۳۵ مطلب با موضوع «خوابگاه و سلف! و هم‌اتاقی‌ها» ثبت شده است

۳۹_ بالاخره گریستم! البته نه از دل‌تنگی .

دیشب خوابی دیدم که حسِ خوبی نداشت ؛ تو خوابم بابام خسته‌بود ، همینجوری عادی از سرِکار اومده‌بود و خسته‌بود ، این خیلی عادیه ولی خب حتی همین‌الآن موقع نوشتن‌ش اشکام داره میاد . من یه بیماری دارم به‌نام خود‌مقصر‌پنداری ؛ بدین‌صورت که هر‌اتفاقی برای کسی بیفته و من به‌هرطریقی به اون شخص ارتباط داشته‌باشم ، می‌گردم ببینم نقشِ مخربِ من توی اون اتفاق چی بوده . و آیا غیر از اینه که پدرم و مادرم برای آرامش و آسایشِ من و داداشم کار می‌کنن . حالا کار هرقدر‌هم که آسون یا سخت و پردرآمد یا کم‌درآمد باشه ، مهم اینه که کاره و تفریح‌نیست و بقول استاد مهارت‌هامون هرقدر هم که یه‌نفر بگه من از کارم لذت می‌برم ، باز هم اون‌کار در دراز مدت باعث فرسودگی و خستگی‌ش میشه ؛ حالا جسمی نه ، روحی .  بنابه‌دلایلی این پاراگراف ادامه نمی‌یابد و شاید هم بعدا پاک شه :))

عصر داداشم زنگ زد و گفت دلش برام تنگ شده ، یه ذره مسخره‌بازی درآوردم که مثلا چقدر ذوق کردم که دلش تنگ شده و اینا ؛ بعدش که ادامه‌شو گفت و یه‌ذره‌ هم از درسا و جو مدرسه و کلاسشون گفت ، ناراحت شدم . می‌گفت این‌هفته اینقدر درس خوندم و دوروبر کامپیوتر نرفتم که آخر هفته مامان و بابا به‌زور منو نشوندن پشت کامپیوتر و گفتن بازی کن :|| به حقِ چیزای ندیده :| با توجه به اینکه خواهرش منم ، گونه‌ی نادری محسوب میشه واقعا :دی . من نمیدونم چرا هرچی تجربی دوروبرمه یجوریَن . نمیدونستم ورود داداشم به قلب دوران نوجوونی و دچارشدن به احساسات و پریشانی‌های بی‌دلیلِ گاه‌و‌بی‌گاه و بعضا مزخرف رو بهش تبریک بگم یا نه . اون از این‌چند روزش حرف می‌زد و نمی‌دونست که ممکنه من با ۲-۳تا از کلمه‌هاش بغض کنم اونقدر که دیگه نتونم از مسخره‌بازی‌های چند روز اخیر خودم تعریف کنم . بین خودمون بمونه پشت تلفن خیلی مهربون‌تر و قابل تحمل‌ترم :) 

 هم‌اتاقی‌م می‌خواست با دوستش بره جایی که من اونجا آرامش می‌یابم پس پیشنهادش‌رو پذیرفتم و باهم رفتیم ؛ توی راه ۲زوج گربه‌ی عاشق هم دیدم . این مسیر رو برای اولین‌بار بود پیاده می‌رفتم و شوق‌زایدالوصفی داشتم ؛ جاتون خالی اصلا جون می‌داد واسه گم‌شدن . این‌که یه کتاب باز کنی و بخونی و همینجوری راه بری ، بعد کتاب رو ببندی و سرت رو بیاری بالا و ببینی الآن دقیقا کجایی . به‌طور قطع اگه همراهی‌هام نبودن اینکار رو انجام می‌دادم . موقع بازگشت من از اونا خداحافظی کردم و موندم همونجا . اونجا تنها جاییه که توی این دانشگاه می‌تونم همه‌ی افکارم رو به زبون بیارم و بخندم و گریه کنم و آروم شم . 

بعد که اومدم خوابگاه ، چندی گذشت و دوباره دلم یجوری شد ، نه فقط روحی . دوشنبه‌ی هفته‌ی پیش هم وقتی سر کلاس مبانی داشتم به اینکه چجوری بعد از کلاس خودمو برسونم به ترمینال و ادامه‌ش فکر می‌کردم یهویی اونجوری شدم . در نتیجه هی توی راهرو راه رفتم و هی فکر کردم و هی ناخنا و لبم رو می‌جویدم . 

