۳۵ مطلب با موضوع «خوابگاه و سلف! و هم‌اتاقی‌ها» ثبت شده است

۱۲۵_ پستی طولانی با چندتا یواشکی

این چند روز کمی بیشتر به درس فکر کردم! و حتی در یه مورد ۴ساعت مشغول نوشتن یه برنامه(جاوا) بودم که آخرش هم درست کار نکرد :/ 

این همه سال ملت روز قبل از امتحان به من زنگ می‌زدن و من با گفتنِ هنوز شروع نکردم دلشون رو شاد می‌کردم، این بار البته امتحانی نبودا! همینجوری از دوستم(هم‌کلاسی‌ای که خیلی بیشتر از هم‌کلاسیه!) پرسیدم چه کردی؟ گفت هیچی و احساس می‌کنم بیفتم کلا! و گفتم چه حس مشترکی! و این‌گونه شد که قرار گذاشتیم زین پس بیشتر دانشکده باشیم و وقت‌های بیکاری رو بخونیم و دیروز اولین روزش بود که البته توی خوابگاه شروع کردیم.
و هوای شب‌های اینجا انقدر خوبه که اصلا نمیشه توی اتاق موند! در این راستا شاید بعد از یه استراحت ۲ساعته از ۲۰ تا ۲۲ رو هم به پیاده‌روی بپردازیم. که البته اینو مطمئن نیستم. چون همراهی‌های دیگری هم هستن و شاید با اونا بریم.

و جای خوشحالی داره که ساعت ممنوعیت ورود از ۲۱ به ۲۲ تغییر یافته.

امروز از ساعت ۱۲:۳۰ تا ۲۲ روی هم ۲ساعت ایستاده نبودم! و بخشی مربوط به آشپزی بود که کوکوی پیتزایی یا پیتزای کوکویی درست کردم و پس از گذشت ۶ماه هنوز در زمینه‌ی به اندازه پختن مشکل داریم و این‌بار بر خلاف همیشه کم اومد. و بقیه‌شم رفتیم حرم و هی راه رفتیم! و جاهایی که تا حالا نرفته‌بودیم رو کشف نمودیم :)  دیشب خواب ساندویچ داداشم رو دیدم! اینجوری بود که از یه مسافرت طولانی برگشته‌بودیم و موقع باز کردن درِ حیاط مامان و علی‌اصغر جیغ زدن! رفتم جلو دیدم کلی خاکسترِ سیاه! توی حیاط ریخته و در قسمتی یه ساندویچ افتاده که کله‌ی علی‌اصغر ازش بیرونه!:دی و بقیه‌شم توشه! البته زنده‌ها! بیچاره توی خوابم حسابی ترسیده‌بود! خودش رو در ابعاد کوچکتر لای نون‌ساندویچی می‌دید خب!:دی صبح زنگ زدم واسش تعریف کردم گفت شبا پرخوری نکن، چیزای مشکوکم نخور!

آخه چرا روحم اینقدر زود باید بفهمه که مامان‌بزرگ دیگه نیست و حتی توی خواب هم نباشه؟! نمی‌خوام خب! خواب باید بهتر از بیداری باشه. 

این روزا یه‌زمانایی از ته دل لبخند می‌زنم. کلی قاصدک روییده و من گاهی اول کشیک میدم که کسی دور و بر نباشه و بعد با پاگذاشتن روی چمنا قاصدکِ مورد نظرم رو می‌چینم. و تا آخرین جایی که ممکن باشه نگهش می‌دارم و آخرش بعد از آرزو کردن فوتش می‌کنم. البته قبلش باهاش عکس هم می‌گیرم. 

 از وقتی که اومدم، هر زمان که رفتم حرم چند دقیقه جلوی درِ صحن انقلاب می‌ایستم و از ملت عکسِ یواشکی می‌گیرم! خداوند ببخشاید مرا! عکسا همگی در یک موقعیت و یجور هستن. و صورتشون هم دیده نمیشه(حداقل کامل دیده نمیشه). قول میدم تعدادشون به یه مقدار انبوهی که رسید، میذارمشون کنار هم و یه ذره ذوق می‌کنم و بعد حذفشون می‌کنم! عکسای یواشکی از نی‌نی‌ها هم زیاد دارم! یه‌بارم که رفته بودیم شمال وقتی که مثلا داشتم از یه درخت عکس می‌گرفتم زاویه رو جوری تنظیم کردم که خانمِ پشتی هم بیفته! که بعدش بتونم به بچه‌ها نشون بدم خانمای ترکمنی چجوری لباس می‌پوشن. و پس از رسیدن به هدفم طبق معمول دچار عذاب وجدان شده و حذفش کردم.

 توی مترو دوتا پسربچه بودن که برای اولین بار سوار می‌شدن. باید بودین و ذوقشون رو می‌دیدین. تازه درش بسته شده‌بود و هنوز حرکت نکرده‌بودیم که یکی دستاشو محکم دور میله حلقه کرده‌بود و به دیگری میگفت پسر چقدر تند داریم حرکت می‌کنیم! 

دیگر این‌که وقتایی که حالم زیاد خوب نیست عمیقا از این‌که قانون عمل و عکس‌العمل بر دنیا حاکمه خوشحال میشم. چون میدونم میتونم با خوشحال کردن یه‌نفر حال خودم رو هم بهبود ببخشم. امروز یه‌کاری کردم که این خوشحال کردنه یه‌ذره دائمی بشه و البته کاری یواشکی‌ست و علی‌الخصوص خانواده فعلا نباید بفهمن :)

یه اسکناس هم توی کیفم بود که خیلی نو بود و من دوست داشتم فکر کنم که اینو عیدی گرفتم! و سعی در نگه‌داشتنش داشتم. درست موقع برگشتن که دیگه خیالم راحت شده‌بود امروزم واسم مونده، جوری شد که مجبور شدم باهاش خداحافظی کنم!

موقع پیاده‌شدن از مترو گفتم بیا این‌بار با آسانسور بریم، من واقعا حال ندارم. و یه آقایی درش رو نگه‌داشته‌بود و ما سوار شدیم و باز هم نگه‌داشت و وقتی ۶ نفر شدیم همگی با لبخند به بسته‌شدن در نگاه می‌کردیم :) ولی واقعا نمی‌دونم چی شد که بعد از پیمودن مسیری در زیرگذر وقتی اومدیم بالا به‌جای نور آبی جلوی سر در دانشگاه درختای پارک ملت رو دیدیم!(روبروشه، تقریبا البته!) و مجبور شدیم بیشتر از همیشه راه بریم!

بعدانوشت: بنا به دلیلی حذف شد! :))




💭
فکر کردن به تـُــو یعنے غزلے شورانگیز
کہ همین‌ شـوق مَـرا خوب‌ترینـَم کافےست 

# محمدعلی بهمنی


به کدام کیش و آیین؟
به کدام مذهب و دین؟
ببری قرارِ دل را، به سراغِ دل نیایی.

# ادیب نیشابوری


هر قدر هم سفره‌ی دلت را باز کنی؛
هنوز چیزهایی هست که نمی‌شود 
فاش کرد.

# هاروکی موراکامی

  • آرزو
  • سه شنبه ۲۲ فروردين ۹۶

۱۰۶_ شرحی طولانی بر افکار این چند روز و عکس تنگ! ماهی عیدم

۱. برخی از مردم از تغییراتی که موفقیت بوجود میاره، می‌ترسن؛ مثلا اگه یه ورزشکار رکورد خوبی بزنه، انتظارات ازش طوری میشه که انگار در دور بعد حتما باید رکورد بهتری بزنه. و اون ورزشکار از این میترسه که حتی رکورد قبلی خودش رو هم نزنه و ملت فکر کنن بار اول هم اتفاقی بوده در نتیجه تلاشی برای شکستن مجدد رکوردش نمی‌کنه. اینا چیزایی بود که امروز درباره‌ی ترس از موفقیت خوندم. اولش فکر می‌کردم همه‌ی منفعل بودن‌هام در حوزه‌ی همون ترس از شکست جا میگیره که خب هممون باهاش آشناییم دیگه. ولی بعدش دیدم این‌طور نیست!

