۶۳ مطلب با موضوع «افکار و احساسات و خیال‌پردازی‌های من» ثبت شده است

۳۸_عنوان آخرین پست سارا ( ۴اُمی از پیوندها ) رو کاملا درک می‌کنم

شاید منطقی نباشه ولی من میگم وقتی از جماعتی دورین و بهتون دسترسی ندارن ؛

در انتخاب عکس پروفایل‌تون دقت کنین خب .

وقتی می‌بینم عکس پروفایلش یجورِ دیگه‌ایه ؛ احساسی که به من منتقل میکنه از دل‌تنگی هم فراتره ،

و خب کاری نمی‌تونم بکنم جز اینکه هی هرروز سرِ صحبتو باز کنم و بگم خوبی ؟ بگه خوبم و بگم چه‌خبر و بگه سلامتی ، بیشتر نگرانش میشم . بعد به خودم میگم توی غریبه کی باشی که بخواد از احساساتش با تو صحبت کنه ؟

از دیرترین کارهای انجام‌داده‌ی عمرم احساس دوستی قلبی با اونایی بود که خیلی وقته جلوی چشمم هستن .

بعد به خودت میگی شاید اونم مثل تو از اونایی باشه که نخواد درباره‌ی ناراحتی‌هاش با بقیه صحبت کنه که اونا هم ناراحت نشن . بعد بگی کاش اونم وبلاگ داشت که لااقل اونجا می‌نوشت و دوباره بگی اصلا همون بهتر که نداره . اون موقع هرروز باید احساساتش‌رو میخوندی و به‌روی خودت نمی‌آوردی . اصلا دخترا بعضی موقعا خودشون‌هم خودشونو نمی‌فهمن :|


+ اگه کسی راه‌حلی واسه بیدارشدن برای نماز صبح داره بگه ؛ شدیدا بهش نیاز دارم .


از جمله کارهایی که اگه انجام نمی‌دادم ضرر میکردم :


اگه با اونایی که بدون هیچ برخوردی احساس خوبی بهشون نداشتم هم‌کلام نمی‌شدم تا بفهمم بی‌خود اون احساس‌رو داشتم ،

اگه به خانمای مسئول خدمات و سلف و اون‌پیرمرده که جارو میزنه سلام‌نمیکردم و سلامت‌باشی باباجان هاشو نمی‌شنیدم ،

اگه واسه یه‌بار هم که شده پیش شهدای گمنام دانشگاه نمی‌رفتم ،

اگه اون چندتا کدِ رشته و دانشگاهِ دیگه رو مطابق میل بقیه بالاتر از اینجا زده بودم ،

اگه قبل از توقف وبلاگ خانم الف بهش سر نمی‌زدم ،

اگه دیرتر از این دیری که هست به خانواده و دوستام میگفتم دوسشون دارم ،

اگه دوسال پیش سر کلاس فیزیک روی اون صندلی نمی‌نشستم و اگه امسال شماره‌‌ی خونمونو بهش نمی‌دادم و اگه در جوابِ می‌شناسی گفتنش نمی‌گفتم مگه میشه نشناسم واقعا پشیمون می‌شدم ( گرچه میدونم درک کردین ولی باز واسه اطمینان باید بگم فرد مذکور دختره ) ،

اگه زنگ تفریح دوم دبیرستان بابت بدقولی‌ای که پنجم دبستان کردم ازش عذرخواهی نمی‌کردم تا سرِ صحبت باز شه ،

و خیلی اگه‌های دیگه که سرِ فرصت تکمیلش می‌کنم .

آخیش چقدر احساس خوبِ یه‌جا بهم دست داد :))))


شبیه نیستما ؛ صرفا بخاطر حس خوب عکسش گذاشتمش :))


هرجا روے نشستہ‌اے ، در دلِ ما 

# مولانا 


خواه در بالاے زین و

خواه در میدان میـن

جان اگــر جان‌ست

قربان حسین‌بن علے

#ناصر حامدی


شاه‌نشینِ چشــم من تکیہ‌گہِ خیـالِ تـُــوستـ 

جاے دعاست شاهِ من بـے‌تـُـو مباد جاے تـُــو

#حـــــافِظ

  • آرزو
  • دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵

۳۷_اصغر۷۶ و چندسوال

بعد از ده‌سال سوار قطار شدم ؛ بسی ذوق‌زده بودم .

میتونست خیلی هم حوصله‌سربَر باشه اما نه این‌بار و باوجود دوتا خواهر مسن باحال که کلی خاطره‌ی بامزه واسه تعریف کردن داشتن . جمله‌ای شنیدم که تاحالا زیاد نشنیده بودم . می‌گفت : خونه‌ای که توش مرد نباشه آبادی نیست ، عزت و احترام نیست . اینو اوشونی می‌گفت که ۲۱ سال از فوت همسرش می‌گذشت .


