- آرزو
- جمعه ۳۱ شهریور ۹۶
﷽
+ اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.
دعای فرج: عهد با زلف تو بستیم خدا میداند.[۵۴]
- آرزو
- جمعه ۲۴ شهریور ۹۶
شش ماه پیش، ۲۱ اسفند، بیبی رفته بود و من هنوز نمیدونستم.
پریروز سه ساعت، خونهی بابابزرگ، روی تخت کنارش نشسته بودم. جوشن کبیر خوندم، دعای توسل و زیارت عاشورا هم. همینجوری قاطی هر دعایی که بیشتر خوشم میومد خوندم. دیروز بعد از یه هفته تونسته بود بشینه. با خودم فکر کردم پس خدا بازم داره دعاهام رو اجابت میکنه و روزای خوب تو راهن. موقع اذان مثل همیشه نشسته بود و ذکر میگفت. واسه منم دعا کرد :)
روزای خوبی که فکر میکردم تو راهن نرسیدن. امروز اگه پسرخاله از کوچهشون رد نمیشد که بهش سر بزنه و کسی نبود که عملیات احیا رو بلد باشه و دل و جرئتش رو داشته باشه، زبونم لال الآن بابابزرگم رفته بود. الآن ICUـه و نمیذارن کنارش باشیم. البته رفتم دیدمش. همینکه به هوشه و کمی هم حرف میزنه و ماها رو میشناسه خدا رو شکر. ولی چقدر تنهایی اونجا حس میشهها. دوست دارم فکر کنم حالا که قسمت این بود پسرخاله اون لحظه اونجا باشه، یعنی ممکنه بازم روزای خوب به حرکتشون به این سمت ادامه بدن. در هر صورت الحمدلله.
وقتی رفته بودم پیشش با دیدن مریض اتاق بغلی که بهتر بود ولی فقط داشت میلرزید نزدیک بود بازم بزنم زیر گریه. من اگه پزشک یا پرستار بودم روزی چندبار با درد و رنج بیمارا میمردم و زنده میشدم؛ علاوه بر اینکه احتمالا از کمبود آب ناشی از اشکهامم یهطوریم میشد.
از مرگ و دیدنش و هرچیزی که اون رو یادم بندازه میترسم. دوستم میگفت موقع رفتن که بشه شرایط مهیا میشه و خدا توان و تحملش رو میده؛ مثلا اگه الآن از تاریکی میترسیم، دم رفتن ترسمون میریزه. امیدوارم واسه منم همینطور باشه.
باید اعتراف کنم حرفای پارسالم مبنی بر علاقهی وافر به خوابگاه، حرف مفتی بیش نبوده. قطعا اگه مشهد و همجوار امام رضا نبودم انتقالی میگرفتم؛ نه فقط اینبار، هر دفعه که میرم میترسم در نبود من اتفاق بدی بیفته. ولی چه کنم که دلم گیره.
مسخره است که باید بین زبان تخصصی و ساختمان داده و این چرت و پرتها و چند روز بیشتر موندن اینجا و بیشتر دیدن بابابزرگم، یکی رو انتخاب کنم. مسخرهتر اینکه باید اولی رو انتخاب کنم.
- آرزو
- سه شنبه ۲۱ شهریور ۹۶
فورد جواب داد: "اگه شانس آورده باشیم فقط وگونهان که میخوان ما رو از سفینه بندازن بیرون و پرت کنن تو فضا."
"اگه شانس نیاورده باشیم چی؟"
فورد با نگاهی تلخ گفت: "اگه شانس نیاورده باشیم فرمانده به تهدیدش عمل میکنه و پیش از بیرون انداختن ما چند بیت از شعرهاش رو برامون میخونه."
□
شعرهای وگونی در میان شعرهای مزخرف کهکشان ردهی دوتا مونده به آخر رو دارند. ردهی یکی مونده به آخر متعلق به شعرهای ازگوتها در سیارهی کاریاست. به هنگامی که گرونتوس، ملک الشعرای سیارهی کاریا، شعر قصیده برای یک تکه بتونهی کوچک که زیر بغلم پیدا کردم رو دکلمه میکرد، چهار تن از شنوندگان از خونریزی داخلی مردند و رییس شورای هنر دزدی کهکشان میانی فقط به این دلیل جون سالم به در برد که هنگام دکلمهی شعر یکی از پاهاش رو خورد. میگن گرونتوس از تاثیر شعرش "مایوس" شد و تصمیم گرفت که منظومهی دوازده جلدی حبابهای من در هنگام حمام در وان رو بخونه اما معدهی بزرگش از سر ناامیدی و برای نجات جان دیگران و نجات فرهنگ کهکشان منفجر شد و شاعر رو با خودش به دیار عدم برد.
