۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

۹۵_ آخر هفته‌ی دوست داشتنیِ تکرار نشدنی :)

این دفعه اصلا هم قرار نبود شنبه ننویسم و تا همینجا هم طاقت آوردم!

پنجشنبه روز خوبی بود :)

ریحانه رو دیدم که اومده‌بود اردو. از آخرای شهریور ندیده‌بودمش. ریحانه رفیق چندین و چندساله‌ای‌ست که خیلی رفیقه اصلا! همیشه درکَم کرده، بدون قضاوت حرفامو شنیده، به‌جا بهم تذکر داده، و از همه مهمتر اینه که اون از انگشت‌شمار افرادی‌ست که اگه چندماه هم خبری از هم نداشته‌باشیم، هیچ خللی به دوستی‌مون وارد نمیشه! اینجوریه که اگه بعد از یه مدت طولانی به هم زنگ بزنیم مکالمه رو با چطوری بی‌معرفت آغاز نمی‌کنیم:دی و اصلا انگار نه انگار و شروع می‌کنیم به تعریف کردن خاطراتمون. دلم واسه روحیه‌ی فوتبالیش تنگ شده‌بود و نمی‌دونست که وقتی میرفتیم یه‌جایی که آنتن بده تا من بتونم با کسی که منتظرش بودیم در تلگرام پیام بدم و اونم بتونه گزارش بازی پرسپولیس رو دنبال کنه، چقدر خوشحال بودم.

یه کلمه اسم تسبیح آوردم، هی گیر داده‌بود که تسبیحش رو بده به من! خب از گلوم پایین نمی‌رفت. و نکته‌ی دیگری هم درباره‌ی این هدایای معنوی هست که عذاب وجدان میگیرم اگه گم بشن یا خوب ازشون استفاده نکنم. دیگه با پیشنهاد من رفتیم یه تسبیح فیروزه‌ای خوشگل با انتخاب اون خریدیم که همیشه به‌یادش باشم. و بوی خوبی هم میده :)

و اما جدا فکر نمی‌کردم بعد از یه تشکر ساده در اون پست، یه خواننده‌ی خاموش روشن بشه و با یه آدم مجازی جدید آشنا بشم که بطور کاملا اتفاقی اوشونم اردو اومده باشه مشهد!

من و ریحانه توی صحن انقلاب کنار سقاخونه دنبال کسی می‌گشتیم که شال سبز پوشیده‌باشه و می‌خواستیم پِخش هم بنماییم و بعدم بخوایم خودش حدس بزنه کدوممون منم!  و ایشونم توی صحن جمهوری کنار سقاخونه دنبال کسی می‌گشت که دونفرن!( خودم میدونم داغون آدرس دادم! خب میخواستم اول ما اوشونو پیدا کنیم!) یه‌جایی بین این دو صحن همدیگر رو دیدیم و بس که من مثل اشخاص منتظر نگاه می‌کردم تشخیص داده‌شدم! راستش خیلی نگران بودم که تصوراتش فرو بریزه! که به گفته‌ی خودش نریخت. البته در باب مقایسه‌ی پرحرفی وبلاگیم و کم‌حرفی غیروبلاگیم جای فروریختن بود که فکر کنم قبلا در تلگرام این اتفاق افتاده‌بود. و تصوری که از خونگرمی خوزستانیا داشتم برام قشنگ تثبیت شد. اینقدر خونگرم و قابل اعتماد بود که من بعد از خداحافظی‌مون شرمنده شدم که چرا قبلش شمارمو نداده‌بودم. هیجان‌انگیز بود دیگه، گرچه فقط نیم‌ساعت بود و باید برمیگشتم خوابگاه ولی خوش گذشت :))) همیشه به خودم میگفتم: ببین آرزو هرچیزی در این فضای نسبتا مجازی ممکنه، اصلا از کجا معلوم خودِ تو اصغر نباشی ۴۰ساله( تحت تاثیر اون جکه!) از ناکجاآباد؟ دیگه خیالم راحت شد که خودمم :)) در عنوان نوشتم تکرارنشدنی چون فقط اولینه که اولینه دیگه!؟ :)


داشتم به مامانم میگفتم: خوب شد فهمیدم مامان ریحانه هم وبلاگم رو میخونه، اگه یه‌وقت در آینده‌های بسیار دور عاشق شدم حواسم هست که زیاد چرت و پرت ننویسم! مادرم در اینجا هیچی نداشت که بگه! یعنی هیچیا!:دی یه‌ذره مکث کرد و در حالی که معلوم بود جا خورده، گفت: حالا می‌خوای آدرسش رو بده، ما هم بخونیم بد نیستا! 

میدونین؟ مامانا بر خلاف همه‌ی عالم و آدم میتونن احساسات ناپایدار پشت پرده‌ی جملات بی‌ر‌بطت رو تشخیص بدن و مثل همیشه برای این احساسات غیرمهم و زودگذر هم که البته متاسفانه درک نمی‌کنن غیرمهم و زودگذره نگران بشن، نگرانی اونا مهمه، زودگذر نیست، قدرت خیالبافی خوبی هم دارن و میتونن از کاه کوه بسازن. در نتیجه بهش نگفتم که از علی‌اصغر بگیرین( خطاب به برادر: حالا خودشیرینی‌ت گل نکنه بری بهشون بگیا! آفرین!)


