۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۱۴_ قرار به وقت نوروز!

آخرین تصویرِ کوچه‌ای ۹۵:دی(می‌خواستم شکوفه و گل و اینا بذارما ولی این رو تازه پیدا کردم، روی دستم می‌موند!)

 

صوت:

منقضی شد! :) (یک ماه بعد)

و متن!:

عیدتون مبارک باشه پیشاپیش. ان‌شاءالله که سال پرخیر و برکتی داشته‌باشین، سالی سرشار از سلامتی و آرامش و اتفاقات خوب غیرمنتظره و یهویی که حسابی غافلگیر شین. و ما هم مدام پست‌های لبخندآورِ شامل خبرهای خوب‌تون رو بخونیم؛ مخصوصا قبول‌شدن کنکوری‌های عزیزمون تو رشته‌های دلخواه‌شون، شاغل‌شدن جوونای جویای کار!، حقیقی‌شدن یارهای خیالی بلاگرای دم‌بخت(:دی) و کارای بامزه و شیرین‌زبونیای فسقلی‌ها، چه اونایی که تازه اومدن و چه اونایی که قراره ۹۶‌ای باشن. دیگه! براتون آرزو می‌کنم یه‌ بهارِ بارونیِ بااحساس و باطراوت، یه تابستونِ گرم و پرانرژی و خوشمزه، یه پاییزِ رنگارنگ و رویاییِ خالی از دل‌تنگیای دم غروب و یه زمستون سردِ سفید و برفیِ به‌یادموندنی

و امیدوارم کلا ۹۶موندگار بشه تو ذهنتون تا سال‌های سال به‌لحاظ خوبیاش البته! :)

 

+خیلی زیاد یهویی شد!

+بعدانوشت: از دیشب تا حالا داره بارون میاد. درست و حسابی و بهاری! :) امیدوارم کل سال هم به همین نکویی باشه برای هممون. لحظه‌ی سال تحویل به‌یادتون هستم، بارونم که هست وُ :))) ۱۰دقیقه مونده به ۹۶

 

  • آرزو
  • يكشنبه ۲۹ اسفند ۹۵

۱۱۳_ باز کن پنجره‌ها را

 و بهاران را باور کن :)

این سنبل‌خانومِ ما توی باغچه‌ست و امیدوارم خودش هم اینو ترجیح بده به کنار سایرِ سین‌ها بودن :) 


فکر کنم قصد دارم در این چند روز سرانه‌ی مطالعه‌ی ۹۵ و ۹۶ خودم رو ببرم بالا! هدف‌گذاریم تا پایان روز پنجم ۸تا کتابه و امیدوارم که بشه. خب، وقتی می‌خوام از فیدیبو بخرم بیشتر اونایی رو انتخاب می‌کنم که حداقل چندتا نظر مثبت هم داشته‌باشن، اما دیشب فاقد نظر هم خریدم و امیدوارم بتونم اولین نظر مثبت رو ثبت کنم. بعد از اون هم با کیمیا قرار گذاشتیم بریم کتابخونه و به یادگیری همدیگه کمک کنیم!


شبا که می‌خوام بخوابم و یادم میاد تمام آلارم ها رو غیرفعال کردم، یک حس خوبی بهم دست میده :) البته فکر کنم دوباره باید چندتا بذارم. سوال من اینه که چرا اهل خونه می‌بینن داریم به ظهر نزدیک میشیم و منو بیدار نمی‌کنن؟ و بعدش هم میگن تو چقدر می‌خوابی! داداشم امروز میگفت تو ساعت بدنت که هیچ، تاریخ بدنت تنظیمه! امروز روز جهانی خوابه! :) حالا یه‌امروز شد ۸ساعت‌ها!


مامانم اومده میگه: چندتا از اون لاک‌هاتو بده. میگم واسه چی میخوای؟( غرقِ کتاب بودم و وقتایی که نمی‌خوام از جام تکون بخورم با پرسیدن سوالاتی از این دست برای خودم وقت می‌خرم.) گفت واسه بابابزرگت! راستش یه‌لحظه فکر کردم بابابزرگ قاطی کرده. و مامانم گفت: واسه علامت‌گذاری می‌خواد و اینا! و نیست که من خیـلی طرفدار لاک می‌باشم! همون چندتا هم پیدا نشدن و مامانم به نههههههِ موجود در نگاهم التفاتی ننمود و رنگ‌های مخصوص شیشه رو برد! :))


داشتم وبلاگ‌های دنبال‌شده‌مو می‌نگریستم دیدم چندین‌نفر خیـــــلی وقته نیستن و بعضیاشون خیلی وقته نظری رو هم تایید نکردن، ان‌شاءالله این کمرنگ‌بودن‌ها واسه این باشه که اینقدر حال‌شون خوب هست و با آدمای اطرافشون روزگار خوبی رو می‌گذرونن که اینجا در اولویت‌های آخرشون قرار گرفته :) و روزهای خوب‌شون در سال جدید هم تداوم داشته‌باشه :))