یکی از سرگرمی‌هام اینه که هرچندوقت یه‌بار که حوصله داشته باشم مخاطبین تلگرام‌رو حذف میکنم تا ببینم خودشون چه اسمی گذاشتن . خانمِ پسرعمه‌م اسمشو گذاشته‌بود نیما۶۹ که نیما برادرِ کوچکترشه و ۶۹ هم سال تولد پسر‌عمه‌ی من . تو دلم گفتم احسنت به این هوش و ذکاوت .

اون موقع که وبلاگم هک شده‌بود با خودم گفتم اگه دوباره خواستم وبلاگ بسازم اسممو میذارم اصغر۷۶ . اصغر هم نسبت به علی‌اصغر کوتاه‌تره و هم باابهت‌تر . سال تولد خودمو هم میذارم دیگه . این‌روزا یادش افتاده بودم و دیدم چقدر هم که محتوای اینجا متناسب با احساسات اصغر۷۶ میتونه باشه واقعا .


 من از همون بچگی تا الآن از شکستن تخم‌مرغ واسه نیمرو واهمه داشتم ؛ می‌ترسیدم توش جوجه باشه . اونجوری نگاه نکنین بچه بودم دیگه و همینجوری هم مونده خب . تجربی هم نخوندم که آنچنان انتظاری از خودم داشته باشم . هرچند با اینکه می‌فهمم بازم می‌ترسم .گفتم تجربی یاد یه‌چیز دیگه‌م افتادم .

چند روز پیش یهویی به هم‌اتاقی‌م گفتم بنظرت چرا مورچه‌ها وقتی میفتن لِه نمیشن . بنده‌ی خدا اول تعجب کرد و بعد از خنده ترکید . خب دوستانی که تجربی خوندن به سوالای من جواب بدن لطفا ؛

آیا دلیلش اینه که استخون ندارن ؟ یعنی ما‌هم اگه اسکلت‌بندی نداشتیم کمتر آسیب می‌دیدیم ؟؟ در مورد کرم‌ها هم همین‌جوریه ؟؟

دوم اینکه اینا قلب و مغز ندارن ؟؟ 

و آخریش اینکه کاهوی دریایی گیاهه یا جانور؟؟


در بندِ کسے باش کہ در بندِ حسیـــــن است


یا رب نَظَـــرِ تـُــو برنگردد

برگشتنِ روزگـار سَہـــل استـ 

# مولانا


+ این‌پست تقریبا دیشب نوشته‌شده .

+ شرمنده من حواسم نبود امروز شهادت امام سجاد ( علیه‌السلام ) ـه . تسلیـــــت .

  • آرزو
  • جمعه ۲۳ مهر ۹۵

۳۶_ دواحساس متناقض در آنِ واحد

حس خوب یعنی : یه کانال یا گروه رو ترک میکنی چون اونقدر ادب و شعور ندارن که روز عاشورا جک نذارن یا عزاداری‌های یه ملت رو ( جدای از جغرافیا ؛ منظورم همه‌ی اوناییه که آداب این روزا رو میدونن ) رو به سخره نگیرن .

و اعصاب خوردی یعنی یه گروه از همین دسته‌ی بالا رو نتونی ترک کنی چون مثل اغلب اوقات جرئت و عرضه‌ی خیلی کارای کوچک رو هم حتی نداری و مثل همیشه مقابل بی‌احترامی‌های غیرمستقیم‌شون سکوت کنی چون بزرگترن و احترامشون مثلا واجب که تو اگه شروع کنی نمی‌تونی بزنی به درِ شوخی و خنده و به احتمال خودت برچسب افراطی هم می‌خوری . 

پس مثل همیشه سکوت میکنی تا نتونن بیشتر از این و مستقیم‌تر از این به ارزش‌هات بی‌احترامی کنن .


# کربلا در کربلا مے‌ماند اگـــــر زینب نَبود 


# اُمُّ‌المَصــائِب زینب ؛ یا زینب یا زینب 


بعدانوشت : همینجوری یهویی یاد شهدای مدافع حرم و شهدای گمنام افتادم ؛ یادی کنیم از اونایی پارسال این روزا مشغول نوکری ارباب بودن و امسال اسمشون جزو فدایی‌های عمه‌ی ساداته و جاشون توی عزادارا خالی .

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم

  • آرزو
  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۹۵

۳۴_اندکی خسته‌طورانه

سلام


هی یه اتفاقای کوچولویی پیش میاد که دوس دارم بنویسم که همون لحظه نمیشه و بعدا هم حسش میره .


امروز از همون اول صبح خیلی خسته و خوابالو بودم . ساعت ۱۳:۴۰ رفتم نشستم تو کلاس و منتظر که استاد بیاد . وقتی دقیقا نیم‌ساعت بعد که استاد اومد و بهش نگاه کردم ، دیدم عه ! این که اوشون نیست و برنامه‌مو نگاه کردم و فهمیدم اشتباهی اومدم . خب بلند شدم و رفتم کلاس کناری . همینجوری که داشتم وسایلمو میذاشتم رو صندلی ناگاه همهمه‌ای شد و استاد پاشد رفت . واقعا نفهمیدم و اصلا هم مهم نبود فقط عمیقا خوشحال بودم که میتونم بیام خوابگاه . اندر سخنان استاد اخلاق اسلامی‌مون و سخنران مسجد فهمیدم خیلی کوتاهی‌ها دارم و از اونورم رو بعضی چیزا زیادی تعصب دارم ؛ راستشو بخواین هنوزم مرز حساسیت روی اون چیزا رو نفهمیدم ولی باید بیشتر فکر کنم . 