عمیقا خوشحالم که همه‌جا مشمول برف و بارون و لطف و رحمت الهیه :)) روم نمیشه وگرنه بازم عکسایی رو که الآن گرفتم میذاشتم تا درک کنین چرا از ذوق خوابم نمی‌بره؟ چرا شبای برفی اینجا از پشت این پنجره‌ها اینقدر خوشگله؟ :))

چند روزه هی با خودم فکر می‌کنم من بعد از این ۴سال اینجا جا می‌مونم! اینجا شهر رویایی من بوده از همون بچگی، شهری که آرامشم رو تعریف کردم توش! و مطمئنم که ۴سال دیگه پشیمون میشم از کارایی که نکردم و شاعر در این زمینه شعری می‌فرماد که این چند روز عجیب ورد زبانمان است و بقیه‌ش را هم عجیب یادمان نیست:

مثل عاشق که نمےداند مقام وصل را

#مهدی رحیمی


دلا چہ دیده فروبسته‌ای؟ سپیده دمید

سری برآر که خوش عالمےست عالمِ صبح


#طالب آملی


بعدانوشت: داشتم اشعار مشاعره رو مرور می‌کردم، دیدم یه‌جا با الف تموم شده و من با ی شروع کردم، همینجوری هم ادامه یافته! اول‌هاشم بوده تازه!

  • آرزو
  • شنبه ۳۰ بهمن ۹۵

۹۴_ بہ بهانہ‌ی آدینہ ۷


مےنویسَم ڪہ شب تار سحـر مے‌گردد

یڪ نفر مانده از این قـُوم ڪہ برمے‌گردد


اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.


دعای فرج هم اینجا ⇦ عهد با زلف تو بستیم، خدا می‌داند.


امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) از رسول خدا(ﷺ) نقل مى کند که فرمود:

سرآغاز عقل و خردمندى بعد از ایمان به خدا، اظهار محبّت به مردم و دوستى با آنان است.


🔹پایه همه خوشی‌ها

آرامش پایه‌ی همه‌ی خوشی‌ها و لذت‌هاست. اگر به خاطر یک لذت، آرامش خود را از دست بدهیم در واقع آن لذت را هم از دست داده‌ایم. هیچ خوشی و لذتی نباید آرامش ما را بهم بریزد. لذت گناه در ذات خود توأم با استرس و نگرانی است و موجب سلب آرامش است.

#استاد پناهیان


+ مولا بیا (حامد جلیلی) :


× خدایا بسی سپاس‌گزاریم که بارون رحمتت توی خیلی از شهرها الآن در حال باریدنه، فقط لطفا خسارت مالی بزرگ و جانی نداشته‌باشیم. :)

  • آرزو
  • جمعه ۲۹ بهمن ۹۵

۹۳_ کوفته برنجی!

هرقدر که بعضی موقعا از حافظه‌ی کوتاه‌مدتم می‌نالم همون‌قدر حس ششم شگفت‌زده‌م می‌کنه!

از رمز قبلی گوشیم که یک الگو بود خسته‌شده‌بودم و دوماه پیش خواستم عوضش کنم، با خودم گفتم شروع می‌کنم به فکر کردن و اولین و بی‌ربط‌ترین کلمه‌ای که به ذهنم اومد رو میذارم واسه رمز و این‌چنین کردم. چند روز پیش هی با خودم فکر می‌کردم فرض کن یه‌روز مجبور شی رمزتو به یه‌غریبه بگی، با توجه به این‌که غریبه‌ست، مسخره‌ست خب!

و دیروز هرچی رمزشو میزدم میگفت اشتباهه، آخراش دیگه بعد از هربار سی‌ثانیه هم باید صبر می‌کردم، خیلی تمرین خوبی بود برای بالابردن آستانه‌ی تحمل! بعد دیدم یهو شارژش از ۱۰۰ اومد به ۱۴! دیگه ترسیدم، بعد از کلاس رفتم تعمیرات موبایل، اولین‌سوالی که پرسید: رمزش رو بگو! 

منم تو دلم گفتم: عمرا! و بلند گفتم: نمی‌تونم بگم! گفت: چرا؟ گفتم: راستی شارژشم اینجوری شده! گفت اصلا مطمئنی رمزت درسته؟ گفتم بله، چند دقیقه قبلش باهاش کار کرده‌بودم. چندتا سوال دیگه پرسید و دوباره گفت: رمزش چی بود؟ گفتم: آقا رمزش رو هرچی زدم نشد دیگه، کار دیگه‌ای می‌تونین بکنین؟

منم که نمی‌تونستم با اطلاعات روی گوشی خداحافظی کنم، از اوشون خداحافظی کردم و ناامیدانه برگشتم خوابگاه. بعد از سی‌بار تلاش بالاخره باز شد! با این‌که فهمیدم مشکل کوچکش از کجا بود ولی به‌سان یک مارگزیده‌ی بی‌منطق بازم می‌ترسیدم و تا شب نذاشتم قفل شه!