ما یه نکته‌ای داریم تو خونه‌مون که واسه کادوخریدن به این توجه می‌کنیم که در حال حاضر به چی احتیاج داره و همون رو می‌خریم. بعضی موقعا هم خودمون کادوی درخواستی‌مون رو میگیم:دی مثلا من از الآن گفتم که واسه تولدِ سال بعدم چی دوست دارم :) البته این با اون‌که من عاشق غافلگیرشدنم تناقض نداره‌ها، چون از لحاظ حافظه ارادت خاصی به این ماهی قرمزا دارم! :)) امسال واقعا موندم که چی واسه مامان بگیرم. هدیه‌گرفتن اون وقتایی که همینجوری داری میری و می‌بینی اون کالای پشت ویترین چقدر به فلانی میاد سخت نیست و خیلی هم لذت‌بخشه ولی وقتایی که احساس می‌کنی باید یه‌چیزی برای فرداش بخرم سخته. توجه به اینکه هرچی هم باشه از ناراحتیش کم نمی‌کنه، سخت‌ترش می‌کنه. می‌دونین، بچه‌تر که بودم کادو رو میذاشتیم به عهده‌ی بابا و من و علی‌اصغر هنرنمایی‌های دیگه‌ای می‌کردیم. کارت‌پستال و نقاشی و اینجور چیزا! هم خودمون واقعا خوشحال می‌شدیم و هم مامان. البته اینو وقتی فهمیدم که یکی از اون کارت‌ها رو توی گاوصندوق دیدم. توش به خراب‌کاری‌هایی که تا اون روز رو نشده‌بودن هم اعتراف می‌کردم، روزای خوبی بود :)) راستی تبریکِ پیشاپیش :))


شنیدین میگن اول سال هرکاری کنی تا آخرش همونجوری پیش میره؟ من سال سوم بود فکر کنم، که سال تحویل ساعت دوی شب بود. بعد از تبریک و روبوسی و اینا پریدم توی اتاق که درس بخونم! (بعدانوشت!: منظورم برنامه‌ریزی‌شده و برمبنای همین سخن بود!) چشمم افتاد به کتاب تست فیزیک، همینجوری یه‌صفحه رو باز کردم و شروع کردم به حل‌کردن سوال اول، وسطاش دیدم اشتباه رفتم! رفتم سوال بعدی، از همون اولش بلد نبودم! از ترسِ اینکه کل سال این‌شکلی بشه کتاب رو بستم و سعی کردم این خرافات رو باور نکنم :))) 



به زیبایـےات بگـو آرام‌تـر!

اینطور که بی‌مـحابا پیش می‌رود،

چیـزی برای بـَـھار

نخواهد ماند.

#حمید جدیدی



هـَـر کـُـجا باشـے

بـَـھار همـانجاست!

مثــــل قلب مـَـن.

#معصومه صابر


ان‌شاءالله سال توپی پیش رو داشته‌باشید و توش پر باشه از اتفاقات خوبِ غیرمنتظره، مخصوصا اونایی که انتظارش رو می‌کشید اما انتظارش رو ندارید :))

  • آرزو
  • شنبه ۲۸ اسفند ۹۵

۱۱۲_ بہ بهانہ‌ی آدینہ ۱۱

چـون یاد تـُــو مـے‌آرم

خـُود هیـچ نمـے‌مانم

#سعـــــدی


اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.


دعای فرج ⇦ عهد با زلف تو بستیم خدا می‌داند. [۲۸]


امام باقر(علیه‌السلام): چون فرصت دست دهد به سوى هدف خود بشتاب، و هیچ فرصتى مانند روزهاى فراغتِ همراه با تندرستى نیست.


● نتیجه‌ی ۱۴۰۰ سال تلاش برای تحریف دین

ما برخی از مفاهیم سیاسی دین را هم غیر سیاسی فهم می‌کنیم، این نتیجه‌ی تلاش ۱۴۰۰ ساله‌ایست که برای تحریف دین و غیرسیاسی جلوه دادن آن کرده‌اند.

#استاد پناهیان

  • آرزو
  • جمعه ۲۷ اسفند ۹۵

۱۱۱. :) مرد که گریه نمی‌کنه؟

قبلا فکر می‌کردم این جمله رو یه مردِ مغرور گفته. الآن اما فکر میکنم ممکنه این جمله‌ی مزخرف تنهاچیزی باشه که به ذهن یه دختر رسیده، شاید دختری که طاقت دیدن اشک‌های برادر احساساتیش رو نداشته. 

+ درسته تمام زمانی که با ناتوانی فقط بهش نگاه می‌کردم، این جمله در ذهنم می‌چرخید، ولی نگفتمش :)

++هرچی به عکس‌ها نگاه می‌کنم، بیشتر باورم نمیشه، هیچ‌جاش ننوشته " لبخند صاحب این عکس فقط سه‌ماه دیگر اعتبار دارد." چقدر مرگ غریب‌‍ه و به‌قول یه‌نفر( که هرچی تلاش کردم یادم نیومد ولی احتمالا از همین اهالی بلاگستان باشن) چقدر هم قریب...




+++ بخشی از دعای معراج هست که امین رستمی خونده و فکر نکنم که نشنیده‌باشید. برای من هم آرامش‌دهنده‌ست و هم خاطره‌انگیز :) دوسال پیش شنیدمش، توی یه‌وبلاگ بطور خودکار پخش میشد. بمدت یک‌هفته صبح‌ها زودتر بیدار میشدم و قبل از مدرسه وبلاگش رو باز می‌کردم و دو یا سه‌بار به ایشون گوش می‌سپردم! میتونستم دانلودش کنم (که بعد از اون یه‌هفته لذتش در برابر لذت چند دقیقه خوابِ بیشترِ صبح زود کم آورد و همین کار رو کردم که در مسیر مدرسه گوش بدم.) اما وبلاگش هم برام حس خوبی داشت. اسمش رو یادم نیست ولی مشتمل بر چند کلمه بود و در هر کلمه هم "سین"‌ی نهفته! گفته‌بودم واج‌آرایی دوست دارم دیگه. :)     

- لبخند عنوان مربوط به شماره‌ی پست می‌باشد!:)        

  • آرزو
  • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۹۵

۱۱۰_ خب، فعلا که زندگی بی‌مکث! جریان داره!