 مشکل اول من اینه که یه کارایی هست که فقط بهشون فکر می‌کنم و مشکل بعد اینه که بازم فکر می‌کنم!:دی یعنی اگه یه حرکتی می‌زدم یا حداقل دیگه فکر هم نمی‌کردم مشکلی در کار نبود. اینا چند دسته‌ان. بعضی‌هاش رو بارها انجام دادم و عملکردم سیر صعودی داشته، و همینجور که شیب سختی اون کار بیشتر میشه ترس منم بیشتر میشه اونقدر که سکونِ انتخابی رو به درجازدنِ اجباری ترجیح میدم. اینجا یه مشکل دیگه هم هست که توهم موفقیته! درسته که خیلی وقتا واقعا توانایی انجام اون کار رو دارم ولی بعضی وقتام باید قبول کنم که از یه پله‌ای به بعد بالارفتن، دیگه کار من نیست.

مثلا در بین بچه‌های فامیل کسی در دویدن به پای من نمی‌رسید. ابتدایی و راهنمایی هم همیشه حداکثر یکی دو نفر بودن که من به پاشون نمی‌رسیدم. اما وارد دبیرستان که شدم به‌جز یه‌بار دیگه به کسی پیشنهاد مسابقه ندادم. هم ترسوتر شده‌بودم، هم جامعه‌ی آماری رقابتم بزرگتر شده‌بود. ترجیح میدادم تو خیالم نفر سوم بمونم حداقل. ولی بازم طاقت نیاوردم و سوم دبیرستان واسه دوی شهرستانی ثبت‌نام کردم. با خودم گفتم بالاخره باید بفهمم که همچنان میتونم خودمو تو رویاهام سریع تصور کنم یا نه! بعد از قرعه‌کشی تو گروهی قرار گرفتم که سریع‌ترین دونده‌ی دختر شهر هم توی همون بود! درسته که حذف شدم و به دور بعد نرسیدم و طعم شکست رو واقعی‌تر چشیده‌بودم. اما می‌ارزید. یه رقابت درست و حسابی دیده بودم و خیالم راحت شده‌بود که بازم میتونم سوم باشم و از همه مهمتر اون طعم شکست خیلی بهم چسبید. بعدها دیگه حسرت نمی‌خوردم. امتحان کرده بودم و نشده‌بود. :)


دسته‌بندی بعد اوناییه که امتحان کردم و به شکست منجر شده و از دوباره تلاش‌کردن می‌ترسم. مثلا نقاشیم از همون بچگی در حد چشم‌چشم دو ابرو مونده! ابتدایی که بودم یه‌بارم کلاس رفتم ولی تغییر چندانی حاصل نشد. بعد از اون از تجربه‌ی هر کار هنری‌ای می‌ترسیدم. مثلا تابستون هی از جلوی یه آموزشگاه هنری رد میشدم و به تابلوهای نقاشی روی شیشه نگاه می‌کردم و حسرت میخوردم که چرا نقاشی من اینقدر افتضاحه. در این زمینه‌ها یه راهکاری که دارم تصمیم‌های یهوییه. یعنی تصمیم می‌گیرم و در اوج جوگیری و قبل از فکرکردن زیاد( به اندازه‌ی کافی قبلش فکر کردم دیگه:دی) و پشیمون شدن عملیش می‌کنم. به همین شیوه یه‌روز با فاطمه رفتیم تو و اظهار علاقمندی کردیم. البته فاطمه از اون هنرمندهای روزگاره‌ها. من وضعیت اسفبار نقاشیم رو توضیح دادم و مربی خیالم رو راحت کرد که آن‌چنان ربطی هم به نقاشی روی کاغذ نداره. بعد از یک ماه و نیم خودمم به همین نتیجه رسیدم و هی به اون ۴تا تابلو نگاه می‌کردم و می‌گفتم خدا رو شکر که خودم رو از این لذت محروم نکردم :)


دسته‌ی بعد هم اوناییه که قراره برای اولین بار اتفاق بیفتن دیگه!

که ترس از صحبت‌کردن در جمع تو این گروه بود. ترسم در حدی بود که بعد از صحبت کردن در یه جمع ۵۰نفره عصرش با خوشحالی به مامانم زنگ زدم و گفتم: مامان من حرف زدم باورت میشه؟:دی. اوشونم وقتی ماجرا رو فهمید، گفت: دیدی کاری نداشت؟ خب این جمله مثل همون دیدی درد نداشت‌های بعد از آمپول زدنه! لرزش دست و پا و صدا و خنده‌ی دیگران برای من همون کاریه که بقیه میگن نداشت! تازه اون روز جوری بود که بقیه حق نداشتن سوال بپرسن وگرنه مجبور بودم به سولات اون ۳تا پسر ردیف آخر که به نوعی رقیب‌مون هم بودن جواب بدم و مطمئنا گند میزدم! این تجربه هم برام خیلی خوب بود. یه موفقیت بزرگ بود! باعث شد دفعات بعد هم اگه اعضای گروه به من بگن حرف بزنم، برای پیشرفت خودم قبول کنم و کم‌کم معمولی صحبت کنم. هرچند جمعمون ۲۰نفره شده بود ولی بازم پیشرفته :)


خلاصه تصمیم گرفتم همه‌ی کارایی رو از انجامشون میترسم امتحان کنم. اون طعم شکست مسابقه‌ی دو انقدر شیرین بود که میخوام از همه ی دیوارهای ذهنیم بگذرم. به‌هرحال یا موفق میشم یا میشه یه تجربه‌ی شکست شیرین دیگه و البته نیروی ذهنمم دیگه صرفش نمیشه و با خیال راحت به بقیه‌ی کارا فکر می‌کنم. پست دیشب هم از اثرات همین افکار بود!

من الآن زمینه‌های زیادی رو دارم که قبلا فکر می‌کردم میتونم موفق بشم و الآن پذیرفتم که حداقل به‌سادگی نمیتونم موفق شم و تمرین و آموزش می‌خواد. و در سال ۹۶ام یه تابستون پر از تجربه‌های تازه و احتمالا شکست‌های شیرین رو می‌بینم :) این از این :)


۲. اگه وبلاگ قبلیم یه‌ماه دیرتر منهدم میشد الآن راحت‌تر میتونستم راجع به ۹۵‌اَم قضاوت کنم، احتمالا توی وبلاگم می‌نوشتم اهدافمو. ولی الآن هیچ سندی ندارم و هرچی فکر می‌کنم می‌بینم؛ ای بابا یعنی همه‌ی آرزوهای موقع سال تحویل من خلاصه شده‌بود توی موفقیت در کنکور؟ چه بد!


۳. با اینکه بهار هنوز نرسیده امروز یدونه از اون بارونای خوشگل مخصوص به خودش رو فرستاده بود تا نوید یه ۹۶ ِ باطراوت رو به من بده :)


۴. ایشون هم سیاوش هستن! ماهی عیدم! فقط یه‌ذره تنبله، همش میره میشینه اون ته تنگ، دیده نمیشه. خلاصه شما فرض کنین یه فایترِ آبیِ تیره‌ی خونسرد اونجاست که اسمشم سیاوشه :)



بعد از حمل و نقل موفقیت‌آمیز گل نرگس با بطری آب معدنی تصمیم گرفتم ماهی رو هم یه امتحانی بکنم. شاید سفر تو روحیه‌ش تاثیر بذاره و یه‌کم بانشا‌ط‌ تر هم بشه البته اگه سوسول نباشه و نمیره! :/ این نقاشیه هم کار من نیست در ضمن! :))


۵. بعد از مدتی و به بهانه‌ی فرستادن یه آهنگ واسه هم‌اتاقی سابقم پوشه‌ی آهنگ‌ها رو باز کردم و با این صحنه مواجه شدم. مثلا اون روز همه رو قاطی کرده بودم که قشنگ مرتبشون کنم و این کار مصداق همون غلط کردم های بعد از به‌ هم زدن اتاقه که نهایتا وسایل به زیر تخت منتقل میشن( بخوانید شوت میشن)!




اینم شاید نمایی دیگر از اون کوچه ی دو پست قبل باشه! به جان خودم دیگه از فاز کوچه میام بیرون :))



به اسفند دقت کنید، مے بینید

اصلا خودِ بَـــهار است؛

وصله‌ی زمستان به او نمی چسبد.