یه‌بیماری‌هم جدیدا پیدا کردم ؛ اصلا دفترچه‌ یادداشت که می‌بینم نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم و نخرمش ، امروز شدن ۵تا :دی .

یه روش دارم که احتمالا شمام دارین به‌نام عکس درمانی که حالمو خیــــــــــلی خوب می‌کنه مخصوصا بعضی اسکرین‌شات‌ها . چیز خاصیَم ندارنا ، ولی چون موقع اتفاق افتادن اون مکالمات نیشم تا بناگوش باز بوده الآن هم همون اتفاق میفته :))

با اینکه حدیث هیچ‌وقت صمیمی‌ترین دوستم نبوده ولی با خودم میگم اگه نبود کی این حس‌و‌حال رو به من می‌داد ؟

حدیث‌جان ؛ لطفا با دیدن این‌عکس به بیشتر به اتهامم دامن نزن :)) عاقا خب من عاشق این لحنِتَم ، Ok ؟

یه‌چیز دیگه‌م اینجا در خفا بهت بگم : بیشترین اسکرین‌شات‌هایی که گرفتم از مکالماتی بوده که با تو داشتم :))

ادامه‌ی پست : امروز از اون روزایی بود که می‌گفتم خداروشکر که من عاشق هیچ احدالناسی نیستم وگرنه توی این عصرجمعه و هوای ابری و دل‌گرفتگی می‌شد قوزِ بالاقوز ؛ و در این راستا شاعر می‌فرماد :

نیستی ببینی زندگی‌م بی تو چقدر قشنگ‌تره : دی

یه پوشه‌ تو گالری‌م دارم به‌نام تا حدودی آرامش که سعی می‌کنم عکس‌نوشته توش نباشه . اینم از اونجاست که دوسش دارم :


و اینم مثل همه‌ی حرفام و عکسام یه عکس بی‌ربط دیگه :

میدونم خیلی طولانی شد تازه از یه عکس هم صرف‌نظر کردم :))

نمی‌خواستم اینا رو اینجا بنویسم ولی احساس کردم دارم به دفتر یادداشتم که قبل از اینکه اینجا رو تاسیس کنم حس و حالم رو توش می‌نوشتم خیانت می‌کنم که خوب‌خوباشو اینجا می‌نویسم و بغضناک‌هاشو اونجا . 

با توجه به این پست و چندی دیگر روشِ درمانی دیگری هم هست ظاهرا به‌نام وبلاگ‌درمانی که حالِ بد و اشک‌های بلاگر را تبدیل به حالی عالـــــی و نیشی باز می‌کند :)))

باتشکر :))))

آخرین روزِ مهرِ نود و پنج :))

آرزوی اینجوری‌ای :)))))

  • آرزو
  • جمعه ۳۰ مهر ۹۵

۲۹_ افتضاح اول و اندر احوالات فزونیِ اندیشیدن

امروز صبح که چای درست کردم فقط یه لیوان خوردم و مجبور شدم بقیه‌شو بریزم دور .

سرِ شب دلم درد میکرد گفتم خیرِ سرم دمنوشِ بابونه بنوشم :دی . برای جلوگیری از اسراف کتری رو خیلی کمتر از نصفش آب نمودم و گذاشتم رو گاز و اومدم تو اتاق و شروع کردم به خوندن وبلاگ‌های شما . پس از یه ساعت و پس از استشمام بویی ناخوشایند که از آشپزخونه میومد و آشپزخونه ۴تا اتاق با ما فاصله داره ( برای نشون دادن عمقِ فاجعه ) فهمیدم که شد آنچه نباید میشد حداقل به این زودیا دیگه نه . دیدین تو فیلمای کره‌ای شمشیر درست میکنن چقدر سرخ میشن . وقتی رفتم بالای سرش ، بدین صورت بود . دوباره اومدم تو اتاق که اسکاچ ( درست نوشتم ؟ ) و ریکا رو بردارم . میترسیدم برم بشورمش بفهمن مالِ منه . متاسفانه همه‌ی ظرفا هم تمیز بود . همینجوری چندتا ظرف هم برداشتم که اگه کسی ناغافل اومد تو آشپزخونه اونا رو بشورم . هرقدر هم تلاش کردم تمیز نشد که نشد . 