فکر می‌کنم باید درباره‌ی مرگِ دلخواهم و وقایع بعد از اون تجدید نظر کنم. اگه الآن دارین فکر می‌کنین دمِ عیدی این چه پست‌هایی‌ست که میذاری؟ باید بگم مگه چیه؟ شاید بهار اونقدر قشنگ و دل‌زنده‌کن باشه که با این حرفا مشکل خاصی پیش نیاد. همیشه دوست داشتم بطور هیجان‌انگیزی بمیرم ولی با توجه به اینکه آدم وقتی می‌میره دیگه مرده و چیزی که مهمه آرامش بقیه‌ست، فکر کنم یک مرگ بدون آسیب‌تر مورد مناسب‌تری باشه.

دیگه اینکه من واقعا هنوز هم نبودِ ظاهریِ همیشگیِ یک‌نفر رو درک نمی‌کنم، شاید چون ظاهریه! و تازه فهمیدم مامانم چقدر صبور و تودار و بقول خودش راضی به رضای خداست! دیروز توی بهشت زهرا وقتی همکاراش بهش میگفتن خانم فلانی تو همیشه خودت بقیه رو نصیحت میکردی، الآن دیگه نباید اینقدر گریه کنی، دلم میخواست دعواشون کنم، همونقدر که دلم میخواست بچه‌های کوچیک رو شوت کنم و همونقدر که روز قبل‌ش میخواستم با همه‌ی آدما قهر کنم. مادرم بیش از حد تصورم خوبه. ملت به من میگفتن نباید گریه کنم و مادرم رو دلداری بدم، وضعیت برعکسه. البته تا دیروز! و البته‌تر که دیروز هم وظیفه‌مو انجام ندادم. فاطمه میگفت برو پیش مادرت و آرومش کن ولی من تا جایی که زشت نباشه، دور شدم و پشت به جمعیت گریه کردم و اگه ممکن بود گوشام رو هم میگرفتم. و هموقدر که رفیقِ روزای سختِ دوستام نیستم، بدرد خانواده هم نمی‌خورم! به مامانم میگم فکر کنم قاطی کردی و هنوز داغی که کمی آرومی! با اشک‌هاش می‌خنده و میگه منم دوستش دارم و از اون حرفایی که همه شنیدیم می‌زنه، که حقه و سرانجام همه‌ست و با گریه هیچ اتفاق خاصی نمیفته جز ناراحتیِ اوشون و البته تجربه‌هایی هم از فوت اون‌یکی مادربزرگم داره و معتقده آدم نباید با بی‌قراری‌هاش باعث ناراحتی مضاعف بقیه بشه! فکر کنم شغلش و اینکه مدام به بقیه مشاوره میده تا اعماق وجودش رسوخ کرده! و البته داره در من هم رسوخ می‌کنه! خلاصه اوضاع کمی آرومه (البته من فقط باطن خودم رو میدونم پس درباره‌ی بقیه منظورم ظاهرشونه) و طبیعتا زندگی هنوز جریان داره، آسمون هنوز آبیه، شکوفه‌ها دیرتر از پارسال ولی به‌هرحال باز شدن، شهر هم با بساط ماهی‌قرمزفروشان بوی عید میده. امروز داشتم با بی‌حوصلگی به کاکتوسِ اعظم‌م که قدیمی‌ترینشونه و فکر کنم نوعی آلوئه‌وراست می‌نگریستم و میگفتم تو هم که مثل علی‌اصغر هی قد میکشی همش! و چشمم افتاد به دوتا جوونه‌ی نسبتا بزرگ و کمی خوشحال شدم. و برعکس تفکرم هنوز هم بهشت‌زهرا برام آرامش داره. و موقع گریه‌کردن و البته با کمی هم تعجب، عذاب وجدان میگیرم چون همش یاد یه کلیپ میفتم که مربوط بود به دیدار یک مادرِ شهیدِ مدافع حرمِ لبنانی با پسرش که گریه نمیکرد و میگفت اینجور گریه‌ها فقط برای اهل بیت شایسته‌ست.

دیروز فهمیدم دختردایی کوچیکه کلاس اوله! اینقدر تعجب کردم که به خواهرش میگفتم نرگس تو باورت میشه ریحانه میتونه بخونه؟ و ریحانه میگفت تازه عرشیا (شایدم ارشیا) هم کلاس اوله. و من گفتم جل‌الخالق! چه‌خبره اینقدر زود دارین بزرگ میشین؟ این عرشیا نوه‌ی یکی از خاله‌هامه و یک عرشیای دیگه هم نوه‌ی یکی‌دیگه‌ست. به‌روی خودتون نیارین ولی دقیقا همین دوتا رو میخواستم شوت کنم! این دومیه فکر کنم پنج‌سالشه و بطور غیرباوری هنوز "س" رو "ش" تلفظ میکنه. و دیروز قبل از اینکه چشمم بیفته به اشک‌های یواشکیِ پسرخاله‌م و دوباره گریم بگیره، با دختردایی‌ها سعی داشتیم روی تلفظ عرشیا کار کنیم. ولی کاملا بی‌فایده بود. شوشپانشیون و شیخ‌شیخی از جمله کلماتی بود که به ما می‌فهموند این شیوه‌ی تلفظ اونقدرها هم بد نیستا! و حداقل بدرد خندیدن می‌خوره!

مامانم گفت قراری رو که قبلا با بچه‌ها گذاشتیم، اگه میتونم جلوی خودم رو بگیرم و ناراحتشون نکنم، برم. و واضحه که میتونم! چون توی بستنی‌فروشی با بی‌بی‌م خاطره ندارم! و خدا رو شکر بجز حدیث و فاطمه بقیه‌شون نمی‌دونن که بخوان تسلیت بگن و من گریم بگیره! البته شایدم بدونن! و شایدم گریم نگیره اصلا! من از اونایی‌ام که تا قبل از این به‌ندرت کسی اشکم رو دیده‌بود. به‌هرحال فعلا قراره فردا با بچه‌ها بریم محل همیشگی واسه تجدید دیدار.