#سیما امیرخانی


چقدر خوب و آرامش بخشه فکر کردن به بهاری که تا چند روز دیگه از راه میرسه :))


بعدانوشت: یکی از اون لحظه هایی که در حین خندیدن عمیقا احساس میکنم من چقدر خوشبختم وقتاییه که بعد از چند ساعت تلگرام رو باز میکنم و مکالمات کاملا محبت آمیز(؟) دوستام رو توی گروه میخونم، نمیدونم چرا وقتی من آنلاینم اینا ساکتن همش! واسه همین هی میام اینجا پست میذارم دیگه. 2:01ست.

  • آرزو
  • يكشنبه ۱۵ اسفند ۹۵

۹۲_ به‌جان خودش آمده‌بود چندخط بنویسد و برود و قصد نوشتن یک اَبَرپست بی‌سر و ته را نداشت!

باید اعتراف کنم من آدم جوگیری هستم. اونقدر که آخر ترم وقتی مطمئن شدم این ترم چشمم به چشم استاد فیزیکم نمیفته از طریق صفحه‌ی درخواست تجدید نظر بخاطر رفتار و حوصله و لبخند همیشگیش ازش تشکر کردم، شاید نمی‌دونست که چقدر بعضی کارای کوچکش اول صبحی به آدم انرژی میداد!

البته جدای از اون‌که بعضی اوقات شدید میفتم روی دور تشکر‌کردن، کلا خوشم میاد از این‌کار. احساس می‌کنم در بعضی موارد یه‌ذره هم در کاهش غروری که همه میگن دارم و خودمم تازگیا پذیرفتم موثره. در باب تشکر و شکرگزاری اول سعی کردم این عبارت رو قشنگ واسه خودم جا بندازم که من لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق. و حالا که فکر می‌کنم تقریبا برام جا افتاده، رفتم روی یک مفهوم دیگه که توی کتاب اخلاق خوندم. این که شکرگزاری یعنی اظهار نعمت و استفاده از اون در راهی که منعِم صلاح میدونه. این یکی رو واقعا تا حالا بی‌توجهی می‌کردم بهش. یاد اون وقتایی میفتم که مامانم غذای ابداعی درست می‌کنه و من بعد از چندقاشق دست می‌کشم و تشکر می‌کنم، و مامانم میگه: تو که خوب نخوردی! یا مطمئنا همین استادم خوشحال‌تر میشد اگه نمرم بالاتر می‌بود. یا اصلا اگه از پست‌های آموزنده‌ی جناب میرزا طی نظری حاوی غلط نگارشی تشکر کنم شاید با خودشون بگن: کاش استفاده‌ی لازم رو هم می‌کردین! کلا دارم بیشتر به این موضوع توجه می‌کنم. همه‌ی اینا رو نگفتم که اینو بگما ولی باعث فکرکردن به این موضوع این بود که می‌خواستم از فردی که اوایل سال تحصیلی واسه بیدارشدن برای نماز صبح بهم یه‌راهکار داده‌بودن، تشکر کنم.

خطاب به اوشون: نمی‌دونم رهگذر بودین یا نه و اگه آره بازم گذرتون میفته یا نه، ولی به‌هرحال اگه بعدها اینا رو دیدین، بگذریم از وقتایی که یادم میره، ولی شب‌هایی که یادم مونده و خوندمش، حداقل بیدار دیگه شدم. و اون‌قدر ذوق‌زده شده‌بودم که فقط چون خصوصی نظر داده‌بودین عمومیش نکردم وگرنه همون روزا می‌نوشتمش! :)


بذارین یه‌چیزی رو بگم؛ شانس آوردیم که نگار، همون که خودش آدرس اینجا رو پیدا کرده‌بود و دوستش داشتم و متولد ماه تولد من بود، آدرس اینجا رو داره و ممکنه بعد‌ها بخونه اینجا رو وگرنه باید پست‌های طولانی شامل توصیفات من از رفتارای خوب اساتید رو تحمل می‌کردیم! هرچند فکر می‌کنم نتونم از استاد اندیشه‌مون نگم و بالاخره یه‌روز دربارش می‌نویسم.


نمی‌دونم چرا این استادای بیشتر دروس عمومی، موقع‌ درس‌دادن انقدر به من نگاه می‌کنن، یعنی خیلی ضایع است که هم خودشون و هم درسشون رو دوست دارم؟


یه کِرِم مرطوب‌کننده خریدم که حاوی روغن بادامه و پس از چندبار استفاده مطمئن شدم که هرچی بادوم تلخ داشتن ریختن توش، حتی بوشم تلخه!


چیپس با طعم ماست و خیار و نعناع خورده‌بودین؟! من که اولین‌بارم بود میدیدم حتی! یه خوراکی هم دیدم که فکر کردم بستنی زمستونیه و با ذوق و شوق و با یاد بچگی‌هام خریدم. بعد که بازش کردم و تعجب کردم، دیدم روش نوشته: پشمک لقمه‌ای حاج یعقوب! به‌شخصه اگه جای حاج‌عبدالله بودم، این‌ شباهت رو برنمی‌تابیدم(معنیشو نمی‌دونم ولی احساس کردم اینجا بکار میاد! با کلاسم بود تازه!) و یه حرکتی می‌زدم!


جالب نیست که از بین این‌همه دست‌اندرکاران سلف همونی که من ازش خوشم میاد و نیمروهای خوشمزه‌ای هم می‌پزه، اسمش آرزوئه؟ این همون بعد آرزوشناسیه که می‌گفتما! :)


خیلی بیشتر از یک هفته‌ست که اون پیرمرده رو ندیدم و سلامت باشی باباجان‌هاشو نشنیدم.


در این طبقه فقط یک نفر هست که اتفاقا اتاق بغلیه و تا حالا یک کلمه هم باهم حرف نزدیم و اصلا صداشو هم نشنیدم. جالب اینجاست که این ترم یک کلاس عمومی مشترک هم داریم و بذارین در این وانفسا اشاره کنم به مسیر یه‌ذره طولانی پیاده‌روی‌ای که این دانشکده‌ تا ایستگاه اتوبوس داره! و حتی در این مسیر هم هیچ‌وقت با هم هم‌قدم نشدیم! و تمام سعی‌ام اینه که یادم نیفته اسمش ساراست که تصورم از ساراها فرو نریزه :) ولی احساس می‌کنم بالاخره باید یه‌حرکتی جهت آشنایی‌مون بزنم! 


در عوض این یکی اتاق بغلی یه‌نفر هست که اسمشم نمیدونم و صبحا که تازه از خواب پا میشه، خیلی دوست‌داشتنی غر می‌زنه و کلا خیلی پرانرژیه. شبا هم گیتار می‌نوازد و ما را هم به فیض می‌رساند. و هرچی بگم از پرانرژی و خونگرم‌بودنش کم گفتم :) وقتی می‌بینمش یاد پرتقال‌بانو و فینگیل‌بانو( به‌ترتیب حروف الفبا) میفتم!


علاقه‌ی من به اینجا و شما اونقدر پیش رفته که در واقعیت هم از شما حرف می‌زنم. خداییش این‌همه احساس خوبی که داشتم و چیزای مفیدی که آموختم و لبخندهای یهویی‌ای که توی کلاس و اتوبوس و خوابگاه به‌یاد شما زدم، که همه‌ی اینا در حالیه که تازه شش‌ماهه با بیان آشنا شدم( جا داره که دوباره فینگیل یاد ورزشکارا بیفته! )، حتی بیست درصدشم توی اون سه‌سال و نیمِ قبلیِ وبلاگ‌نویسیم نبوده و اون درصد کمی هم که بوده باز مربوط به دوستای بیانیم بوده!


می‌خواستم درباره‌ی یه موضوع دیگه هم بنویسم ولی انگار فقط تونستم با نگار بی‌ رودروایسی دربارش حرف بزنم و موضوع مربوط میشه به وبلاگ‌هایی که میخوندیم و خداحافظی کردن.


و من حس و حال پست‌ گذاشتن نداشتم و فقط می‌خواستم که یه تشکر کنم ولی وقتی قبلش پست پرانرژی فینگیل‌بانو رو خوندم، این‌چنین شد! عنوان پر فینگیل‌ترین پست تا اینجا هم تعلق می‌گیره به ایشون قطعا! :)


۰



مى گویند تقوا از تخصص لازم تر است!