ردهی آخر، بدترین و مزخزفترین شعرهای دنیا، همراه با شاعرشون، پاولا نانسی میلستون ساکن شهر گرین بریج در انگلستان، همزمان با نابود شدن کرهی زمین دود شد و رفت به هوا.
پروستتنیک وگون یلتس با آرامش لبخند زد. نه برای اینکه اثر ناخوشایند چهرهش رو بیشتر کنه، بلکه به این دلیل که سعی میکرد حرکات متفاوت عضلات صورتش رو برای لبخند زدن به یاد بیاره. با فریادی که سر زندونیها کشیدهبود حالشون رو حسابی گرفتهبود و با حالتی از خود راضی به گامهای بعدی فکر میکرد. زندونیها رو بر صندلیهای تقدیرِ شعرخوانی نشانده بودند، در واقع فورد و آرتور رو با طناب بسته بودند به صندلی. وگونها از نظرات منفی افکار عمومی کهکشان دربارهی شعر وگونی خبر داشتند. شعرسرایی هم از گامهای خشنی بود که اونها همون اوایل برداشتند تا کهکشان اونها رو به عنوان گونهای پیشرفته و بافرهنگ قبول کنه. اما مدتها از شکست شعرگویی و دیگر تلاشهای وگونها برای مدرن شدن گذشتهبود و حالا فقط شعر میگفتند تا آدم بکشند.
...
از رمان جالب راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها
+ اینم دربارهی خود رمان
نمیدونم شب چی داره که انقدر آدم رو یاد نداشتهها و از دست دادهها میندازه. این همه روزا تلاش کن و مثبت بیندیش که بتونی شب بدون افکار ناامید کننده سر بر بالین بنهی؛ اونوقت شب با یه نشونه که ببرتت به قبلا و یاد چیزهایی بندازتت که دیگه نیستن، تلاشات نقش بر آب شه و بشینی گریه کنی. علاوه بر اون نمیدونمِ اول اینم نمیدونم که چرا اگه نتونم گریه کنم احساس خفهشدن و منفجرشدن بهم دست میده در حالی که اگه هزار هزار قطره هم بگریَم، انگار چیزی کم نشده. و فقط در صورتی بس میکنم که بخونم یا بنویسم!
بابابزرگم مریضه و من همهش یاد بیبی میفتم و نمیدونم چرا این اشکای مسخره و لعنتی تموم نمیشن.
وقتی مادربزرگت نباشه که موقع ورود قربون صدقهت بره و با چای هل خوشمزهش ازت پذیرایی کنه، خونهشونم هرقدر سرسبز و پر از پرندههای جورواجور و بچه گربههایی باشه که چند وقت پیش عاشقشون بودی دیگه صفا نداره. هزار تا قصه نداره و شادی و غصه نداره، یا اگرم داره بیشتر غصههاش به چشم میان.
سوالی که همین الآن به ذهنم میاد اینه که آیا من بچهگربهربا دارم که این دوتا با وجودی که مادرشون دو متر اونورتر وایساده و میومیوکنان چشم غره میره و احتمالا داره تهدیدشون میکنه که اگه یه قدم دیگه به اون بچهآدمیزاد نزدیک بشین دمتون رو میبرم میذارم کف پنجهتون؛ بازم میان سمت من و باعث میشن از خلوتگاه دنجم کوچ کنم؟
برای پنجشنبه بلیت دارم در حالی که دلم نمیخواد قبل از خوب شدن بابابزرگ و راحت شدن خیالم برم.
انتخاب واحد جوری بود که مجبور شدم با استادهایی دقیقا مخالف اونچه که در نظر داشتم بردارم ولی خوشحالم؛ زیرا یک هفته در میون دوشنبه و سهشنبه رو بیکارم و اگه دلم تنگ بشه قید کلاسای چهارشنبه رو میزنم و میام خونه.
یکی از اقوام برای دکترا اونجا قبول شده و عمیقا امیدوارم مجبور نباشم هی توضیح بدم به هیچ گونه کمکی در هیچ زمینهای احتیاج ندارم. متاسفانه بله؛ میتونید به صفات لوس و نازک نارنجی بودن، مغرور و لجباز بودن رو هم بیفزایید!
﷽
اى همیشہ خوب!
ماهے همیشہ تشنہام در زلال لطف بیکران تـُـو؛
مےبرد مرا به هر کجا کہ میل اوست،
موج دیدگان مهـــربان تـُـو...
ای زلال پاڪ! جرعہ جرعہ جرعہ مےکشم تـُـرا
به کام خویش تا کہ پر شود تمامِ جان من ز جانِ تـُـو...
ای همیشـــــہ خوب!
