۲۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۳۷_ دل‌تنگی با چندساعت تاخیر نسبت به غروب جمعه!

دقیقا لحظاتی مثل چند لحظه پیشه که باعث میشه باور کنم منم مثل همه‌ی خوابگاهی‌ها دلتنگی دارم. منظورم دل‌تنگی واسه افرادی‌ست که حالشون خوبه و فقط اندکی(؟) دورن! اینکه وسط شستن صورتم به این فکر کنم که چند ساعته گوشیم خاموشه و شاید مامان زنگ زده باشه، که الآن خوابه و نمی‌تونم زنگ بزنم. و خب، یهویی دلم واسه گفتن دوسِت دارم و شب‌بخیر تنگ شد... امیدوارم ادامه پیدا نکنه که زنگ بزنم و از خواب بیدارشون کنم که بگم شب بخیر و خوب بخوابین!:دی


من خیلی تماس گرفتن رو دوست دارم! البته همیشه می‌مونم که چی بگما! دیشب الف می‌گفت دلش می‌خواد یکی الآن بهش زنگ بزنه، گفتم چه تفاهمی! منم دلم می‌خواد به یکی زنگ بزنم! گوشیم رو از کیفم در آوردم و شمارش رو گرفتم و به خودش نشون دادم. باز یادم نمونده‌بود اسمش رو از اِهِم به اسم خودش تغییر بدم! خندید. چند ثانیه گذشت. گفتم جواب بده دیگه، اصلا شاید یکی کار مهمی داشته‌باشه! جفتشون به این حرف بی‌مزه خندیدن. دکمه‌ی سبز رو زد. فوت کردم! تجربه‌ی باحالی بود. وسط خنده‌هاش گفت: خدایی اسمم رو عوض کن دیگه! اهم آخه؟ گفتم یه اهم دیگه هم دارم که نمی‌دونم کیه، الآن، الآن زنگ زد، آ، جمعه ۸ بهمن هم از مخاطبام هستن! و بازم جفتشون خندیدن! و برآیند سایر حرفای بی‌مزه‌م این شد که گفت خیلی وقت بود اینقدر از ته دل نخندیده‌بودم! اگه نمی‌شناختمش، می‌گفتم دروغ میگه. ولی شناخته‌بودمش و راست می‌گفت! خوشحال شدم. خندوندن آدم‌هایی که دلایل محکمی برای گریه‌کردن دارن، خوشحال‌کننده‌ست، حتی اگه ناشی از توقع پایین طنزشون باشه. 


همین الآن که من دوباره صورتم رو شستم، صدای آهنگ و شادی از سایر اتاق‌ها بلند است! خوابگاه خیلی جای جالبیه، ممکنه در یک لحظه‌ی مشخص، توی ۱۰تا اتاق این طبقه ۱۰تا احساس مختلف وجود داشته‌باشه. و من با شنیدن یک کلمه یا جمله از نمود این احساس‌ها بقیه‌ش رو توی ذهن خودم می‌سازم. قصه‌ی آدما رو دوست دارم. همیشه از کتاب‌ها یا فیلم‌هایی که اولشون نوشته‌ این داستان بر اساس اتفاقات واقعی‌ست؛ بیشتر خوشم میاد. این آدمای رنگارنگ هم‌سن خودم، خودِ واقعیتن. سعی می‌کنم تک‌تک‌شون رو دوست داشته‌باشم. [در این لحظه سارای اتاق بغلی به ذهن نگارنده آمد و پرسید حتی من؟] حتی سارای اتاق بغلی که هنوز هم که چندین ماه است از اشاره‌ی قبلی من به ایشان می‌گذرد، جرات سلام کردن بهش رو پیدا نکردم!


از اونجایی که آدمی‌زاد کلا دلش تنگ میشه، حتی برای دل‌تنگی‌هاش؛ می‌دونم چندسال دیگه دلم واسه اینجا هم تنگ میشه. مخصوصا برای نشستن این بالا و آویزون کردن پاها.



خب، باید بگم بازم از اینجا استفاده‌ی ابزاری کردم برای بهتر کردن حال خودم! :) و دیگه نمی‌خوام که به خانواده زنگ بزنم. و هرگونه احساس دل‌تنگی رو در این لحظه تکذیب می‌کنم! میریم که بخوابیم و داشته‌باشیم یه هفته‌ی عالـــــے اردی‌بهشتی رو که متاسفانه با میان‌ترم‌ها آراسته شده!:دی


با هــَــرچہ بہ جز تـُــوست مرا ساز مـــــده.

#مولانا


+گاهی اوقات فکر می‌کنم ممکنه اینجوری ⇩ بهتر باشه. :)

  • آرزو
  • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۶

بہ بهانہ‌ی آدینہ ۱۸



چه عجیب است!

وقتی به من می گویند آرزو کن تو را فراموش می کنم؛

ولی تو باز هم مرا فراموش نکرده ای؛ مولای من!


 ‌_ إِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، وَ لا ناسینَ لِذِکْرِکُمْ.

_ ما هرگز شما را به حال خود رها نکرده‌ایم و شما را از یاد نبرده‌ایم.


+اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.


دعای فرجِ ⇦ عهد با زلف تو بستیم خدا می‌داند.


+ امیرالمؤمنین علی(علیه‌السلام) :سرآغاز زهد، خود را به زهد واداشتن است.

+ سزاوار نیست که خردمند، تنها بر پایه امید (آرزو)، شادمانى خود را ابراز دارد؛ زیرا امید فریبنده است.


● شاخص معنویت حقیقی:

معنویت حقیقی، انسان را به سرنوشت مردم و سیاست، حساس و بصیر می‌کند و معنویت کاذب انسان را دچار بی‌اعتنایی به جامعه و بلاهت سیاسی می‌کند.

#استاد پناهیان


  • آرزو
  • جمعه ۱۵ ارديبهشت ۹۶

۱۳۵_ روزهای خوب‌ِ ساده

امروزم یه روز خوبِ ساده بود.

من کلا توی عمرم دوبار رفتم تشییع جنازه. که دومی سال ۹۵ بود. روز اربعین تشییع پیکر دوتا از شهدای مدافع حرم بود که خب، اتفاقی نصیب شد دیگه!

من الآن توی خیلی از گروه‌ها و کانال‌ها عضوم که فقط چندبار در هفته پیگیریشون می‌کنم. و یکی از این گروه‌ها مربوط به مسجده. بعد از عید یه‌روز که داشتم می‌خوندمش متوجه شدم یه مستند هست که مربوط میشه به یکی از همون شهدا و با حضور کارگردان و همسر اون شهید و یه شهید دیگه اکران میشه. وقتی شنیدم هم‌سن و سال خودمه، کنجکاو هم شدم و تصمیم گرفتم برم. حرفای جالبی زدن همشون و روز جالبی بود برام.