من وقتی بچه بودم همیشه بعد از دیدن اون فیلما ، وقتی همه میخوابیدن میرفتم تو آشپزخونه و یه چنگال برمیداشتم و شروع میکردم به داغ کردنش . آروم‌آروم با گوشتکوب هم سعی میکردم بهش حالت بدم :)


میخواستم شام بخورم . یه نگاه به یخچال انداختم و به هم‌اتاقی‌م گفتم : این نونا مالِ توئه ؟ یه نگاه از اون نگاها بهم انداخت و گفت : مالِ من ؟؟؟ تو دلم گفتم : یاد بگیر آرزو .

امشب پای منبر حاج‌آقا قرائتی بودیم که انصافا خوب و مفید بود . من معمولا تا چند روز بعد از این مراسما خیلی فکر میکنم . میخواستم واسه پست آقای maleki ( حقیقتا یادم نیست مالکی بودن یا ملکی ) که درباره‌ی ازدواج دوستشون بود ، این گونه بنویسم : ان‌شاءالله سالهای‌سال خوشبخت باشن . بعد با خودم گفتم باید جنبه‌ی وصالش پررنگ تر باشه نوشتم کنار هم خوشبخت باشن . بعد گفتم اصلا مگه میشه کنار هم نباشن و خوشبخت باشن ؟ اگه آره پس اون خوشبخت خط اول ربطی به باهم بودنشون نداره که خب هدف برعکس اینه . اگر هم نه ؟ خب من مطمئنم اگه از همسران شهدا ( این اولین مثالی بود که اومد تو ذهنم و صرفا همین مورد نیست ) بپرسم خوشبخت هستن یا نه میگن آره در صورتی که کنار هم نیستن حداقل بصورت مادی نیستن ولی به‌یاد هم هستن . خب حالا چی بنویسم بالاخره ؟؟:| و در نهایت صورت مسئله یعنی کلمه‌ی خوشبخت رو حذف نموده و عبارت دیگری جایگزین نمودم که البته این‌کار حداقل برای کسی که رشته‌ی دبیرستانش ریاضی بوده کاری بس زشت است و ناپسند .



لایقِ وصـــــل ار نباشَم با غمِ هجـــــران خوشم

#اگه فهمیدین از کیه به منم بگین لطفا . 

( در راستای زیاد اندیشیدن : + با غم هجران خوش بودن هم سعادت میخوادا . 

_ اصلا مگه غم هجران خوش بودن داره که سعادت هم بخواد در مرحله‌ی بعد ؟

+خب تو نمی‌فهمی ولی عاشقای واقعی درک میکنن‌ .

_ با غم هجران خوش بودنو یا سعادت رو 

+ خنگه سعادت رو که خودم گفتم یعنی درک میکنم پس اون اولی منظورمه .

_ برو بابا ( واقعا :دی ) )

ولی خداییش اون‌موقعا که خیلی بیکار بودم به مامانم میگفتم الآن اگه من عاشق بودم بیکار نبودم . مامانم گفت : مثلا چکار می‌کردی دخترک پررو ( مضمون لحنش این بود ) . منم میگفتم : گوشه اتاق زانوهامو بغل میکردم و در فراقش اشکها میریختم و سوز و گداز و راز و نیاز سر میدادم و خوش میگذشت بالاخره دیگه :دی ( اونجوری نگاه نکنین . الآن با اینکه هنوز به این تفریحِ در صورت دلخواه سالم دست نیافتم ؛ میدونم اینجوریام نیست دیگه .)



# اتـــــفاق خوبِ زندگـــــےِ من بیفت :)


+ جا داره مجددا تاکید کنم سبزنوشته‌ها بدون مخاطبن ( خاص و عام و مجازی و واقعی و خیالی و ... ) و صرفا دوسِشون دارم .

بعدا نوشت : لازمه بدونین من خیلی با اینی که اینجا فکر میکنین ممکنه باشم ، فرق دارم ؛ خیلی .

  • آرزو
  • چهارشنبه ۷ مهر ۹۵

۲۸_ فوق‌العاده‌های اینجا

من میدونستم بالاخره اینجا گم میشم . امروز این اتفاق افتاد . مجبور شدم به آژانس زنگ بزنم . اون بنده‌ی خدا هم تازه اومده بود و مقصد رو بلد نبود ؛ از یه نفر دیگه پرسید و مثلا ما رو رسوند به مکان مورد نظر که البته فهمیدیم اشتباه میکرده . یه ترم اولی دیگه که مثل خودم سرگردان بود رو دیدم و بعد از پرسیدن از چندنفر بالاخره رسیدیم .