+ اولین جلسه‌ی تربیت‌بدنی بالاخره امروز تشکیل شد، استادش هم مثل اغلب بقیه‌ی استادا خیلی خوب بود و در نوع خودش متفاوت هم بود. منم بر اثر ذوق‌زدگی و جوگیری بسیار و تلاش برای ورزشکار نشان‌دادن خود! (که البته موفق هم بودم) الآن بی‌حرکت افتادم روی تخت!

+ از بی‌نظمی پست قبلی خوشم نمیومد(؟)، گفتم یه‌چیزی بنویسم همین‌جوری! و می‌ترسم مثل مرداب باشه و فردا هم با همین بهانه دوباره یه‌چیزی بنویسم همین‌جوری!



آن چنان مِـــــهرِ تـُـواَم دَر دِل و جـان جای گِرِفت 

ڪـہ اَگَر سَـر بِرَوَد اَز دِل و اَز جان نَرَوَد 


#حافظ


بعدانوشت: خوانندگان محترم؛ یک مشاعره‌ی کوچولو هم با هنرنمایی محبوبه‌ی شب در ادامه صورت گرفته :)))

بعدانوشت‌تر: و خانومِ حدیث و جناب دچـــار هم حضور پررنگی به عمل رساندند :)))

با تشکر از هر۳نفر :))

  • آرزو
  • سه شنبه ۲۶ بهمن ۹۵

۹۲_ به‌جان خودش آمده‌بود چندخط بنویسد و برود و قصد نوشتن یک اَبَرپست بی‌سر و ته را نداشت!

باید اعتراف کنم من آدم جوگیری هستم. اونقدر که آخر ترم وقتی مطمئن شدم این ترم چشمم به چشم استاد فیزیکم نمیفته از طریق صفحه‌ی درخواست تجدید نظر بخاطر رفتار و حوصله و لبخند همیشگیش ازش تشکر کردم، شاید نمی‌دونست که چقدر بعضی کارای کوچکش اول صبحی به آدم انرژی میداد!

البته جدای از اون‌که بعضی اوقات شدید میفتم روی دور تشکر‌کردن، کلا خوشم میاد از این‌کار. احساس می‌کنم در بعضی موارد یه‌ذره هم در کاهش غروری که همه میگن دارم و خودمم تازگیا پذیرفتم موثره. در باب تشکر و شکرگزاری اول سعی کردم این عبارت رو قشنگ واسه خودم جا بندازم که من لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق. و حالا که فکر می‌کنم تقریبا برام جا افتاده، رفتم روی یک مفهوم دیگه که توی کتاب اخلاق خوندم. این که شکرگزاری یعنی اظهار نعمت و استفاده از اون در راهی که منعِم صلاح میدونه. این یکی رو واقعا تا حالا بی‌توجهی می‌کردم بهش. یاد اون وقتایی میفتم که مامانم غذای ابداعی درست می‌کنه و من بعد از چندقاشق دست می‌کشم و تشکر می‌کنم، و مامانم میگه: تو که خوب نخوردی! یا مطمئنا همین استادم خوشحال‌تر میشد اگه نمرم بالاتر می‌بود. یا اصلا اگه از پست‌های آموزنده‌ی جناب میرزا طی نظری حاوی غلط نگارشی تشکر کنم شاید با خودشون بگن: کاش استفاده‌ی لازم رو هم می‌کردین! کلا دارم بیشتر به این موضوع توجه می‌کنم. همه‌ی اینا رو نگفتم که اینو بگما ولی باعث فکرکردن به این موضوع این بود که می‌خواستم از فردی که اوایل سال تحصیلی واسه بیدارشدن برای نماز صبح بهم یه‌راهکار داده‌بودن، تشکر کنم.

خطاب به اوشون: نمی‌دونم رهگذر بودین یا نه و اگه آره بازم گذرتون میفته یا نه، ولی به‌هرحال اگه بعدها اینا رو دیدین، بگذریم از وقتایی که یادم میره، ولی شب‌هایی که یادم مونده و خوندمش، حداقل بیدار دیگه شدم. و اون‌قدر ذوق‌زده شده‌بودم که فقط چون خصوصی نظر داده‌بودین عمومیش نکردم وگرنه همون روزا می‌نوشتمش! :)


بذارین یه‌چیزی رو بگم؛ شانس آوردیم که نگار، همون که خودش آدرس اینجا رو پیدا کرده‌بود و دوستش داشتم و متولد ماه تولد من بود، آدرس اینجا رو داره و ممکنه بعد‌ها بخونه اینجا رو وگرنه باید پست‌های طولانی شامل توصیفات من از رفتارای خوب اساتید رو تحمل می‌کردیم! هرچند فکر می‌کنم نتونم از استاد اندیشه‌مون نگم و بالاخره یه‌روز دربارش می‌نویسم.


نمی‌دونم چرا این استادای بیشتر دروس عمومی، موقع‌ درس‌دادن انقدر به من نگاه می‌کنن، یعنی خیلی ضایع است که هم خودشون و هم درسشون رو دوست دارم؟


یه کِرِم مرطوب‌کننده خریدم که حاوی روغن بادامه و پس از چندبار استفاده مطمئن شدم که هرچی بادوم تلخ داشتن ریختن توش، حتی بوشم تلخه!