بجز پارسال که کنکور کلا نظم زندگی رو به نظم دیگه‌ای تغییر میده، چند سالی بود که سال تحویل یا شمال بودیم خونه‌ی عموم و یا مشهد بودیم حرم. امسال دوباره خونه‌ی بابابزرگیم، نسبتا سخت و سنگینه، امیدوارم بابابزرگم زودتر آرامش قبلی‌ش رو بیابه. و چقدر دلم می‌خواست که حرم می‌بودم.

و دارم به تجدید نظر درباره‌ی شیوه‌ی زندگی هم فکر میکنم. با توجه به اینکه در آخر فقط خودم به‌درد خودم میخورم. حتی نوه‌ای که فکر میکرد عاشق مادربزرگشه در کمتر از چند روز و برعکس شب‌ها، روزها حسابی خودش رو فریب میده و به عکس‌ها نگاه نمی‌کنه و خلاصه تلاش میکنه که نبودش رو یادش بره. و دارم بیشتر به این جمله ایمان میارم که خوشبختانه یا متاسفانه زمان همه‌چیز رو حل می‌کنه.

بعدانوشت: چیزی که خیلی خوشحالم میکنه اینه که این دوسال اخیر خیلی چیزا رو فهمیدم در نتیجه نسبت به خانوادم کارایی رو انجام دادم که الآن تقریبا حسرتی ندارم. البته وظیفه‌م بوده‌ها ولی قبلا حالیم نبود. 



حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی؛
وقت رفتن است.
بازهم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی،
لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود.
آی؛ ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان 
چقدر زود
دیر می شود...

#قیصر امین‌پور
  • آرزو
  • چهارشنبه ۲۵ اسفند ۹۵

پستِ حال‌خوب‌کنی نمی‌باشد.

شبِ شنبه حالم خوب نبود، البته اون‌موقع نمیدونستم. دلم می‌خواست بیام و کلی غر بزنم و شمام رفاقتی و از روی رودروایسی هی بگین: آره آرزو حق با توئه، چه شرایط غیرجالبی و اینا! ولی خوشبختانه میدونستم که حق با من نیست و ننوشتم و رفتم پناهگاهِ نزدیکم یعنی نمازخونه و گریه کردم.

امروز گریه کردم، زیادم گریه کردم. اما هنوزم باور نکردم که دیگه مامان‌بزرگم رو نمی‌بینم. همش فکرمی‌کنم دفعه‌ی بعد که برم و بیام بازم هست. اصلا باور نکردم که از همون شبِ شنبه دیگه مامان‌بزرگی در کار نیست.

من هروقت ناراحتم دوست دارم واسه چندساعت هم که شده با یکی قهر کنم! امروز اولش خواستم با اون کسی که منو توی ترمینال دید و تسلیت گفت قهر کنم، که دفعه‌ی بعد توی ترمینال به‌کسی تسلیت نگه، شاید اون فرد هیچی ندونه، اگه آبی هم پوشیده‌باشه احنمالش بیشتره! اما قهر نکردم، به‌جاش سعی کردم بخندم و لبخند بزنم که عذاب وجدان نگیره. بعد خواستم با راننده‌ی اتوبوس قهر کنم که به‌جای فیلمای مزخرفی که همیشه میذاشت، چندتا آهنگ شاد مزخرف‌تر رو هی تکرار می‌کرد. بعد که پیاده شدم و فهمیدم حرفای فاطمه دروغی مصلحتی بوده تا من بیام، دلم خواست با اون قهر کنم. اما بعدش مامانم از راه رسید و گفتم کی بهتر ازمامانم؟ بهش گفتم تا اطلاع ثانوی با جنابعالی قهرم که نگفتی باید زودتر بیام. فاطمه گفت حال مامانم بهتر از من نیست و حواسم باشه و حق ندارم اونجوری حرف بزنم. یه‌سر رفتم خونه‌ی بابابزرگ و با فاطمه اومدیم خونه. کادوی تولدش رو بهش دادم. اونم از ماجراهاش تعریف کرد و خندیدیم. عصر هم بابابزرگم یه خاطره تعریف کرد که شاید ده سالِ پیش من و نجمه دو ساعت توی حموم قایم شده‌بودیم و تخمه می‌خوردیم! و اهالیِ کوچه دنبال ما می‌گشتن و چون بارانِ شدیدی هم در حال باریدن بوده، فکر می‌کردن ما توی جویی که از وسط باغ بابابزرگم میگذره غرق شدیم! و بالاخره بی‌بی رو پخ نمودیم و به این بازی پایان دادیم. اینجا هم هرچهارتامون خندیدیم. من و نجمه و نرگس و بابابزرگ. فکر کنم بابابزرگ هم باور نکرده هنوز. منم همش یادم میره! امشب که با نرگس بیکار توی اتاق  نشسته‌بودم، چندتا از وبلاگ‌های شما رو خوندم و بعدش اومدم یه‌ذره روی اون پروژه‌ی سه نقطه کار کنم که دیدم بلد نیستم! فکر می‌کنم جنسِ نبودنش از اون نبودنای خوابگاه‌بودنِ منه. می‌بینم نیستا ولی درک نمی‌کنم که کلا نیست. مامانم الآن در پاسخ به اشک‌ها و غرهای من میگه به‌جای حالِ غیرخوب این روزای آخر تصویرش تو ذهن تو همون تصویر قشنگ قبلیه. دیدم راست میگه. هنوزم همون مامان‌بزرگِ موقشنگِ چند پست قبله برام. از این بابت خدا رو شکر. تنها مشکلی که دارم اینه که میخوام با همه‌ی آدما قهر کنم، یا حداقل چندساعت سایلنت باشن.

الآن اومد‌ه‌بودم که با وبلاگمم قهر کنم ولی طاقت نمیارم. نمی‌خواستم اینا رو بنویسم که خاطرِ خوش شما رو آزرده کنم ولی احساس کردم برای خودِ آیندم لازمه! پس اگه معتقدین نباید می‌نوشتم، معذرت میخوام ازتون.