علاوه بر بقیه خودمم نمیدونستم تا این حد به لحاظ احساسی مستقل می‌باشم . تا این لحظه هنوز هم دلم واسه کسی تنگ نشده :) همیشه به بقیه میگفتم من سنگدلم و وقتی بدونم یه نفر حالش خوبه حتی اگه اون‌سرِ دنیا هم باشه اصلا احساس ناراحتی و دل‌تنگی بهم دست نمیده . بعد تو ذهنم به خودم میگفتم بیچاره بذار از خونوادت دور بشی اون‌موقع می‌بینمت . و خب الآن نظرم تغییر نکرده البته به جز اینکه احساس میکنم به سنگ‌دل بودن ربطی نداره . البته‌ همونطور که گفتم احساس من به خوب بودن خانوادم بستگی داره . پس تا جایی که امکان داره دارم سعی میکنم به مامانم بفهمونم که اینجا عالیه . البته به لحاظ روحی و نه نیازهای جسمی تا اونم خیالش مثل من راحت باشه ولی خب مامانا موجودات همیشه نگرانی هستن غالبا ؛ به همین علت دیروز وقتی برای ناهار یه بستنی خوردم و اون ساعت پنج زنگ زد و گفت چی خوردی گفتم الآن نمیتونم حرف بزنم و بعدا بهت زنگ میزنم چون نمیتونستم دروغ بگم بهش حتی واسه چیزای خیلی کوچیک چون به شدت معتقدم هرکاری رو با هر توجیهی برای یکبار انجام بدم میتونه به بار هزارم هم بکشه .دیگه اینکه امیدوارم تا وقتی که اینجام بخاطر دوری از خانواده گریه نکنم چون بنظرم دلایل باارزش‌تری واسه اشک ریختن وجود داره . البته اگه قرار باشه مثل دبیرستان برای گرفتن نمره‌ی غیرمنتظره گریه کنم همون علت بالا رو ترجیح میدم . تو وب قبلیم یه چیزی نوشته‌بودم که فقط بعضی قسمتاش یادمه . خب من وقتی می‌بینم یه آدم تا چه حد میتونه خوب و آسمونی باشه و من چقـــــدر بد بودم از خودم بیزار میشم و البته در کسری از ثانیه بعدش حالم خوب میشه و امید می‌بندم به آینده‌های دور و دوباره یه‌کم نگران میشم و در نهایت به این نتیجه می‌رسم که فعلا فقط میتونم دعا کنم و البته مطالعه و خودشناسی و فکر و فکر و فکر ...


خب میدونین ؟ هَـــــوا الآن فوق‌العاده‌ست . پنجره بازه و نسیم خنکی میاد . فقط دوست داشتم وقتی به پنجره نگاه میکنم به جای دیدن طبقه‌ی سوم اونور و کمی از درختا یه منظره‌ی بهتر میدیدم مثلا یه عالمه درخت با لونه‌هایی که روی شاخه‌هاشون باشن . فضای سبز اینجا هم فوق‌العاده‌ست . خیلی خوبه . فقط بیکاری حالمو میگیره .


یه چیز دیگه . بچه‌های مسجد اینجا هم فوق‌العاده‌اَن . حتی فکر کردن به رفتارشونم به لبم لبخند میاره .


و دیگه اینکه بجز این چیزای فوق‌العاده‌ای که گفتم چیز دیگه ای نیست فعلا و واقعا هنوز هیچ حسی نسبت به رشته و دانشگاهم ندارم . از دانشکده‌مونم میترسم هنوز ؛ خیلی پیچ‌پیچیه خب :)


کل تابستون بیکار بودم کلاس خط نرفتم بعد این روزای آخر یه دفتر خریدم و دادم به دوستم که برام سرمشق بنویسه که اونم سنگ تمام گذاشت و همین چند دقیقه پیش داشتم تمرین میکردم . متاسفانه خیلی امیدوار کننده نیست ولی باید تلاش کنم . 