چیپس با طعم ماست و خیار و نعناع خورده‌بودین؟! من که اولین‌بارم بود میدیدم حتی! یه خوراکی هم دیدم که فکر کردم بستنی زمستونیه و با ذوق و شوق و با یاد بچگی‌هام خریدم. بعد که بازش کردم و تعجب کردم، دیدم روش نوشته: پشمک لقمه‌ای حاج یعقوب! به‌شخصه اگه جای حاج‌عبدالله بودم، این‌ شباهت رو برنمی‌تابیدم(معنیشو نمی‌دونم ولی احساس کردم اینجا بکار میاد! با کلاسم بود تازه!) و یه حرکتی می‌زدم!


جالب نیست که از بین این‌همه دست‌اندرکاران سلف همونی که من ازش خوشم میاد و نیمروهای خوشمزه‌ای هم می‌پزه، اسمش آرزوئه؟ این همون بعد آرزوشناسیه که می‌گفتما! :)


خیلی بیشتر از یک هفته‌ست که اون پیرمرده رو ندیدم و سلامت باشی باباجان‌هاشو نشنیدم.


در این طبقه فقط یک نفر هست که اتفاقا اتاق بغلیه و تا حالا یک کلمه هم باهم حرف نزدیم و اصلا صداشو هم نشنیدم. جالب اینجاست که این ترم یک کلاس عمومی مشترک هم داریم و بذارین در این وانفسا اشاره کنم به مسیر یه‌ذره طولانی پیاده‌روی‌ای که این دانشکده‌ تا ایستگاه اتوبوس داره! و حتی در این مسیر هم هیچ‌وقت با هم هم‌قدم نشدیم! و تمام سعی‌ام اینه که یادم نیفته اسمش ساراست که تصورم از ساراها فرو نریزه :) ولی احساس می‌کنم بالاخره باید یه‌حرکتی جهت آشنایی‌مون بزنم! 


در عوض این یکی اتاق بغلی یه‌نفر هست که اسمشم نمیدونم و صبحا که تازه از خواب پا میشه، خیلی دوست‌داشتنی غر می‌زنه و کلا خیلی پرانرژیه. شبا هم گیتار می‌نوازد و ما را هم به فیض می‌رساند. و هرچی بگم از پرانرژی و خونگرم‌بودنش کم گفتم :) وقتی می‌بینمش یاد پرتقال‌بانو و فینگیل‌بانو( به‌ترتیب حروف الفبا) میفتم!


علاقه‌ی من به اینجا و شما اونقدر پیش رفته که در واقعیت هم از شما حرف می‌زنم. خداییش این‌همه احساس خوبی که داشتم و چیزای مفیدی که آموختم و لبخندهای یهویی‌ای که توی کلاس و اتوبوس و خوابگاه به‌یاد شما زدم، که همه‌ی اینا در حالیه که تازه شش‌ماهه با بیان آشنا شدم( جا داره که دوباره فینگیل یاد ورزشکارا بیفته! )، حتی بیست درصدشم توی اون سه‌سال و نیمِ قبلیِ وبلاگ‌نویسیم نبوده و اون درصد کمی هم که بوده باز مربوط به دوستای بیانیم بوده!


می‌خواستم درباره‌ی یه موضوع دیگه هم بنویسم ولی انگار فقط تونستم با نگار بی‌ رودروایسی دربارش حرف بزنم و موضوع مربوط میشه به وبلاگ‌هایی که میخوندیم و خداحافظی کردن.


و من حس و حال پست‌ گذاشتن نداشتم و فقط می‌خواستم که یه تشکر کنم ولی وقتی قبلش پست پرانرژی فینگیل‌بانو رو خوندم، این‌چنین شد! عنوان پر فینگیل‌ترین پست تا اینجا هم تعلق می‌گیره به ایشون قطعا! :)


۰



مى گویند تقوا از تخصص لازم تر است!

آن‌را مى پذیرم، اما مى گویم؛

آن‌کس که تخصص ندارد و کارى را مى پذیرد، بى تقواست!

#شهید مصطفى چمران


 کوچہ بہ کوچہ دستان بستہ‌اش چہ عاشقانه می‌لرزید، حیدر!


پ.ن: الآن معنی اوشونو سرچ کردم.

پ.ن۲: اگه اینجوری فکر می‌کنین که چون پست طولانی بود و می‌خواستم هم خودم و هم شما رو گول بزنم؛ سایز فونت رو به‌جای ۳ گذاشتم روی ۲، درست فکر می‌کنین! با عرض معذرت از بانو هوپ البته! :)

  • آرزو
  • دوشنبه ۲۵ بهمن ۹۵

۹۱_ بہ بهانہ‌ی آدینہ ۶

خ

شهـــــری ڪـہ تـُـــو را ندارد

هَـــر روزش جُمعـــــہ است.

#مینا آقازاده

 

اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.

 

و دعای فرج رو هم اینجا بخونید اگه دوست داشتید⇦عهد با زلف تو بستیم خدا می‌داند.

 

+ امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام): هم نشینی با بدان باعث بدگمانی به خوبان می شود.