چند روز پیش هم باز داشتم گروه‌ها رو چک می‌کردم. دیدم یه برنامه هست واسه امروز، که قراره ببرن بهشت رضا(علیه‌السلام). با تعاریفی که توی وبلاگ محبوبه‌ی شب خونده‌بودم مشتاق بودم ولی وقتی دیدم همسر اون شهید هم میان، مشتاق‌تر شدم. یعنی به‌زور امروز ساعت ۷ صبح خودم رو از تخت جدا کردما!:دی ولی با خودم گفتم: منِ تنبل که دیگه خودم حرکتی نمی‌زنم، این فرصت خوب رو از دست ندم. با بقیه‌ی بچه‌ها آشنایی‌ای ندارم واسه همین رفتم دنبال الف، خواب مونده‌بود. بالاخره سوار شدیم و اوشون هم بود. من نزدیکش نبودم و حرفایی رو که در طول مسیر زد نشنیدم. رفتیم سر مزار شهید. اونجا دیگه همه کنار هم بودیم. خوب و دلنشین حرف می‌زد. از خاطراتشون تعریف کرد. ماجرای ازدواجشون، اولین‌ها، آخرین‌ها، آخرین نماز دونفره‌ای که همین‌جا و دو روز قبل از اعزام شهید خونده‌بودن. خیلی چیزای جالب و قشنگی گفت، شوخی هم می‌کرد و می‌خندیدیم. گفت: اگه حاجتی داریم شهدا رو واسطه قرار بدیم، کارشون درسته و تا حالا افراد زیادی حاجت گرفتن. یکی از بچه‌ها گفت: شما برامون یه‌دعا کنین. گفت: بهترین دعا همینه که ان‌شاءالله هممون عاقبت بخیر شیم. ولی حیفم میاد این دعا رو هم نکنم، امیدوارم اون طعم خوشبختی و اون لذتی رو که من تجربه کردم شما هم بچشین. من توی همون ۵ماهِ هرچند کوتاه طعم زندگی رو چشیدم. 

خب، من الآن هرچی هم بگم با توجه به اینکه نمیتونم همه‌چی رو بگم، شما درک نمی‌کنین که چقدر توی حرف به حرف کلماتش، خوشبختی پیدا بود. با خودم گفتم ایشون فقط ۵ماه همسرش رو داشته تازه اونم نه زیر یه سقف، اینقدر حس خوشبختی از حرفاش می‌باره؛ ولی ممکنه بعضیا یه عمر کنار هم زندگی کنن و آخرشم احساس خوشبختی نکنن. یه ماجرای جذاب هم نصفه نیمه موند و ازشون قول گرفتیم یه‌روز دیگه هم بیان دانشگاه و اون رو تموم کنن.



دیروز اول پیام هم‌کلاسیم رو دیدم که نوشته من توی فلان گروه ادت کردم لطفا لفت نده. و بعد رفتم فلان گروه رو دیدم و چون قدرت نه گفتن به صورت مستقیمم هنوز پایینه، بهش گفتم باشه فعلا لفت نمیدم. و در دلم ادامه دادم که فعلا میتونه ۲۴ساعت باشه. حالا منتظرم شلوغ شه که لفت بدم و در حال حاضر دارم چرت و پرتای گروه رو می‌خونم و به این فکر می‌کنم که چقدر بعضیا بیکارن و چقدر من شناختم از هم‌کلاسیم ضعیف بود!(این پاراگراف رو مشمول عنوان قرار ندید!)


دیشب داشتم به هم‌اتاقیم می‌گفتم که ترم بعد کدوم خوابگاهم و با چه کسایی هم‌اتاقی‌ام که یهویی گفت: یعنی من دیگه تو رو نمی‌بینم؟


دیروز بعد از خوردن ناهار یک ساعت و نیم با ح توی سلف حرف زدم. از زلزله شروع شد. چون ایشون اون اصل کاریِ یک ماه پیش رو نبود و این یکی براش تازگی و هیجان داشت. و رسید به خانواده‌هامون، هم‌اتاقی‌هامون و بچه‌های کلاس. بهش گفتم: من خیلی روابط عمومیم ضعیفه. یه ذره هم حس می‌کنم بچه‌ها ازم می‌ترسن!:دی گفت: از بیرون جدی به نظر میای. داشتم می‌گفتم: مامانم میگه وقتی داداشت کنکوری شد انتقالی بگیر بیا اینجا، این بچه گناه داره! گفت: توی مسائل درسی بهت وابسته بوده؟ گفتم: نه بابا! چون پرحرف‌ترین عضو خونواده توی محیط خونواده منم، کمبودم یه‌ذره حس میشه و بچه! احساس تنهایی می‌کنه. و اون سال این مسئله حیاتی‌تره احتمالا! باورش نمی‌شد که توی خونه اونجوری باشم. ولی گفت: من از رفتار چند نفر اینجا خوشم میاد و شروع کرد به نام‌بردن، اسم منم گفت! از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم. :) دیگه گفت: خیلی دوست داره بره بیرون ولی کسی نیست که باهاش بره. گفتم: من که بیکارم، هروقت خواستی بگو، شاید بیام. کلا من نصف کارای عمرم رو با این مقدمه انجام میدم که: من که بیکارم! ضرری هم نداره!


هم‌اتاقیم بخاطر رشته‌ش با گیاهان آشناتره و آشنایی‌شون هم ادامه داره طبیعتا. روز اولی که فهمیدم اسم گل‌ها و گیاهان و اینا رو هم بهشون یاد میدن، رفته بودیم بیرون و من عین بچه‌ها هی به انواع و اقسام گیاهان اشاره می‌کردم و می‌گفتم: این چیه؟ این چیه؟ حالا امروز دوتا گل بود که نمی‌دونستم چین. اون صورتیه رو الف گفت: صد برگه و من گفتم محمدی! میدونم قیافه‌ش به محمدی نمی‌خوره ولی بوش می‌خورد! هم‌اتاقیم گفت: از خانواده‌ی رزهاست به احتمال زیاد. کناری هم گل نیست و شکوفه‌ی درخت به است! و من در کتم نمی‌رود! درخت‌های بهِ ولایت ما(:دی) شکوفه‌هاشون هیـــــچ‌گونه شباهتی به این نداره. الف اصلاح نمود که در ولایت اونا به رز میگن صدبرگ. واضحه که از کلمه‌ی ولایت خوشم اومده دیگه؟ :)




گر چہ در خیلِ تــُـو بسیار، بِہ از ما باشد

ما تـُـو را در همــہ عالَـم نشناسیم نظیر


گر بگویم کہ مــرا حالِ پریشانے نیست

رنگِ رخسار خبر مےدهد از سِرِ ضمیـر


#سعــدى

  • آرزو
  • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۶

۱۳۴_ طولانی و روزانه‌نویسیِ خالص!