آن‌را مى پذیرم، اما مى گویم؛

آن‌کس که تخصص ندارد و کارى را مى پذیرد، بى تقواست!

#شهید مصطفى چمران


 کوچہ بہ کوچہ دستان بستہ‌اش چہ عاشقانه می‌لرزید، حیدر!


پ.ن: الآن معنی اوشونو سرچ کردم.

پ.ن۲: اگه اینجوری فکر می‌کنین که چون پست طولانی بود و می‌خواستم هم خودم و هم شما رو گول بزنم؛ سایز فونت رو به‌جای ۳ گذاشتم روی ۲، درست فکر می‌کنین! با عرض معذرت از بانو هوپ البته! :)

  • آرزو
  • دوشنبه ۲۵ بهمن ۹۵

۸۷_ اولین شب تنهایی! :)

می‌خواستم این پاراگراف رو فقط بنویسم صد و دومین دل‌خوشیِ البته نه‌چندان کوچکم دوستان و آشنایان ماه و محشری‌ست که دارم چه غیرمجازی و چه نسبتا مجازی، بعد دیدم ممکنه چندسال دیگه که اینا رو می‌خونم یادم نباشه منشا این‌فکر چی بوده. پس باید بشکافم موضوع رو. یکی از بهترین لذت‌ها، لذت یادگیری و فهمیدنه. البته درمورد من واسه مسائل درسی صدق نمی‌کنه! فقط شاید یه‌ذره درسای تجربی‌تر و ملموس‌تر استثنا باشن. دوستی دارم که شیراز درس می‌خواند و در دانشگاه اونا ترم‌اولی‌ها را آنگول می‌نامند! از آن‌جهت که مثلا در آنی گول می‌خورند و سال‌بالایی‌ها را نیز سرآنگول گویند. ایشون منو به گروهی افزود که خودش و سرآنگولش بودن و قضیه اینجوریه که هرروز بخشی از یک pdf رو می‌خونیم و شب درباره‌ش حرف می‌زنیم. توی همین چندشب چیزای زیاد و لذت‌بخشی یاد گرفتم و فهمیدم که چقدر درمورد برخی مسائل زندگی اشتباه فکر می‌کردم. جدای از این چیزا دارم راه و روش بحث‌کردن رو هم یاد میگیرم. در واقعیت و در چندسال پیش من اینجوری بودم که معمولا نمی‌تونستم از باورهام دفاع منطقی کنم و استدلال ارائه بدم و در مواقع کم‌آوردن نه‌فقط صدا یا دستام که در موارد حاد‌تر تصویر طرف مقابل توی چشمامم می‌لرزید:دی بچه بودم دیگه. از چندسال پیش تا الآن هم سعی کردم اصلا با کسی بحث نکنم. ولی به هرحال ممکنه پیش بیاد و خوشحالم که دارم مهارت‌هاشو یاد می‌گیرم.


امشب اولین شب تنهایی من تا اینجای عمرمه! یه‌شب هم‌اتاقیم، همونی که هم‌استانیم بود و دوستش به هم‌اتاقی بودن من باهاش غبطه می‌خورد، اومد و گفت آمادگی‌شو داری یه‌چیزی بهت بگم؟ گفتم: آره بگو.  گفت: من دارم از این اتاق میرم. گفتم: میری پیش الف؟( همون دوستش) و تایید کرد. گفتم:چه جالب، بسلامتی. گفت ناراحت نشدی؟ گفتم: نه‌، اونم تنها شده‌بود دیگه، اینجوری به جفتتون بیشتر خوش می‌گذره. هرچند که با اوشون شباهت‌های بیشتری داشتم و می‌دونم که با رفتنش دیگه از بعضی حرفا و کارا و حس‌ها خبری نیست، ولی به‌هر حال قرار نبود همیشه کنار هم باشیم که. آخر هفته‌ها رو هم دیگه تنهام و شاید تازه خوابگاهی‌بودن و از خانواده دور بودن رو حس کنم، اونم شاید:دی
من بچگی‌هام فقط از ۲چیز می‌ترسیدم؛ تنهایی و تاریکی. در واقع مورد دوم به این علت بود که مامانم از تاریکی می‌ترسید و من احساس می‌کردم وقتی مامانم می‌ترسه حتما چیز وحشتناکیه پس منم باید بترسم! هرچند الآن دیگه فقط من می‌ترسم! و دارم به این فکر می‌کنم که خیلی کار بدیه که لامپ تا صبح روشن باشه آیا؟

امشب توی سلف یه فسقلی ۲یا۳ساله بود که لابد بچه‌ی یکی از مسئولین بود و همینجوری واسه خودش اونجا می‌چرخید. براش دست تکون دادم و اومد پیشم، چند جمله‌ای اون گفت که من نفهمیدم و چند جمله هم من گفتم که اون نفهمید و فقط فهمیدم که اسمش سِوْداست و اونم فهمید که من فهمیدم اسمش سوداست:دی بدین‌صورت که بعد از اون‌که اسمشو بهم گفت، رفت یه‌دور زد و امد گفت: اگه گفتی اشمم چی بود؟ گفتم: سودا. اونم گفت: آفّلین! دوباره داشت یه چیزی می‌گفت که من نمی‌فهمیدم و یهو وسطش دوید رفت سمت مادرش احتمالا. چندی گذشت و غذام تموم شده‌بود. من یه اصل واسه خودم دارم و اینه که از بچه‌جماعت نباید بی‌خداحافظی جدا شم، حتی اگه دیدار اول و آخرمون باشه. در این راستا تا جایی که می‌شد آروم رفتم ظرفمو تحویل دادم و برگشتم سمت میزی که نشسته‌بودم، واسه اینکه ضایع نباشه بازم آهسته رفتم سمت آبسرد‌کن و ناچارا با طمانینه یه‌لیوان آب خوردم و دوباره اومدم سمت همون میز و  یه‌ذره منتظر شدم. نگاهم افتاد به یکی از مسئولین که داشت منو نگاه می‌کرد و دیدم ضایع‌ست همونجا بیکار ایستادم، پس دوباره آروم‌آروم رفتم سمت آبسردکن و بالاجبار یه‌کم دیگه آب خوردم:دی و واقعا گنجایش سومین‌بار آب‌خوردن رو نداشتم پس این‌دفعه در جایی دور از دید مسئولان منتظر شدم که بالاخره اومد و براش دست تکون دادم و با خیال راحت اومدم بیرون :) 

نمی‌دونم چرا تازه ۲روز بعد از تایید نهایی همه‌ی نمرات یادم افتاد که معدلم رو که ۱۶/۵۲ شده به مامانمم اعلام کنم و تنها دغدغه‌ی تحصیلی من در حال حاضر اینه که نمره‌ی اون درسی که فروردین وارد میشه جوری باشه که معدلم بشه ۱۶/۶۱ که حداقل یه حسی بهش داشته‌باشم!

از مزیت‌های قبولیم در این‌شهر اینه که اگه هرجای دیگه‌ای بودم امکان نداشت هفته‌ی آینده ۲تا از دوستامو و هفته‌ی بعد هم یکی دیگه رو اونجا ببینم، میان اردو :))

احساس می‌کنم مامانش بهش گفته لباساتو کثیف نکنیا! و بقیه‌ی بچه‌های کوچه دارن جلوش فوتبال بازی می‌کنن.
حالا لطفا الآن نیاین بگین جلوش کوچه نیست! :)


گوینـد دِل به آن بُتِ نا‌ِمهـربان نده
دِل آن زمان رُبود که نا‌مِهربان نَبود

#اصلی قمی



مرغ دل مـــــا را
که به کس رام نگردد،
آرام تـُـویـــے
دام تـُـویــــے
دانه تـُـویـــے، تــُو

#حبیب خراسانی


بعدانوشت: شاید باورتون نشه، در واقع منم باورم نمیشه ولی داره برف میاد، اونم یهویی و درست و حسابی :))


راستی برف مذکور در پست قبل بیش از یک‌ساعت نبارید و حتی به این‌درجه هم نرسیده‌بود. 00:55ـه
و مجددا بعدانوشت: من الآن انقدر خوشحالم که در پوست خود گنجانیده نمیشم. اصلا هم انگار نه انگار که تنهام و آسمون هم انقدر خوش‌رنگ و دوست‌داشتنیه که حتی لامپ رو هم خاموش کردم. چقدر خوبه که تخت آدم کنار پنجره باشه‌ها :) خداجونم یه‌عالمه ممنونتم! :) ۳۲ دقیقه بعد از قبلی!