ما زنده بہ آنیـــــم که آرام نگیریم 

موجیـم که آسودگےِ ما عدمِ ماستـ 

#صائب تبریزے


چَشـــم و اَبروےِ خشن از بس کہ مے‌آید به تـُـــو

گـــاهـــــے آدم عـــاشقِ نـامہربانـــــے مے‌شـــــود

#مرتضی خدمتی


من غُصہ را شـــــادے کُنَم

#مولانا


بعدا نوشت : و باز هم گم شدیم:دی . یک دور کامل با اتوبوس دانشگاه رو دور زدیم و دوباره جلوی خوابگاه پیاده شدیم در واقع پیاده‌مون کرد ؛ ناچاراً پیاده راه افتادیم به سمت مقصد :)

بعداًنوشت۲ : تصمیمم عوض شد . من رشته‌مو دوست دارم میدونم کلیشه‌ایه ولی می‌خوام پرانرژی ادامه بدم:)

  • آرزو
  • سه شنبه ۶ مهر ۹۵

۲۷_خوش میگذره فعلا

سلام

انقدر در این محیط درندشت راه رفتم پام تاول زده ، البته کمی هم اغراق میکنم ؛ یعنی ممکنه انقدر راه نرفته باشم ولی تاول رو زده . البته ترکوندمشون . میخچه هم که از قبل داشتم . کلا نور علی نور .

دیروز و امروز یاد شیخِنا شباهنگ‌(بقول رادیوبلاگی‌ها) افتادم . دیشب توی مکان اسکانمون قبله معلوم نبود ، دیر هم شده بود و ملت خواب بودن ؛  پس به ندای شباهنگ درون گوش دادم و عمود بر راستای دستشویی و رو به حیاط نماز خوندم :))

امروز هم از یه نفر پرسیدم اینجا ماشین لباسشویی داره دیگه ؟؟ گفت معلومه که نه :| ( به کلمه‌ی "دیگه" و عبارت "معلومه که" دقت کنین تا بفهمین در چه حدی باورهام فرو ریخت : دی ) و چه آخر هفته‌ای شود !

امشب بعد از اذان رفتیم مسجد . مراسم عقد دوتا از دانشجوها بود . خیلی برام جالب بود . بچه‌های عضو هیئت اونجا خیلی خونگرم بودن ، خیلی که میگم یعنی واقعا خیلیا . خیلی هم همه رو تحویل همی گرفتند .

دیگه اینکه یه کمد کتاب بود تو مسجد . گفتن یه دفتر هم همون پایین هست . هر کتابی خواستین بردارین ؛ فقط اسم و فامیل و شماره‌ی تماستون رو اونجا بنویسید . 

منم که فعلا بیکار از خدا خواسته دوتا کتاب برداشتم . یکیشو که تو وبلاگ شماها اسمشو شنیدم ؛ ناصر ارمنی و اون یکی هم یک دل و یک دلبر .

دیگه اینکه هنوز دلم تنگ نشده :|

فکر کنم وقتی هم‌اتاقی‌م بخوابه و لامپ خاموش شه و گوشی رو هم بذارم کنار ،  دیگه واقعا دلم تنگ بشه .

دوستان میپرسن شام چی خوردی ؟ میگم یه ذره از کنسرو بادمجونِ ناهار هست ، همون رو میخورم ؛ به اندازه‌ی یه ترم اولی وارد زندگی خوابگاهی شدم دیگه نه ؟؟ نه هنوز ؟؟ واسه روز اول که دیگه خوبه ؟؟

خب الآن که هنوز هم حال ندارم . ولی واسه بعدها فکر کنم اگه حسابی خودمو مشغول نگه دارم که بیش از حد به خونه فکر نکنم خوب باشه دیگه

تازه این هم‌اتاقی‌م فکر کنم آهنگ اصلا نداشته که اون چندتا رو گوش میداد . سلیقه‌هامون به هم میخوره کمی . بهم گفت بذارم و هرکدوم خوشش اومد بفرستم براش . خلاصه اینکه الآن وقتی آهنگ میذاره نه تنها ناراحت نمیشم که خشنود هم می‌شوم .

راستی یه گربه‌کوچولوی مرده هم در راه خوابگاه دیدم :| آخی .

برنامه‌ی فردامونم جور شد ؛ دو عدد دبیرستانی اومدن و برای جشنی ما رو دعوت کردن که خب خارج از دانشگاه بود که اصلا چه بهتر و سرویس ایاب و ذهاب هم داشت . ماهم که با آغوشی باز پذیرای اینگونه پیشنهاداتیم .

ببخشین که میام هی چرت و پرت‌هامو اینجا میگما آخه حوصلم سر رفته .

راستی هیچکدوم از شماها که احیانا اینجا درس نمیخونین؟ :|


+آمیـــــن

  • آرزو
  • يكشنبه ۴ مهر ۹۵

۲۶_ اولین پستی که از خوابگاه میذارم

میدونین ما هروقت میایم مشهد دوساعت فقط میچرخیم تا یه جایی رو پیدا کنیم برای فراغت .