این روزا خدا هی داشت مواردی رو بهم متذکر میشد که شرایط‌شون خوب نیست ولی شکرگزاری‌شون بیشتر از منه. دیگه باید بگم: خداجونم غلط کردم! شیرفهم شدم! اگه ادامه پیدا کنه میشینم واسه اونا گریه می‌کنما! به هر حال به‌طور کامل متوجه ناسپاسی‌م شدم و اینکه چقدر همه‌ی آدما میتونن احساس خوشبختی داشته‌باشن فارغ از همه‌ی چیزای مادی و در درجات بعد غیرمادی‌ای حتی که ندارن. و هرکس هم بگه نمیشه میتونم مثال‌هایی براش بزنم که دیگه نتونه بگه نمیشه! همون‌طور که من دیگه نمی‌تونم. البته بنا به دلایلی نمی‌تونم مثال بزنم، کلی گفتم! خلاصه از ته دل باور کنید که خوشبختیم و لبخند بزنید به روی خودتون و خانواده‌تون و زندگی :))

یکشنبه‌ها قابلیت اینو داره که تبدیل بشه به یکی از روزای ثابت پست‌گذاری. علتشم قطعا پیاده روی با نگار تا همون دانشکده‌‌ای‌ست که اون کلاس داره و من ندارم. الف که همونجا درس می‌خونه میگه می‌خوای تغییر رشته بدی بیای همینجا کلا؟ گفتم: من اول از همه دانشکده‌ی خومون رو عاشقم، بعدش اینجا. و اما اتفاق ساده‌ی خوب این یکشنبه: دوشنبه میان‌ترم برنامه‌سازی پیشرفته داشتیم و یکشنبه ۱۰ تا ۱۲ رو با هم تمرین کردیم. در واقع اوشون کد زد و من یاد گرفتم. بعد رفتیم کلاس و دوباره ۱۴تا۱۶ رو بیکار بودیم و مثل همیشه با وعده‌ی درس‌خوندن می‌خواستیم بریم دانشکده‌ی اقتصاد. البته قبلش رفتیم سلف خودمون و دیدم یه‌جا دیگه رزرو کردم! لغوش کردم و دوتایی توی تریا یه‌چیزی خوردیم. و ماجرا از اونجا شروع شد که در راه تریا به دانشکده‌ی خودمون چشمم افتاد به انبوه گل‌های قرمز و نارنجی و راهم رو کج کردم طرفشون. گفتم: یه‌دونه بچینم که اشکال نداره، داره؟ منم نچینم بالاخره که خشک میشه! و توی دلم ادامه دادم: اصلا اینا آفریده شدن که چیده شن و هدیه داده شن و لبخند به لب بیارن! چیدم و رفتیم توی دانشکده‌ی خودمون. نگار گذاشتش توی اون سوراخ گوشی که مربوط به هندزفریه و من گفتم بذار ازت عکس بگیرم. چندتا گرفتم و راه افتادیم به سمت مقصد. توی راه طبق معمول منم یه قاصدک چیدم و به تقلید از نگار گذاشتمش توی همون سوراخ مربوط به هندزفری. بازم کلی حرف زدیم و بالاخره رسیدیم به محوطه‌ی خیلی خوشگل و سرسبز اونجا [از این چشم قلبی‌ها]. کلی هم اونجا عکس گرفتیم. تا حالا از این عکسایی که مثلا حواسم نیست نداشتم ولی به لطف نگار الآن خیلی دارم! و بهتر از بقیه‌ی عکس‌ها شدن حتی! و بالاخره وقتی هم حافظه‌ی گوشی و هم جانبی اعلام پرشدگی کردن تموم کردیم و بعد از چندی استراحت در نمازخونه اوشون رفت کلاس و منم اومدم خوابگاه. و هی عکسا رو نگاه می‌کنم و از ته دلم لبخند می‌زنم. :))

دوشنبه برگه‌م رو که تحویل دادم و اومدم بیرون؛ مستقیم اومدم طرف این گل پایین و ازش عکس گرفتم! یه لحظه خودمم فکر کردم با برنامه‌ی قبلی اینکار رو کردم! به چندتا از این بچه‌های خوب و درسخونمون هم که هی شکسته‌نفسی می‌کردن و می‌گفتن گند زدن، قول دادم که بدترین نمره‌شون من باشم!:دی تقریبا ۴۵ دقیقه از وقت امتحان رو بیکار بودم و به دلیلی دوست نداشتم برگه‌م رو تحویل بدم! و تمرین خط می‌کردم! فارسی و انگلیسی! کلا برگه‌های سوال امتحانام دیدنیه! :))


بالاخره پام به میوه‌فروشی اصلی دانشگاه باز شد و تبدیل به مشتری ثابت شدم؛ اونم فقط به خاطر گوجه سبز( که در ولایت ما بهش میگیم آلوچه!). هرچند می‌خورم و به یاد روزایی میفتم که دیگه تکرار نمیشن، هیچ‌وقت. جا داره بگم من در طفولیت در راه چیدن همین آلوچه یه بار دستم شکسته! :))

واسه گرفتن خوابگاه برای ترم بعد اینجوریه که باید گروه‌هایی با تعداد برابر با ظرفیت اتاق یا سوییت مورد نظر تشکیل بدیم و سرگروه انتخاب کنه مکان رو. ما بدین صورت بودیم؛ من بودم و هم‌اتاقی سابقم و هم‌اتاقی‌های کنونی هم‌اتاقی سابقم و هم‌کلاسی‌های یکی از این هم‌اتاقی‌ها و دوستای یکی از این هم‌کلاسی‌ها! سرگروه اینجانب بودم! اول ۹ نفر بودیم و من از کجا می‌دونستم در دو روز اول که نوبت ورودی‌های سال‌های قبله ۹نفره‌ها پر میشه؟! دیشب ۳نفر رو به سختی پیدا کردیم. که ایشون‌ها بسیار بسیار روی نظم و نظافت تاکید داشتن. و از این شوخی‌های لوس دخترونه هم با هم می‌کردن که البته من و دوستامم با هم داریم ولی اونا دوستای ۴ساله و ۷ساله و ۱۰ساله‌ان نه آشناهای یک‌ هفته‌ای! ولی چاره‌ای نبود دیگه. امیدوار بودم که با هم کنار میایم و با این وضع نظمی هم که من دارم ان‌شاءالله یه ترم رو حداقل دووم بیاریم کنار هم!  و با توجه به اینکه مهلت گروه‌بندی تموم شده‌بود، قرار شد یکی از بچه‌ها با پارتیش! صحبت کنه که ایشون‌ها رو هم به ما اضافه کنه. و امروز قبل از اون‌که از فرد و پارتی مذکور خبری برسه، فهمیدم همه‌ی سوییت‌ها و اتاق‌ها تکمیل شدن! اومدم سرپرستی گفتم چه کنم؟ گفت تا ۱۴:۳۰ برو اداره‌ی امور خوابگاه‌ها پیش خانم فلانی ببین چی میگه. حتما بری‌ها وگرنه تعیین تکلیفتون میفته برای مهر! به بچه‌ها گفتم یکیتون با من بیاین که در جریان این کارها قرار بگیرین و بعدا غر نزنین! الف اومد. خانمه گفت اسامی‌مون رو روی یه برگه بنویسیم. نوشتم. پرسیدم اونایی رو که می‌خوان حتما کنار هم باشن مشخص کنم؟ جواب مثبت بود. چون از اول هم کنار هم نوشته‌بودمشون دورشون خط کشیدم. دید و گفت: نمودار نکش واسه من! روی یه کاغذ دیگه بنویس. روی یه کاغذ دیگه و کنار هم نوشتم. گفت: ای بابا! چرا کنار هم می‌نویسی؟ زیر هم بنویس. و در حالی که از کلافگی لبخند می‌زدم زیر هم نوشتم و با خودم گفتم قابلیت اینو دارم که تبدیل شم به ارباب رجوع اخمویی که هی غر می‌زنه و سوال تکراری هم می‌پرسه!:دی [آیکون خباثت!]. البته این بار رو خویشتن‌داری کردم! :)) و به طور کلی اگه تکلیفمون فردا مشخص نشه همون مهر مشخص میشه. و من خوشحالم! چون به احتمال زیاد پخش و پلا میشیم و من با اون نفرات آخر نمیفتم! :) بعدانوشت: مشخص شد. :)