اصلا انگار قرار نیست من مثل اغلبِ بقیه باشم ؛ توی این دوهفته اصلا دلم برای خونه تنگ نشد و اگه واقعا مجبور نبودم فردا هم نمی‌رفتم به‌هرحال اهل خونه دلشون تنگ شده دیگه . هرشب که داداشم زنگ می‌زنه اصلا ابراز دل‌تنگی و این‌قرتی‌بازیا :دی رو نداریم . یه‌ذره اون از زیستش می‌ناله یه‌ذره من از درسام و کمی هم تهدیدش می‌کنم که خوب درساشو بخونه و خداحافظی . و در ادامه فکر کنم من همونجوری که الآن اومدم ۴سال بعد برم بیرون چون هیـــــچ دوستی ندارم که اخلاقم بخواد تحت تاثیرش قرار بگیره . این روزا دارم به این فکر می‌کنم که سالهای آینده با دل‌تنگیام واسه مراسمای مسجد اینجا واسه محرم چه کنم ؟ 


چندسال پیش با چندتا از هم‌مدرسه‌ای‌هام که باهاشون راحت‌تر از بقیه بودم رفته‌بودیم بازار . اونجا خاله‌مو دیدیم و من میخواستم به خالم معرفی‌شون کنم . از اولی شروع کردم و گفتم ایشون دوستم فلانیه . و فلانی سریعا گفت : دوست نه ، اوممم هم‌کلاسی . و من همیشه به این مفاهیم فکر کردم . الآن افراد جدید رو توی گوشیم بصورت هم‌اتاقی ۱ و هم‌اتاقی‌۲ و فلانی ( مهندسی کامپیوتر ) و اینجوری سِیو کردم . همیشه فکر می‌کردم دانشگاه که برم از دوستای قبلی‌م فاصله میگیرم ( فاصله‌ی قلبی ) ولی الآن می‌بینم بیشتر از اون موقع بهشون فکر می‌کنم البته حال زنگ‌زدن ندارما . اصلا آداب معاشرت =صفر . با هرکس که پشت تلفن حرف می‌زنم دو صورت داره ؛ یا اونقدر حرف می‌زنم که به اون فرصت نمی‌دم ( البته بعد از اتمام حرفام میگم خب تو چه‌خبر ) یا دقایقی رو ( بصورت منقطع البته ) به سکوت میگذرونیم . 


دیگه اینکه تازه فهمیدم عاشق زیرشلواری‌اَم :) اصلا چه‌قدر یه لباس میتونه راحت باشه ؟ خلاصه اینکه نعمتی‌ست واقعا .


در چند روز گذشته واقعا شانس آوردید که حالِ پست گذاشتن نداشتم چون به اندازه‌ی یه پیرزن بالغ و ناعاقل غر میزدم : تو اتاق ، تو گروه ، پشت تلفن واسه مامانم . کلی از ترسیدنم واسه سخت‌بودن درسا بهشون میگفتم . 


این هم‌اتاقی‌هام که خیلی حرف نمی‌زنن ، تو گروه هم دوستام همینطوری‌ان . انقدر احساس پرحرف بودن دارم . اونایی که فقط رفتار ظاهری منو می‌بینن مطمئنا باوراشون فرو می‌ریزه حتی اگه اینجا رو ببینن :))


راستی استاد ریاضی‌مون گفت : گرو‌ه‌بندی‌تون میکنم و بعدش باید باهم آشنا شین و تمرینا رو هم باهم حل کنین و تازه واسه گروهتون اسم هم بذارین :||| برای تمرینا شانسی یه نفرو میاره و اگه درست حل کنه به کل اعضای گروه مثبت میده و برعکس . باید به نگرانی‌های مسخره‌م کتک خوردن از سایر اعضای گروه رو اضافه کنم .


بیشترین علتی که از بازگشت به خونه خوشحالم اینه که لباسامو تو ماشین‌لباسشویی می‌شورم :)


بی‌انصافی نکنم از دیدار با خانواده هم عمیقا خوشحال میشم . وای اتاقم :) کاکتوسام ( البته اگه سالم باشن :|‌) :)خشنودم عاقا خشنود ؛ فقط از خستگی‌ش بدم میاد و اینکه سالهای‌سال است که با قطار و اتوبوس ( اگه سفر کاروانی امسال رو نادیده بگیرم ) سفر نکردم . مثل همیشه واسه‌ی این چیزای خنده‌دار نگرانم :) 

همونطور که فکر میکردم الآن دیگه خسته نیستم ( وبلاگم و خواننده‌های وبلاگم منو ببخشین که برای باانرژی‌تر شدن و خوب‌تر شدن حال خودم ازتون سوءِاستفاده‌ی ابزاری ( حالا هرچی ) می‌کنم .) :))