  • آرزو
  • چهارشنبه ۱۳ بهمن ۹۵

۸۵_ می‌توانست سوتی بعدی من در سلف باشد!

اگه هم‌اتاقیم عضو کانال تلگرامی توییتر دانشگاه نبود و امشب بهم عکس پایین رو نشون نمی‌داد، شما روزهای آینده شاهد پستی می‌شدید با عنوانِ من و سلف؛ این قسمت گلدان توت‌فرنگی:) 
جدای از اینکه این‌هفته آفرینشگاه غذایی(یه‌چیزی تو مایه‌های سلف) به گیاهخواران نیز توجه بیشتری کرده و پیتزا سبزیجات و پیراشکی سبزیجات و خوراک سوسیس گیاهی و... رو هم در چند روز به منو اضافه کرده_ که البته تا حالا هیچ‌کدوم رو نخورده‌بودم ولی امروز برای ناهار مورد سوم رو داشتم_ با افزدون گزینه‌ای به‌نام گلدان توت‌فرنگی موجبات خنده رو فراهم کرد.
اول از دیدن چنین چیزی در فهرست تعجب کردم ولی بعد با خودم گفتم: خب حتما دسره دیگه، باید خوشمزه باشه. داداشم به‌شوخی می‌گفت: محض احتیاط با خودت یه گلدون هم ببر!
می‌تونید تصور کنید طبق معمول یادم نخواهم‌بود چی رزرو کردم و با بشقاب و قاشق و چنگال می‌رفتم توی صف و کارتمو می‌زدم. بعد اونا میزی رو نشونم میدادن که روش چندتا گلدان با نهال توت‌فرنگی گذاشته‌شده و قطعا من اینجوری میشدم:| و بعدش دوباره با هم‌اتاقی‌ها تا چند دقیقه از ته دل می‌خندیدیم :) فرض کنیم اصلا دسر بود چجوری بعضیا امروز باهاش نون‌سنگک رزرو کردن؟:دی( خب البته میتونه مثلا برای صبحانه‌ی فرداش هم گرفته‌باشه)

اتاقمون یه‌گلدون حاوی چیزی غیر از کاکتوس کم داره :)

+ هردفعه که با قطار میام، به‌لطف بحث‌های هم‌سفرها بعضی از توصیه‌های مستقیم و غیرمستقیم تربیتی مامانم، معلمام و کتابایی که خوندم، میره زیر سوال. اما خب به‌ عنوان یه‌تجربه ارزش به‌خاطر سپردن رو دارن.



جز کوی تـُـــو ، دل را نبُوَد منزل دیگر 
گیرم که بُوَد کوی دگر، کو دلِ دیگر؟


#ظریف اصفهانی


بعدانوشت: خب ظاهرا توت‌فرنگی بوته می‌باشد نه نهال! همین‌قدر که نگفتم درخت، جای شکر داره!
بعدانوشت‌تر: روز انتشار اولیه بجای "روزهای آینده" نوشته‌بودم" دوشنبه" که امروز( که دوشنبه‌ست) متوجه شدم اشتباه فکر می‌کردم و اصلاح شد. و سوالی که برام پیش اومده اینه که واقعا من چرا انقدر مطمئن بودم؟
بعدانوشت‌ترتر: جل‌الخالق! الآن فهمیدم چرا اونقدر مطمئن بودم، چون واقعا واسه دوشنبه بوده، داشتم اسکرین‌شات‌ها رو نگاه می‌کردم، دیدم که واسه ۱۱بهمن رزرو بوده، ولی دیروز که نگاه کردم نبود! چگونه واقعا؟
یعنی باید دوباره پست رو ویرایش کنم و بنویسم دوشنبه؟ بی‌خیال دیگه، سخت نگیرین. الآن مهم اینه که رزرو گلدون من از پرتالم غیب شده!
  • آرزو
  • شنبه ۹ بهمن ۹۵

۸۴_ بہ بهانہ‌ی آدینہ ۴


و ما سالهاست 


بدون آن‌ڪہ بخواهیم


یڪ دلتنگـے خاص 


و مشتـے سکوت را 


کنار گذاشتہ‌ایم


براى جُمعـہ‌هایـے ڪہ مے آیند.



+ امیرالمومنین علی( علیه‌السلام): بهترین کارها، برابری بیم و امید است.



دین به کام بلندهمتان خوش است⇦


دین برای آدم بلند همت است و به مذاق کسی که بلند پرواز است، خوش می‌آید. باید ببینیم چه چیز آدم را از همت بلند باز می‌دارد؟ تربیتی که قلّه‌گرا نیست و قلعه‌محور است، تبلیغاتی که بزرگنمای اشیاء کوچک است و هر نوع فقر مادی و جهل معنوی، همت بلند را نابود و انسان را از پرواز ناامید می‌کند.

#استاد پناهیان


+یعنی در همه‌ی مکان‌ها دارم پست میذارما! این‌دفعه در حالی که قطار یک‌ساعت زودتر رسید و الآن نیم‌ساعته پشت در خوابگاه منتظرم و هنوز هم باید منتظر باشم، نوشتم! ولی هوای خوبیه‌ها :)

صبح دل‌انگیزتون بخیـــــر :)

  • آرزو
  • جمعه ۸ بهمن ۹۵

۷۱_ چند خاطره‌ی غیر خنده‌دار و کمی‌هم از دیروز و امروز

ببینین، هی طولانی و غیر مفید می‌نویسم و شما هم که بزرگوارین و دعوام نمی‌کنین، منم از خدامه:) البته این‌یکی حتی خنده‌دار هم نیست و جدا با کمی عذاب وجدان نوشته‌شده با دلیل غیرمحکمه‌پسندِ می‌نویسم تا بماند برای آینده:). 


من مثل یه‌ بچه‌ی خوب:) توی سالن مطالعه در حال درس‌خوندن بودم که یکی از بچه‌ها خبر فوت آیت‌الله هاشمی رفسنجانی رو بلند خوند و چون من امروز امتحان داشتم دیگه خبرای تعطیلی به من ربطی نداشت. خیلی برام یهویی بود، کلا از وقتی که اومدم خوابگاه و با تلویزیون خداحافظی کردم هر خبری برام ناگهانیه. رفتم تو فکر مرگ و اینکه چی ازم بجا می‌مونه، دیدم یه‌نمه می‌کشه به جاهای غمناک، موضوع رو عوض کردم و رفتم تو فکر اینکه با شنیدن نام هرکس اولین خاطره‌ای که ازش یادم میاد، چیه یا مثلا چه تاثیری توی زندگیم داشته( من گاهی وقتا یجوری تاثیر می‌پذیرم که خود عامل تاثیرگذارنده هم فکرشو نمی‌کنه)؛ و درست فهمیدین:) بخش عمده‌ی ادامه‌ی پست همین چیزاست.

افراد زیادی اومد تو ذهنم؛ معلمام، هم‌کلاسی‌هام، مغازه‌دارا، دکترا و پرستارا، اسامی عام‌ و بی‌ربط به من و مجری‌ها حتی!