از راهنمایی تا حالا فقط چندبار پیش اومده‌بود که باید گزارش کار می‌نوشتیم و من همیشه از زیرش در می‌رفتم. و بالاخره سرنوشت جوری شد که امروز اولین گزارش کار عمرم رو نوشتم و قبل از تحویلش یه سوال از استاد پرسیدم و فهمیدم از بنیان اشتباه نوشتم! و گفت ناچارا فردا تحویل بدم. و من فردا یه‌سره دانشکده‌ی خودمون کلاسم و وقت نمی‌کنم بیام این دانشکده! قسمت نیست دیگه!:دی :))

هم‌اتاقیم امشب میگه: این طالبی که خریدی بوی طالبی میده، بخورش! نباید بوی طالبی بده آیا؟

دیشب یه‌دونه روباه کوچولو هم دیدم ولی ترسیدم فلاش گوشی باعث شه عصبانی شه! عکس‌های واضحی نشدن. وگرنه همون‌طور که میدونید میذاشتم! :))


دلت سخت است و پیمان اندکے سُست؛ 
دگر در هـــر چہ گویم بر کمالے.

#سعدی

دردِ مــا را در جھــان
درمان مبادا بـےشما

#مولانا

بعدانوشت: دعا کنیم؟ برای هم وطن‌های آزادشهری‌مون، برای سلامتی و آرامش‌شون...

  • آرزو
  • سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۶

۱۳۳_ پروژه‌ی نافرجام وی در داشتن حیوان خانگی از طفولیت تا بزرگسالی

* عکس‌ها تقریبا بی‌ربط هستند و برای خالی نبودن عریضه و گوگولی بودن قرار داده شدند. :)

وی برای اولین‌بار با خود فکر کرد چقدر وجود یک حیوان خانگی مهربان در اتاقش خالی‌ست که سکوت فرشته‌ماهیِ چسبانده‌شده روی پنجره‌‌اش را جبران کند و با او حرف بزند. پس بعد از قدری تامل تصمیم گرفت به عنوان اولین حیوان خانگی، یک مورچه را شکار کند! دلیلش هم که بسیار محکمه‌پسند بود؛ توی جیب جا میشد!

 با برادرش مشورتی کرد و به خانه‌ی مادربزرگ رفتند. یک تشت بزرگ را پر از آب کردند و چند برگ هم آماده کردند و کنارش نشستند منتظر مورچه‌ها، تا مورچه‌ی مورد علاقه‌ی خود را بیابند و اهلی‌اش کنند! چون برای آزادی حیوانات احترام قائل بودند می‌خواستند کاری کنند که خودِ مورچه بخواهد حیوان خانگی آنها شود. حالا یک مورچه چه زمانی این را می‌خواهد؟ وقتی که او را از غرق‌شدن نجات دهی! مورچه‌ای می‌گرفتند و روی برگِ شناور توی آب‌ها می‌گذاشتند. اول اجازه می‌دادند کمی لذت ببرد و بعد خیلی اتفاقی قایقِ برگی را کج می‌کردند! و پس از چند ثانیه و قبل از آنکه دیر شود او را بیرون می‌آوردند و روی برگ دیگری که به عنوان تخت بیمارستان آماده کرده‌بودند؛ قرار می‌دادند. و عملیات احیای قلبی‌_ریوی را شروع می‌کردند! هر ۵تا ضربه‌ی خیلی آرام با سرِ یک برگ کوچک، یک فوت آرام! گفتنی‌ست اوایل کار فوت‌ها آرام نبودند و مورچه‌ها به دوردست‌ها پرتاب شده و گم می‌شدند!

 پس از چند تلاش نافرجام مادر گفت دیر است و دستور رفتن به خانه را صادر نمود. و عملیات کلا بی‌نتیجه ماند! آنها هم دیگر از خیر مورچه گذشتند.

بعدها تصمیم گرفت یک زنبور داشته‌باشد. علاوه بر دلیل بالا زنبور می‌توانست پرواز کند و خواسته‌های مختلفی را انجام دهد و نیش هم داشت و بالاخره ‌جایی به کار می‌آمد! اولین زنبور را شکار کرده و درون قوطی کبریتی که سوراخ‌های کوچکی برای تنفس روی آن تعبیه کرده‌بود گذاشت. وی از همان طفولیت با شرطی‌سازی آشنا بود و به زنبور می‌گفت: "درِ اینجا رو یه ذره باز می‌کنم اگه قول بدی فرار نکنی دفعه‌ی بعد برات آب و غذا میارم." چندتا که فرار کردند و چندتا هم خوردند به شب و روز بعد دیگر زنده نبودند و با همان قوطی‌ کبریت که حالا نقش تابوت را داشت به خاک سپرده‌ شدند. و این چنین شد که وی زنبورها را نیز رها کرد.


برای مدتی دو مرغ عشق داشت که مادرش آن‌ها را آزاد کرد. البته این بچه مطمئن بود که مثل برنامه‌کودک‌ها، مرغ عشق‌ها بر می‌گردند و در درختی همان نزدیکی لانه می‌سازند اما آن‌ها التفاتی ننموده و رفتند و پشت سرشان را هم نگاه نکردند!


پس از آنکه در ۱۳سالگی کلکسیون پروانه‌های پسرخاله‌اش را دید. در حالی دیده شده که دسته‌ی بدمینتون بدست دنبال پروانه‌ها می‌دویده. و حاصل این تلاش‌ها چند پروانه‌ی زنده بود که پس از یک روز توبه نموده آنها را رها کرد. و چند پروانه‌ی خشک‌شده که هنوز هم وقتی چشمش به آن صفحه‌های دفتر خاطراتش می‌افتد احساس قاتل بودن می‌کند.


در ۱۴ سالگی و در پارکِ تازه رونق یافته‌ی شهر پسر بچه‌ای را دیدند که جوجه اردکی پشت سرش حرکت می‌کرد. ابتدا فکر کردند از آپشن‌های جدید پارک است و مثلا ۱۰۰۰تومان می‌دهی و ۱۵دقیقه جوجه اردک دنبال تو می‌آید! اما پس از آن‌که دیدند چنین نیست کمی درباره‌ی اردک‌ها از پسرک پرسیدند و پای‌کوبان از مادر خواستند جوجه اردک بخرد! و مادر نیز طبق معمول پس از گذاشتن شرط و شرو‌‌ط‌هایش قبول کرد.