میشه یه صلوات برای مامان‌بزرگِ این دخترکِ بی‌اعصاب! بفرستین؟ ممنونم.
  • آرزو
  • دوشنبه ۲۳ اسفند ۹۵

۱۰۸_ بہ بهانہ‌ی آدینه ۱۰


ما مشـق غَــم عشق تـُــو را خـُـوش ننوشتیم 

اما تـُـــو بکش خط به خطاى همـــه‌ى ما

#فاضل نظری


اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.


دعای فرج⇦ عهد با زلف تو بستیم، خدا می‌داند. [۲۷]


+ امیرِ مومنان علی(علیه‌السلام): آن‌که به خاطر هر خطایی، از برادرانش جدا شود، دوستانش کم می شوند.


● ابراز ولایتمداری تکی؟!

امام زمان(عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف) در توقیع شریف خود تصریح فرمودند: " که اگر شیعیان ما جمع شوند و به عهدی که ما به گردن آنها داریم وفا کنند، به‌سرعت سعادت مشاهده‌ی ما نصیب‌شان می‌شود." یعنی اینکه هرکس «تکی» به حضرت ابراز ولایتمداری کند، مانع ظهور را برطرف نمی‌کند! طبق این روایت، ولایت‌پذیری حضرت باید «عَلَى اجْتِمَاعٍ مِنَ الْقُلُوبِ» باشد.

#استاد پناهیان

بعدانوشت: میشه اگه حال داشتین برای آرامش و سلامتی تنی چند از آشنایان و دوستان من دعا بفرمایین؟ :) بسیار ممنونم ازتون :))

  • آرزو
  • جمعه ۲۰ اسفند ۹۵

۱۰۷_ هنوزم مامان بزرگِ موقشنگِ خودمی! :)

همینجوری که هی دعام مستجاب شد و روز به روز بزرگتر شدم، فهمیدم به همین شکل هم مامان‌بزرگ و بابابزرگم هفته‌به‌هفته پیرتر میشن. فهمیدم که نمیتونم امیدوار باشم به همیشگی بودنِ چای‌هلِ خوشمزه‌ی اونجا وقتای دل‌تنگیِ غروبا. فهمیدم عصرهای روزهای زوجی میرسه که من هنوزم جوگیر و داوطلبم ولی دردِ زانوی بابابزرگم نمیذاره با هم بریم تهِ باغ و گلِ ختمی و گاوزبون بچینیم. فهمیدم ممکنه دیگه هرروز ساعت ۶ آبیاری باغ رو شروع نکنه که منم برم آب‌بازی و اونم هی بگه: دِهع! انقدر به شلنگ دست نزن بچه! برو واسه خودت گردو جمع کن. کم‌کم تعجب نکردم از دیدنِ روزایی که بی‌بیم نمیتونه نماز بخونه و چقدر خجالت کشیدم از اینکه به بابابزرگم گفتم: خودش نشسته و خوابیده هم بخونه، قبوله‌ها! اما شما نمیتونی به‌جاش بخونی. اونم بگه: من وظیفمه دختر! باید از طرف خاتونم بخونم!

اما همین که هستن مایه‌ی برکته، فقط فرقش اینه که خودم باید برم جایِ ویفرای موزی و آجیل‌های خوشمزه رو پیدا کنم و بیارم. و من هنوز هم معتقدم بی‌بیم تخمه‌‌ی آفتاب‌گردون‌شناس‌ترین آدمیه که می‌شناسم.اونا هنوزم مشتاقانه گوشی میخوان واسه شنیدنِ جوونیِ پرفراز و نشیب‌شون. هنوزم شمعدونیا هستن فقط کمتر شدن. حتی بابابزرگم هنوز قایمکی از توی جیباش بادام و آلوچه درمیاره و میذاره تو دستم و دستم رو مشت می‌کنه و حواسش خوب هست که دخترش نبینه، که یه‌وقت به بهداشتی نبودن و نشسته‌بودنشون گیر بده!

من هنوزم بهار رو با بوی شکوفه‌های خونه‌ی مادربزرگم به‌یاد میارم.

چقدر دلم می‌خواست امروز برم پیش بی‌بی‌م و به‌جای همه‌ی غذاهای مقوی و داروهای بدمزه‌ای که بهش میدن یه کیک پرتقالی از همونا که خودش همیشه بهم میداد براش ببرم با یه چای‌هلِ پررنگِ باب میلش و بشینم پایِ دردِ دلش.

دلم می‌خواست همین امروز می‌رفتم و می‌گفتم: بی‌بی‌ جون اصلا بی‌خیالِ باغ و شمعدونیا و سبزه‌های هرساله‌ی دم عیدت. اونم در جوابِ سلامِ نگفته‌ی من مثل همیشه بگه: خوش اومد دختر گلم، دختر باشخصیتم. منم جوابِ اون از ته‌دل‌ترین لبخندِ بی‌دندونِ ممکن رو با یه لبخندِ گنده‌ی نشان از ذوق‌زده‌شدن از اینکه هنوزم تنها کسیه که درک می‌کنه من باشخصیتم:دی بدم و بعد چشمم بیفته به موهای حناییِ بافته‌ی بیرون زده از چارقدِ سفیدش و بگم: هنوزم مامان‌بزرگِ موقشنگِ خودمی! اونم شروع کنه به گفتنِ خاطراتش و بعد من غرقِ آبیِ چشماش، دخترِ زیبا و جوونی رو تصور کنم که پسرعموی ظاهرا مغرور و بداخلاقش اومده خواستگاری...