مثلا با شنیدن نام قلی یاد چادر گل‌گلی آبیم میفتم و بالعکس! خونه‌ی ما و رفیق صمیمی قدیمم خیلی نزدیک بود و ما هروقت از کلاس یا خرید میومدیم و باید دل‌می‌کندیم چند دقیقه هم سرکوچه‌ی یکی‌مون درباره‌ی برنامه‌ی فردامون حرف میزدیم و بالاخره خداحافظی می‌کردیم. راهنمایی که بودم یه‌بار بعد از اینکه رفتم خونه و لباسامو عوض کردم دوستم زنگ زد و گفت یه‌لحظه بیا سر کوچه کارت دارم؛ من واقعا حال نداشتم دوباره لباس عوض کنم، چادر گل‌گلی آبی‌مو پوشیدم و رفتم سر کوچه؛ همون موقع یه موتور حاوی دو سرنشینِ بی‌ادب از کنارم رد شد و گفت: این باید زنِ قلی شه! همین‌قدر بی‌ادب بودن جوونای مردم:دی ولی باعث شدن حتی وقتی می‌خوام برم سر کوچه هم مثل آدم لباس بپوشم و با چادر گل‌گلی راه نیفتم تو کوچه:دی


مثلا یه مجری بود که فکر کنم خانم هاشمی بود. وقتی ۱۰سالم بود یه مسابقه‌ی تلویزیونی که از شبکه‌ی دو پخش می‌شد رو اجرا می‌کرد. یکی از روزا بعد از اونکه ارتباط با شرکت‌کننده برقرار شد، اوشون در جواب احوال‌پرسی مجری گفت: خوبم مرسی و مجری هم فرمود: بچه‌های عزیزم مرسی یه کلمه‌ی خارجیه و بهتره ما از کلماتی مانند ممنونم و سپاس‌گزارم استفاده کنیم. شاید باورتون نشه ولی از همون ۹سال پیش مرسی رو جز یکی‌دوبار که اونم بعدش عذاب‌وجدان گرفتم، بکار نبردم. بین این همه کلمه‌ی مانوس و نامانوسِ غیرفارسی، من فقط از مرسی استفاده نمی‌کنم، اونم چون خانم هاشمی گفته!


کلاس دوم یه ساعت از همینجا خریده‌بودم که ضدآب بود و تا کلاس پنجم که خراب شد از دستم درش نیاورده‌بودم، سه‌سالِ تمام. اون سال هم دوباره در سفرمون از اینجا رد شدیم و من یه‌ساعت کپیِ همون خریدم که فقط رنگ عدداش فرق می‌کرد و اینو دیگه فقط بعضی موقعا در میاوردم از دستم؛ یعنی اینقدر وابسته و علاقمند به ساعت بودم. کلاس اول راهنمایی یه نمایش اجرا کردیم که من اونجا نقش یه خرگوش به‌نام بی‌خیال رو داشتم که اعضای خونوادشو در یک حمله‌ی گرگی از دست داده‌بود و دیگه هیچی براش مهم نبود و مردم این‌لقب رو بهش داده‌بودن. و بعد از اون نمایش بود که من برای ۴سال تقریبا ساعت رو کنار گذاشتم و با شعارِ بی‌خیالِ زمان زندگی کردم! با شنیدن نام معلم هنرم یاد این میفتم.


از معلمای ابتداییم بیشتر توبیخ و تنبیه یادمه که تابستون حسابی براتون شرح دادم، البته با لبخندها؛ یعنی وقتی اینا یادم میاد ناراحت نمیشم، خب شیطون بودم و حقم بوده:)


ولی از معلمای راهنماییم کلی حرفای خوب‌خوب یادمه که بدرد کلِ زندگیم می‌خوره:) عاشق مدیرمون بودم، از اونایی بود که لبخند از لبش نمی‌رفت و منتظر یه مناسبت بود تا جشن بگیریم و جایزه بده:)


وقتی اسم معلم ریاضی اول دبیرستان رو می‌شنوم یاد نهنگ میفتم! یه‌سوال بود که توش جمله‌ای بود با مضمون این‌که نهنگ پستانداره، معلم ما قبول نداشت و دقیقا یادم نیست که آیا نهنگ رو با اون قیافش جزو ماهی‌ها حساب می‌کرد یا چیز دیگه! داشتم به هم‌کلاسیم میگفتم: دیروز توی فیلم دیدم نهنگه ۱۲ساعت بیرون از آب بود و معلم ما رو صدا زد و فرمود: بیرون! و دلیلش هم این بود که ما باهم صحبت می‌کردیم و و روی صحبتمون با کل کلاس نبوده. منم مثل دوران ابتداییم پا شدم برم بیرون که هم‌کلاسیم اندکی خواهش کرد و ایشون هم از ما درگذشت، منم معذرت‌خواهی کردم و گفتم: ولی خانم نهنگ پستانداره!

آقا من اینا رو میگم فکر نکنین خیلی شر بودما، اتفافا آروم هم بودم! وجدانم اشاره می‌کنه که اصلاح کن؛ حداقل به قیافم میخوره آروم باشم!


+ با سوالات امروز اخلاق یاد کنکور افتادم، مرحله‌ی اول ۲۵تا تستی بود در ۲۰دقیقه که جا داره بگم خدایا شکرت عجب شانسی آوردم:) طبق تجربه‌ای که از میان‌ترمش داشتم آیات و احادیث رو حفظ نکردم و امروز از بین اون همه روایت دقیقا همون تعداد انگشت‌شماری اومده‌بود که من عشقی خونده‌بودم‌شون:)مرحله‌ی دوم هم یه‌برگه شامل ۵تا سوال تشریحی بود که صرفا اسمش ۵تا بود و گرنه ایشون مثلا در سوال ۶ فرموده‌بودن که ماهیت زهد و صبر و حیا و توکل و یه‌چیز دیگه رو که اسمش یادم نیست توضیح بدین، بنظر من خود این، ۵تاسواله خب؛ این بود غرهای من از امتحان امروز:) با تشکر از شکیبایی شما:)


++ آخریشم این‌که من ۶روز غذای درست و حسابی نداشتم یعنی هی یادم می‌رفت رزرو کنم و بگذریم از فایده‌ی این امر که همان کم‌شدن جوش‌های صورت می‌باشد، بالاخره در یکی از این ۶روز مکالمات تلفنی من و مامانم میره به این سمت که ناهار چی داشتی دخترم؟ و دختر هم میگه: وای مامان بهت گفتم اینو خریدم؟ مامان هم میگه؛ بله گفته‌بودی، پرسیدم ناهار چی خوردی؟ و دختر میگه: راستی مامان نمرات تمرین سری‌ ان‌ام مبانی‌مون اومده، و بعد از شرح حالی مفصل مامان هنوز هم حواسش پرت نشده و دوباره میگه: نگفتی ناهار چی خوردی؟ و دخترک درمانده و کلافه از تمام‌شدن اخبارش میگه؛ هیچی و مادر با توجه به سابقه‌ی خراب دخترش در حالی که سعی می‌کنه خون‌سردی‌شو حفظ کنه میپرسه: دیشب چطور؟ و دخترِ بی‌نوا در حالی که سعی می‌کنه لبخندش در لحنش نمود داشته باشه جواب میده: و باز هم هیچی، و مامان میگه؛ حتما دیروزم ناهار نداشتی؟ و دختر با ذوق میگه: آفرین دقیقا! و خب دیگه بقیه‌ش اظهار لطف و محبتِ مادر-دختری‌ست که قابل پخش نیست:دی. دیروز ذوق‌زده و با خیالی آسوده به مامانم گفتم: من امروز ناهار داشتم! ایشونم فرمود: چه‌عجب، خسته نباشی:)



بیـــــمار غَـمَـم

عیـن دوایـے تـُــو مَـرا

#مولانا


چیزی کـم از بهشت نـدارد؛

هـَـوای تـُـــو

#قیصر امین‌پور


بعدانوشت: خطاب به فینگیل‌بانو؛ موقع دسته‌بندی پست‌ها یاد اون حرفت افتادم که گفته‌بودی یه دسته‌ی جدا به‌نام آرزو و سلف در نظر بگیرم:دی، کم بودن راستش وگرنه حتما این‌کار رو می‌کردم:)

و بازم بعدانوشت: معذرت می‌خوام اگه گاهی لحن جوابم به نظرتون یا نظرم در وبلاگ‌تون یا حتی تبادل نظر در وبلاگی دیگر مناسب به‌نظر نمیومده یا کمی تند بوده، تا حدودی به مضمونِ  *جنگ اول به از صلح آخر*  اعتقاد دارم:)

  • آرزو
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵

۷۰_ و چون غالبِ پُـست‌ها چند خاطره:)

وقتی فکر می‌کنم می‌بینم در این یک‌ترم ترم‌اولی بودنم حسابی سوتی دادم، حالا انگار بقیه چندترم ترم اولی‌اَن؟! خب یکی باید بیاد که ما بهش بگیم ترم‌اولی که از این لقب خلاص شیم دیگه:)