 

🔹 حسرتِ گذشته و یأس از آینده، دو تیغ نابودکننده⇦

حسرت، گذشت‌ی انسان را نابود می‌کند و یأس، آینده را از بین می برد. شکر، گذشته را زنده می‌کند و امید آینده را؛ با شکرِ گذشته و امید به لطف خدا در آینده، حیات مضاعف نصیب انسان می‌شود.

# استاد پناهیان

 

+ به هوای حرم (علی فانی):

  • آرزو
  • جمعه ۲۲ بهمن ۹۵

۹۰_ به جبر هم که شده، لطفا!

خدا رو شکر عصر یکشنبه کلاس نداشتم و تونستم کلش رو با کیمیا و غزال بگذرونم. غزال رو از خرداد و کیمیا رو از آخرای شهریور ندیده‌بودم. بعد از ابراز احساسات نشستیم و شروع کردیم به حرف‌زدن. یه‌ذره اونا درباره‌ی نبرد سهراب و گردآفرید حرف زدن و من شنیدم، بعد درباره‌ی شغل آینده‌ی غزال که قراره معلم بشه و کمی هم از هم‌رشته‌ای‌ها و استادا حرف زدیم. و نهایتا رسیدیم به بحث شیرین لهجه‌ها! و چندی هم شیرازی و مشهدی و یزدی به هم آموختیم و تمرین کردیم و کلی خندیدیم. بعدشم رفتیم موزه‌ی حرم که جل‌الخالق گویان از یک بخش به بخش دیگر می‌رفتیم. و حقیقتا می‌خواستم عکس ماهی شیطان یا چیزی شبیه به این رو بذارم که الآن فهمیدم منتقلش کردم به لپتاپم، دیگه خودتون سرچ کنین و ببینین و شگفت‌زده شین:دی


امروز فردی به‌نام نسرین زنگ زده‌بود که اصرار داشت من فریبا هستم دخترعمش! و اگه نیستم چرا شمارم به‌نام فریبا روی گوشیش سیوه؟ بعد از کلی تکرار این جمله که من فریبا نیستم و نمی‌دونم چرا شماره‌ی من توی گوشی شماست، موقع قطع‌کردن به فرد دیگری که اونور موجود بود گفت: اینم که همش میگه من فریبا نیستم، شارژمم الکی تموم کرد، اَه!



 تا حالا زیاد اتفاق افتاده که دل و عقلم با هم هماهنگ نباشن، و موقع دعا‌کردن یا درخواست از دیگران حتی اونی رو به‌زبون آوردم که عقلم میگه، در حالی که در اون لحظات خواسته‌ی قلبیم دقیقا برعکس بوده، فقط اون حسی که پشیمونی در آینده رو بهم هشدار میده وادارم کرده تا اونجوری حرف بزنم. و در این موارد حتی اگه منصفانه هم باشه، به خودم حق نمی‌دم که مخاطبم رو سرزنش کنم، این جمله باید  نهادینه بشه که آدما قدرت فکرخوانی ندارن و من حق ندارم انتظاراتی ازشون داشته‌باشم که به این قدرت احتیاج داره حتی اگه مثلا بدیهی باشه!

این چند روز چندین‌بار موقعیتی پیش اومده که یه نفر خواسته‌ای ازم داشته که احتمال می‌دادم خواسته‌ی قلبیش برعکس گفتارش باشه. ولی من دقیقا کاری رو انجام دادم که خودش گفته و متقابلا به دیگرانم حق نمیدم که بعدها منو سرزنش کنن!

و الآن دارم فکر می‌کنم که نکنه من فقط فکر می‌کردم که اونا خواسته‌های عقلم بوده و نکنه یک خودفریبی‌ای بیش نبوده‌باشه!


   +خدایا لطفا یه‌لبخندی، حرفی، راهنمایی‌ای، پس‌گردنی‌ای حتی! لابلای صفحات کتابا و رفتار آدما و توی آبی آسمونم باشه قبوله، فقط من بفهممش! مثل اون آرامش و اطمینانی که تابستون بین حرفای مصدقه بهم دادی. این بنده‌ی فراموشکارت هرچند وقت یه‌بار یه‌تلنگر می‌خواد دیگه، که بفهمه باید کدوم طرف بره، بنده‌ای که حتی نمیفهمه همین الآن هم کدوم‌ طرفیه!


++ همه‌چی خوبه و مسئله دقیقا همینه که همه‌چی خوبه! آدم باید یه احساس دغدغه‌ای،  دردی، رنجی داشته‌ باشه که باعث انگیزه‌ی تلاش مضاعفش بشه دیگه، از اونا که تهش میشه یه لبخند و یه‌خدایا شکرت و احساس سبکی‌ای که تا هفته‌ها همراهشه و تعجب می‌کنه از اینکه چگونه هنوز از خوشحالی پرواز نکرده :))

+++ امروز به یک سوال اساسی برخوردم و اون اینه که چرا بعضی از وبلاگ‌ها یا پست‌ها هستن که نمی‌تونم نظرنداده از اون صفحه خارج شم؟ نمی‌دونم جدا. دیگه ببخشین اگه نظرات بی‌ربط و خنده‌دار و حتی نامفهومی براتون می‌نویسم، در این موارد" دلم می‌خواد" ِ دلم بر این ندای عقلم که "اینا چیه می‌نویسی دختر؟" فائق اومده :)



مرگ تو درست از لحظه ای آغاز می شود،

که در برابر آنچه مهم است؛ سکوت میکنی.