یک شب او را بردند حمام و بعد هم گذاشتند در قفسش تا بخوابد. و صبح او را بی‌جان یافتند و بسی گریستند! و پس از چند روز روی مخ مادر کار کردند تا دوباره برایشان بخرد. این بار دوتا خریدند. چند روز گذشت. یک ظهر که از محل کار و مدرسه برگشتند متوجه شدند یکی‌شان زخمی شده. تا شب حالش بدتر شد. دخترک آن شب را تا جایی که می‌توانست کنار آن‌ها بیدار ماند. و می‌دید هربار که چشم‌های اردک زخمی بسته می‌شود، اردک سالم با نوکش او را بیدار می‌کند. هعی... علیرغم اشک‌ها با طلوع خورشید شده‌بود آنچه دوست نداشت شود و جفتشان مرده‌بودند. دیگر اردک نخرید.


و در آخرین تلاش به همراه دوستش تصمیم گرفتند طوطی بگیرند. کوچولوترین طوطی موجود را انتخاب کرد چون می‌خواست او را تحت تربیت کامل خودش بزرگ کند!

روز اول را کامل به گشت و گذار در طبیعت و نشان دادن جاهای مختلف به طوطی دوماهه‌اش گذراند. عصر بالاخره یاد گرفتند چگونه با سرنگ به او سرلاک بدهند و این مسئولیت خطیر را از بابا گرفتند. صدای ضبط‌شده‌ای را هم برای طوطی گذاشته‌بود که فقط اسمش را که آرمیا نهاده‌بود تکرار می‌کرد به این امید که زودتر حرف بزند. شب را با مرور آرزوهایی که برای طوطی داشت سپری کرد؛ حرف زدن، تخمه شکستن، گذاشتنش بر روی شانه و چیزهای دیگری که در فیلم‌ها دیده‌بود! روز بعد در حالی که کلی به عطسه‌های طوطی می‌خندیدند فهمیدند سرما خورده. نمی‌دانید چه کیفی می‌کردند وقتی طوطی را به‌زور تا گردنش زیر پتوی کوچکی که برایش ساخته بودند می‌بردند. حتما خودتان حدس زده‌اید دیگر، این شب هم سپری شد و طوطی بسیار بدحال شد. ظهر که دخترک از مدرسه برگشت او را ندید و در سوگش بسیار گریست. و قول داد دیگر هیچ تلاشی برای داشتن هیچ موجودی نکند. گفتنی‌ست وی تا آن زمان به جز همان مورچه و زنبور و پروانه به هیچ موجود زنده‌ای دست نزده‌بود و کله‌ی آن طوطی خدابیامرز که با جمیع طوطی‌های سخنور و تخمه‌شکن بهشت محشور شود این افتخار را داشت که اولین و آخرین تجربه را در این زمینه به خودش اختصاص دهد.



هر ڪہ مقصودش تـُـو باشے

تا نَفـَـس دارد بکوشَــد 


#سعدی


رشتہ‌ای بر گردنــم افکنـده دوستـ 

مےکِشد هـَـرجا که خاطرخواه اوستـ 


#حافظ


+ این روزای خوشگل و تولدها و اعیاد ماه شعبان بر همتون مبارکـــــ :)

  • آرزو
  • شنبه ۹ ارديبهشت ۹۶

۱۳۲_ کم‌رنگ شدن مرز خاطرات خیالی و واقعی!

توی مترو یکی از خانما به دوستش گفت: چرا اینقدر ملت ژولیده پولیده میان بیرون؟ نگاهم رو از گوشی و کتابی که داشتم می‌خوندم گرفتم و به ملت ژولیده پولیده‌ای که خودمم احتمالا جزوشون بودم دقت کردم. این بار نه بحث چادر و حجاب بود، نه آرایش کم و زیاد! چون همه مدل بودیم و هنوز برام سواله که دقیقا چی توی خودش دیده که فقدانش در بقیه باعث نسبت دادن این صفت شده!

چند وقتی هست که با یکی از بچه‌های کنکوری شهرمون در ارتباطم. درباره‌ی شیوه‌ی خوندن بعضی درس‌ها پرسیده‌بود.  منم داشتم براش می‌نوشتم که یهو یادم اومد درباره‌ی همین درس قبلا و اوایل سال که کمتر این چیزا رو فراموش کرد‌ه بودم واسه دوستم توضیح دادم. اون پیام رو پیدا کردم و فوروارد کردم براش. وقتی که خودمم خوندمش دیدم همونطور که حدس می‌زدم بعضی چیزا از یادم رفتن و از این مهم‌تر بعضی چیزا رو اضافی می‌خواستم بنویسم! یعنی مثلا من یه روشی رو دوست داشتم و همیشه توی ذهنم اون رو اجرا می‌کردم. و الآن بعد از یک‌سال دیگه فرق خیال و واقعیت رو تشخیص نمی‌دادم:/

مصداق‌های دیگه‌ای هم در این زمینه دارم. بچه که بودم، دوست داشتم بیشتر از اون چیزی که بود با خانواده‌ی پدریم باشم و بریم خونه‌شون. به لحاظ اینکه بچه‌های هم‌سن و سال من توش بیشتر بود. ولی از اونجایی که دور بودیم و سالی یک‌بار بیشتر همدیگر رو نمی‌دیدیم توی خیالم باهاشون بازی می‌کردم! در نتیجه بعدها موقع تعریف کردن خاطرات برهه‌ای از بچگیم برای دوستام این سخن زیاد از من شنیده‌شده که: "از اونجایی که من زیاد خاطره‌ی باحال و هیجان‌انگیز نداشتم، بعضی خاطره‌ها رو خودم ساختم و الآن قاطی کردم که کدوم واقعیه و کدوم نه! پس به چشم دروغ بهش نگاه نکنید."

مصداق آخر هم نماز صبحه؛ گاهی اوقات بعد از اون‌که مامانم صدام می‌زد، توی ذهنم مسیر رفت و آمد و اقامه‌ی نماز رو مرور می‌کردم و چند دقیقه بعد که هوشیارتر می‌شدم جدی جدی فکر می‌کردم نمازم رو خوندم و می‌خوابیدم! و صبح که بیدار می‌شدم از شواهد خلافش رو می‌فهمیدم.