بعضی از این سوتی‌ها( از این واژه خوشم نمیاد زیاد و بجز گاف که اونم خوشم نمیاد نمیدونم جایگزینش چیه) انقدر ضایع بوده که تا ۲ساعت بهش فکر می‌کردم و هی آروم میزدم تو پیشونیم و به هم‌اتاقیم میگفتم: حالا چکار کنم؟ تو اگه بودی چه می‌کردی؟ در آخرین مورد ایشون فرمود: می‌خوابیدم! و دهانم دوخت:دی

آیا فقط دانشگاه ماست که قبل از امتحانات حتی، انتخاب واحد صورت می‌گیره؟! خب الآن من ریاضی‌مو بیفتم که بیچاره میشم، البته روی ۱۲یا۱۳حساب باز کردم حداقل ولی خب حساب خونه تا بازار دوتاست. فیزیک هم اگه بخواد مثل میان‌ترم سوال بده فقط معجزه لازم دارم:دی[ آیکون خجالت و عرق شرم و اینا]

در تفاوت دوران دانشجویی و دانش‌آموزی من همین بس که بعد از امتحان در جواب سوال مامانم که میگه چطور بود، با خنده میگم نمیفتم در حالی که اون‌روزا با لحنی‌اندوهبار می‌گفتم: اَه ۱۹ می‌گیرم!( البته بجز تحلیلی که اونو نیمه‌دانشجویی واکنش نشون دادم یعنی اندوهگین گفتم ۱۲ میگیرم):)

همون‌طور که میدونین، اگه نمی‌دونین هم که الآن می‌دونین، من کاملا دقیقه‌نودی هستم؛ زبان رو که ۱۲شب شروع کردم، مبانی رو ۴عصر شروع کردم، ریاضی رو هم دیروز همون ساعت ۴یا۵ شروع کردم، و خب دیدم چیز زیادی از فصل آخر نمیفهمم و نمی‌دونم چی شد که ۲:۴۵ خودم رو در یه‌سایت یافتم که داشتم خاطرات آمپول‌زدن مردم رو می‌خوندم! و خودم به حال خودم خندم گرفت، راستش روز قبلش یه‌پارچ شربت زعفرون خورده‌بودم و دیشب اثر کرده‌بود، از خوندن پستای شماها، پیامای تلگرام و هر چیز دیگه‌ای اون‌قدر خندیدم که آخرش مجبور شدم برم تو آشپزخونه به خندیدنم ادامه بدم تا هم‌اتاقیام بیدار نشن.

راستی گفتم آمپول‌زدن، من در باب پزشک و دندان‌پزشک و آمپول هم خاطرات گهرباری دارم که بدلیل ذیق‌( یا زیق؟)وقت یکیشو میگم فقط:)

 ۶سالم که بود رفتیم دندان‌پزشکی و نشستم روی صندلی، همینجور که آقای دکتر داشت دندونای منو معاینه می‌کرد، دستیارش اومد تو و گفت، سایزش خوبه؟ دکتر یه‌نگاه به اون وسیله‌ای که دستش بود و من نمیدونم اگه بگم قالب دندون مصنوعی درست گفتم یا نه انداخت و یه‌نگاه هم به من کرد و گفت بزرگه، منم فکر کردم اونا واسه منه، با سرعت هرچه تمام‌تر از زیر دست دکتر فرار کردم و درحالی که داشتم گریه می‌کردم وارد اتاق منشی شدم که کلی هم آدم نشسته‌بود، مامانم دنبالم اومد و من با گریه و داد و فریاد بهش می‌گفتم من دوندونامو دوست دارم، نمیذارم واسه من دندون‌مصنوعی بذارین و از این چرت و پرتا که طبیعیه دقیق یادم نباشه دیگه؟:) منشی و دکتر و دستیارش و اون‌خانمی که قالب برای اوشون بود زدن زیر خنده، و هنوز بعد از ۱۲سال هروقت خانم منشی منو می‌بینه میگه یادته اون‌روز چقدر کولی‌بازی در آوردی؟:دی

چقدر از بحث منحرف میشم من! یه‌پاراگراف بالاتر رو گفتم که بگم، در این دوران به اینترنت وابسته‌تر هم شدم حتی، و خب احتمالا دوباره تا عصر روز قبلِ امتحان بعدی که ۳روز بعده باز هم وقتمو تلف می‌کنم( البته چون عمومیه و عمومی‌ رو واقعا باید بیشتر بخونم شاید نقض شه) که دوستم پیشنهاد داد که اعتیاد به کتاب‌غیر درسی رو جایگزین کنم و پیشنهاد عالی‌ای بود.

اینم بگم دیگه خداحافظی می‌کنم، فرض کنین گوشیتونو روشن کنین و با این‌پیام از خواهرتون مواجه شین که ۳:۳۰ بامداد فرستاده و نوشته؛ گوشیم کم‌رنگ شده، چکار کنم؟:دی و در طی حرکتی خنگولانه یک اسکرین‌شات هم ضمیمه کرده تا بهش نخندین!( ساعت ۳ صبح بودا، متوجیهن که؟:)) وقتی روز بعد داشتم پشت تلفن شفاهی براش توضیح می‌دادم قشنگ معلوم بود قیافه‌ش اینجوریه:|. کسی هم باور نکرد آخرش، میگن کمبود خواب داشتی خودت اشتباه دیدی، شما باور کنین حداقل:دی. منظورم از کم‌رنگ شدن هم اینه که مشکی رو خاکستری پررنگ نشون می‌داد و پررنگ رو کمرنگ نشون میداد و غیره. خودم که به‌راحتی باور کردم، از این اعجوبه که در گرما و سرمای زیاد خاموش میشه بعید نیست به‌نشانه‌ی اعتراض در مقابل زیادکار کشیدن کم‌رنگ هم بشه.


این حرکت هست که پرتقال‌جان دیوانه ابداع فرموده و میگن تیکِ ناشناس رو بزنید و حرفاتونو بزنین، خب؟ من اینو نگه‌داشتم واسه روز مبادا. گفتم که بدونین اگه روزی چنین پستی گذاشتم یعنی حسابی حوصلم سر رفته و علاوه بر هدف اصلی حرکت، میخوام حدس بزنم کدومو چه‌کسی نوشته:)


اینو بعد از امتحان دیدم و می‌خواستم همون‌موقع بذارم دیدم یه‌ذره از صبح گذشته، الآنم نتونستم مقاومت کنم، شما هم به‌روی خودتون نیارین و فردا صبح به‌یاد بیاوریدش:)


این کہ یڪ‌روز مهندس برود در پـے شعر

سر و سرّیست ڪہ با موی پریشان دارد

#علی صفری


نہ خلاف عہد کردم ڪہ حدیث جز تـُـــــو گفتم

همہ بر سر زبانند و تـُـــــو در میان جــانـے

#سعدی


+ چند روز پیش پستی خوندم در نکوهش روزانه‌نویسی و لازمه بگم چقدر عذاب‌وجدان گرفتم یا خودتون از تغییرات اون گوشه‌ی سمت چپ متوجه شدین؟

++یه خواهش تهدیدگونه هم دارم؛ لطفا و لطفا در هرموردی که دیدین دارم زیاده‌روی می‌کنم یا کلا نیاز به تذکر دارم، بهم تذکر بدین:) البته از همین الآن می‌دونم یکیش طولانی‌بودن پست‌هاست، واسه این یکی اگه راهکار دارین، ارائه کنین لطفا:)

  • آرزو
  • شنبه ۱۸ دی ۹۵

۶۴_ خدا همین حوالیه

ساعت ۹ شب چی می‌تونه یه دانشجویی که فردا امتحان اخلاق داره و هنوز شروع نکرده رو بیشتر از کنسل شدن اون امتحان خوشحال کنه، نه واقعا؟:)

جنبه‌ی مثبت اتفاقات دیروز اینه که تعطیلات رو می‌تونم برم خونه و جنبه‌ی منفی‌ش رو هم به لطف جنبه‌ی مثبتش و البته با توجه به اینکه ۳۲ساعت گذشته بی‌خیال میشیم:))

داشتم واسه هم‌اتاقیم جیمیل می‌ساختم، بعد اسمشو زدم فاطمه، بهش که نگاه کردم یادم اومد اسمش این نیست، قبلا هم محبوبه صداش میزدم که اسم دوستشه و یه‌بارم بیشتر ندیدمش.امروز کیمیا رو هم بهش نسبت دادم( متاثر از نام یک عطرفروشی که تابلوشو دیروز دیدم) و همزمان با خوندن وبلاگ آقای میرزا می‌خواستم میرزا هم صداش کنم حتی:دی. 