دیشب هم همینطور بود .

امروز ساعت ۷ اومدیم دانشگاه فردوسی ؛ یک ساعت هم اینجا چرخیدیم تا من بفهمم کجا باید برم و پیداش کنم .

کارای خوابگاه رو گفتن به تنهایی و بدون کمک والدین اجام بدیم یعنی نگفتن مجبور نمودن .

بالاخره یه اتاق دونفره به من تعلق گرفت . من از همین الآن بگم واسه ترم بعد ۴ نفره میگیرم .

هم‌اتاقی‌م با این که هم‌استانیمه فعلا هنوز باهاش نمی‌جوشم . 

انقدر خسته بودم که موقع خداحافظی با مامان‌بابام حال بوجود آوردن صحنه‌های احساسی و دل‌تنگ شدن براشون‌رو نداشتم ، البته هنوز هم وضعیتم همینه . ناهار نخوردم و راه افتادم که برم کلاس . تو اتوبوس از یکی می‌پرسم دانشکده‌ی مهندسی میخوام برم کِی پیاده شم میگه ایستگاه آخر ؛ خب اینجا که پیچ‌پیچیه ، منم خنگ ، از کجا بدونم آخری کدومه ؟؟ ولی از بعدی که پرسیدم گفت باهاش پیاده شم تازه با این که خودش دانشکده‌ی اونوری کلاس داشت باهام اومد بالا و بقیه‌ش هم کامل برام توضیح داد ، شماره‌ش رو هم داد و وقتی فامیلشو گفت فهمیدم تقریبا هم‌شهری هستیم . رفتم کلاس . فقط من اومده بودم و چندتا از آقایون که خب هرکدوم ۵ دقیقه نشستن و رفتن . منم آخرین نفر پاشدم . این از اولیش . میگم پیدا کردن کلاسا خیلی پیچیده‌ست‌ها . من چکار کنم تا اون موقعی که یاد بگیرم ؟؟

االآن منی که با همه رودروایسی دارم چجوری به هم‌اتاقی‌م بگم از این آهنگایی که گوش میده خوشم نمیاد ؟؟

چقدر دوشواره همه‌چی :|

من ۶ واحد بیشتر در پرتالم مشاهده نمیکنم ، قضیه چیه ؟؟ چجوری وارد عمل شم وقتی واسه انتخاب واحد مینویسه برای شما در دسترس نیست یا یه همچین چیزی ؟؟ حتما باید حضوری اقدام کنم ؟؟

خیلی حوصلم سر رفته . فردا هم کلاس ندارم تازه :|

سه روز آخر هفته هم همینطور ، البته فعلا .

با این وضعیت فکر نکنم به این زودی دوست پیدا کنم ، اصلا بهتر :|

همون دوستای قبلیم عالین ، به دوست جدید هم فعلا نیاز ندارم مگر اینکه خودش پیدا شه :)

آهنگا رو مخمه :|||| تعجب آوره اگه بگم اصلا خیلی آهنگ گوش نمیدم ؟؟ 

تازه همه‌چی به کنار . غذا رو باید ۴۸ ساعت قبلش رزرو کرد و منم که فعلا هیچی ؛ پس تا سه شنبه غذا ندارم و دو روز آخر هفته هم کلا نمیدن فقط ۴شنبه رو میتونم راحت باشم البته اونم اگه تا فردا رزرو کنم یعنی یادم بمونه .

فعلا چیز دیگه‌ای واسه گفتن ندارم ، بنظرتون امشب دلم برای اهل خانه تنگ میشه ؟؟

شب قبل از رفتن دلم تنگ شده‌بودا تازه کلی هم گریه کردم ولی الآن ؟ فکر کنم از خستگیه .

اگه تنگ بشه که حتما در جریان قرار میگیرین چون بجز اینجا و گروه تلگرامی بچه‌ها جایی رو ندارم که بگم :)


اینم کلاس خالی از سَکَنه‌مون :))

جدی‌جدی دانشجو شدیم رفتا ، عجبا :دی


فحـــــش از دهنِ تـُـــو طیبات استـ 

#سَـــــعدی


دریاچه‌ے نمڪ تو صورتت گُـــمہ

تـُــو بانمڪ‌ترے دریا تَوَهٌّمـــــہ


  • آرزو
  • يكشنبه ۴ مهر ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________