این از این، و یه‌چیز دیگه‌ای که بازم در ارتباط با همون هم‌شهری فهمیدم؛ ضرورت روزانه‌نویسی رو برای خودم بیشتر حس کردم. چون خیلی چیزا رو یادم نبود. مثلا من یک ماه کامل یک کتاب هر روز توی برنامه‌م بوده که با علاقه‌ی زیاد تست‌هاش رو می‌زدم ولی یادم نبود اصلا! و وقتی یه‌جای دیگه اتفاقی عکسش رو دیدم یادم اومد. حالا اینکه اصلا چرا باید مهم باشه من ۱۰سال دیگه یادم باشه ۱۰سال قبل بر من چه گذشته رو نمی‌دونم جدا! ولی مثلا اگه آلزایمر بگیرم خوبه دیگه، نیست؟ چندین و چند صفحه مطلبِ گاهی با جزئیات زیاد دارم که خودم نوشتم و هیچی ازشون یادم نیست. فکر کنم برام جالب باشه :)


و اینکه من احساس کردم دارم از نوشتن(حتی همین روزانه‌نویسی‌ها!) دور میشم و واسه همین اولین چیزی رو به ذهنم اومد بهش شاخ و برگ دادم و شد این:/ 

شما وقتی کنترلتون روی افکارتون از دست بره چه می‌کنید؟ واسه طولانی‌مدت‌ منظورمه‌ها! مثلا من این روزا زیاد شده که از فرط ناتوانی در کنترل ذهنم یه کتاب گرفتم دستم و ۴ساعت بعد تموم شده و دیدم کل ۴ساعت رو از اون موضوعاتی نمی‌خواستم بهشون فکر کنم دور بودم و خوشحال میشم ولی خب شب که میشه همون آش است همون کاسه! پس سوالم این میشه که اگه برای مدتی طولانی از افکار و نگرشِ خودِ دوست داشتنی‌تر‌تون فاصله بگیرید چه می‌کنید؟


نظر بی‌ربطی هم اگه دارید، می‌خونم! :) بی‌ربط به این مطلب ولی مرتبط با اینجا و مطالب اینجا و منِ اینجا! :))

اصل مطلب اینکه اگه متوجه شم نظر انتقادگونه‌ای داشتید و نگفتید ناراحت میشم. که البته فکر نمی‌کنم برای کسی جز خودم مهم باشه!:دی :))

و شاید اصل مطلب‌تر اینکه نظرات باز باشه یا بسته؟ همش اون نوشته‌ی پرتقال میاد تو ذهنم که" یه‌روزی همه‌ی بلاگرا به این نتیجه می‌رسن که ببندن نظرات و لایک و دیس‌لایک رو." البته از اونجایی که فعلا خودم به شدت کمبود دو مورد آخر رو در بعضی وبلاگ‌های این چنینی حس می‌کنم، این کار رو نمی‌کنم. ولی واسه همون نظرات، نظرتون رو بگید. :)


و دیگه اینکه امروز روز جهانی روانشناس بود. یکی از دوستام واسه مامانم تبریک گفته‌بود. که مادرم روانشناس نیست و شغلش مرتبط هست یه‌ذره، فقط یه‌ذره‌ها! 

حوصله‌ی شرح قصه نیست ولی یادم اومد خیلی وقته فهمیدم به درد روانشناسی یعنی عشق آتشین و کوتاه‌مدت دوران راهنماییم هم نمی‌خوردم! می‌ترسم همین‌جوری بگذره، در پست‌های بعد به این نتیجه برسم به درد همین رشته‌ی در حال حاضرم هم نمی‌خورم!:دی

یه‌وقتایی خیلی جدی و ناراحت به مامانم می‌گفتم: مامان من به درد می‌خورم به‌نظرت؟ واسه دلداری نگی‌ها! راستش رو بگو. مامان هم می‌گفت: تو باز قاطی کردی دخترم! جامعه مهندس روانی نمی‌خوا‌د‌ها! اگه اینا از عوارض درس‌خوندنه، چند روز رها کن دخترجان!

و خب منِ سوءاستفاده‌گر هم هروقت می‌خواستم خودم رو لوس کنم از این حربه استفاده می‌کردم! ولی می‌فهمید چه مواقعی دارم سوءاستفاده می‌کنم و دیگه این جواب رو نمی‌داد!:/ و می‌گفت: خودت رو لوس نکن دختر گنده! پاشو برو درست رو بخون! :))




دلبـــــرا پیش وجودت همـــــہ خوبان عدم‌اند.


#سعـــــدی



بندگـان را نبود جُـز غم آزادی و مَـن

پادشاهے کنم ار بنده‌ی خویشَم خوانے


#سعدی



گیرم ڪہ وصال دوست در خواهم یافت

این عمــــــــــر گذشتہ را کجـــــا دریابم...


#مولانا

  • آرزو
  • شنبه ۹ ارديبهشت ۹۶

بہ بهانہ‌ی آدینہ‌ ۱۷



شنیـــده‌ام سخنے خوش ڪہ پیــر کنعـان گفت

 فراق یـღـار نہ آن مے کند ڪہ بتـــــوان گفت

 #حافظ


+اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.


دعای فرج :) ⇦ عهد با زلف تو بستیم خدا می‌داند.[۳۴]


+امیرِ مومنان علی(علیه‌السلام): به فریاد مردم رسیدن و آرام کردن اندوهگین، از کفاره ی گناهان بزرگ است.

نهج البلاغه، حکمت۲۴


● این محدودیت را بپذیریم.

در دنیا عوامل محدود کننده‌ی فراوانی وجود دارد؛ اما اگر امر خدا را عامل محدود شدن رفتار خود قرار دهی، بسیاری از محدودیت‌هایت برداشته خواهد شد.

#استاد پناهیان



  • آرزو
  • جمعه ۸ ارديبهشت ۹۶

۱۳۰_ آرزوی لوس و دوست‌دارِ اردی‌بهشتی که گاهی اشکش لب مشکش است!

هرچه امضای کسی بزرگ تر باشد و فضای بیشتری از کاغذ را اشغال کند اعتماد به نفس بیشتری دارد و برای خود احترام بیشتری قائل است!

اینو الآن یه‌جا خوندم. آخرین باری که پایین یه فرم رو امضا کردم، مسئول مربوطه گفت: همین؟ این امضاته؟ گفتم: آره دیگه! گفتن: چقدر کوچولو!

داشتم پست‌های چند ماه قبل رو نگاه می‌کردم، به‌ نظرم یه‌ذره تغییر کردم هرچند نامحسوس. بعضی‌ جاها حتی وسوسه می‌شدم بعضی جملاتم رو تغییر بدم!

من هروقت هر چیز جدی‌ای اینجا نوشتم سریعا خلافش ثابت شده!:دی پس باید بگم در بحران بی‌‌پُستی به سر می‌برم! حرف هست، ولی نوشته و موندگار نشن بهتره. در واقع مشکل اصلی بی‌پستی نیست و نمی‌دونم چیه. هیچ‌کس نیست که بشه همه‌چی رو بهش گفت. منظورم از همه‌چی، همون نیمه‌ی تاریکه بیشتر. آدمی که علاوه بر خنده‌ها، مسخره‌بازی‌ها، امیدواری‌‌ها، باانگیزه‌ و با انرژی‌بودن‌ها، بشه وقتی هم که دلت می‌گیره، با همه سر جنگ داری، ناامیدی، خودتم نمی‌دونی چته؛ اون بتونه بفهمه چته! خب، توقع زیادیه، قبول دارم. حداقل بشه پیشش راحت گریه کرد و حرف زد، بدون ترس از اینکه بعدا به روت بیاره، و ترس از ناراحت شدنش. انقدر آرامش داشته باشه که امواج طوفانیِ یکی دیگه ناآرومش نکنه. نیست. خودمم می‌دونم!