#مارتین لوتر کینگ

× : و من امروز سکوت کردم! چون اون دوتا جمله‌ی اوشون تا زمانی که واکنش مخالفی دریافت نکنه مشمول حرف سیاسی و خلاف قوانین گروه نمیشه! سکوت کردم و هی حرص خوردم. و این جمله رو دیدم و بیشتر خودمو سرزنش کردم.


کسـے از تـُـــو چون گریزد

ڪـہ تـُــو‌اش گریزگاهـے

#سعـــــدی

÷! :میدونم تکراری بود!


٪! : یا ایهاالعزیز تمام ندارها!

ما را بہ جبر هم که شده سربہ‌زیر کن

خیری ندیده‌ایم از این اختیار‌ها


 

  • آرزو
  • سه شنبه ۱۹ بهمن ۹۵

۸۹_ صرفا جهت تخلیه‌ی ذوق اینجانب بابت کاکتوس جدید و نظرسنجی‌ای دیکتاتور‌ طور برای انتخاب نامش!

به‌جان خودم که واسه خودم عزیزه! هی جمعه‌ها به خودم میگم: ببین آرزو این‌هفته رو بیشتر برو به کار و زندگیت برس و هی فرت‌و‌فرت پست نذار. و همان‌طور که می‌تونین حساب کنین ولی می‌دونم این‌کار رو نمی‌کنین واسه همین خودم شمردم و شما هم لطفا به من اعتماد کنین :) پنجمین شنبه‌ی متوالی‌ایست که زدم زیر حرف جمعه‌هام!

این‌ کاکتوس که در نمایشگاه فسقلی عرضه‌ی جینگولی‌جات دانشکده رویت شد، در عین سادگی خیلی دلم را ربود. انقدر که حتی حاضر شدم برم کیف‌پول جاگذاشته‌شده در خوابگاه رو بردارم و بیام بخرمش.
اول به ذهنم رسید به‌یاد اولین کاکتوسم که از بخت بدش اولین کاکتوس من بود و پس از چندماه خدابیامرز شد! اسمشو بذارم لوبیای سحرآمیز، بعد دیدم یه‌‌ شِبه‌کاکتوس که به کاکتوس‌بودنش شک دارم در خونه موجوده که اگه جلوشو نگیرم توانایی اینو داره که تا سال آینده برسه به سقف و این اسم بیشتر برازنده‌ی اونه.
پس تصمیم گرفتم اسمشو بذارم باقالی سحرآمیز که برای سهولت امر می‌تونیم باقالی هم صداش کنیم!
تازه، اون موقع‌هایی هم که باز خیلی ذوق‌زده‌ام و کسی نیست که باهاش حرف بزنم و ممکنه روم نشه بیام در اینجا ابراز کنم، می‌تونم هی بهش بگم: گل‌باقالی من کیه؟:دی و البته که توقع ندارم بشنوم: من من من من! :)
و دیگه نیوکاکتوس( بعدانوشت: بر وزن نیوفولدر!) هم به ذهنم رسید، کدومش بهتره؟
شما هم اگه اسمی به ذهنتون می‌رسه که فکر می‌کنین می‌تونه حریف قَدَری برای باقالی باشه، پیشنهاد بدین!
و فعلا علی‌الحساب نوخریده می‌نامیمش بر وزن نورسیده!

بچه‌ها! نوخریده، نوخریده! بچه‌ها :))

راستی، این پست‌هایی که هنگام ناراحتی و دل‌تنگی‌تون میذارین و نظرات رو هم می‌بندین، باید دیس‌لایک رو بزنم دیگه، آره؟ واقعا برام سوال بود!



در نبندیـم بہ نـــــور
در نبندیم بہ آرامـش پر مهـــر نسیـم
پرده از ساحت دل برگیریـم
رو بہ این پنجـره با شوق سلامـے بکنیم

#سهراب سپهری



ﺁﻥ ﻋﺸﻖ ڪـہ ﺩﺭ پـردﻩ بـمـانَـد ﺑـہ ﭼـہ ﺍﺭﺯﺩ؟
عشـق ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺬﺕ ﺍﻇﻬﺎﺭ و دگر ﻫﯿـﭻ
 
#شفایی اصفهانی

  • آرزو
  • شنبه ۱۶ بهمن ۹۵

۸۸_ بہ بهانہ‌ی آدینہ ۵

هیاهـوی شهر را ڪہ کنار بزنـے،

در دور دست‌ها

جایـے ڪہ آسمــانش هنـوز آبـےست،

 کسے را مےبینی با کاسه‌ای خالے، قرآنے در دست و نگاهے خیره به انتهای راه.

و ما که هنوز برنگشتیـم از سفـــــر،

زیر سقف این خاکستـری‌قفس مانده‌ایم سالهاست.

 و او، که دیگر به چشم ما نمےآید.