پیچیده شمیمت هـــــمہ‌جـــــا اے تـــنِ بــے‌سَــر

چـُون شیشہ‌ے عَطـرے کہ سرش گُــم شده باشَد 

#سَـــــعید بیابانَکی


بـے‌جهـت دنبال بُـرھان و کلام و منطقیـــــم

چـــــای بعد روضہ کافــر را مسلمــان مے‌کنَد


بعضے آدما از همون برخورد اول نشون میدن که رفیق خوبی میشن :)

+ اللهم‌رزقنا از این بعضی آدما :)

  • آرزو
  • يكشنبه ۱۸ مهر ۹۵

۳۳_ از مادر خود تا به‌ابد ممنونم :)

بچه که بودم هروقت این موقعا میرفتیم مسجد ، به پسرا حسودیم می‌شد .

کلا به شور و حال اونور پرده‌ی وسط مسجد حسودیم می‌شد . دوست داشتم پسر می‌بودم .

تو خونه جلوی آینه می‌ایستادم و واسه خودم زنجیر میزدم ، سینه می‌زدم با همون شور و حالی که از سایه‌های روی پرده متوجه می‌شدم .

ولی الآن که بزرگ شدم ، دختر‌بودنم رو از ته قلبم دوست دارم ؛ هنوزم یه کوچولو به آقایون غبطه می‌خورما ولی همین ور پرده رو ترجیح میدم ؛ با همین حالِ آروم و ناآروم . یه آرامشی داره اصلا :)



در کرب‌و‌بلا بـےطرفان بےشرفان‌اَند

تاریخ همان‌است حُسِینے و یزیدے

#میـــــلاد عرفان‌پور


نوکَـــــرے شغل شریفـــےست بہ شرط آنکہ

اَرباب فقط حُسیـــن‌بن‌عَلــے باشَد و بَــــس

( دوکلمه‌ی اولِ مصراعِ دوم رو جابجا کردم )


+ امشب شبِ حــُـــر هم بود . واسه من و امثال من شبِ امیدبخشی بود .

  • آرزو
  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۹۵

۳۲_ کلی حرف بی‌ربط

خب بریم سرِ اصل مطلب که حال پست گذاشتن ندارم ولی در راستای همون خودآزاری که قبلا به عرضتون رسوندم میخوام بذارم .

امروز نماز صبحم که متاسفانه قضا شد و یادم رفته بود واسه کلاسم ساعتو کوک کنم . بطور کاملا اتفاقی بیدار شدم و دیدم ساعت ۷:۲۶ است و سریع‌السیر آماده شدم و ۷:۳۳ توی ایستگاه نشسته‌بودم . فکر میکنم اینجا یجوریه که اگه از اولین سرویس جا بمونی دیگه ممکنه وسط کلاس برسی .

درسی داشتیم که هدفش آشناکردن ما با رشته‌مون بود و نظراتی که دوستان در طول کلاس میدادن نسبتا از روی تحقیق و علاقه بود و من باری دیگر به این نتیجه رسیدم من اومدم این رشته و این دانشگاه که چی بشه واقعا ؟؟ و طبق معمول عقلم به کمک اومد و منو نجات داد . جلسه‌ی اول هر کلاس استادا درباره‌ی تفاوت دانش‌آموز و دانشجو صحبت میکنن . خب فهمیدیم دیگه بسه . اگه تصمیم داشته باشیم عمل کنیم همون استاد اول و دوم کافیه .

امروز رفتم کتاب بخرم و با اینکه حتی دستفروش‌ها هم دیگه کارتخوان دارن ، این مغازه نداشت و رفتم از نزدیکترین عابربانک پول بگیرم که دوتا کنار هم بودن و در عین حال هردو به علت نقص فنی از ارائه‌ی خدمت به منِ بیچاره معذور بودن . با دیدن کتابا حسابی ترسیدما .

امروز معارفه‌ی کانون نجوم بود و متاسفانه به برنامه‌ی امشب مسجد نرسیدم .قبل از معارفه تصمیم داشتم حتما اون کلاس نجوم مقدماتی رو ثبت نام کنم . خب مراسم شروع شد . بچه‌های باانرژی و جالبی بودن . اما بعد از مراسم از تصمیمم منصرف شدم . جوِش یجوری بود که میدونم حتما خوش میگذره ولی اون بعد وجودم میدونه که نباید بگذره . حداقل یه ترم صبر میکنم تا به ثبات در تصمیمم برسم . 

احساس میکنم حتما باید برای مشاوره هم وقت بگیرم . واسه آشنایی با برنامه‌ریزی و اینا ؛ آخه دیروز اومدم واسه خودم برنامه ریزی کنم دیدم بیشتر از روزی ۳ یا ۴ ساعت نمیتونم بخونم و با این حجم کتاب و سرعتی که فعلا من دارم می‌بینم واقعا کمه .