+ بعضی‌ مواقع خودمم خودمو درک نمی‌کنم. من در عین حال که سعی می‌کنم آدم مثبت اندیشی باشم و نیمه‌ی پر لیوان رو ببینم، نیم‌نگاهی هم به نیمه‌ی بالایی و بدترین شکل ممکن میندازم که ببینم در اون‌صورت بهترین واکنشم چی میتونه و چی باید باشه! امروز هی به بدترین شکل ممکن فکر می‌کردم! بعد ملت می‌بینن آدم چشماش پرِ اشکه‌ها! بازم آدرس می‌پرسن! حالا من در عین حال که سعی می‌کنم اون قطره‌هه پایین نیفته، هی میگم ریاضی اون‌وره، میگه نه همین‌وره :/ چرا می‌پرسی خب؟

یه‌بارم به یکی آدرس دادم، گفت: ممنون میرم جلوتر از یکی دیگه می‌پرسم:دی :/  واقعا که! این همه تو ذهنم شمردم ببینم راهروی چندم و حدودا چندمتر جلوتر باید کدوم‌وری بپیچه، بعد اینه جوابِ من؟ :)


- بیستِ فروردینِ نود و پنج


پیریم ولی چو عشـق را ساز آید

هنگامِ نشاط و طرب و نـاز آید

از زلفِ رسای تو کمندی فگنیم

بر گردنِ عمر رفته تا باز آیــَد

#ابو سعید ابوالخیر

  • آرزو
  • پنجشنبه ۱۹ اسفند ۹۵

۱۰۶_ شرحی طولانی بر افکار این چند روز و عکس تنگ! ماهی عیدم

۱. برخی از مردم از تغییراتی که موفقیت بوجود میاره، می‌ترسن؛ مثلا اگه یه ورزشکار رکورد خوبی بزنه، انتظارات ازش طوری میشه که انگار در دور بعد حتما باید رکورد بهتری بزنه. و اون ورزشکار از این میترسه که حتی رکورد قبلی خودش رو هم نزنه و ملت فکر کنن بار اول هم اتفاقی بوده در نتیجه تلاشی برای شکستن مجدد رکوردش نمی‌کنه. اینا چیزایی بود که امروز درباره‌ی ترس از موفقیت خوندم. اولش فکر می‌کردم همه‌ی منفعل بودن‌هام در حوزه‌ی همون ترس از شکست جا میگیره که خب هممون باهاش آشناییم دیگه. ولی بعدش دیدم این‌طور نیست!

 مشکل اول من اینه که یه کارایی هست که فقط بهشون فکر می‌کنم و مشکل بعد اینه که بازم فکر می‌کنم!:دی یعنی اگه یه حرکتی می‌زدم یا حداقل دیگه فکر هم نمی‌کردم مشکلی در کار نبود. اینا چند دسته‌ان. بعضی‌هاش رو بارها انجام دادم و عملکردم سیر صعودی داشته، و همینجور که شیب سختی اون کار بیشتر میشه ترس منم بیشتر میشه اونقدر که سکونِ انتخابی رو به درجازدنِ اجباری ترجیح میدم. اینجا یه مشکل دیگه هم هست که توهم موفقیته! درسته که خیلی وقتا واقعا توانایی انجام اون کار رو دارم ولی بعضی وقتام باید قبول کنم که از یه پله‌ای به بعد بالارفتن، دیگه کار من نیست.

مثلا در بین بچه‌های فامیل کسی در دویدن به پای من نمی‌رسید. ابتدایی و راهنمایی هم همیشه حداکثر یکی دو نفر بودن که من به پاشون نمی‌رسیدم. اما وارد دبیرستان که شدم به‌جز یه‌بار دیگه به کسی پیشنهاد مسابقه ندادم. هم ترسوتر شده‌بودم، هم جامعه‌ی آماری رقابتم بزرگتر شده‌بود. ترجیح میدادم تو خیالم نفر سوم بمونم حداقل. ولی بازم طاقت نیاوردم و سوم دبیرستان واسه دوی شهرستانی ثبت‌نام کردم. با خودم گفتم بالاخره باید بفهمم که همچنان میتونم خودمو تو رویاهام سریع تصور کنم یا نه! بعد از قرعه‌کشی تو گروهی قرار گرفتم که سریع‌ترین دونده‌ی دختر شهر هم توی همون بود! درسته که حذف شدم و به دور بعد نرسیدم و طعم شکست رو واقعی‌تر چشیده‌بودم. اما می‌ارزید. یه رقابت درست و حسابی دیده بودم و خیالم راحت شده‌بود که بازم میتونم سوم باشم و از همه مهمتر اون طعم شکست خیلی بهم چسبید. بعدها دیگه حسرت نمی‌خوردم. امتحان کرده بودم و نشده‌بود. :)


دسته‌بندی بعد اوناییه که امتحان کردم و به شکست منجر شده و از دوباره تلاش‌کردن می‌ترسم. مثلا نقاشیم از همون بچگی در حد چشم‌چشم دو ابرو مونده! ابتدایی که بودم یه‌بارم کلاس رفتم ولی تغییر چندانی حاصل نشد. بعد از اون از تجربه‌ی هر کار هنری‌ای می‌ترسیدم. مثلا تابستون هی از جلوی یه آموزشگاه هنری رد میشدم و به تابلوهای نقاشی روی شیشه نگاه می‌کردم و حسرت میخوردم که چرا نقاشی من اینقدر افتضاحه. در این زمینه‌ها یه راهکاری که دارم تصمیم‌های یهوییه. یعنی تصمیم می‌گیرم و در اوج جوگیری و قبل از فکرکردن زیاد( به اندازه‌ی کافی قبلش فکر کردم دیگه:دی) و پشیمون شدن عملیش می‌کنم. به همین شیوه یه‌روز با فاطمه رفتیم تو و اظهار علاقمندی کردیم. البته فاطمه از اون هنرمندهای روزگاره‌ها. من وضعیت اسفبار نقاشیم رو توضیح دادم و مربی خیالم رو راحت کرد که آن‌چنان ربطی هم به نقاشی روی کاغذ نداره. بعد از یک ماه و نیم خودمم به همین نتیجه رسیدم و هی به اون ۴تا تابلو نگاه می‌کردم و می‌گفتم خدا رو شکر که خودم رو از این لذت محروم نکردم :)


دسته‌ی بعد هم اوناییه که قراره برای اولین بار اتفاق بیفتن دیگه!