چهارشنبه رفته‌بودم کتابفروشیِ دانشکده‌مون و کتابی رو می‌خواستم که روم نمیشد اسمشو بگم بعد هی خانومه خودش کتاب پیشنهاد می‌داد، منم که لبخند برلب هی میگفتم بله اینم کتاب خوبیه :) خب آخه برادر من، شل‌سیلوراستاین، اسمی باوقارتر از * کسی یک کرگدن ارزان نمی‌خواهد؟* نبود؟:دی، البته که خیلی هم جذابه:)

الآن منو ول کنین تا فردا از خاطراتم میگما:))

دیشب می‌خواستم یه پست غمبار بذارم و نذاشتم و الآن خوشحالم. به‌زبان ساده درگیری فکری من اینه که کِی مشخص میشه چکاره‌م؟ یعنی پیرو چه مکتبی‌اَم(اوه، چه بزرگونه شد)؟ اصلا وظیفه‌ی من چیه؟ و خیلی پرسشای دیگه که خب قطعا تو این دوره هست و یه‌چیز عادیه احتمالا.

عاشق این شدم و اینقدر این شعر رو زمزمه می‌کنم که؛ خب نمیدونم که چی!

بہ روزگارمون بخنـــد/ کہ خنده‌ی تو عالیہ‌/خیالتم که تختِ تخت/ خدا همین حوالیہ^_^

و چیز دیگه‌ای که می‌خوام بگم اینه که من عـــــاشـــــق استیکرای کله‌گردالی‌ هم شدم، همین:دی


واسه زیر تختِ خوابگاه هم صدق می‌کنه:)


اصلا عجب خلاقیتی در عکس بود، من که تحت تاثیر قرار گرفتم:دی. 

اگه فقط یه کلمه می‌بینید و خلاقیت رو حس نکردین باید بگم احتمالا نور صفحه‌ی گوشی یا رایانه‌تون کمه:)

بعدا نوشت: و اگه بازم کاملا واضح نیست، باید بگم اینو نوشته:

گفتم: شب مهتاب بیا

نازکنان گفت:

آنجا کہ منم

حاجتِ مهتاب نباشد.

#مهدی سهیلی


عطــر تـُـــو دارد این هَــــوا

سربہ‌هـَـــــواتَـریـــن مَـنَم

#مریم قهرمانلو


امام‌ علی(علیه‌السلام): هر غم و اندوهی را فرجی‌ست.


+ کوتاه بود دیگه:))

++حالا که منصفانه فکر می‌کنم نبود:)

بعدانوشت: دقت نکرده بودم که اولین پستِ زمستانِ اینجاست، زمستونتون سرشار از شادی‌های یهویی باشه؛

مثلا صبح از خواب پاشین و ببینین یه عالمه برف اومده:)

بعدانوشت‌تر: وقتی بدون هیچگونه توجهی به چندساعت آینده بشینی و لواشک بخوری، و خب همون چندساعت آینده با دل‌درد از خواب بیدار شی و دقیقا ندونی که چکاری می‌تونی انجام بدی، با خودت میگی الآن اگه خونه بودم، و بعد دوباره خودت میگی کوفت و اگه خونه بودم، لوس شدیا، یه‌عرق نعنا می‌خواد، بخور و بخواب دیگه. همان‌طور که مشاهده می‌کنین خودِ من در این‌زمینه یه‌ذره با خودش خشنه. و لازم به ذکره که اگه بهتر نشده‌بودم که حال اضافه‌کردن اینو نداشتم، داشتم؟:) این پرنده‌های خوش‌صدا هم سحرخیزنا!۵:۲۳ می‌باشد:)

  • آرزو
  • شنبه ۴ دی ۹۵

۶۳_ غرزدن بطور علمی فایده هم داشت و نمی‌دونستیم؟

این جمله‌ی دل به دل راه داره هست خب؟

دیشب و امشب عمیقا حسش کردم:)) البته خفیفشو‌ها مثلا در حد به فکر هم افتادن، که میتونه یادِ خیر باشه یا بد!

دیشب نسبت به یکی از خوانندگان وبلاگ،

و امشب نسبت به رفیقی که انقدر خاطره‌ی خوب از خودش به‌جاگذاشته که نتونم بهش فکر نکنم، رفیقِ‌قدیمی‌ای که روزگاری، روزگار می‌گذروندیم با هم و مثل خواهرِنداشته بودیم برای هم.

( از خواننده‌های آشنای روشن و خاموش اینجا خواهش می‌کنم این خط بالا را نه به رویِ خودشان بیاورند و نه من و نه مرجعِ ضمیرهای سوم‌شخصم؛ باتشکر:) )


من که نمی‌دونم چرا شبِ یلدا رو تبریک میگن، ولی به‌هرحال پیشاپیش یلداتون مبارڪ و قدرِ کنارهم بودنتون رو بدونین، فکر نکنین الآن می‌خواستم از زبانِ یک ترم‌اولیِ خوابگاهی که اولین‌سال است یلدا را جایی غیر از خانه می‌گذراند بگما؛ که من در دل‌تنگ‌نشدن استادم. وقتی امروز داداشم عکس نرگسای حیاط رو فرستاد ناخودآگاه براش نوشتم: کوفتت بشه، ایش:دی.که البته دوجانبه بود؛ هم کیفیتِ عکس که احساس کردم از گوشی من بهتره و هم بوی اونا:). البته اینم بگم وقتی فهمیدم امکان داره تعطیلات بین دوترم رو نتونم برم خونه، فهمیدم قابلیت اینو دارم که دلم تنگ بشه و گریه هم کنم حتی!مخصوصا وقتی دیدم بهمن و اسفند تعطیلی ندارن. حاشیه‌ی پررنگ‌تر از متنِ این موضوع اینجاست که در اون ایام سلف غذا نمیده:(


بعد از دیدن این عکس پایین باورهام فرو ریخت اصلا:دی، خلاصه راحت باشین دیگه. ولی من همچنان معتقدم اگه یه‌ربات بود که هم می‌شد باهاش قهر کرد و در مقابل چشمانِ ورقلمبیده‌! و پر از التماسش خوراکی خورد و بهش نداد و هم غرغرای آدم رو گوش می‌داد؛ خیلی خوب می‌شد:). البته باید بشه این قسمتای خاطراتش رو پاک کردا، به‌هرحال اونم دل داره دیگه. بعدم اگه اینا یادش بمونه ممکنه‌ برخورد دفعه‌ی بعدش با این لطافت نباشه. آدم ربات بزرگ نکرده که با خشونت باهاش رفتار کنه؛ والا .



یه‌استاد چجوری میتونه انقدر باانرژی و باوجدانِ کاری  باشه که خجالت بکشم به حذف درسش فکر کنم ؟ البته امیدوارم نیفتم که این دیگه خجالتِ عُظماست:دی

در دو چَشـــــمِ مَن نشیـــن

ای آن‌کـــہ از من، من‌تَـــری

#مولانا


بہ چہ کار آیدت آن دل

کہ بہ جـانـان نسپـاری

#مولانا


+ یکی منو از جهالت در آره دیگه، بیش از حد درباره‌ی خودم و زندگیِ شخصی‌م می‌نویسم آیا؟ پشیمون میشم؟ هویتمو پنهان بنمایم؟:دی. آیا این غلط است که اینجا را تبدیل کردم به دفترخاطراتم؟و سوالاتی از این دست. نظری انتقادی پیشنهادی دارین بطور واضح اگه بگین ممنون میشم:)

++من هی میخوام کم پست بذارم، یا طولانی ننویسم، هی نمیشه، به بزرگواری خود ببخشید:)

+++ راستی اگه آخرین بعدانوشتِ پست قبل رو که درباره‌ی دلایلم در رابطه با زیاد گشتنِ احتمالی‌ من توی وبلاگتونه رو نخوندین، بخونین که تعجب نکنین از این موضوع:)

  • آرزو
  • سه شنبه ۳۰ آذر ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________