● ما باید خوب زندگی کنیم.⇦

حضرت می‌آید که زندگی‌ها را آباد کند، و الا اگر بحث نصایح اخلاقی مطرح بـود، فکـر نمی‌کـنم امـامزمان (عجل الله فرجه‌الشریف) تشریف‌فرما بشوند و نصایحی بیشتر از پیغمبر اکرم(ﷺ) یا بیشتر از امیرالمومنین(علیه‌السلام) بخواهند ارائـه بدهنـد . آخـرین امـام می‌آید که زندگی را درست کند؛ آن اتفاقی که تا حالا نیفتاده است؛ هنوز به صورت گسترده، با دین زندگی آباد نشده است. 

• تصور نکنید که سخت‌ترین قسمت دین‌داری نمازشب خواندن است که ما توفیق پیدا نمی‌کنیم برای نماز شـب بیدار شـویم! فکـر نکنید اوج قله‌ی دین‌داری این است که یک عبادتی را به زیبایی انجام بدهیم! عبادت در همان قدمهای اول است؛ البتـه اگـر بتـوانیم قشنگ انجامش دهیم. آن اوجی که هنوز دین‌داران به آن نرسیده‌اند، این است که با دین زندگی خودشان را آباد کنند. دین‌داران وقتی می‌خواهند از خودشان ناراحت باشند و استغفار کنند، از اینکه دینداری‌شان در زندگیِ آنها نتیجه نداده باید استغفار کنند!

#استاد پناهیان


+ اگه قصد دارین فقط یک‌بار توی عمرتون بیاین حرم امام‌رضا(علیه‌السلام)، بهتون پیشنهاد می‌کنم سرمای هوا رو در نظر نگیرین و یک شب برفی رو انتخاب کنین :) قول میدم مدام لبخند روی لبتون باشه و احساس فوق‌العاده خوبی داشته‌باشین.

+من که باورم نمیشه ولی هم‌چنان داره برف میاد! :)

+ تولد حضرت زینب(علیها‌السلام) و روز پرستار هم که هست و تبریک میگم ^_^


+ راستی وسط‌ترین جمعه‌ی زمستون و کلا وسط‌ترین روز زمستون‌تون بخیر و شادی :)


  • آرزو
  • جمعه ۱۵ بهمن ۹۵

۸۷_ اولین شب تنهایی! :)

می‌خواستم این پاراگراف رو فقط بنویسم صد و دومین دل‌خوشیِ البته نه‌چندان کوچکم دوستان و آشنایان ماه و محشری‌ست که دارم چه غیرمجازی و چه نسبتا مجازی، بعد دیدم ممکنه چندسال دیگه که اینا رو می‌خونم یادم نباشه منشا این‌فکر چی بوده. پس باید بشکافم موضوع رو. یکی از بهترین لذت‌ها، لذت یادگیری و فهمیدنه. البته درمورد من واسه مسائل درسی صدق نمی‌کنه! فقط شاید یه‌ذره درسای تجربی‌تر و ملموس‌تر استثنا باشن. دوستی دارم که شیراز درس می‌خواند و در دانشگاه اونا ترم‌اولی‌ها را آنگول می‌نامند! از آن‌جهت که مثلا در آنی گول می‌خورند و سال‌بالایی‌ها را نیز سرآنگول گویند. ایشون منو به گروهی افزود که خودش و سرآنگولش بودن و قضیه اینجوریه که هرروز بخشی از یک pdf رو می‌خونیم و شب درباره‌ش حرف می‌زنیم. توی همین چندشب چیزای زیاد و لذت‌بخشی یاد گرفتم و فهمیدم که چقدر درمورد برخی مسائل زندگی اشتباه فکر می‌کردم. جدای از این چیزا دارم راه و روش بحث‌کردن رو هم یاد میگیرم. در واقعیت و در چندسال پیش من اینجوری بودم که معمولا نمی‌تونستم از باورهام دفاع منطقی کنم و استدلال ارائه بدم و در مواقع کم‌آوردن نه‌فقط صدا یا دستام که در موارد حاد‌تر تصویر طرف مقابل توی چشمامم می‌لرزید:دی بچه بودم دیگه. از چندسال پیش تا الآن هم سعی کردم اصلا با کسی بحث نکنم. ولی به هرحال ممکنه پیش بیاد و خوشحالم که دارم مهارت‌هاشو یاد می‌گیرم.


امشب اولین شب تنهایی من تا اینجای عمرمه! یه‌شب هم‌اتاقیم، همونی که هم‌استانیم بود و دوستش به هم‌اتاقی بودن من باهاش غبطه می‌خورد، اومد و گفت آمادگی‌شو داری یه‌چیزی بهت بگم؟ گفتم: آره بگو.  گفت: من دارم از این اتاق میرم. گفتم: میری پیش الف؟( همون دوستش) و تایید کرد. گفتم:چه جالب، بسلامتی. گفت ناراحت نشدی؟ گفتم: نه‌، اونم تنها شده‌بود دیگه، اینجوری به جفتتون بیشتر خوش می‌گذره. هرچند که با اوشون شباهت‌های بیشتری داشتم و می‌دونم که با رفتنش دیگه از بعضی حرفا و کارا و حس‌ها خبری نیست، ولی به‌هر حال قرار نبود همیشه کنار هم باشیم که. آخر هفته‌ها رو هم دیگه تنهام و شاید تازه خوابگاهی‌بودن و از خانواده دور بودن رو حس کنم، اونم شاید:دی
من بچگی‌هام فقط از ۲چیز می‌ترسیدم؛ تنهایی و تاریکی. در واقع مورد دوم به این علت بود که مامانم از تاریکی می‌ترسید و من احساس می‌کردم وقتی مامانم می‌ترسه حتما چیز وحشتناکیه پس منم باید بترسم! هرچند الآن دیگه فقط من می‌ترسم! و دارم به این فکر می‌کنم که خیلی کار بدیه که لامپ تا صبح روشن باشه آیا؟