خب با دخترای کلاس هم آشنا شدم و فکر نمی کنم بتونم با کسی صمیمی شم البته با یکی از مشهدیا آشناتر شدم . اون روزایی که یه خط در میون کلاس داریم نمیتونه بره خونه و میمونه دانشکده و میخواد بره سالن مطالعه البته بعد از این که پیداش کنیم . منم تصمیم گرفتم اون ساعتا رو بمونم همونجا . راستی نفر سومی هم به اتاق اضافه شده که گیاه‌پزشکی میخونه و دختر خوبیست :)

دیگه اینکه عادات غذاییم متحول شده . روزی یکی دولیوان آبمیوه میخورم و ۲یا۳تا بستنی و کلی آب که قبلا اصلا اینجوری نبودم . میدونین ؟ البته که نمیدونین . من خیلی گوشتخوار نیستم یعنی فقط کباب و سالاد الویه و ماکارونی و اینایی که گوشت چرخ‌کرده دارن البته همونا رو هم بعضی مواقع جدا میکنم . غرض از گفتن این بود که عذاب وجدان میگیرم واسه دور ریخته‌شدن اون قسمت از غذام که گوشتی یا مرغی یا هرچی می‌باشد .

استاد اخلاق اسلامی‌مون مردی‌ست تقریبا مسن که خیلی مهربون و گوگولی بنظر میاد . از طرز حرف‌زدن و لهجه‌شم خوشم اومده . میگفت : مبارک است و خیر است ان‌شاءالله .

لازم به ذکره من گوگولی رو به دو دسته از افراد نسبت میدم ؛ دسته‌ی اول اونایین که اصلا هیچی بجز گوگولی نمیتونه توصیفشون کنه و این تقریبا بالاترین درجه‌ایه که من میتونم به یه نفر نسبت بدم ( البته خیلی قبل‌تر صفت باابهت این افتخار رو داشت :دی) و دسته‌ی دوم اونایین که دارای صفت لُپلُویی هم هستن که خب اینجا گوگولی‌ای که بهشون نسبت میدم تقریبا ناخودآگاهه و اون بالاترین درجه رو دارا نیست ولی بازم خوبه به هرحال .

حالا خوبه حال نداشتما ؛ ولی نه ؛ خداییش حالم اومد سرِ جاش .

این شبا هرجا حال دلتون خوب شد میدونم سخته یادتون بمونه ولی اگه موند واسه منم دعا کنین .



# من بہ عِـــــشقِ تـُـــو دِل از عِِـــــیشِ جَـــــوانے کَندَم 


# باخَبَـــــرانِ غَمَـــــت بـے‌خَبَر از عالَمَنـــــد


  • آرزو
  • يكشنبه ۱۱ مهر ۹۵

۳۰_ فاطمه اگه میدید تعجب می‌کرد از این همه احساسات اصلا!

الآن داریم میریم حَــــرَم ...


لازم نیست بگین ؛ به یاد همتون هستم و براتون دعا می‌کنم حتی اگه اولین باره که میاین اینجا :))

از عنوان تعجب نفرمایید ؛ نیست که من خیلی تُف هستم بقول خودش ، همینشم واسشون تعجب آوره :دی

مسخره است اگه بگم کمبود رفیقامو بیشتر احساس می‌کنم تا خانواده ؟

دلم اینجا یه دوست میخواد ؛ و میدونم به این زودیا پیدا نمیشه :)

دلم مسخره‌بازی میخواد با دوستام ؛ با همشون .

من کلا دیر می‌گیرم و اینکه رفیق یک نیاز اساسیه رو هم دیر فهمیدم . طبیعیه بنظرم البته حداقل واسه من :)

حدیث الآن داشتم فیلمی رو که روز آخر از مینا گرفتیم نگاه می‌کردم ، تو اون موقع اومده بودی ؟؟

+ خداجونم لطفا یدونه از اون خوبا و گوگولیاشو واسه من بذار کنار ، باشه ؟؟


هفته‌ی آخر ؛ من و فرد مذکور در عنوان : )))


خـُـــوش آن ساعت نشیند دوست با دوست 

#سَعـــــدی


در طریق عشق‌بازے امـن و آسایـــــش بلاستـ 

ریش باد آن دل کہ با دردِ تـُـــو خواهَد مَرهمے

#یادم نیست و حس اینکه برم نگاه کنم هم نیست :)


بعدا نوشت : این دومیه رو خیلی دوست دارم . بازمانده‌ی مطالعه واسه امتحان نهاییِ ادبیاته . راستی از حـــــافِظ می‌باشد

بعدا نوشت۲ : به الآن ربطی نداره‌ها ، از وب قبلیم رو دلم مونده بود اینو بگم : اگه نظری به ذهنتون نرسید و صرفا میخواستید اعلام حضور کنید الکی الکی و نامربوط نگید عالی بود و جالب بود و اینا ؛ یه + هم بذارید کافیه دیگه .

باتشکر .

  • آرزو
  • پنجشنبه ۸ مهر ۹۵

۲۹_ افتضاح اول و اندر احوالات فزونیِ اندیشیدن

امروز صبح که چای درست کردم فقط یه لیوان خوردم و مجبور شدم بقیه‌شو بریزم دور .