الآن که وقتِ گرفتن اتاق واسه ترم بعده، و در این امر ماندم، فهمیدم من اینجا کلی آشنای سطحی پیدا کردم فقط. شاید هیچ‌کدومشون هیچ وقت مثل دوستای دبیرستانم نشن. شایدم بشن! روزای اولی که با میم( دقیقا نمی‌دونم چرا اسمش رو کامل نیاوردم، شما که نمی‌شناسین، آشناهایی هم که می‌خونن می‌شناسن!) قهر کرده‌بودیم، هر روز به این فکر می‌کردم که هیچ‌کس هیچ‌وقت نمی‌تونه مثل اون باشه، به قول خودش مثل خواهر نداشته‌ی واقعیم. خب الآن که بعد از چند سال بهش فکر می‌کنم می‌بینم دوستای خیلی خوبی دارم. جای خواهر نداشته نیستن. در اصل دوست ندارم باشن. شنیدین میگن گاهی اوقات دوست، از خواهر و برادر پیشی می‌گیره؟ جنس دوستی‌هام فرق کرده. از میم به عنوان رفیق صمیمی و نزدیک دوران اوج نوجوونیم یاد می‌کنم. دوستی‌مونم مثل همین دوران اوج نوجوونی بود. شیرین و تکرار نشدنی و  فراموش‌نشدنی و پر فراز و نشیب! و درباره‌ی دوستای دبیرستانم فکر می‌کنم اینا همونایی‌ان که وقتی هم پیر شدیم دور هم جمع میشیم و حرف می‌زنیم و با دندونای یکی در میون‌مون می‌خندیم و به عمری که گذشت، خوب گذشت، فکر می‌کنیم :)

چند روز پیش یه متن نوشته‌بودم در مدح و ثنای زندگی مسالمت‌آمیز خودم و هم‌اتاقیم. و مثل بقیه‌ی نوشته‌های این هفته‌ها منتشر نشد. و دقیقا دو روز بعد متنی نوشتم که تحت تاثیر ترس از هم‌اتاقیم بود!:دی و فهمیدم چقدر لوسم! که بخاطر ترس و اینکه نمی‌دونستم چگونه با یک هم‌اتاقی عصبانی و اخمو و ساکت رفتار کنم، ازش فرار کردم! فرار منظورم پناه بردن به حیاط و نمازخونه‌ست تا وقتی که بخوابه. البته علت به وجود اومدن اون سه صفت، خارجی بود و  به من ربطی نداشت. اصلا من خیلی لوسم که وقتی یکی پشت تلفن با خانوادش بد حرف می‌زنه ناراحت میشم. در حالی که می‌دونم چند ساعت بعد همه‌چی مثل قبل میشه. لوسم که وقتی یکی پشت پنجره با گریه میگه: من زنتم حمید! دلم می‌گیره و میگم خدایا به حمید بفهمون که این زنشه دیگه! لوسم که حتی سعی کردم این ۲نفر رو نبینم که مبادا نظرم راجع بهشون عوض شه. لوسم که موقع دیدن اون پیرمردی که کنار ایستگاه مترو دستمال کاغذی می‌فروشه، به خانوادش فکر کردم و به نوه‌های احتمالیش و دلم گرفت. توی حرم به پیرمردی که روی زانوهاش حرکت می‌کرد و به پیرمرد عقب‌مانده‌ای که به گنبد و بارگاه نگاه می‌کرد و می‌خندید، نگاه می‌کردم و می‌خواستم گریه کنم. لوسم که وقتی صدای بابابزرگم رو می‌شنوم گریه‌م می‌گیره. خودمونیم، چقدر این پیرمردها اشک در آرَن!:دی البته یکی هم هست که کمی فرق داره. زمستون ندیده‌بودمش. این هفته بالاخره اون پیرمرده رو دیدم که در جواب سلام و خسته‌ نباشیدم میگه: سِلامت باشی باباجان، خدا نگهدارت. صبح‌هایی که اینجوری شروع میشن با لبخند و تلقین‌های مثبت بیشتری شروع میشن. :)

اخیرا کمی نوسانی شده روحیه‌م و گاهی میل جدیدی در من به وجود میاد به غمگین شدن! و نمی‌دونم کِی می‌خواد تموم شه! البته حدس می‌زنم بخشیش مربوط به درس نخوندن باشه. پس با توجه به رسیدن دوران میان‌ترم‌ها امیدوارم که همین چند روز تموم شه :)

داداشم دوباره می‌خواد تغییر رشته بده و برگرده تجربی! علاوه بر تفاوت چشمگیر قد، بین من و داداشم، میان نظم و پشتکارمان هم به قول شاعر تفاوت از زمین تا آسمان است! و من هربار پشت تلفن بعد از شنیدن اینکه چند ساعت خونده، چندتا تست زده، چندتا غلط زده، چرا غلط زده! و... بیشتر به این تفاوت پی می‌برم. هروقت هم من می‌خوام از نخوندن‌هام غرغر کنم ضایعم می‌کنه و به حرفای خودش ادامه میده. همه‌ی دفعاتی که صداش رو می‌شنوم میگم خدایا آخه چجوری ما میتونیم تو خونه اینقدر متفاوت باشیم. 

بعد از شهریور، اگه قرار بود متولد ماهی به جز ماه خودم باشم، اردی‌بهشت رو انتخاب می‌کردم. همیشه دوستش داشتم :)

مورتالیته و جیغ سیاه رو خوندم که خاطرات یک رزیدنت زنان بود. و علاوه بر اینکه کلی خدا رو شکر کردم که نرفتم تجربی چون واقعا به درد رشته‌های پزشکی و پیراپزشکی نمی‌خوردم؛ فهمیدم که چقدر شغل پزشک‌ها سخته و بعضی تخصص‌ها چقدر سخت‌تر! خدا به همگیشان خیر دهد. :)

خوندن نامه‌های سیمین دانشور و جلال آل احمد رو هم شروع کردم. فعلا که خیلی حوصله‌م سر میره موقع خوندنش! تا ببینم چجوری پیش میره.

 

+ با آرزوی موفقیت برای کنکوردهندگان فردا و پس‌فردا :)

+ شاعر خیلی خوب می‌فرماد: گر نکوبی شیشه‌ی غم را به سنگ، هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ :) 



چہ خوش است راز گفتن

بہ حریف نکتہ سنجـے

کہ سخن نگفته باشے

بہ سخن رسیده باشد...