امشب توی سلف یه فسقلی ۲یا۳ساله بود که لابد بچه‌ی یکی از مسئولین بود و همینجوری واسه خودش اونجا می‌چرخید. براش دست تکون دادم و اومد پیشم، چند جمله‌ای اون گفت که من نفهمیدم و چند جمله هم من گفتم که اون نفهمید و فقط فهمیدم که اسمش سِوْداست و اونم فهمید که من فهمیدم اسمش سوداست:دی بدین‌صورت که بعد از اون‌که اسمشو بهم گفت، رفت یه‌دور زد و امد گفت: اگه گفتی اشمم چی بود؟ گفتم: سودا. اونم گفت: آفّلین! دوباره داشت یه چیزی می‌گفت که من نمی‌فهمیدم و یهو وسطش دوید رفت سمت مادرش احتمالا. چندی گذشت و غذام تموم شده‌بود. من یه اصل واسه خودم دارم و اینه که از بچه‌جماعت نباید بی‌خداحافظی جدا شم، حتی اگه دیدار اول و آخرمون باشه. در این راستا تا جایی که می‌شد آروم رفتم ظرفمو تحویل دادم و برگشتم سمت میزی که نشسته‌بودم، واسه اینکه ضایع نباشه بازم آهسته رفتم سمت آبسرد‌کن و ناچارا با طمانینه یه‌لیوان آب خوردم و دوباره اومدم سمت همون میز و  یه‌ذره منتظر شدم. نگاهم افتاد به یکی از مسئولین که داشت منو نگاه می‌کرد و دیدم ضایع‌ست همونجا بیکار ایستادم، پس دوباره آروم‌آروم رفتم سمت آبسردکن و بالاجبار یه‌کم دیگه آب خوردم:دی و واقعا گنجایش سومین‌بار آب‌خوردن رو نداشتم پس این‌دفعه در جایی دور از دید مسئولان منتظر شدم که بالاخره اومد و براش دست تکون دادم و با خیال راحت اومدم بیرون :) 

نمی‌دونم چرا تازه ۲روز بعد از تایید نهایی همه‌ی نمرات یادم افتاد که معدلم رو که ۱۶/۵۲ شده به مامانمم اعلام کنم و تنها دغدغه‌ی تحصیلی من در حال حاضر اینه که نمره‌ی اون درسی که فروردین وارد میشه جوری باشه که معدلم بشه ۱۶/۶۱ که حداقل یه حسی بهش داشته‌باشم!

از مزیت‌های قبولیم در این‌شهر اینه که اگه هرجای دیگه‌ای بودم امکان نداشت هفته‌ی آینده ۲تا از دوستامو و هفته‌ی بعد هم یکی دیگه رو اونجا ببینم، میان اردو :))

احساس می‌کنم مامانش بهش گفته لباساتو کثیف نکنیا! و بقیه‌ی بچه‌های کوچه دارن جلوش فوتبال بازی می‌کنن.
حالا لطفا الآن نیاین بگین جلوش کوچه نیست! :)


گوینـد دِل به آن بُتِ نا‌ِمهـربان نده
دِل آن زمان رُبود که نا‌مِهربان نَبود

#اصلی قمی



مرغ دل مـــــا را
که به کس رام نگردد،
آرام تـُـویـــے
دام تـُـویــــے
دانه تـُـویـــے، تــُو

#حبیب خراسانی


بعدانوشت: شاید باورتون نشه، در واقع منم باورم نمیشه ولی داره برف میاد، اونم یهویی و درست و حسابی :))


راستی برف مذکور در پست قبل بیش از یک‌ساعت نبارید و حتی به این‌درجه هم نرسیده‌بود. 00:55ـه
و مجددا بعدانوشت: من الآن انقدر خوشحالم که در پوست خود گنجانیده نمیشم. اصلا هم انگار نه انگار که تنهام و آسمون هم انقدر خوش‌رنگ و دوست‌داشتنیه که حتی لامپ رو هم خاموش کردم. چقدر خوبه که تخت آدم کنار پنجره باشه‌ها :) خداجونم یه‌عالمه ممنونتم! :) ۳۲ دقیقه بعد از قبلی!


  • آرزو
  • چهارشنبه ۱۳ بهمن ۹۵

۸۶_ یعنی میشه زود قطع نشه؟


+ همین دیگه، داره برف میاد و خوش‌حالیم ^_^



گیرم ڪہ هـزار مصحف از بر داری 

خود را چه کنـے که نفس کافر داری 

سر را بہ زمین گذاشتہ‌ای بہـر نماز ؟

آن‌را بہ زمین بنه ڪہ در سَـر داری


#ابوسعید ابوالخیر

  • آرزو
  • يكشنبه ۱۰ بهمن ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________