سرِ شب دلم درد میکرد گفتم خیرِ سرم دمنوشِ بابونه بنوشم :دی . برای جلوگیری از اسراف کتری رو خیلی کمتر از نصفش آب نمودم و گذاشتم رو گاز و اومدم تو اتاق و شروع کردم به خوندن وبلاگ‌های شما . پس از یه ساعت و پس از استشمام بویی ناخوشایند که از آشپزخونه میومد و آشپزخونه ۴تا اتاق با ما فاصله داره ( برای نشون دادن عمقِ فاجعه ) فهمیدم که شد آنچه نباید میشد حداقل به این زودیا دیگه نه . دیدین تو فیلمای کره‌ای شمشیر درست میکنن چقدر سرخ میشن . وقتی رفتم بالای سرش ، بدین صورت بود . دوباره اومدم تو اتاق که اسکاچ ( درست نوشتم ؟ ) و ریکا رو بردارم . میترسیدم برم بشورمش بفهمن مالِ منه . متاسفانه همه‌ی ظرفا هم تمیز بود . همینجوری چندتا ظرف هم برداشتم که اگه کسی ناغافل اومد تو آشپزخونه اونا رو بشورم . هرقدر هم تلاش کردم تمیز نشد که نشد . 


من وقتی بچه بودم همیشه بعد از دیدن اون فیلما ، وقتی همه میخوابیدن میرفتم تو آشپزخونه و یه چنگال برمیداشتم و شروع میکردم به داغ کردنش . آروم‌آروم با گوشتکوب هم سعی میکردم بهش حالت بدم :)


میخواستم شام بخورم . یه نگاه به یخچال انداختم و به هم‌اتاقی‌م گفتم : این نونا مالِ توئه ؟ یه نگاه از اون نگاها بهم انداخت و گفت : مالِ من ؟؟؟ تو دلم گفتم : یاد بگیر آرزو .

امشب پای منبر حاج‌آقا قرائتی بودیم که انصافا خوب و مفید بود . من معمولا تا چند روز بعد از این مراسما خیلی فکر میکنم . میخواستم واسه پست آقای maleki ( حقیقتا یادم نیست مالکی بودن یا ملکی ) که درباره‌ی ازدواج دوستشون بود ، این گونه بنویسم : ان‌شاءالله سالهای‌سال خوشبخت باشن . بعد با خودم گفتم باید جنبه‌ی وصالش پررنگ تر باشه نوشتم کنار هم خوشبخت باشن . بعد گفتم اصلا مگه میشه کنار هم نباشن و خوشبخت باشن ؟ اگه آره پس اون خوشبخت خط اول ربطی به باهم بودنشون نداره که خب هدف برعکس اینه . اگر هم نه ؟ خب من مطمئنم اگه از همسران شهدا ( این اولین مثالی بود که اومد تو ذهنم و صرفا همین مورد نیست ) بپرسم خوشبخت هستن یا نه میگن آره در صورتی که کنار هم نیستن حداقل بصورت مادی نیستن ولی به‌یاد هم هستن . خب حالا چی بنویسم بالاخره ؟؟:| و در نهایت صورت مسئله یعنی کلمه‌ی خوشبخت رو حذف نموده و عبارت دیگری جایگزین نمودم که البته این‌کار حداقل برای کسی که رشته‌ی دبیرستانش ریاضی بوده کاری بس زشت است و ناپسند .



لایقِ وصـــــل ار نباشَم با غمِ هجـــــران خوشم

#اگه فهمیدین از کیه به منم بگین لطفا . 

( در راستای زیاد اندیشیدن : + با غم هجران خوش بودن هم سعادت میخوادا . 

_ اصلا مگه غم هجران خوش بودن داره که سعادت هم بخواد در مرحله‌ی بعد ؟

+خب تو نمی‌فهمی ولی عاشقای واقعی درک میکنن‌ .

_ با غم هجران خوش بودنو یا سعادت رو 

+ خنگه سعادت رو که خودم گفتم یعنی درک میکنم پس اون اولی منظورمه .

_ برو بابا ( واقعا :دی ) )

ولی خداییش اون‌موقعا که خیلی بیکار بودم به مامانم میگفتم الآن اگه من عاشق بودم بیکار نبودم . مامانم گفت : مثلا چکار می‌کردی دخترک پررو ( مضمون لحنش این بود ) . منم میگفتم : گوشه اتاق زانوهامو بغل میکردم و در فراقش اشکها میریختم و سوز و گداز و راز و نیاز سر میدادم و خوش میگذشت بالاخره دیگه :دی ( اونجوری نگاه نکنین . الآن با اینکه هنوز به این تفریحِ در صورت دلخواه سالم دست نیافتم ؛ میدونم اینجوریام نیست دیگه .)



# اتـــــفاق خوبِ زندگـــــےِ من بیفت :)


+ جا داره مجددا تاکید کنم سبزنوشته‌ها بدون مخاطبن ( خاص و عام و مجازی و واقعی و خیالی و ... ) و صرفا دوسِشون دارم .