ای همیشـــــہ آشنا!
هــر طرف کہ مےکنم نگاه، تا همـــــہ کرانہهای دور
عطر و خنده و ترانہ مےکند شنا در میان بازوان تـُـو
ماهے همیشہ تشنہام، ای زلال تابناڪ!
یک نفس اگـر مَـرا بہ حال خود رها کنے؛
ماهے تـُـو جان سپرده روی خاڪ...
#فریدون مشیرى
+ اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.
دعای فرج: عهد با زلف تو بستیم خدا میداند.[۵۳]
● ثواب شاد شدن در شادی اهلبیت(علیهم السلام) بیشتر است یا غمگین شدن در عزایشان؟
• شاد شدن به شادی اهلبیت(علیهم السلام) دشوارتر از غمگین شدن در عزای آنهاست و ثوابش هم بیشتر است. چون رنج و مظلومیت اهلبیت(علیهم السلام) راحتتر دیده میشود و خیلیها میتوانند آنرا لمس کنند و متأثر شوند؛ اما هر کسی نمیتواند فرح و سرور جایگاهی مثل عید غدیر را درک کند.
• امام رضا(علیه السلام) فرمود: مؤمنین بیش از ماه رمضان و شب عید فطر و بیش از تمام طول سال در عید غدیر مورد رحمت و مغفرت قرار میگیرند! و خدا در عید غدیر، دوبرابرِ شب قدر، عید فطر و ماه رمضان، از آتش جهنم نجات میدهد.
#علیرضا پناهیان
عیدتون مبارک. :)
- آرزو
- جمعه ۱۷ شهریور ۹۶
+ قبلا تو تلویزیون شنیدهبودم و خوشم اومدهبود.
پارسال، چنین شبهایی بعد از چند روز خوندن آرشیو وبلاگ شباهنگ و هوایی شدن برای دوباره در مَجاز حضور داشتن، خیلی یهویی توی گروه از بچهها نظر خواستم برای اسم وبلاگ. حدیث "آرزو نویس" رو پیشنهاد داد و اینجا با این نام افتتاح شد.
قبلا گفته بودم که بعد از ماه تولد خودم شهریور و بعدش اردیبهشت رو دوست دارم. و خشنودم که شروع حضورم در بیان و اینجا و آشنایی با بعضی از شما در ماه شهریور بود.
مثل خیلیای دیگه منم تو این یکسال کم و بیش عوض شدم.
گاهی موقع خوندن آرشیوم کمی احساس پشیمونی میکردم از نوشتن بعضی چیزا و وسوسه میشدم تغییر بدم اون قسمت رو؛ ولی از اونجایی که هدف اصلیم از اینجا نوشتن، ثبت حال و هوا و خودِ این سالهام بوده منصرف شدم و گذاشتم بمونه.
از بعضی نظراتم در وبلاگهای شما پشیمون شدم، از بعضی جوابهام به نظرات شما هم همینطور.
امیدوارم اگه دلخوریای هم پیش اومده که قطعا پیش اومده، موندگار نبوده باشه و ببخشین.
من از تکتک شما، همسایهها و آشناهای مجازیم، چیزای زیادی یاد گرفتم؛ چه علمی و چه اخلاقی :) و بسیار ازتون ممنونم. از همراهیتون هم ممنونم :)
اگه نظر، انتقاد، پیشنهاد، درخواست یا هر چیز دیگهای دارین که قبلا نگفتین، یا گفتین ولی لازم میدونین دوباره بگین؛ بگین :)
و ممکنه فایدهای برای سایر خوانندهها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفینامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمیگردونمشون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمیدونم که اون "بعدا" کِی فرا میرسه.
___________________________________
- پلاکت
- lumière
- مجموعه سایتهای موضوعی پرسمان دانشجویی
- ❣ کمک آنلاین به موسسهی محڪ
- اهدای عضو ، اهدای زندگی
- شباهنـگ
- ● بازتابِ نفسِ صبحدمان ●
- لافکادیُو
- دو کلمه حرف حساب
- مردی بهنام شقایق
- رادیوبلاگیها
- حریم خصوصی
- فیشنگار
- ر.گ. ــهـ .ا
- من نوشته
- colors
- دختری از نسل حوا
- قوی باش رفیق
- Six Feet Under Scream
- حِــصار آسمـــــان
- فیلینگنوشت
- لانتـــــوری
- گاهنوشتهای من
- روزنوشت های آقای سَــر به هَــوا . . .
- یک آشنا
- TEDEXT
- سرو سَهی
- حاشیهنگاران
- یه خورده من!
- گوشوارههای گیلاس
- دل! به دریا بزن!
- پنت هاوس کاهگلی
- حبذا. . .
- دلآرام