#بیدل دهلوی


کنار تـُـوست اگر غم را 

کناری هستــ و پایانے 


#سعـــــدی


راه مےروی و شهر اردی‌بھشت مےشود... :)


#رضا کاظمی

  • آرزو
  • چهارشنبه ۶ ارديبهشت ۹۶

۱۲۹_ گوگولیِ مامان، شکلات، و معلق‌هایی در هوا!(مشروح پست)

برمی‌گردیم به روال قبل، یعنی پست گذاشتن در بامداد شنبه‌ها! :))

دارم "از به"ی رضا امیرخانی رو می‌خونم و فکر کنم همین امشب تموم شه. جالب‌تر از اونی که بود که فکر می‌کردم! :)


من وقتایی که خوشحالم، باید با یکی حرف بزنم و احساسم رو منتقل کنم، احساس می‌کنم اگه اون شعف و شادمانی رو تنهایی تحمل کنم منفجر میشم! شب‌ها اینجا و روزها مامان اولین گزینه‌ست. شور و هیجان تعریف اتفاق، صدای مرا از اینی که هست بچگانه‌تر می‌کنه و عملا پشت تلفن با لحنی بچگانه به ‌شرح وقایع می‌پردازم. سال‌ها از دورانی که من سعی در تقلید صدای این شخصیت داشتم گذشته ولی مامان همچنان از این مواقعی که گفتم به عنوان وقت‌هایی که کلاه‌قرمزی میشی یاد می‌کنه! وقتایی که ناراحتم اولین راهکاری که پشت تلفن به ذهنش می‌رسه همین لحن پرشور و کمی بچگانه‌ست. و من دلم نمیاد راهکار مادرانه‌ش شکست بخوره، پس وقتی باانرژی می‌پرسه: گوگولیِ مامان حالش چطوره؟ نه فقط ظاهری، سعی می‌کنم از ته دل لبخند بزنم و جوابی رو بدم که دوست داره بشنوه. :)


چند ماه پیش توی یکی از رواق‌های پایین نشسته‌بودم. یه فسقلی کنارم داشت بازی می‌کرد. یکی از خادما اومد و بهش یه شکلات داد و گفت: این شکلات از طرف آقا امام رضا(علیه‌السلام)ست. حالم یه‌جوری بود که تعجب نکردم از ریختن اشکام با شنیدن چنین جمله‌ای! توی دلم گفتم: نمیشه امام‌رضا(علیه‌السلام) به این دخترکوچولوی ۱۸ساله(هنوز ۱۹ نشده‌بودم!) هم یه شکلات بده؟!:دی یه بچه‌ی دیگه هم اومد جلو و خادم مهربون ما متوجه شد شکلات‌هاش تموم شده و داشت با شرمندگی و نگرانی به دومی نگاه می‌کرد. کیفم رو گشتم و پیدا کردم و دادم بهش. خندم گرفت. احساس کردم امام رئوفم حرف توی دلم رو شنیده و این جوابش بود! حس شیرینی داشتم :) هفته‌ی پیش یادم اومد که چقدر می‌خواستم این رو همون چند ماه پیش بنویسم اینجا!


اگه به وقتش واکنش مناسب نشون ندید، ممکنه بعدش که دیگه وقتش نیست، واکنش نشون بدید که دیگه مناسب هم نیست!:/


امروز تولد شهید ابراهیم هادی بود. و به این مناسبت با بچه‌های مسجد رفتیم کوهسنگی! قشنگ بود. می‌خواستم یه عکس مثلا زیبا هم از غروب آفتاب بگیرم که یک پلاستیک معلق در هوا هم به عکس اضافه شد! :))



چهارشنبه ظهر که از ساختمون دانشکده خارج شدم، ذرات معلق سفیدی رو در هوا دیدم که فکر کردم قاصدکن(اون کوچولوهایی که پس از فوت به پرواز در میان!) یک فضای رویایی‌ای بود! لبخندم جمع نمیشد دیگه! هی راه می‌رفتم و از هوا عکس می‌گرفتم! تا اینکه دیدم لبه‌ها کلی از اینا جمع شده. منم کلی عکس گرفتم. عصر که دوباره با بهار و نگار از ساختمون خارج شدیم بازم اینا رو دیدم. رفتیم تا اینجا رو نشونشون بدم. و بهار با یه واقعیت تلخ مواجه کرد من رو! فهمیدم قاصدک نبودن! اینا از یه درختی در همون نزدیکی‌ها جدا می‌شدن. اسمش رو گذاشتیم درخت پشم:/ خب همین دیگه!




 آن کس ڪہ تـُـو را دارد از عیـش چہ کم دارد


#مولانا


کس دل بہ اختیار بہ مهـــرت نمےدهد

دامے نهاده‌ای ڪہ گرفتـــــار مےکنے 


#سعـــــدى


فراق و وصـــل چه باشد؟ رضای دوست طلب

ڪہ حیـــــف باشد از او غیـر او تمنـایــے


#حافظ


+ ان‌شاءالله هفته‌ی اول اردی‌بهشت، هفته‌ی خوبی باشه براتون :)

بعدانوشت: میشه برای دوستم دعا کنید؟ :)

  • آرزو
  • شنبه ۲ ارديبهشت ۹۶

بہ بهانہ‌ی آدینہ ۱۶



هر چہ این انتظار طولانے تر مے شود؛

 من هم بیشتر بہ تـُـو دلبستہ مے شوم!

نمےدانم چہ حکمتے است.

اما هم انتظار کشیدن برای تـُـو را دوست دارم! هم آمدنت را! ‌ ‌


شیرینے فراق کم از شور وصـل نیستــ 

گر عشـق مقصد است خوشا لذت مسیـر

 #فاضل نظری


+ اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا.


دعای فرجِ حضرت ⇦عهد با زلف تو بستیم خدا می‌داند.[۳۳]


علاّمه طباطبائى (رحمه‌الله علیه) می‌فرماید: چون به نجف اشرف براى تحصیل مشرّف شدم، از نقطه‌نظر قرابت و خویشاوندى و رحمیّت، گاه‌گاهى به محضر مرحوم قاضى شرفیاب می‌شدم، تا یک روز درِ مدرسه‌اى ایستاده بودم که مرحوم قاضى از آنجا عبور می‌کردند، چون به من رسیدند دستِ خود را روى شانه من گذاردند و گفتند: «اى فرزند، دنیا می‌خواهی نماز شب بخوان، آخرت می‌خواهی نماز شب بخوان»


● چیستی حس پرستش

حس پرستش یک احساس تواضع است همراه با محبت؛ و یک احساس خوف است همراه با امید؛ و یک احساس اعتماد است همراه با میل به اطاعت و نیاز به نزدیک شدن.

#استاد پناهیان


+ماه رجب هم داره تموم میشه! 

 ‌

  • آرزو
  • جمعه ۱ ارديبهشت ۹۶
رسالت اینجا اینه: "منُ یادِ خودم بنداز دوباره"
و ممکنه فایده‌ای برای سایر خواننده‌ها نداشته باشه.
___________________________________
آرشیو و معرفی‌نامه رو برای مدتی پاک کردم. احتمالا بعدا برمی‌گردونم‌شون.
این دو جملۀ قبل رو بهار یا تابستون ۹۹ نوشتم. الآن توی زمستونیم و هنوز نمی‌دونم که اون "بعدا" کِی فرا می‌رسه.
___________________________________