بعدا نوشت : لازمه بدونین من خیلی با اینی که اینجا فکر میکنین ممکنه باشم ، فرق دارم ؛ خیلی .

  • آرزو
  • چهارشنبه ۷ مهر ۹۵

۲۸_ فوق‌العاده‌های اینجا

من میدونستم بالاخره اینجا گم میشم . امروز این اتفاق افتاد . مجبور شدم به آژانس زنگ بزنم . اون بنده‌ی خدا هم تازه اومده بود و مقصد رو بلد نبود ؛ از یه نفر دیگه پرسید و مثلا ما رو رسوند به مکان مورد نظر که البته فهمیدیم اشتباه میکرده . یه ترم اولی دیگه که مثل خودم سرگردان بود رو دیدم و بعد از پرسیدن از چندنفر بالاخره رسیدیم .


علاوه بر بقیه خودمم نمیدونستم تا این حد به لحاظ احساسی مستقل می‌باشم . تا این لحظه هنوز هم دلم واسه کسی تنگ نشده :) همیشه به بقیه میگفتم من سنگدلم و وقتی بدونم یه نفر حالش خوبه حتی اگه اون‌سرِ دنیا هم باشه اصلا احساس ناراحتی و دل‌تنگی بهم دست نمیده . بعد تو ذهنم به خودم میگفتم بیچاره بذار از خونوادت دور بشی اون‌موقع می‌بینمت . و خب الآن نظرم تغییر نکرده البته به جز اینکه احساس میکنم به سنگ‌دل بودن ربطی نداره . البته‌ همونطور که گفتم احساس من به خوب بودن خانوادم بستگی داره . پس تا جایی که امکان داره دارم سعی میکنم به مامانم بفهمونم که اینجا عالیه . البته به لحاظ روحی و نه نیازهای جسمی تا اونم خیالش مثل من راحت باشه ولی خب مامانا موجودات همیشه نگرانی هستن غالبا ؛ به همین علت دیروز وقتی برای ناهار یه بستنی خوردم و اون ساعت پنج زنگ زد و گفت چی خوردی گفتم الآن نمیتونم حرف بزنم و بعدا بهت زنگ میزنم چون نمیتونستم دروغ بگم بهش حتی واسه چیزای خیلی کوچیک چون به شدت معتقدم هرکاری رو با هر توجیهی برای یکبار انجام بدم میتونه به بار هزارم هم بکشه .دیگه اینکه امیدوارم تا وقتی که اینجام بخاطر دوری از خانواده گریه نکنم چون بنظرم دلایل باارزش‌تری واسه اشک ریختن وجود داره . البته اگه قرار باشه مثل دبیرستان برای گرفتن نمره‌ی غیرمنتظره گریه کنم همون علت بالا رو ترجیح میدم . تو وب قبلیم یه چیزی نوشته‌بودم که فقط بعضی قسمتاش یادمه . خب من وقتی می‌بینم یه آدم تا چه حد میتونه خوب و آسمونی باشه و من چقـــــدر بد بودم از خودم بیزار میشم و البته در کسری از ثانیه بعدش حالم خوب میشه و امید می‌بندم به آینده‌های دور و دوباره یه‌کم نگران میشم و در نهایت به این نتیجه می‌رسم که فعلا فقط میتونم دعا کنم و البته مطالعه و خودشناسی و فکر و فکر و فکر ...


خب میدونین ؟ هَـــــوا الآن فوق‌العاده‌ست . پنجره بازه و نسیم خنکی میاد . فقط دوست داشتم وقتی به پنجره نگاه میکنم به جای دیدن طبقه‌ی سوم اونور و کمی از درختا یه منظره‌ی بهتر میدیدم مثلا یه عالمه درخت با لونه‌هایی که روی شاخه‌هاشون باشن . فضای سبز اینجا هم فوق‌العاده‌ست . خیلی خوبه . فقط بیکاری حالمو میگیره .


یه چیز دیگه . بچه‌های مسجد اینجا هم فوق‌العاده‌اَن . حتی فکر کردن به رفتارشونم به لبم لبخند میاره .


و دیگه اینکه بجز این چیزای فوق‌العاده‌ای که گفتم چیز دیگه ای نیست فعلا و واقعا هنوز هیچ حسی نسبت به رشته و دانشگاهم ندارم . از دانشکده‌مونم میترسم هنوز ؛ خیلی پیچ‌پیچیه خب :)


کل تابستون بیکار بودم کلاس خط نرفتم بعد این روزای آخر یه دفتر خریدم و دادم به دوستم که برام سرمشق بنویسه که اونم سنگ تمام گذاشت و همین چند دقیقه پیش داشتم تمرین میکردم . متاسفانه خیلی امیدوار کننده نیست ولی باید تلاش کنم . 


