکم تعجب نکردم از دیدنِ روزایی که بیبیم نمیتونه نماز بخونه و چقدر خجالت کشیدم از اینکه به بابابزرگم گفتم: خودش نشسته و خوابیده هم بخونه، قبولهها! اما شما نمیتونی بهجاش بخونی. اونم بگه: من وظیفمه دختر! باید از طرف خاتونم بخونم!
اما همین که هستن مایهی برکته، فقط فرقش اینه که خودم باید برم جایِ ویفرای موزی و آجیلهای خوشمزه رو پیدا کنم و بیارم. و من هنوز هم معتقدم بیبیم تخمهی آفتابگردونشناسترین آدمیه که میشناسم.اونا هنوزم مشتاقانه گوشی میخوان واسه شنیدنِ جوونیِ پرفراز و نشیبشون. هنوزم شمعدونیا هستن فقط کمتر شدن. حتی بابابزرگم هنوز قایمکی از توی جیباش بادام و آلوچه درمیاره و میذاره تو دستم و دستم رو مشت میکنه و حواسش خوب هست که دخترش نبینه، که یهوقت به بهداشتی نبودن و نشستهبودنشون گیر بده!
من هنوزم بهار رو با بوی شکوفههای خونهی مادربزرگم بهیاد میارم.
چقدر دلم میخواست امروز برم پیش بیبیم و بهجای همهی غذاهای مقوی و داروهای بدمزهای که بهش میدن یه کیک پرتقالی از همونا که خودش همیشه بهم میداد براش ببرم با یه چایهلِ پررنگِ باب میلش و بشینم پایِ دردِ دلش.
دلم میخواست همین امروز میرفتم و میگفتم: بیبی جون اصلا بیخیالِ باغ و شمعدونیا و سبزههای هرسالهی دم عیدت. اونم در جوابِ سلامِ نگفتهی من مثل همیشه بگه: خوش اومد دختر گلم، دختر باشخصیتم. منم جوابِ اون از تهدلترین لبخندِ بیدندونِ ممکن رو با یه لبخندِ گندهی نشان از ذوقزدهشدن از اینکه هنوزم تنها کسیه که درک میکنه من باشخصیتم:دی بدم و بعد چشمم بیفته به موهای حناییِ بافتهی بیرون زده از چارقدِ سفیدش و بگم: هنوزم مامانبزرگِ موقشنگِ خودمی! اونم شروع کنه به گفتنِ خاطراتش و بعد من غرقِ آبیِ چشماش، دخترِ زیبا و جوونی رو تصور کنم که پسرعموی ظاهرا مغرور و بداخلاقش اومده خواستگاری...
+ بعضی مواقع خودمم خودمو درک نمیکنم. من در عین حال که سعی میکنم آدم مثبت اندیشی باشم و نیمهی پر لیوان رو ببینم، نیمنگاهی هم به نیمهی بالایی و بدترین شکل ممکن میندازم که ببینم در اونصورت بهترین واکنشم چی میتونه و چی باید باشه! امروز هی به بدترین شکل ممکن فکر میکردم! بعد ملت میبینن آدم چشماش پرِ اشکهها! بازم آدرس میپرسن! حالا من در عین حال که سعی میکنم اون قطرههه پایین نیفته، هی میگم ریاضی اونوره، میگه نه همینوره :/ چرا میپرسی خب؟
یهبارم به یکی آدرس دادم، گفت: ممنون میرم جلوتر از یکی دیگه میپرسم:دی :/ واقعا که! این همه تو ذهنم شمردم ببینم راهروی چندم و حدودا چندمتر جلوتر باید کدوموری بپیچه، بعد اینه جوابِ من؟ :)
- بیستِ فروردینِ نود و پنج
پیریم ولی چو عشـق را ساز آید
هنگامِ نشاط و طرب و نـاز آید
از زلفِ رسای تو کمندی فگنیم
بر گردنِ عمر رفته تا باز آیــَد
#ابو سعید ابوالخیر
و ممکنه فایدهای برای سایر خوانندهها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفینامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمیگردونمشون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمیدونم که اون "بعدا" کِی فرا میرسه.
___________________________________
- پلاکت
- lumière
- مجموعه سایتهای موضوعی پرسمان دانشجویی
- ❣ کمک آنلاین به موسسهی محڪ
- اهدای عضو ، اهدای زندگی
- شباهنـگ
- ● بازتابِ نفسِ صبحدمان ●
- لافکادیُو
- دو کلمه حرف حساب
- مردی بهنام شقایق
- رادیوبلاگیها
- حریم خصوصی
- فیشنگار
- ر.گ. ــهـ .ا
- من نوشته
- colors
- دختری از نسل حوا
- قوی باش رفیق
- Six Feet Under Scream
- حِــصار آسمـــــان
- فیلینگنوشت
- لانتـــــوری
- گاهنوشتهای من
- روزنوشت های آقای سَــر به هَــوا . . .
- یک آشنا
- TEDEXT
- سرو سَهی
- حاشیهنگاران
- یه خورده من!
- گوشوارههای گیلاس
- دل! به دریا بزن!
- پنت هاوس کاهگلی
- حبذا. . .
- دلآرام