که ترس از صحبت‌کردن در جمع تو این گروه بود. ترسم در حدی بود که بعد از صحبت کردن در یه جمع ۵۰نفره عصرش با خوشحالی به مامانم زنگ زدم و گفتم: مامان من حرف زدم باورت میشه؟:دی. اوشونم وقتی ماجرا رو فهمید، گفت: دیدی کاری نداشت؟ خب این جمله مثل همون دیدی درد نداشت‌های بعد از آمپول زدنه! لرزش دست و پا و صدا و خنده‌ی دیگران برای من همون کاریه که بقیه میگن نداشت! تازه اون روز جوری بود که بقیه حق نداشتن سوال بپرسن وگرنه مجبور بودم به سولات اون ۳تا پسر ردیف آخر که به نوعی رقیب‌مون هم بودن جواب بدم و مطمئنا گند میزدم! این تجربه هم برام خیلی خوب بود. یه موفقیت بزرگ بود! باعث شد دفعات بعد هم اگه اعضای گروه به من بگن حرف بزنم، برای پیشرفت خودم قبول کنم و کم‌کم معمولی صحبت کنم. هرچند جمعمون ۲۰نفره شده بود ولی بازم پیشرفته :)


خلاصه تصمیم گرفتم همه‌ی کارایی رو از انجامشون میترسم امتحان کنم. اون طعم شکست مسابقه‌ی دو انقدر شیرین بود که میخوام از همه ی دیوارهای ذهنیم بگذرم. به‌هرحال یا موفق میشم یا میشه یه تجربه‌ی شکست شیرین دیگه و البته نیروی ذهنمم دیگه صرفش نمیشه و با خیال راحت به بقیه‌ی کارا فکر می‌کنم. پست دیشب هم از اثرات همین افکار بود!

من الآن زمینه‌های زیادی رو دارم که قبلا فکر می‌کردم میتونم موفق بشم و الآن پذیرفتم که حداقل به‌سادگی نمیتونم موفق شم و تمرین و آموزش می‌خواد. و در سال ۹۶ام یه تابستون پر از تجربه‌های تازه و احتمالا شکست‌های شیرین رو می‌بینم :) این از این :)


۲. اگه وبلاگ قبلیم یه‌ماه دیرتر منهدم میشد الآن راحت‌تر میتونستم راجع به ۹۵‌اَم قضاوت کنم، احتمالا توی وبلاگم می‌نوشتم اهدافمو. ولی الآن هیچ سندی ندارم و هرچی فکر می‌کنم می‌بینم؛ ای بابا یعنی همه‌ی آرزوهای موقع سال تحویل من خلاصه شده‌بود توی موفقیت در کنکور؟ چه بد!


۳. با اینکه بهار هنوز نرسیده امروز یدونه از اون بارونای خوشگل مخصوص به خودش رو فرستاده بود تا نوید یه ۹۶ ِ باطراوت رو به من بده :)


۴. ایشون هم سیاوش هستن! ماهی عیدم! فقط یه‌ذره تنبله، همش میره میشینه اون ته تنگ، دیده نمیشه. خلاصه شما فرض کنین یه فایترِ آبیِ تیره‌ی خونسرد اونجاست که اسمشم سیاوشه :)



بعد از حمل و نقل موفقیت‌آمیز گل نرگس با بطری آب معدنی تصمیم گرفتم ماهی رو هم یه امتحانی بکنم. شاید سفر تو روحیه‌ش تاثیر بذاره و یه‌کم بانشا‌ط‌ تر هم بشه البته اگه سوسول نباشه و نمیره! :/ این نقاشیه هم کار من نیست در ضمن! :))


۵. بعد از مدتی و به بهانه‌ی فرستادن یه آهنگ واسه هم‌اتاقی سابقم پوشه‌ی آهنگ‌ها رو باز کردم و با این صحنه مواجه شدم. مثلا اون روز همه رو قاطی کرده بودم که قشنگ مرتبشون کنم و این کار مصداق همون غلط کردم های بعد از به‌ هم زدن اتاقه که نهایتا وسایل به زیر تخت منتقل میشن( بخوانید شوت میشن)!




اینم شاید نمایی دیگر از اون کوچه ی دو پست قبل باشه! به جان خودم دیگه از فاز کوچه میام بیرون :))



به اسفند دقت کنید، مے بینید

اصلا خودِ بَـــهار است؛

وصله‌ی زمستان به او نمی چسبد.

#سیما امیرخانی


چقدر خوب و آرامش بخشه فکر کردن به بهاری که تا چند روز دیگه از راه میرسه :))


بعدانوشت: یکی از اون لحظه هایی که در حین خندیدن عمیقا احساس میکنم من چقدر خوشبختم وقتاییه که بعد از چند ساعت تلگرام رو باز میکنم و مکالمات کاملا محبت آمیز(؟) دوستام رو توی گروه میخونم، نمیدونم چرا وقتی من آنلاینم اینا ساکتن همش! واسه همین هی میام اینجا پست میذارم دیگه. 2:01ست.

  • آرزو
  • يكشنبه ۱۵ اسفند ۹۵

۱۰۵_ سلام طبقه‌بندی جدید

الآن حسی را دارم که موقع همه‌ی اولین‌های نوشتاری‌ام داشته‌ام؛ اولین جمله، اولین املا و اولین انشای درست و حسابی.