ما زنده بہ آنیـــــم که آرام نگیریم 

موجیـم که آسودگےِ ما عدمِ ماستـ 

#صائب تبریزے


چَشـــم و اَبروےِ خشن از بس کہ مے‌آید به تـُـــو

گـــاهـــــے آدم عـــاشقِ نـامہربانـــــے مے‌شـــــود

#مرتضی خدمتی


من غُصہ را شـــــادے کُنَم

#مولانا


بعدا نوشت : و باز هم گم شدیم:دی . یک دور کامل با اتوبوس دانشگاه رو دور زدیم و دوباره جلوی خوابگاه پیاده شدیم در واقع پیاده‌مون کرد ؛ ناچاراً پیاده راه افتادیم به سمت مقصد :)

بعداًنوشت۲ : تصمیمم عوض شد . من رشته‌مو دوست دارم میدونم کلیشه‌ایه ولی می‌خوام پرانرژی ادامه بدم:)

  • آرزو
  • سه شنبه ۶ مهر ۹۵

۲۳_ حسودیم میشه

به اونایی که آخرین بازدید تلگرامشون واسه چندین ساعت قبل باشه 

یا اونایی که کلا روزی یه‌بار چکش میکنن .


بعد از یه دوره بازسازیِ خودم ، تصمیم گرفتم دوست صمیمی نداشته باشم ؛ 

تجربه ثابت کرده بود من دوستی بس بی معرفت هستم ؛ خب نه تنها تجربه ، اونقدر دارای این صفت بودم که دوستان هم گفته بودن .

علاوه بر بی معرفتی ثابت شده من مغرور هم هستم حسابی .

پس بنابر نکات گفته شده و دلایل خودم اون تصمیم رو گرفتم .

خب این تصمیم یک طرفه بود و متاسفانه بعضیا من رو دوست صمیمی خودشون میدونستن .

و اینگونه من دچار عذاب وجدان شدم و برای کاهشش یه مدت خارج از چارچوبهایی که واسه خودم گذاشته بودم ، عمل کردم .

 و الآن ، در واقع الآن که نه ، ماه پیش وقتی اون‌سرِ کشور  خونه‌ی عمم بودیم و ملت توی اون اتاق در حال آماده‌سازی برای عروسی بودن و من توی اون یکی اتاق تنها نشسته بودم و بسی دپرس بودم فهمیدم به دوستام وابسته و دلبسته‌اَم و چقدر فقط اونا درکَم میکنن و چقدر خوب تحمل میکنن منو و اصلا خیلی‌خیلی قبل‌تر مثلا دوسال پیش ...

الآنم که در اقصیٰ نقاط کشور پخش شدیم و هر کدوم دارن اعلام میکنن که کِی حرکت میکنن این حس دوباره خودشو به رخم میکشه . 

هیچ وقت دوست نداشتم وابسته باشم . حتی وقتی خیلی کوچولو بودم و فهمیدم بدون اینکه دست مامانم رو کمرم باشه خوابم نمیبره و بعدش طبق معمول خواب غمناکی دربارش دیدم ، تصمیم گرفتم خودمو از اون حس خوب محروم کنم. 

من خودآزاری دارم خب :دی

مثلا بعضی مواقع کارایی که دوست دارم و منع شرعی و قانونی هم ندارن رو انجام نمیدم و یا کاری رو که دوست ندارم انجام بدم و انجامش مشکل شرعی و قانونی نداره رو انجام میدم ؛ فقط برای اینکه پررو نشم و بعبارتی حال خودمو بگیرم :دی

هعی ... خلاصه اینکه دلم واسه همشون تنگ میشه ❤️ 

امیدوارم من تو ذهنشون یه خاطره‌ی محوِ کمرنگِ سبز یا آبی باشم نه یه خاطره‌ی پررنگِ خاکستری که همش مغرور و بی معرفت بوده ...

اونا همشون همیشه تو ذهن من به شکل یه لبخند مدام و آروم میمونن .

دارم نزدیک میشم به ورود به دانشگاه و وابستگیها و دل‌بستگیهای جدید ؛ خداوند رحم بنماید .

اگه دوستام میتونستن بعضی لحظه‌ها و احساسات من رو ببینن ، باورشون نمیشد که این منم :)

حس جالبی به این وبلاگم پیدا کردم ؛ با نوشتنِ اینجا حس‌هاس نا آرومم آروم میشن و شادیهام عمیقتر ...

الآن شادِشادم :))))



جــان و روانِ من تویـے فاتحہ خوانِ من تویـے

فاتحہ شو تـُــو یڪ‌سری تا کہ بہ دل بخوانَمَتـ 

#مولانا


بیا تا یڪ زمان امروز خوش باشیم در خلوت

کہ در عـــــالَم نمے‌دانَد کسے احوالِ فــــردا را

#سَـــــعدی


‌+ خدایا من می‌ترسم از هرکسی که ردِّ تو رو تو ذهنم یا قلبم یا فکرم کمرنگ کنه .

++ ببخشید که تو نوشته‌هام هی از این‌شاخه به اون‌شاخه می‌پرم ؛ آخه دقیقا همون چیزی رو که بهش فکر میکنم می‌نویسم . ذهن شما هم موقع فکر کردن اینجوریه دیگه ، مگه نه ؟ :)

  • آرزو
  • پنجشنبه ۱ مهر ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________