من اوایل جمله‌ساز خوبی نبودم، یعنی جملاتم فقط ابراز علاقه بودند! حتی اگر معلم می‌گفت: با سوسک جمله بسازید، ابتدا می‌نوشتم من سوسک را دوست دارم.(نخطه) بعد سرم را کج می‌کردم و پس از کمی نگاه کردن می‌گفتم: سوسک است‌ها! از همان‌ها که با دیدنش به یک‌جای مرتفع پناه می‌بری و با ترس داد می‌زنی: بابااااا بیا اینو بکش! و تا زمانی که محدوده‌ی امنت پاکسازی نشده پایین نمی‌آیی. پس دست از خوردن انتهای مداد خوشمزه‌ام می‌کشیدم و دوباره با مشقت آن را همان‌طوری که معلم گفته بود بین انگشتانم قرار میدادم و پس از اصلاحات جمله‌ام تبدیل میشد به: من سوسک را دوست ندارم.(بازم نخطه)

با این اوصاف موقع ایجاد کردن یک طبقه‌بندی جدید در موضوعاتم با خودم گفتم: تو و شبیه نویسنده‌ها نوشتن؟ تو و شبیه نویسنده‌ها فکر کردن حتی؟ بعد گفتم: مگه چیه؟( می‌دانید با چه لحنی باید بخوانید دیگر؟) اصلا حالا که اینطوری نگاه می‌کنی، اینجا را می‌گذارم برای روز مبادا!

می‌دانید؟ هروقت که آثار زیبای ادبی نویسندگان- چه معاصر و چه غیر معاصر_ را می‌خوانم و حسابی کیفور می‌شوم، با خودم می‌گویم: آخر چطور به ذهن یک نفر و فقط همان یک نفر رسیده این کلمات را بگذارد کنار هم و اثری را خلق کند که حتی من را هم بوجد بیاورد چه رسد به آن عاشقِ دل در گروی گیسوی دلدار سپرده! بعد هم برای آن‌که به خودم دلداری بدهم می‌گویم: مسئله دقیقا همین است دیگر‌، تو در بندِ این چیزها نیستی دختر! گاهی فکر می‌کنم تمام دلداگان جهان می‌توانند اثری بیافرینند که انگشت حیرت همگان بر دهان بماند، یا همان کفشان ببردِ خومان! البته حتما هم آن اثر نوشته نیست‌ها!

بطور محالی شاید من هم سال‌ها بعد درست در سکوت همان شب‌هایی که از فکر کردن به قد و قامت و زلف سیاه و چشمان نافذ زیر کمان‌ابروهای یار (:دی) خوابم نمی‌برد، یا شاید از فکرکردن به محبوبی والاتر و مرموزتر شب را زمان خواب نمی‌دانم، محاسبات و سودای مهندسی را رها کنم و دست به قلمِ نوشتن داستان و دل‌نوشته‌هایی بشوم که به‌خوبی هم به دل نشینند. کسی چه می‌داند؟


برای آن که خیلی هم در بند اول ناامیدتان نکرده‌باشم، باید بگویم از یک‌جایی به بعد و زمانی که حال داشته‌ام، انشاهای خوبی می‌نوشتم که آن را هم مدیون همان معلم ادبیاتم هستم. فقط اگر ضمن همه‌ی کارهای منحصر به فردش کوتاه‌‌نوشتنِ خاطرات را هم به من یاد می‌داد، شاید جماعتی دعاگویش می‌شدند ;)

+ در رابطه با عنوان هم باید بگویم از یک تازه دانشجوی مهندسی کامپیوتر که یاد گرفته اولین برنامه‌ی یک زبان جدید را با چاپ کردنِ hello world تست می‌کنند، چه انتظاری دارید؟

+ شاید هم این طبقه‌بندی فقط برای آن باشد که گاهی هم غیرمحاوره بنویسم! راستش را بگویم جورِ جالبی می‌چسبد، البته هنوز هم نظرم این است که خاطره‌نویسی به این شیوه برایم جالب نیست.

+ منظورم از ژست جوجه نویسنده ها هم همان عینک و میز و خودکار و دفترچه‌ی مذکور است. دوباره برگشته‌ام به دوران راهنمایی‌ام و درک می‌کنم که نوشتن روی کاغذ چه کیفی می‌دهد.


باور کنین اگه من اینجا یا توی کوچه‌ی پست قبل سُکنی داشتم و بی‌احساس‌ترین آدم جهان هم می‌بودم، بازم یه اثری از خودم به‌جا میذاشتم.


هَمــہ قبیـلہ‌ی مَـن عالِــمان دیـن بـودند

مَــرا معلم عشـق تـُـــو شاعـری آموخت

#سَعـــــدی


× به‌نظر شما کلمه‌ی مخالفِ عاقل چیه؟ 


بعدانوشت: اگه صاحب این صدایی که الآن میشنوم هم وبلاگ داشت شاید بجای اینکه با گریه و بیقراری هی راه بره و پشت تلفن بگه: دلم براتون یه ذره شده؛ بغضشو میریخت لابلای کلمات پست 00:28 ِ نیمه ی اسفندش! هم بهتر بود و هم نبود!

بعدانوشت‌تر: من همین الآن یه‌چیزی رو فهمیدم! اینکه اگه اسمش رو میذاشتم یه‌چیز دیگه کمتر احتمال داشت که یدونه‌ای بمونه :)) خب یه‌کاری می‌کنیم، من اینو حذفش می‌کنم، شماهایی هم که دیدین به روی خودتون نمیارین، بعدا اگه مطلبی بود که میتونست در این طبقه‌بندی قرار بگیره، دوباره می‌افزایمش! خوبه دیگه؟ :)) فقط زدم عنوان رو بی‌خاصیت کردم :)))

  • آرزو
  • يكشنبه ۱۵ اسفند ۹۵
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________